eitaa logo
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.3هزار دنبال‌کننده
29.3هزار عکس
7.5هزار ویدیو
557 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمضان ماهِ ♥️ است خدا می داند ربناهـای مـرا ذکــرِ ♥️ آمـیـن است حاجتِ هر که در این مـاه بُوَد حج امـا دلِ ما را طلبِ کرب و بلا تسکین است صلي الله عليڪ يااباعبدالله ♥️ 😍✋ @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
😍✋ ❤️ گفتم به مهدی بر من عاشق نظر کن گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کن گفتم به نام نامیت هر دم بنازم گفتا که از اعمال نیکت سرفرازم گفتم که دیدار تو باشد آرزویم گفتا که در کوی عمل کن جستجویم 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
دل را بہ هـواے دلبرے خوش ڪردیم سر را بہ هـواے سرورے خوش ڪردیم پا را بہ رڪاب صفدرے خوش ڪردیم جان را بہ فداے رهـبرے خوش ڪردیم لبیک یا امام خامنه ای اللهم حفظ قاعدنا الامام خامنه ای @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ افشاگری جالب استاد دانشگاه تهران درباره زن زندگی آزادی !!!!! 👌نبینی از دستت رفته !!! @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
رمضان تمناى ظهور چه خوب می شود در این روزها که با لباس استغفار بر مهمانی خدا وارد شدیم هدیه ای از جنس قرآن برای صاحب روزها و ماه‌ها و سال‌هایمان در دست بگیریم و در پس خط به خط آیاتش مولای غریبمان را صدا بزنیم و هر روز به پدر مهربانمان قرآن بخوانیم ... اللهم عجل لولیک الفرج @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
در چنین روزى در سال دویست‏ویک، مردم با امام رضا علیه السّلام بیعت کردند، سیّد روایت کرده: که براى‏ شکرانه این نعمت در این روز دو رکعت نماز بجا آرند، در هر رکعت پس از «حمد» بیست ‏وپنج مرتبه سوره «توحید» بخوانند @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
اللَّهُمَّ لاَ تَخْذُلْنِي فِيهِ لِتَعَرُّضِ مَعْصِيَتِكَ وَ لاَ تَضْرِبْنِي بِسِيَاطِ نَقِمَتِكَ‏ اى خدا مرا در اين روز بواسطه ارتكاب عصيانت خوار مساز و به ضرب تازيانه قهرت كيفر مكن وَ زَحْزِحْنِي فِيهِ مِنْ مُوجِبَاتِ سَخَطِكَ بِمَنِّكَ وَ أَيَادِيكَ يَا مُنْتَهَى رَغْبَةِ الرَّاغِبِينَ‏ و از موجبات خشم و غضبت دور گردان به حق احسان و نعمتهاى تو به خلق اى منتهاى آرزوى مشتاقان. @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
👇👇 برای عزیزانی که میخواند زودتر تلاوت کنند
4_872278501716131868.mp3
7.61M
💠ختم روزانه کلام الله مجید 💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_5859560054423814333.mp3
4.22M
📢 باصدای استاد آقایی 📖 جزء Ⓜ️ حجم فایل : ۴.۲ مگابایت ⏱ زمان فایل : ۳۵ دقیقه اللهم العجل لولیک الفرج @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
4_872278501716131867.mp3
7.44M
💠ختم روزانه کلام الله مجید 💠با تلاوت استاد صدیق منشاوی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
Juz-007.pdf
1.46M
