اولین نفری که وارد جهـ🔥ـنم می شود ؛ کیست ؟
👈 از سوی خدا به حضرت موسی وحی شد :
👈هر غیبت کننده ای که با توبه از دنیا برود ، #آخرین کسی است که به بهشت وارد میشود .!
👈 و هر غیبت کننده ای که بر آن اصرار داشته باشد ، و با این حال از دنیا برود و توبه نکند ، #اولین کسی است که داخل #دوزخ میگردد❗️...
📔 ارشاد القلوب ، جلد ۱، ص ۱۱۶
⚠️ پشت قضاوت هایی ما در مورد دیگران شیطان ایستاده است !! یکدیگر را قضاوت نکنید .
🔰 امام علــی (ع):
شنونده #غیبت ، دومین غیبت کننده است ...!
📕 غررالحکم : ۵۵۸۳
http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db
♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
3.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بیست_و_سه_قدم_انس ❣
"السلام علیک یاصاحب الزمان عج"
#اولین قدم انس باحضرت مهدی💖
#العجل_یامولای_یاصاحب_الزمان
✨اللهم عجل لولیک الفرج✨
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
🌷🌷🌷🌷🌹🌹🌷🌷🌷🌷🌷
@zohoreshgh
❣﷽❣
🤔 جملاتی تامل برانگیز درباره
🌷شهدای ارتش جمهوری اسلامی ایران
#شهیدی که اولین نظامیای بود که مقام معظم رهبری پشت سر او نماز خواند و به او اقتدا کرد.
🌷شهید خلبان علی اکبر قربان شیرودی
#شهیدی که خلبانان عراقی در محل شهادتش در بغداد به احترام او یک دقیقه سکوت کردند.
🌷شهید خلبان عباس دوران
#شهیدی که وصیت نامه ی او را مقام معظم رهبری در خطبه های نماز جمعه قرائت نمود.
🌷شهید سروان مسعود آشوری
#فرمانده ای که در ۴ عملیات بیش از ۱۰ هزار کیلومتر مربع از خاک مقدس جمهوری اسلامی ایران را آزاد نمود .
🌷شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
#شهیدی که مقام معظم رهبری در خطبههای نماز جمعه نحوه شهادتش را شرح داد.
🌷شهید سرهنگ ایرج نصرت زاد
#شهیدی که قرآن را با دست نوشت و با ختم نوشتن قرآن شهید شد.
🌷شهید سرهنگ شریف اشراف
#شهیدی که پیام داد«به امام و مادرم بگویید که سیاه کوه لرزید اما انشایی نلرزید» و شهید شد
🌷شهیدستوانیکم وظیفه عبدالحمید انشایی
#شهیدی که اسیر شد و در حال مقاومت به شهادت رسید و لبخند شادی به لبانش نشست
🌷شهید سرباز محمدرضا صادقی
#شهید آزاده ای که بیشترین مدت اسارت را تحمل کرد.
اولین و آخرین اسیر ایرانی در عراق
🌷شهید خلبان حسین لشگری
#شهیدی که در پایان جنگ نارنجک به خود بست و زیر تانک دشمن رفت
🌷شهید سرباز یوسف حیدری
#اولین شهید ترور بعد از انقلاب
🌷شهید سپهبد سید محمد ولی قرنی
#فرمانده شهیدی که ناو جنگی خود را تا آخرین نفس رها نکرد و به شهادت رسید
🌷فرمانده ناوچه پیکان ناخدا محمد ابراهیم همتی
#شهیدی که خبر از شهادت خودش داد و گفت مفقود الاثر میشوم
🌷شهیدی از ل ۹۲ شهید ستوان غلامرضا طرق
#شهیدی که گزارش پر صلابتی از مقاومت رزمندگان در چزابه را به امام خمینی(ره) داد
🌷شهید سرهنگ غلامرضا مخبری
#شهیدی که بخاطر برپایی نماز در اسارت ضد انقلاب به شهادت رسید.
🌷شهید خلبان حسین قاسمی
#مسیحی که مسلمان شد و بلافاصله به شهادت رسید.
🌷وازگن آوسیان یا مهدی محمدی
#شهیدی که مالک اشتر نیروهای مسلح بود.
🌷شهید سپهبد علی صیاد شیرازی
#جانباز قطع نخاعی که 24 سال دمر خوابیدن را بدون ذره ای ناراحتی تحمل کرد و به شهادت رسید.
🌷شهید سرباز رمضان روحی
#شهیدی که دستش در عملیات رمضان قطع شده و آن را در جیبش قرار داده بود تا سرباز ها متوجه نشوند
🌷شهید زارعیان
#شهیدی که گفت ایران کشور پهناوری است اما برای عقب نشینی من جایی ندارد
🌷شهید سرتیپ امیری
اَلّٰلهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدْ وَ اٰلِ مُحَمَّدْ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَاحْشُرْنٰا مَعَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدٰائَهُمْ اَجْمَعیٖنْ. آمیٖن یٰا رَبَّ الْعٰالَمیٖنْ .
