eitaa logo
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.2هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
556 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ ❤ ✍ [عشق یعنی آشنایی باخدا،مهدی صاحب زمان(عج)ازمارضا] ( ) خیلی دیر کرده بودم، باید زودتر از بقیه می رسیدم تا وسایل فرهنگی اتوبوس را تحویل بگیرم. قرار گذاشته بودیم امسال با هم به عنوان خادم به مناطق عملیاتی جنوب برویم ولی حمید سه روز قبل به دلیل مأموریتی که پیش آمده بود برنامه آمدنش کنسل شد. ساکم را برداشتم و ترک موتور حمید سوار شدم، با اینکه عجله داشتیم ولی حمید مثل همیشه با حوصله رانندگی می کرد. حتی وقت هایی که من سوار موتورش نبودم آرام می رفت، جوری که رفقایش سوار موتورش نمی شدند، می گفتند: حمید تو خیلی آروم میری، ترک موتور تو سوار بشیم غروب هم نمی رسیم! روی موتور یک مجلس کامل ازآهنگ های مختلف را اجرا کردیم، کمی حمید مداحی کرد، جاهای خلوت که کسی نبود من شعرهای هم آوایی که از اردوهای جنوب حفظ بودم را می خواندم و حمید همراهی می کرد. السلام ای زمین خدایی، تو قدمگاه پاک رضایی، ای شلمچه دیار شهیدان، غرق عطر خوش کربلایی... وقتی پشت چراغ قرمز رسیدیم ایستاد، بعضی از راننده ها بی توجه به قرمز بودن چراغ از چهار راه رد شدند، حمید گفت: «خیلی بده که چون الآن اول صبحه و مأمور نیست بعضی ها قانون رو رعایت نمی کنن، قانون برای همه کس و همه جاست، اول صبح و آخر شب نداره، از مسئول بالادست گرفته تا کارگر همه باید قانون رو رعایت کنیم». گفتم: این برمی گرده به سیویلیزیشن!، چشم های حمید تا پس کله رفت! گفتم: «یعنی تمدن، تربیت اجتماعی» قبل از ازدواجمان تا دو سه ترم مانده به تافل آموزشگاه زبان رفته بودم، ولی بعد از ازدواج فرصتش را نداشتم. حمید کلاس زبان می رفت، می گفت بیا لغت های انگلیسی را با هم تمرین کنیم، من را که راهی کرده بود رفته بود سراغ همین واژه سیویلیزیشن. از آن به بعد هر وقت به چراغ قرمز می رسیدیم به من می گفت: «خانم سیویلایزد!» یعنی خانم متمدن! راهیان نور سال ۹۳ از سخت ترین سفرهایی بود که بدون حمید رفتم، از شانس ما گوشی من خراب شده بود، من صدای حمید را داشتم ولی حمید صدایم را نمی شنید، پنج روز فقط پیامک دادیم. پیامک داده بود: «ناصر خسروی من کجایی!»، از بس مسافرت هایم زیاد شده بود که من را به چشم ناصر خسرو و مارکوپلو میدید! وقتی برگشتم اولین کاری که کرد گوشی من را داخل سطل آشغال انداخت و گفت: «تو نمیدونی من چی کشیدم این پنج روز! وقتی نمی تونستم صداتو بشنوم دلم میخواست سر بذارم به کوه و بیابون». این حرف ها را که میزد با تمام وجودم دل تنگی هایش را حس می کردم، دلم بیشتر قرص میشد که خدا صدایم را شنیده و فکر شهادت را از سرش انداخته است. عشقی که حمید به من داشت را دلیل محکمی می دیدم برای ماندنش، پیش خودم گفتم: «حمید حالا حالا موندنیه، بعید می دونم چیزی با ارزش تر از این دل تنگی بخواد پیش بیاد که حمید رو از من جدا کنه، حداقل به این زودی ها نباید اتفاقی بیفته». خانه که رسیدیم گفت: «زائر شهدا چادر تو همین جا داخل اتاق و پذیرایی بتكون بذار خونه رنگ و بوی شهدا بگیره». ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) فردای روزی که از سفر برگشتم با هم برای خرید عید به بازار رفتیم. زیاد از جاهای شلوغ یا پاساژهای امروزی خوشش نمی آمد، دوست نداشت در جایی باشد که حجاب رعایت نمی شد، این جور جاها چشم های نجیبش زمین را می کاوید، اصلا هم اهل چک و چانه زدن نبود. وقتی پرسیدم: «چرا چونه نمی زنی؟ شاید فروشنده یکم تخفیف بده». گفت: چونه زدن کراهت داره، بهتره به حرف فروشنده اعتماد داشته باشیم. یادم نمی آید حتی برای صد تا تک تومنی چانه زده باشد، مگر این که خود فروشنده می خواست تخفیفی بدهد. وسط بازار گوشی من زنگ خورد، به حمید اشاره کردم که از مغازه روبرویی برای خودش جوراب بخرد، مشغول صحبت بودم که دیدم نرفته برگشت. تماسم که تمام شد پرسیدم: «چی شد؟ چرا زود برگشتی؟ جوراب نخریدی؟»، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: «حجاب خانم فروشنده چندان جالب نبود من جلو نرفتم، شما برو داخل خرید کن». جوراب را که خریدم حمید گفت: «چون ایام فاطمیه تموم شده برای عید دوست دارم باقلوا اون هم از باقلواهای خوشمزه قزوین درست کنیم». بلد بودم باقلوای خانگی درست کنم، از همان جا برای خرید وسایل مورد نیاز پخت باقلوا به عطاری رفتیم، دو روز تمام درگیر پختن باقلواها بودم، از بس با خمیر کار کرده بودم دست هایم درد می کرد. هر سینی که می پختم همان جا حمید چندتایش را می خورد، عاشق شیرینی جات بود، اگر کیک یا نون چایی می پختم که شیرینی آن کم بود مثل بچه ها بهانه می گرفت و می گفت: «مگه نون پختى! این شیرین نیست، من نمی خوام». بعد هم کلی مربا و عسل به کیک و نون چایی می زد و می خورد، وقتی دیدم تقریبا به همه سینی های باقلوا ناخنک زده به شوخی گفتم: «این طور که تو داری می خوری چیزی برای مهمونها نمی مونه! سر جمع تا الآن دو تا دیس باقلوا خوردی، این همه می خوری جوش میزنی آقا! به جای خوردن بیا کمک». گفت: «باشه چشم»، بعدهم دستی رساند، وسط کمک کردن باز ناخنگ می زد. روزهای بعد هم تا غافل میشدم میدیدم پای یخچال مشغول باقلوا خوردن است. برخلاف شیرینی درست کردن که تمام حواسش به خوردن شیرینی بود در خانه تکانی حسابی کمکم کرد. از شستن شیشه ها گرفته تا تمیز کردن کابینت ها. کار که تمام شد از شدت خستگی روی مبل دو نفره دراز کشید و چشم هایش را بست، برایش میوه پوست کردم و با صدای بلند گفتم: «حمید جان خیلی کمکم کردی، خسته نباشی». چشم هایش را کمی باز کرد و گفت: «به جای خسته نباشی بگو خدا قوت». وقتی گفتم خدا قوت بلند شد روی مبل نشست و گفت: «یه همسر باید برای همسرش بهترین ها رو بخواد، به جای خدا قوت بگو الهی شهید بشی!» با کمی مکث در جوابش گفتم: «الهی که بعد از صد سال شهید بشی!». ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) لحظه تحویل سال ۹۶ نصفه شب بود، حمید آن لحظه خواب بود. عیدی برای من روسری قهوه ای با حاشیه کار شده خریده بود، خودش هم همان پیراهنی را پوشید که من از مشهد برایش سوغاتی خریده بودم و بزرگ در آمده بود. اکثر مهمانی ها همین پیراهن را می پوشید، اولین سالی هم بود که دنبال پول نو می گشت که به بچه ها عیدی بدهد. چند ساعت بعد از سال تحویل آقا سعید به همراه خانمش و نرگس آمدند پیش ما تا با هم برای دیدوبازدید به خانه اقوام برویم. برای ناهار آش رشته خوردیم، حمید کلی با نرگس برادرزاده اش بازی کرد، علاقه خاصی به او داشت، خیلی کم پیش می آمد حمید بچه نوزاد را بغل کند. می گفت: «می ترسم از بس که ریزه میزه و کوچکه چیزیش بشه». ولی نرگس را بغل می کرد، این ارتباط دو طرفه بود، نرگس هم حمید را دوست داشت، با اینکه صورت حمید و بابای خودش کاملا شبیه هم بود اما احساس می کردم نرگس آنها را از هم تشخیص می دهد. بغل حمید که می رفت نمی خواست جدا بشود، نرگس را که بغل کرد گفت: کوچولو منو صدا کن، به من بگو عمو! گفتم: «حمید دست بردار! آخه بچه چند ماهه که نمی تونه صحبت کنه. همان روز همه عید دیدنی ها را با هم رفتیم، روزهای دوم و سوم حوصله ما از بیکاری سر رفته بود، گفتم: «عجب اشتباهی کردیم با عجله همه عید دیدنی ها را یک روزه رفتیم». چون ما کوچک تر بودیم باید دو سه روزی صبر می کردیم تا بقیه برای عید دیدنی خانه ما بیایند. کم کم مهمان های خانه ما هم از راه رسیدند، پذیرایی از مهمان ها مثل همیشه با حمید بود، هر مهمانی که می آمد یک باقلوا با آنها می خورد، بعد برای این که خودش دوباره باقلوا بخورد به مهمان ها دور دوم را هم تعارف می کرد! ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) یک روز از تعطیلات عید را هم به سنبل آباد رفتیم، حمید برای کمک به پدرش بیل به دست راهی باغ شد و من سمت خانه رفتم. تا رسیدم خروس یکی از اهالی روستا با سرعت به دنبالم افتاد، از این حرکت غافلگیر شده بودم، در حالی که ترسیده بودم عین جن بسم الله زده فرار را بر قرار ترجیح دادم. حمید تا صدای من را شنیده بود با ترس به سمت حیاط دویده بود، فکر می کرد اتفاقی افتاده، حسابی نگران شده بود، تا رسید و اوضاع را دید بیلی که دستش بود را سه کنج دیوار گذاشت و روی زمین ولو شد. از خنده داشت غش می کرد، حرصم گرفته بود دور حیاط می چرخیدم و برای حمید خط و نشان می کشیدم، خروس هم دست بردار نبود. تا یکی دو ساعت با حمید سرسنگین بودم، گفتم: تو منو از دست اون خروس نجات ندادی ، حمید تا حرفش می شد نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. گفت: «تو همسر پاسداری، دختر پاسداری، کمربند مشکی کاراته داری، خوبه خروس دیدی خرس نبوده» شوخی می کرد و می خندید، شاید هم می خواست حرص من را در بیاورد؟ هر وقت که سنبل آباد بودیم با عمه حتما برای قرائت فاتحه سر مزار پدربزرگم می رفتیم، با اینکه پدربزرگم وقتی پدرم دو ساله بود فوت کرده بود ولی همیشه سر مزارش احساس عمیقی نسبت به او داشتم. قبرستان روستا وسط یک باغ بزرگ قرار داشت، حمید از بالای کوه ما را می دید که سر مزار نشسته ایم و از همان جا برایمان دست تکان می داد. در مسیر برگشت از سنبل آباد بودیم که خاله نسرین تماس گرفت و ما را برای شام دعوت کرد، چون می دانستم حمید در جمع های فامیلی عموما سر به زیر و ساکت است و خیلی کم حرف می زند به خاله گفتم: «خاله جون راضی به زحمتت نبودیم ولی اگر امکانش هست پدر و مادر منو هم دعوت کن، چون شوهر خاله که ساکته، شوهر من هم که کم حرف، حداقل بابای من این وسط میانه میدون رو بگیره و صحبت کنه این دو تا گوش کنن!». واقعیت رفتار حمید همین بود، بر عکس زمانی که بین رفقا و همکارهایش بود و تیریپ شیطنت بر می داشت اما در جمع فامیل به ویژه وقتی که بزرگترها بودند می شد یک حمید کم حرف گوشه نشین! به همراه خانواده خودم و حمید شام منزل خاله بودیم، سفره شام را تازه جمع کرده بودیم که گوشی حمید زنگ خورد، بعد از سلام و احوال پرسی برای اینکه بتواند راحت تر صحبت کند رفت داخل راهرو. چند دقیقه ای صحبت هایش طول کشید، وقتی برگشت خوشحالی را می شد از چهره اش فهمید، از داخل آشپزخانه با سر پرسیدم: «جور شد؟ » لبخندی زد و زیر لب گفت: «الهی شکر!». . از چند روز قبل دنبال این بود که مرخصی بگیرد ولی جور نمی شد، دوست داشت تا اردوهای راهیان نور تمام نشده مثل سال قبل برای خادمی با هم به جنوب برویم. از خانه خاله که در آمدیم پرسیدم: «چی شد حمید؟ مرخصی جور شد؟»، گفت: «به نیت شهید حسین پور نذر کردم جور بشه الآن فرماندمون زنگ زد گفت میتونیم یه هفته بریم». گفتم: «زمان حرکتمون چه روزیه؟»، گفت: «تو حاضر باشی همین فردا میریم!». ... التماس دعای فرج🤲🏼🌹 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) هجدهم فروردین بود که ساعت ده شب رسیدیم اهواز. حاج آقای صباغیان گفته بود که حمید خادم معراج الشهدا باشد و من به کمک خادمان پادگان شهید مسعودیان بروم. حمید من را تا پادگان رساند، هماهنگی ها را انجام داد و بعد هم رفت سمت معراج الشهدا. این چند روز تقریبا با هم در تماس بودیم ولی همدیگر را ندیدیم، روز سوم ساعت یازده شب بود که تماس گرفت و گفت: «الآن هویزه هستیم، توی راه برگشت به سمت معراج، به سر میام ببینمت». از خوشحالی پر در آورده بودم، فلاکس چای تازه دم را برداشتم و چند متر جلوتر از درب حسینیه حضرت زهرا(س) که اتاق خادم ها کنارش بود روی جدولها منتظر شدم تا بیاید. اردوگاه شهید مسعودیان فضای عجیبی داشت، هر سوله مختص یک استان که زمان جنگ از این سوله ها به عنوان محل مداوا و غسالخانه استفاده می کردند. خدا می داند چند رزمنده در همین اردوگاه لحظات سخت جراحت را تحمل کرده و بعد هم به شهادت رسیده بودند. روبروی محوطه اردوگاه یک تپه بلند دیده می شد که پرچم های سبز رنگ زیادی از آن بالا خودنمایی می کرد . دلتنگی هایم موج چشم های حمید را کم داشت، دوست داشتم زودتر بیاید بنشیند و بنشینم و