متن آیه به آیه همراه با معنی ♦️7♦️ (PDF) •-------------------•°•---------------------• @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨ @zohoreshgh ❣﷽❣ 7️⃣ : چهار ركعت در هر ركعت حمد و سيزده مرتبه قدر ،خدا از براى او در جنت عدن دو قصر از طلا بنا مى كند وتا سال آینده در امان خدا می باشد. 🌓 آسونه حتما بخوانید: مستحب است در هر شب ماه رمضان دو رکعت نماز در هر رکعت حمد و توحید سه مرتبه و چون سلام داد بگوید: سُبْحَانَ مَنْ هُوَ حَفِیظٌ لا یَغْفُلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ رَحِیمٌ لا یَعْجَلُ سُبْحَانَ مَنْ هُوَ قَائِمٌ لا یَسْهُو سُبْحَانَ مَنْ هُوَ دَائِمٌ لا یَلْهُو پس بگوید تسبیحات اربع را هفت مرتبه پس بگوید سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ سُبْحَانَکَ یَا عَظِیمُ اغْفِرْ لِیَ الذَّنْبَ الْعَظِیمَ پس ده مرتبه صلوات بفرستد بر پیغمبر و آل او علیهم السلام کسى که این دو رکعت نماز را بجا آورد بیامرزد حق تعالى از براى او هفتاد هزار گناه . ✋ 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ✨✨✨✨🌼🌺🌼✨✨✨✨
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۶۰ _وای... این چه وضعشه! آخه چرا آدم رو کله‌ی سحر بیدار م
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۶۱ کلاس ها تا عصر طول کشیدند....همه دوباره سوار اتوبوس شدند و به سمت یادمان شهدای هویزه حرکت کردند...بعد زیارت و خواندن فاتحه و خرید از نمایشگاه دوباره سوار اتوبوس ها شدند. هوا تاریک شده بود.این‌بار همراه ها جابه جا شده بودند..نرجس به جای مریم به اتوبوس مهیا آمده بود...مهیا هم بی‌حوصله سرش را به پشت صندلی تکیه داد. در حالی که به خاطر تکان های ماشین خوابش برد. با سرو صدایی که می‌آمد، مهیا چشمانش را باز کرد ماشین ایستاده بود. هوا تاریک شده بود.... مهیا از جایش بلند شد. _چی شده دخترا؟! _ماشین خراب شده مهیا جون! مهیا از ماشین پیاده شد. شهاب و راننده مشغول تلاش برای درست کردن اتوبوس بودند.نگاهی به چند مغازه ای که بسته بودند کرد. سرویس بهداشتی هم کنارشان بود....به سمت نرجس رفت.... _من میرم سرویس بهداشتی! نرجس به درکی را زیر لب گفت... مهیا به اطرافش نگاه کرد.در بیابان بودند. ترسی به دلش نشست. اما به خودش‌جرات داد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. شهاب و راننده بعد از نیم ساعت تلاش توانستند ماشین را راه بندازند!... شهاب رو به نرجس گفت. _لطفا حضور غیاب کنید، تا حرکت کنیم. _همه هستند! اتوبوس حرکت کرد....شهاب سر جایش نشسته بود. اردو با دانش آموزان آن هم دختر سخت تر از همه ماموریت های قبلی اش بود.مخصوصا با بودن مهیا!!!میخواست به عقب برگردد تامهیا را ببیند. اما به خود تشر زد و سرش را پایین انداخت. برای اینکه به مهیا فکر نکند سر جایش نشست و تکانی نخورد تا مبادا نگاهش به مهیا بخورد. * مهیا دستانش را با لباسش خشک کرد. از سرویس بهداشتی خارج شد...که با دیدن جای خالی اتوبوس یا خدایی را زیر لب گفت... * شهاب در را باز کرد.... دانش آموزان یکی پس از دیگری پیاده شدند، و با گفتن اسمشان شهاب در لیست اسم هایشان را خط می زد. همه پیاده شدند. نگاهی به لیست انداخت با دیدن اسم مهیا رضایی که خطی نخورده شوکه شد! به دور و برش نگاهی کرد فقط اتوبوس آن ها رسیده بود و مطمئن بود که مهیا با او در اتوبوس بود. _یا فاطمه الزهرا! به طرف نرجس رفت. _نرجس خانم! نرجس خانم! نرجس که مشغول صحبت با خانواده ی یکی از دانش آموزان بود، به سمت شهاب چرخید. _بله؟! _خانم رضایی کجان؟!؟ *** نرجس نصف راه هم از کارش پشیمان شده بود؛ اما ترسید که موضوع را به شهاب بگوید. _نم... نمی دونم! شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. فکر کردن به اینکه مهیا در آن بیابان مانده باشد؛ او را دیوانه می کرد... _یعنی چی؟!؟ مگه من نگفتم حضور غیاب کن!!! مریم با شنیدن صدای عصبی شهاب به طرفش آمد. _چی شده؟! شهاب دستی در موهایش کشید. _از این خانم بپرسید!!! نرجس توضیح داد که مهیا در بیابان موقعه ای که ماشین خراب شده پیاده شده و جامانده است.مریم با نگرانی به سمت شهاب رفت. _وای خدای من! الان از ترس سکته میکنه!! دانش آموزان با نگرانی اطرافشان جمع شده بودند.زود گوشیش را درآورد و شماره ی مهیا را گرفت.یکی از دانش آموزان از اتوبوس پیاده شد. _مهیا جون کیفشو جا گذاشته! شهاب استغفرا... بلندی گفت و به طرف ماشین تدارکات دوید! محسن داد زد. _کجا؟! _میرم دنبالش... _صبر کن بیام باهات خب! اما شهاب اهمیتی نداد و پایش را روی گاز فشار داد.... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۶۱ کلاس ها تا عصر طول کشیدند....همه دوباره سوار اتوبوس شد
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۶۲ مهیا به سمت جاده دوید.... با ترس و پریشانی به دو طرف جاده نگاهی کرد. اما اثری از اتوبوس نبود.هوا تاریڪ شده بود...و غیر از نور ماه نور دیگری آنجا را روشن نمی کرد.... مهیا میدانست صدایش شنیده نمی شود؛ اما بازهم تلاش کرد! _سید...سید...شهاب!! گریه اش گرفته بود.او از تاریکی بیزار بود. با حرص اشک هایش را پاک کرد. _نرجس! کسی اینجا نیست؟! به هق هق کردن افتاده بود...با فکر اینکه به آن ها زنگ بزند؛ سریع دستش را در جیب مانتویش گذاشت. اما هر چه گشت، موبایلش نبود. فقط دستمال و هنذفری بودند. با عصبانیت آن ها را روی زمین پرت کرد. هوا سرد بود... و پالتو را در اتوبوس گذاشته بود. نمیدانست چه کار کند نه میتوانست همانجا بماند و نه میتوانست جایی برود. می ترسید...میترسید سر راه برایش اتفاقی بیفتد. احساس بیکسی میکرد. پاهایش از سرما و ترس، دیگر نایی نداشتند. سرجایش زانو زد و با صدای بلند شروع به هق هق کرد. با صدای بلند داد زد: _شهاب توروخدا جواب بده...مریم... سارا...! در جوابش چند گرگ زوزه کشیدند...از ترس سر جایش ایستاد؛و با دست جلوی دهانش را گرفت، تا صدایش بیرون نیاید. نمی توانست همانجا بماند. آرام با قدم هایی لرزان به سمتی که اتوبوس حرکت کرده بود؛ قدم برداشت. هوا سوز داشت. خودش را بغل کرد. با ترس و چشمانی پر اشک به اطرافش نگاه می کرد.با شنیدن صدای پارس چند سگ، که خیلی نزدیک بودند؛... مهیا جیغی کشید و شروع به دویدن کرد. طرف راستش یک تپه بود....با سرعت به سمت تپه دوید. وقتی در حال بالا رفتن از تپه بود با شنیدن صدای پارس سگ ها برگشت؛ که پایش پیچی خورد و از بالای تپه افتاد... صدای برخوردش به زمین و جیغش درهم آمیخته بود. چشمانش را با درد باز کرد!سعی کرد بشیند؛ که با تکان دادن دست راستش از درد جیغ کشید. دستش خیلی درد داشت. نگاهی به تپه انداخت. ارتفاعش زیاد بود. شانس آورده بود که سرش به سنگی نخورده بود. دیگر حتی رمق نداشت از این تپه بالا برود... زانوهایش را جمع کرد و سرش را به سنگ پشت سرش تکیه داد.اشک های گرمش بر روی صورتش که از سرما یخ کرده بود؛ روانه شدند.گلویش از جیغ هایی که زده بود میسوخت....پیشانیش و گوشه ی لبش خیلی می سوختند. نگاهی به دست کبود شده اش انداخت. حتی نمیتوانست به آن دست بزند. دردش غیر قابل تحمل بود! *** شهاب با سرعت زیادی رانندگی میکرد. آن منطقه شب‌ها بسیار خطرناک بود و زیاد ماشین رو نبود. برای همین هم از همان مسیر آمده بودند؛ که خلوت باشد. زیر لب مدام اهل بیت را صدا می زد و به آن ها متوسل میشد....