اللهم ارزقنا الشهاده فی سبیلک تحت رایه نبیک و علی ایدی اشدالناس قساوه.
آمین یا ربالعالمین
🌤أللَّھم عجل لولیڪ ألفرج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷:
★دنیـ🌎ـا اگرگذاشت
✰که پیداکنم #تو را
★فرصت بده به من
✰که #تماشا کنم تو را😍
★پیچیدهای💫 شبیهِ معما
✰شبیهِ #شعر
★هی فکر میکنمـ💬
✰ که چه معنا کنم #تو_را
⭕️ #اولین دیدار همسرشهید مدافع حرم سید جوادی اسدی🌷
بعد از حدود #سه_سال
#شهید_سیدجواد_اسدی 🌷
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂ @zohoreshgh ❣﷽❣ ♾ #لبیک_یا_حسین_یعنی⁉️ ♾ #قسمت_پنجم و ممکن است مساف
⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂
@zohoreshgh
❣﷽❣
♾ #لبیک_یا_حسین_یعنی⁉️
♾ #قسمت_ششم
آنان که زنده بودند، همیشه #منتظر بودند تا #خبر ظهور به آنها برسد. همیشه با خود می گفتند که وقتی «او» بیاید، #اولین ایمان آورندگان، ما خواهیم بود.
#قرآن حداقل در دو جا به این قضیه اشاره می کند. (۴۱ و ۸۹ بقره) و روایات ذیل آیه ی 89 بقره و تاریخ نیز این قضیه را نقل کرده است.
اما #یهود_مدینه، منافقینِ سرسخت و بی ایمان، و یهود خیبر دشمنانِ اصلی منجی خود شدند.
📚(تفسیر نورالثقلین ج ۱، ص ۱۰۰)
📚(ترجمه المیزان، ج۱، ص ۳۳۶)
♾ #ادامه_دارد
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂ @zohoreshgh ❣﷽❣ ♾ #لبیک_یا_حسین_یعنی⁉️ ♾ #قسمت_هشتم امام #حسین علی
⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂
@zohoreshgh
❣﷽❣
♾ #لبیک_یا_حسین_یعنی⁉️
♾ #قسمت_نهم
امام حسین علیه السلام با #لبّیک به خدا و پیامبر و #امام_زمانش؛ اسلام را تا روز قیامت جاودانه و از هرگونه #انحرافی بیمه کرد؛ تا اسلام همان گونه که بر پیامبر نازل شده به #بشریّت تا روز قیامت برسد.
امام #حسین علیه السلام؛ فرزند بلافصل علی مرتضی که #وصیّ پیامبر اسلام و اولین جانشین پیامبراسلام و #اولین پیشوای مسلمانان جهان بود؛ و به خاطر اجرای دستورات آخرین دین پیامبر خدا و اجرای #عدالتی که قرآن در آیات متعدّد دستور به عدالت ورزی در همه امور نموده؛ با لبیّک گفتن به خدا و پیامبر خدا؛ در #محراب مسجد سرش شکافته شد تا صدای عدالت را #خاموش کنند.
♾ #ادامه_دارد
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌸✨🌸✨ ✨🌸✨ 🌸✨ ✨ 🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء) ✨قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ بعد از تمام شدن صحبت های آقای
🌸✨🌸✨
✨🌸✨
🌸رمان عاشقانه و اجتماعی #حورا (حوراء)
✨قسمت ۱۳۷ و ۱۳۸
حورا صبح برای نماز بیدار شد. دست و صورتش را شست و وضو گرفت.چادرنمازی که برای جشن عقد مادر امیرمهدی برایش آورده بود را سر کرد. سجاده اش را هم پهن کرد.نمازش را که خواند، چند آیه ای از سوره «نساء»را تلاوت کرد.شعله گاز را روشن کرد و کتری را روی آن گذاشت.کمی هم آشپز خانه را تمیز کرد.صبحانه را که خورد لباس هایش را پوشید چادر مشکی خود را هم بر سر کرد.در آینه کنار در، نگاهی به خود انداخت ناگهان به فکر حرف امیر مهدی افتاد.
"بی هیچ استعاره و بی هیچ قافیهچادر...
عجیب روی سرت عشق میکند..."
ناخود آگاه لبخندی زد و چادرش را جلوتر کشید.هنوز هم با امیرمهدی راحت نبود اما باید عادت میکرد. قرار بود بعد کلاسش ناهار را با هم بخورند..
در رستوران روبروی همسرش نشسته بود و به حرف هایش گوش میداد. چقدر این مرد را دوست داشت. چقدر دلش برای ته ریش مردانه اش ضعف میرفت و چقدر دوست داشتنی میشد با پیراهن آبی چهارخانهاش.
بعد ناهار به پیشنهاد امیرمهدی به پارک نزدیک خانه حورا رفتند..