فقط حمید صحبت کند، بعد از خستگی های این چند روز دیدن حمید می توانست مرا به آرامش برساند. ساعت از یک نصفه شب هم گذشته بود، پیش خودم گفتم لابد مثل سری قبل که قرار بود بیاید ولی کار پیش آمد امشب هم نتوانسته بیاید. فلاکس چای را برداشتم و سمت اتاق راه افتادم، چند قدمی برنداشته بودم که صدای کشیده شدن دمپایی روی آسفالت توجهم را جلب کرد، بی آنکه برگردم يقين کردم حمید است. وقت هایی که خسته بود همین شکلی دمپایی هایش را روی آسفالت می کشید و راه می رفت. وقتی برگشتم حمید را دیدم، با همان لباس قشنگ خادمی، کلاه سبز مدل عماد مغنیه، شلوار شش جیب، چهره ای خسته ولی لبی خندان و چهره ای متبسم. به حدی از وجود حمید انرژی گرفته بودم که دوست داشتم کل اردوگاه را با پای پیاده قدم به قدم تا صبح دور بزنیم. آن شب یک ساعتی پیش هم بودیم و کلی صحبت کردیم، سری بعد من برای دیدن حميد به معراج الشهدا رفتم. به حدی سرگرم کارهایش بود که متوجه حضور من نشد، موقعی که لباس خادمی به تن داشت فقط و فقط به خادمی و خدمت به زائران شهدا فکر می کرد. حیاط معراج الشهدا منتظر بودم شاید حمید بین کارهایش چند دقیقه ای وقت خالی پیدا کند که بلندگوی معراج اعلام کرد یکی از همسران شهدا چند دقیقه ای می خواهد صحبت کند. همان موقع حمید من را دید ولی بلافاصله غیبش زد، بعد از مراسم که نیم ساعتی با هم بودیم علت غیب شدنش را جویا شدم گفت: «نمی خواستم جایی که به همسر شهید دلشکسته حضور داره ما کنار هم باشیم!» ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) بین ماه های سال، اردیبهشت برایم دوست داشتنی ترین و متفاوت ترین ماه سال شده بود، ماهی که در چهارمین روزش حمید به دنیا آمده بود. جشن تولد مختصری گرفتیم، از صبح درگیر درست کردن کیک بودم، از علاقه زیاد حمید به بستنی خبر داشتم برای همین با ثعلب و شیر تازه برایش کلی بستنی درست کرده بودم. هر چند خوشحالی و شوخی های وقت فوت کردن شمع ها زیاد به درازا نکشید! چند روز بعد منتظر بودم حمید از سر کار بیاید با هم غذا بخوریم، هوا بارانی بود، ساعت از سه هم گذشته بود ولی از حمید خبری نبود. پیش خودم فکر کردم حتما باز جایی دستش بند شده و دارد گره کاری را باز می کند، وقتی زنگ در را زد طبق معمول به استقبالش رفتم، تا ریخت و قیافه اش را دیدم از ترس خشکم زد. سر تا پایش خاکی و کثیف بود، فهمیدم باز تصادف کرده! زانوهای شلوارش پاره شده بود و رد کشیده شدن روی آسفالت پشت آستین کاپشنش مشخص بود، رنگ به صورتم نمانده بود، همان جا جلوی در بی حال شدم. طاقت نداشتم حمید را این مدلی ببینم، دلداریم داد و گفت: «نگران نباش، باور کن چیزی نشده، ببین خودم با پای خودم اومدم خونه، همه چیز به خیر گذشت». ولی من باور نمی کردم، سوال پیچش کردم تا بفهمم چه اتفاقی رخ داده، پرسیدم: کجا تصادف کردی حمید؟ درست بگو ببینم چی شده؟ باید بریم بیمارستان از سر و پاهات عکس بگیریم. حمید در حالی که لیوان آب را سر می کشید گفت: «با آقا میثم و آقا نبی الله سوار موتور می آمدیم که وسط غیاث آباد یک ماشین به ما زد، سه نفری پرت شدیم وسط خیابون، شانس آوردیم من کلاه داشتم». زخم های سطحی برداشته بود، از سیر تا پیاز قصه را تعریف کرد که: چجوری شد، کجا زمین خوردن، بقیه حالشون خوبه یا نه. این طور چیزها را از من پنهان نمی کرد، من هم فقط غر می زدم: «چرا راننده اون ماشین این طور رانندگی می کرده؟ تو چرا حواست نبوده». بعد هم یک راست رفتم سراغ اسپند، اسپند دود کردن های من ماجرا شده بود، تا می خواست بیرون برود اسپند مشت می کردم و دور سر حمید می چرخاندم. حمید هم برای شوخی اسپند را از مشت من می گرفت زیر بغل هایش، دور کمرش، بین پاهایش می چرخاند و می خندید، حتی لباسش را می زد بالا، روی شکمش می گذاشت می گفت بترکه چشم حسودا. این اولین باری نبود که حمید تصادف می کرد، چندین بار با همین سر وضع به خانه آمده بود، اما هر دفعه، مثل بار نخست که خونین و مالين با لباس پاره میدیدمش، دست و پایم را گم می کردم و توان انجام هیچ کاری را نداشتم. مخصوصا یک بار که شبانه از سنبل آباد در حال برگشت به قزوین بود موتور حميد به یک نیسان خورده بود. شدت تصادف به حدی بود که حمید با موتور به وسط جاده پرت شده بود، هر دو طرف جاده الموت دره های وحشتناکی دارد، شانسی که آورده بودیم این بود که وسط جاده زمین خورده بود. آن شب هم که بعد از کلی تأخیر به خانه آمد همین وضعیت را داشت، لباس های پاره، دست و پاهای خونی این تصادف کردن ها صدایم را حسابی در آورده بود که چرا با اینکه حساسیت من را می داند، مواظب نیست. از روی حساسیتی که به حمید داشتم شروع کردم به دعوا کردن: مگه روز رو از تو گرفته بودن؟ چرا شب اومدی؟ چرا رعایت نمی کنی؟ این موتور رو باید بندازیم آشغالی! از بس از این تصادف ها دیده بودم چشمم ترسیده بود، به حدی حساس شده بودم که در این شرایط یکی می خواست من را آرام کند و برایم آب قند درست کند! حمید لباس های پاره و خونی را عوض کرد و تا شب خوابید، ولی شب کمر درد عجیبی گرفت، چشم روی چشم نمی گذاشت، تا صبح حمید را پاشویه کردم، دستمال خیس روی پیشانیش می گذاشتم و بالای سرش قرآن می خواندم. چون دوره های درمان را گذرانده بودم معمولا اكثر کارها حتى تزریقاتش را خودم انجام می دادم، وقتی دید تا صبح بالای سرش بیدار بوده ام گفت: من مهر مادری شنیده بودم ولی مهر همسری نشنیده بودم که حالا دارم با چشم های خودم می بینم، اگر روزی مسابقه مهربونی برگزار بشه تو نفر اول میشی خانوم. ... التماس دعای فرج🤲🏻🌹 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) خروس خوان صبح حاضر شدیم رفتیم بیمارستان . بعد از گرفتن عکس از کمرش فهمیدیم دیسکش فتق پیدا کرده است، دکتر ده روز استراحت مطلق نوشت، باید رعایت می کرد تا به مرور بهتر بشود. یک روز که برای استراحت خانه مانده بود همه فهمیده بودند، از در و دیوار خانه مهمان می آمد، یک لحظه خانه خالی نمی شد، دوست، فامیل، همسایه، هیئت، مسجد، باشگاه. پیش خودم گفتم حمید یک تصادف ساده داشته این همه مهمان آمده است، خدای نکرده برود مأموریت جانباز بشودمن باید نصف قزوین را پذیرایی کنم و راه بیندازم . تمام مدت برای خوش آمد گویی وپذیرایی از مهمان ها سر پا بودم. به حدی مهمانها زیاد بودند که شب ها زودتر از حمید بر اثر خستگی می افتادم. به خاطر کمر درد نمی توانست مثل همیشه در کارها به من کمک کند با این حال تنهایم نمی گذاشت. داخل آشپزخانه روی صندلی می نشست و برای من از اشعار حافظ یا حکایت های سعدی می خواند. خستگی من را که میدید می گفت: «به آبروی حضرت زهرا(س) منو ببخش که نمی تونم کمکت کنم، این مدت خیلی به زحمت افتادی، ده روز استراحتم که تموم بشه باید چند روز مرخصی بگیرم از تو مراقبت کنم، کارها رو انجام بدم تا تو بتونی استراحت کنی». بعضی رفتارها در خانه برایش ملکه شده بود، در بدترین شرایط آنها را رعایت می کرد، حتی حالا که کمرش درد می کرد مقید بود بعد از غروب آفتاب حتما نشسته آب بخورد، می گفت: از امام صادق (ع) روایت داریم که اگر شب نشسته آب بخوریم رزقمون بیشتر میشه. بین این ده روز استراحت مطلقی که دکتر برای حمید نوشته بود تولد حضرت زهرا(س) و روز زن بود، به خاطر شرایط جسمی حمید، اصلا به فکر هدیه گرفتن از جانب او نبودم. سپاه برای خانم ها برنامه گرفته بود، به اصرار حمید در این جشن شرکت کردم اول صبح رفتم تا زود برگردم، در طول جشن تمام هوش و حواسم در خانه، پیش حمید مانده بود. وقتی برگشتم دود از کله ام بلند شد، حمید با همان حال رفته بود بیرون و برای من دسته گل و هدیه روز زن خریده بود. قشنگ ترین هدیه روز زنی بود که گرفتم، نه به خاطر ارزش مادی، به این خاطر که غافلگیر شدم، چون اصلا فکر نمی کردم حمید با آن شرایط جسمی و درد کمر از پله ها پایین برود و برایم در شلوغی بازار هدیه تهیه کند و این شکلی من را سورپرایز کند. همان روز به من گفت: «کمرم خیلی درد می کرد، نتونستم برای مادر خودم و مادر تو چیزی بخرم، خودت