دوست نداشت به اینکه برای مهیا اتفاقی افتاده باشد، فکر کند. فاصله‌ی زیادی تا رسیدن به آنجا نمانده بود.به محض رسیدن سریع از ماشین پیاده شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت. در را زد. _خانم رضایی!خانم رضایی! اینجایید؟! اما صدایی نشنید... از سرویس بهداشتی خارج شد به سمت جاده رفت با صدای بلندی داد زد: _خانم رضایی!مهیا خانم! کجایید؟! بعد چند بار صدا زدن و پاسخ نشنیدن ناامید شد. سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد... _چیکار کنم خدا! چیکار کنم! شهاب با دیدن هنذفری دخترانه ای با چند دستمال به سمتشان رفت. احتمال داد که شاید برای مهیا باشند... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان #جانم_میرود 💠 قسمت ۶۲ مهیا به سمت جاده دوید.... با ترس و پریشانی به دو طرف ج
💠 ❁﷽❁ 💠 💠رمـــــان 💠 قسمت ۶۳ به سمت همان مسیر دوید....و همچنان اسم مهیا را فریاد می زد.یک ساعتی میشد، که دنبال مهیا می گشت.اما اثری از مهیا پیدا نکرده بود. دستش را در اورکتش برد، تا به محسن زنگ بزند، که برای کمک با چند نفر بیاید. موبایلش را درآورد. اما آنجا آنتن نمی داد. بیسیمش را هم که جا گذاشته بود.... نمی دانست باید چکار کند. حتما تا الان خانواده مهیا قضیه را فهمیده بودند... دستانش را در موهایش فرو برد و محکم کشید.سر دردِ شدیدش اورا آشفته تر کرده بود...با دیدن تپه ی بلندی به سمتش رفت به ذهنش رسید، که از بالای تپه میتواند راحت اطراف را ببیند... با بالا رفتن از تپه؛ تکه ای سنگ از بالا سر خورد و به سر مهیا خورد. مهیا از ترس پرید، و با دیدن سایه ی مردی بر بالای تپه در خودش جمع شد. دستش را بر دهانش گذاشت و شروع به گریه کرد. شهاب به اطراف نگاهی کرد، اما چیزی نمی دید و چون هوا تاریک بود؛نمیتوانست درست ببیند. با ناامیدی زمزمه کرد... _مهیا کجایی آخه... بعد با صدای بلندی داد زد: _مـــــهـــــــیـــــــــا... مهیا با شنیدن اسمش تعجب کرد! نور امیدی در دلش شکفت.مطمئن بود صدای شهاب است. صدایش را می شناخت. نگاهی به بالای تپه انداخت، اما نه سایه و نه شهاب آنجا نبودند. میخواست بلند شود؛ اما با برخورد دستش به زمین درد تمام وجودش را گرفت.سعی کرد شهاب را صدا کند؛ اما صدایش از جیغ هایی که کشیده بود؛ گرفته بود...نمیدانست چیکار کند. اشکش درآمده بود.با ناامید با پا به سنگ های جلویش زد؛ که با سر خوردنشان صدای بلندی ایجاد شد.شهاب با شنیدن صدایی از پایین تپه همان راه رفته را، برگشت.. شهاب صدای هق هق دختری را شنید. _مهیا خانوم! مهیا خانوم! شمایید؟! مهیا با صدای گرفته که سعی می کرد، صدایش بلند باشد گفت: _سید! توروخدا منو از اینجا بیار بیرون! شهاب با شنیدن صدای مهیا خداروشکری گفت... _از جاتون تکون نخورید. الان میام پایین... شهاب سریع خودش را به مهیا رساند. با دیدن لباس‌های خاکی و صورت خونی و زخمی مهیا به زمین افتاد و کنار مهیا زانو زد. _حالتون خوبه؟! مهیا با چشم های سرخ و پر از اشک در چشمان شهاب خیره شد! _توروخدا منو از اینجا ببر... شهاب با دیدن چشمان پر از اشک مهیا سرش را پایین انداخت. دلش بیقراری می کرد....صلواتی را زیر لب فرستاد....مهیا از سرما میلرزید شهاب متوجه شد. اورکتش را در آورد و بدون اینکه تماسی با مهیا داشته باشد، اورکتش را روی شانه های مهیا گذاشت. _آخ... آخ... _چیزی شده؟! _دستم، نمیتونم تکونش بدم. خیلی درد می کنه. فکر کنم شکسته باشه! شهاب با نگرانی به دست مهیا نگاهی انداخت. _آروم آروم از جاتون بلند بشید. شهاب با دیدن چوبی آن را برداشت و به مهیا داد. _اینوبگیرید کمکتون کنه... با هزار دردسر از آنجا خارج شدند... شهاب در ماشین را برای مهیا باز کرد و مهیا نشست.