حورا روی نیمکت پارک بافاصله از شوهرش نشست. اولین بار بود که با هم بیرون آمده بودند. امیرمهدی دو تا فالوده بستنی خریده بود ولی حورا رویش نمیشد که بگوید دوست ندارد.امیرمهدی چند سانت نزدیک حورا شد و حورا همان مقدار ازش فاصله گرفت.
زیر چشمی نگاهش می کند.
_ بخدا تو زنمـی ها
حورا از خجالت سرخ میشود و سرش را پایین می اندازد.
_خانم یکم بیا اینورتر بشین.
تکان نمیخورد و به کفشهای امیرمهدی خیره میشود.
_ دخترخانوم بیا اینورتر..بابا زشته ها...فک میکنن مزاحمتم میان دستبند میزنن میفتیم زندان.
ریزمیخندد و یک کم نزدیک تر می شود.
_حداقل یجور بشین بستنی بخوریم.ای بابا... دختر جان باور کن اگر نزدیک بشینی گناه نداره ها.بخدا ثوابم داره کچلمون کردی.
بازهم مکث حورا و سکوت بامزه اش.
_حداقل نگام کن تا باصورت نرفتم توظرف بستنی.
نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد، نگاهش میکند.
_اخه دوست ندارم.
_ منو؟عه...
_نه اونو.
_کیو؟
_اون دیگه.
_ وا... اون پیرمرده ک نشسته اونور؟
_نه بستنی، فالوده بستنی دوست ندارم
_پس چرا اونجا نگفتی تا نخرم؟
_خجالت کشیدم.
_ خوبه خجالت میکشی داری کچلمون میکنی... خجالت نمیکشیدی چی میشد.
*****
مهرزاد تمام کارهای ثبت نامش را کرده بود. تصمیمش هم قطعی بود. میخواست برود.. برود و جام شهادت را بنوشد. برایش لذت داشت که برای حضرت زینب سلاماللهعلیها جانش را هم بدهد.میدانست باید قید همه چی را در کشورش بزند و برود بجنگد.. او دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت.حورا را که از دست داده بود یعنی همه چی را از دست داده.هرچند حس قبلی را به او نداشت فقط ته ته قلبش هنوز هم حسهایی به او داشت که نمیتوانست انکارش کند.فقط مانده بود اجازه مادر و پدرش که بعید میدانست قبول کنند که برای جنگ به سوریه برود.
اما مهرزاد با این #بهانه_ها از تصمیمش منصرف نمیشد. هرطور که شده آن ها را راضی میکرد. فعلا تنها کسی که از تصمیم او با خبر بود آقای یگانه بود. او تنها مشوق او در این امر مهم بود.
هنوز آن حرف آقای یگانه را به یاد داشت که او را به رفتن مصر تر میکرد.
" تو #اولین کسی هستی که تو جمع ما داره به این سفر ارزشمند اعزام میشه. سفری که میدونم خیلی مشتاقشی و دوست داری بری. اینو میخوام بهت بگم مهرزاد تو تازه تغییر کردی، یه جورایی تازه پاک شدی. تازه #توبه کردی از همه گناهای گذشته ات اما تصمیم گرفتی بری. درصورتیکه خیلی از بچه ها یا حتی خود من.. #جرات رفتنو نداریم. بهت افتخار میکنم مهرزاد جان. میدونم که این همه لطف الکی و بی خود نیست. اول که راهیان نور الانم... مدافع حرم."
مهرزاد سر راه خانه دو دسته گل گرفت تا بلکه با آن ها بتواند رضایت پدر و مادرش را بگیرد. به خانه رسید و با کلید در را باز کرد.
_سلام بر اهالی خونه.
مونا از اتاقش بیرون آمد و گفت:
_سلام داداش. چه خبره؟ خوش خبر باشی.
_معلومه اونم چه خبر خوبی. مامان؟ بابا؟؟ خونه این؟؟
مریم خانم و آقا رضا با سرو صدای مهرزاد پایین آمدند.
_ چه خبرته مهرزاد؟ سلام..
_سلام مامان خوشگلم.
_سلام بابا جان.
_علیک سلام پدر خودم. خوبین؟؟
مریم خانم قلبش لرزید. میدانست این خوشحالی مهرزاد خبر بدی را در پی دارد.
_ این گل ها برای چیه؟
مهرزاد لبخندی زد و گفت:
_برای رضایت والدینم.
مریم خانم با حرص گفت:
_باز چی زده به سرت؟ کجا میخوای بری که داری انقدر پاچه خواری میکنی؟
مهرزاد با دست مادر و پدرش را به سمت مبل ها هدایت کرد و گفت:
_مونا جان سه تا چای بیار آبجی.
_باشه.
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #حورا
✍ نویسنده ؛ « زهرا بانو »
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌸🍃🌸.═══════╗
👇
@zohoreshgh