شهاب بخاری را برایش روشن کرد و به سمت اهواز حرکت کرد...مهیا از درد دستش گریه می کرد. ..شهاب که از این اتفاق عصبانی شده بود، بدون اینکه به مهیا نگاه کند؛ گفت: _مگه نگفته بودم بدون اینکه به کسی بگید؛ جایی نرید. یعنی دختر دبیرستانی بیشتر از شما این حرف رو حالیش شده... نمی تونستید بگید که پیاده شدید؛ یا به غرورتون برمیخوره خانم.... شما دست ما امانت بودید... مهیا که انتظار نداشت شهاب اینطور با او صحبت کند؛ جواب داد: _سر من داد نزن...من به اون دختر عموی عوضیت گفتم، دارم میرم سرویس بهداشتی! شهاب با تعجب به مهیا نگاه کرد...مهیا از درد دستش و صحبت های شهاب به هق هق افتاده بود...شهاب از حرفایش پشیمان شده بود، او حق نداشت با او اینطور صحبت کند. _معذرت می خوام عصبی شدم. خیلی درد دارید؟! مهیا فقط سرش را تکان داد. _چطوری دستتون آسیب دید؟! _از بالای تپه افتادم! شهاب با یادآوری آن تپه و ارتفاعش یا حسینی زیر لب گفت.شهاب نگاهی به موبایلش انداخت. آنتنش برگشته بود. شماره مریم را گرفت. _سلام مریم. مهیا خانمو پیدا کردم. _ _خونه ما؟! _ _باشه... نمیدونم... داریم میریم بیمارستان! _ _نه چیزی نشده! _ _خداحافظ... بعدا مریم...دارم میگم بعدا... گوشی را قطع کرد... اما تا رسیدن به بیمارستان حرفی بینشان زده نشد... _پیاده بشید. رسیدیم... 👈 .... رمان ✍ نویسنده 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌻🍃🌻.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌻.🍃🌻.═╝
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#مهدی_شناسی #قسمت_755 #امام_زمان #دعای_امام_رضا_علیه_السلام #استاد_بروجردی 👈 #ادامه_دارد... 🌤ال
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 ۷۵۶🌷 🌿شرح دعای امام رضا علیه السلام🌿 🔶‌«فَإِنَّهُ عَبْدُكَ الَّذِي اسْتَخْلَصْتَهُ لِنَفْسِكَ، وَاصْطَفَيْتَهُ عَلَى غَيْبِكَ، وَعَصَمْتَهُ مِنَ الذُّنُوبِ، وَبَرَّأْتَهُ مِنَ الْعُيُوبِ» «زیرا او بنده توست، بنده‌ای که او را برای خود برگزیدی و او را برای غیب خود انتخاب نمودی و از گناهان بازش داشتی و از عیب‌ها پاکیزه‌اش کردی»🔶 ◀️«فَإِنَّهُ عَبْدُكَ الَّذِي اسْتَخْلَصْتَهُ لِنَفْسِكَ» 💠امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه عبدی خاص است که خداوند او را برای خودش خالص کرده است. 💠امری که صاحب الزمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه در عالم به عهده دارد، هیچ یک از عبادالله انجام نداده‌اند و انجام نخواهند داد. 💠نقشی که امام عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه در عالم ایفا می‌کند، امتیازی است که تنها در انحصار ایشان است. ◀️«وَاصْطَفَيْتَهُ عَلَى غَيْبِكَ» 💠از این عبارت، چند مطلب برداشت می‌شود : 🔺خداوند، امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه را برگزیده و او را از همه‌ عوالم غیب مطلّع ساخت. خدای سبحان امام عصر عجل‌الله‌‌فرجه را برگزید و دوران غیبت خاصی را برایش رقم زد. 🔺در آیات ابتدائی سوره‌ مبارکه‌ بقره، خداوند یکی از خصوصیات متقین را «یُؤْمِنُون‏ بِالْغَیب‏» معرفی می‌کند؛ مفسرین عرفانی، غیب را به «قلب» تعبیر می‌کنند، قلبی که ظاهراً غایب است و قابل رؤیت نیست، و حبّ و بغض‌های انسان در آن پنهان است؛ طبق این تعبیر، خداوند امام عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه را برگزیده است و او را به گونه‌ای قرار داده که هر قلب الهی، مملو از عشق و ارادت به اوست. 🔺امیرالمؤمنین علیه‌السلام بارها عشق و محبّت خاص خود را به ولی عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه اعلام کردند و فرمودند: ‌«پدرم فدای کسی که فرزند بهترین کنیزان است» 🔺در فرمایشات امام حسین علیه‌السلام آمده است: «اگر او (امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) را درک کنم، در همه‌ طول زندگیم خدمتش را خواهم کرد» 🔺امام باقر علیه‌السلام فرمودند:‌ «اگر او را درک کنم، از خداوند می‌خواهم تا جانم را تقدیمش نمایم» 💠این چنین ولی عصر عجل‌الله‌تعالی‌فرجه حتی از اولیاء الله دلبری می‌کند و قلوب معصومین را متوجه خود می‌سازد. ◀️«وَعَصَمْتَهُ مِنَ الذُّنُوبِ، وَبَرَّأْتَهُ مِنَ الْعُيُوب» 💠اگر مورد توجه حضرت قرار نمی‌گیریم و از عنایات او محروم می‌مانیم، عیب حضرت نیست، به خاطر موانعی است که خود ایجاد کرده‌ایم زیرا از جانب امام عجل‌الله‌تعالی‌فرجه هیچ کدورت و آلودگی‌‌ای نیست. 💠مهدی فاطمه و بی‌وفائی و بی‌مهری؟! مهدی فاطمه و بی‌توجهی و ترک رأفت؟! نه، نه. او از همه‌ این امور منزه است، همه‌ این صفات نازیبا از او سلب شده است. 💠همه‌ کدورت‌ها و آلودگی‌ها، گناهان و خطاها، موانع و حجاب‌ها از ناحیه ماست؛ و از جانب او، همیشه درِ میکده عشق باز است. 💠او «داعی الله»‌ای است که همواره ما را به سوی معبود فرا می‌خواند. 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
دین دار یا دین یار؟.mp3
5.54M
√ من برای امام زمانم چکار کنم؟ عج @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
4_5767102997817459297.mp3
8.29M
👈 روز آخر ✔دولت حق 9⃣ 🔺چرا (عج) پرچم سرخ و شمشیر علی (ع) را حمل میکند؟روز جنگ با سپاه 🌹 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
شیطان.mp3
6.28M
🎙️ ✍️ فقط مسئله شراب و قمار نیست! ✅ مهم ترین مانع رسیدن به ظهور اين است... 📖 آیه ۹۰ و ۹۱ سوره مبارکه مائده يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالْأَنْصَابُ وَالْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ(۹۰) إِنَّمَا يُرِيدُ الشَّيْطَانُ أَنْ يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاءَ فِي الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ وَيَصُدَّكُمْ عَنْ ذِكْرِ اللَّهِ وَعَنِ الصَّلَاةِ ۖ فَهَلْ أَنْتُمْ مُنْتَهُونَ (۹۱) 🔗صوت کامل سخنرانی(کلیک کنید) @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
یاد خدا 48.mp3
11.06M
مجموعه ۴۸ | √ مکانیسم اثربخشیِ «یاد حقیقی» و «خلوت با خدا» در دفع احساسات منفی و افکار بد و رفتارهایی که زاییده‌ی حمله‌ی شیطان است. @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| قسمت اول 📌 آنچه در بدن شما هنگام روزه‌داری اتفاق می‌افتد گوینده: آوا پگاه پژوهش: زهرا دلشاد گرافیک: احمد شفیعی صدابردار،میکس و مسترینگ: محمد آنت @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
سلام علیکم سلامت باشید طاعات و عباداتتون قبول حق در حد توانتون برای پدر این بزرگوار برای آزادیشون دعا کنید ان شاءالله کانون این خانواده با آزادی و برگشتن پدرشون در سال جدید پراز شادی ها همراه باشه الهی نفس های گرمتون باعث روشنی و شادی دل این خانواده بشه