زحمتش رو بکش». رسم هر ساله حميد همین بود، روز تولد حضرت زهرا (س) هم برای من، هم برای مادر خودش و هم برای مادر من هدیه می گرفت، روی مادر خیلی حساس بود، رضایت و لبخند مادر برایش یک دنیا ارزش داشت. عادت همیشگیش بود که هر بار مادرش را می دید خم می شد و پیشانیش را می بوسید، امکان نداشت این کار را نکند. همان چند روزی که دکتر استراحت مطلق تجویز کرده بود هر بار مادرش تماس می گرفت و سلام می داد حالت حمید عوض می شد، کاملا مؤدبانه رفتار می کرد، اگر دراز کش بود می نشست، اگر نشسته بود می ایستاد. برایم این چیزها عجیب بود، گفتم: «حمید مادرت که نمی بینه تو دراز کشیدی یا نشستی، همون طوری دراز کش که داری استراحت می کنی با عمه صحبت کن». گفت: «درسته مادرم نیست و نمی بینه، ولی خدا که هست، خدا که می بینه!». ... التماس دعای فرج🤲🏼🌹 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) ایام ماه شعبان و ولادت امام حسین (ع) و روز پاسدار بود که حمید گفت: «بریم سمت امامزاده حسین، می خوام برای بچه های گردان عطر بگیریم، همونجا هم نماز میخونیم و برمی گردیم» به فروشگاه محصولات فرهنگی امامزاده که رسیدیم چند مدل عطر را تست کردیم، هفتاد تا عطر لازم داشت، بالاخره یکی را پسندیدیم. یک عطر متفاوت هم من برای حمید برداشتم، گفتم: «آقا این عطر برای خودت، هدیه از طرف من به مناسبت روز پاسدار». بعد هم این عطر را جدا از عطرهای دیگر داخل جیبش گذاشتم. دو روزی عطر جدیدی که برایش خریده بودم را می زد، خیلی خوشبو بود، بعد از دو روز متوجه شدم از عطر خبری نیست. چند باری جویا شدم طفره رفت، حدس زدم شاید از بوی عطر خوشش نیامده ولی نمی خواهد بگوید که من ناراحت نشوم. یک بار که حسابی سؤال پیچش کردم گفت: «یکی از سربازا از بوی عطر خوشش اومده بود منم وقتی دیدم اینطوریه کل عطر رو بهش دادم!» . اواسط اردیبهشت ماه بود، آن روز از سر کار مستقیم برای مربی گری رفته بود باشگاه. خانه که رسید از شدت خستگی ساعت ده نشده خوابید، نیم ساعتی خوابیده بود که گوشی حمید زنگ خورد. از محل کار حمید تماس گرفته بودند، دو دل بودم که بیدارش کنم یا نه، در نهایت گفتم شاید کار مهمی داشته باشند برای همین بیدارش کردم. گوشی را که جواب داد فهمیدم حمید را فراخوان کرده اند، باید به محل پادگان می رفت، سریع آماده شد. موقع خداحافظی پرسیدم: «کی بر می گردی؟»، گفت: «مشخص نیست!». تا ساعت دوازده شب منتظرش ماندم خبری نشد، کم کم خوابم برد، ساعت دو نصفه شب از خواب پریدم، هنوز برنگشته بود، خیلی نگرانش شدم. گوشی را نگاه کردم دیدم پیامک داده: «خانوم من میرم بندرعباس، مشخص نیست کی برگردم، مراقب خودت باش». خیلی تعجب کردم، با خودش چیزی نبرده بود، نه لباسی، نه وسیله ای، نه حتی شارژر گوشی، معمولا مأموریت هایی که می رفت از قبل خبر می دادند و من وسایل مورد نیازش را داخل ساک می چیدم. دلم خیلی آشوب شده بود، سریع تلویزیون را باز کردم و زدم شبکه خبر تا ببینم بندرعباس اتفاقی افتاده یا نه؟ زیر نویس نوشت که در این منطقه رزمایش برگزار می شود، خیالم کمی راحت شد. با خودم گفتم حتما یک رزمایش یکی دو روزه است، می روند و بر می گردند، ولی باز دلم قرار نگرفت. طاقت نیاوردم و به گوشی حمید تماس گرفتم، داخل اتوبوس بود، صدای خنده همکارهای پاسدارش می آمد، گفتم: «حمید چرا این طور بی خبر ؟ نصفه شب بندرعباس کجا بود؟ هیچی هم که نبردی؟» نمی خواست یا نمی توانست زیاد توضیح بدهد، گفت: «اینجا همه چیز به ما میدن خانوم، شما بخواب صبح برو خونه بابا». استرس عجیبی گرفته بودم، تا صبح نفهمیدم چند بار از خواب پریدم. ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) آفتاب که زد رفتم دانشگاه، تا ظهر کلاس داشتم که بابا زنگ زد، گفت: حمید رفته سردشت شما بیا پیش ما. متعجب پشت گوشی گفتم: سردشت؟ حمید که گفت بندرعباس!» بابا فهمید که حمید نخواسته واقعیت را به من بگوید تا من نگران نشوم، گفت: «سردشت رفتن، ولی چیزی نیست، زود بر می گردن». نگرانی من بیشتر شد، وقتی خانه رسیدم دیدم چشم های مادرم از بس گریه کرده قرمز شده! دلم به شور افتاد و بیشتر ترسیدم، گفتم: «چیزی شده که شما دارین پنهون میکنین؟» بابا گفت: «نه دخترم، نگران نباش، ان شاء الله که خیره، یک مأموریت چند روزه است، به امید خدا صحیح و سالم بر می گردن». مامان برای اینکه روحیه من عوض شود پیشنهاد داد برویم بازار، در طول خرید تمام هوش و حواسم به حمید بود. اصلا نفهمیدم چی خریدیم و کجا رفتیم، با مادرم در حال گشت زنی بودیم که بابا زنگ زد: «دخترم مژدگونی بده، حمید برگشته! زودتر بیاین خونه». وسایل را خریده و نخریده سوار ماشین شدیم و به سمت خانه آمدیم. وقتی حمید را دیدم نفس راحتی کشیدم، با ناراحتی روی مبل نشسته بود، من هم انداختم به دنده شوخی: «میگی بندرعباس سر از سردشت در میاری! بعد هم که یک روزه برمی گردی! هیچ معلوم هست چی می کنی آقا؟!» بابا خنده اش گرفت و گفت: هیچ کدوم نبوده، نه بندرعباس، نه سردشت، داشتند می رفتند سامرا که فعلا پروازشون عقب افتاده، طبیعی هم هست، برای اینکه پروازها لو تره و دشمن هواپیما را نزنه چند بار معمولا پروازها عقب و جلو می شه. شنیدن این خبر برایم سنگین بود، خیلی ناراحت شدم، گفتم: «حمید من با هر مأموریتی که رفتی مخالفت نکردم، نباید بدونم تو داری میری کشور غریبه، من منتظرم رزمایش دو روزه تموم بشه تو برگردی، اون وقت نباید بدونم تو داری میری سامرا ممکنه یکی دو ماه نباشی؟!» از کنسل شدن پرواز به حدی ناراحت بود که اصلا حرفش نمی آمد، ولی من ته دلم خوشحال بودم. روی موتور هم که بودیم لام تا کام حرف نزد، تا چند روز حال خوبی نداشت، مأموریت های داخل کشور زیاد می رفت، از مأمویت یک روزه گرفته تا ده پونزده روزه، اکثرشان را هم به پدر مادر حمید اطلاع نمی دادیم که نگران نشوند. ولی این اولین باری بود که حرف مأموریت طولانی خارج از کشور این همه جدی مطرح شده بود. عراق انتخاب خودش بود، گفته بودند برای رفتن مختار هستید، هیچ اجباری نیست، حتی خودتان می توانید انتخاب کنید که سوریه بروید یا عراق. حمید عراق را انتخاب کرده بود، دوست داشت مدافع حرم پدر امام زمان (عج) در سامرا باشد. یک مقدار پول داشتیم که برای ساخت خانه می خواستیم پس انداز کنیم حمید اصرار داشت که من حساب بانکی باز کنم و این پول به اسم من باشد. موقع خوردن صبحانه گفت: «امروز من دیرتر میرم تا با هم بریم بانک، یه حساب باز کن پولمون رو بذاریم اونجا، فردا روزی اتفاقی میفته برای من، حس خوبی ندارم، این پول به اسم تو باشه بهتره». راضی نشدم، گفتم: «یعنی چی که اتفاقی برای من میفته؟ اتفاقا چون می خوام اون اتفاق بد نیفته باید بری به اسم خودت حساب باز کنی». اصرار که کرد قهر کردم، افتادم روی دنده لج تا این حرف ها از زبانش بیفتد بالاخره راضی شد به اسم خودش باشد. صبح زود رفت بانک برای باز کردن حساب، رمز تمام کارت های بانکی و حتی گوشی حمید به شماره شناسنامه من بود. ... التماس دعای فرج🤲🏼🌹 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) اواخر اردیبهشت بود که از سوریه خبر تلخی به دست من و حمید رسید. فرمانده قبلیش یعنی آقای «حمید محمدرضایی» در مأموریتی حضور داشت ولی بعد از اتمام مأموریت از او خبری نبود. هیچ کس نمی دانست که آقای محمدرضایی شهید شده یا به دست نیروهای دشمن به اسارت در آمده است. این بی خبری برای خانواده، همکاران و خود حمید خیلی سخت بود. یک بار در زمانی که تازه نامزد کرده بودیم همسر آقای محمدرضایی را در نمایشگاه دفاع مقدس دیده بودم. از آنجا که آقای محمدرضایی همکار پدرم بود همدیگر را خوب می شناختیم، همسرش از من پرسید: اسم آقاتون که تازه نامزد کردین چیه؟ وقتی فهمید اسم همسرم حمید است گفت: «چه جالب هم اسم شوهر منه، من عاشق آقا حمیدم، حمید من خیلی ناز و دوست داشتنیه». شنیدن این حرف های عاشقانه از زبان کسی مثل من که تازه عروسی کرده شاید چیز عجیبی نبود، ولی این ابراز احساسات از زبان خانم آقای محمدرضایی که چندین سال از ازدواجشان گذشته و سه تا فرزند داشتند و سالها بود با هم زندگی می کردند حس دیگری داشت. این که چقدر خوب میشد اگر همه زندگی ها همین طور بود و بعد از سال ها از زمان ازدواج این شکلی این محبت ابراز می شد. حمید از روزی که این خبر را شنید آرام و قرار نداشت، برای این که خبری از آقای محمدرضایی بشود طرح ختم سوره یاسین گرفته بود. این طوری نبود که فقط اسم هم گردانی هایش را بنویسد و همه چیز تمام، می آمد خانه تک به تک به کسانی که در این طرح ثبت نام کرده بودند پیامک می داد و یادآوری می کرد که هر غروب سوره یاسین یا بخشی از قرآن را که مشخص کرده بود را حتما همه بخوانند. آیه نهم سوره یاسین و جعلنا من بين أيديهم سدا ومن خلفهم سدا فأغشيناهم فهم لا يبصرون» را زیاد می خواند تا آقای محمدرضایی چه خودش چه پیکرش دست دشمن و داعشی ها نیفتاده باشد. سر تعریف خواب برای آقای محمدرضایی خیلی حساس بود، می گفت: «این خواب چه خوب چه بد، اگه به گوش این خانواده برسه باعث میشه ناراحتی پیش بیاد، به جای این کارها متوسل بشیم، ختم ذکر و قرآن بگیریم که زودتر از آقای محمدرضایی خبری بشه، این خانواده از این بی خبری خیلی زجر می کشن» برادر آقای محمدرضایی هم در دوره دفاع مقدس پیکرش مفقود شده بود، این جنس انتظار واقعا سخت و جانکاه بود... ... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) ماه رمضان مثل سال قبل دوره کتاب خوانی داشتیم. از طرفی امتحانات پایان ترم من بلافاصله بعد از ماه رمضان افتاده بود، شب قبل از اولین امتحان به حمید گفتم: «شوهر عزیزم شام امشب با تو، ببینم چی می کنی، تا شام رو حاضر کنی من چند صفحه ای در سمو مرور کنم» بعد هم گرسنه و تشنه رفتم سر درس تا غذا آماده بشود، یک ساعت گذشت، شد دو ساعت! خبری نبود، رفتم آشپزخانه دیدم بله! سیب زمینی ها را با دقت تمام انگار خط کش گذاشته باشد خرد کرده گذاشته روی اجاق، ولی آنقدر شعله اجاق گاز را کم کرده بود که خود تابه هم داغ نشده بود چه برسد به سیب زمینی ها! گفتم: «وای حمید، روده بزرگه روده کوچکه رو قورت داد! خب شعله اجاق رو زیاد كن». با آرامشی مثال زدنی گفت: عزیزم هولم نکن، باید مغز پخت بشه. برای اینکه بیشتر از این گرسنه نمانیم گفتم: حمید جان نمی خواد، تا این جا دو ساعت زحمت کشیدی ممنون، برو بشین من خودم بقیشو درست می کنم». . با اصرار گفت: «حرفشم نزن، شام امشب با منه، تو برو سر درس و کتابت، تا یه ربع دیگه غذا رو آماده می کنم، یک ربع شد یک ساعت! از اتاق بلند پرسیدم: «غذا چی شد مهندس؟ ضعف کردم، چشام دیگه چیزی نمی بینه که بخوام درس بخونم». بالاخره بعد از همه این حرفها سیب زمینی ها مغز پخت شد و صدا زد: غذای سرآشپز آماده است، بیا بخور که این غذا خوردن داره. سیب زمینی سرخ کرده با تخم مرغ غذایی بود که حمید به عنوان غذای مخصوص سرآشپز درست کرده بود. وارد آشپزخانه که شدم دیدم سفره را هم چیده، هر بار سفره را می چید معمولا یک چیزی فراموش می کرد، یا آب، یا نمک، یا قاشق چنگال، بالاخره یک چیزی را از قلم می انداخت. سفره را که خوب نگاه کردم گفتم: «حمید تو که میدونی این غذا با چی می چسبه، پس چرا خیار شور نیاوردی؟» گفت: «آخ آخ! ببین از بس سرآشپز رو هل کردی یادم رفت، تا تو بشینی سر سفره آوردم». زدم زیر خنده گفتم: «مرد حسابی چهار ساعته منتظر غذام، خوبه تو گارسون رستوران بشی، ساعت دوازده شب تازه غذا حاضر میشه! تو مشغول شو خودم میارم» دستش را گذاشت روی شانه های من و نگذاشت بلند شوم، بگذریم از اینکه تا خیار شور را بیاورد و با دقت تمام خرد کند من نصف غذا را خورده بودم. ... التماس دعای فرج🤲🏼🌹 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) امتحاناتم که تمام شد برای شام منزل پدرم دعوت بودیم. موتور حمید خیلی کثیف شده بود، خانه خودمان جای کافی برای شستن موتور نداشتیم، برای اینکه موتور را داخل حیاط پدرم بشوییم زودتر راه افتادیم. وقتی رسیدیم از سر پله شروع کرد به یا الله گفتن، گاهی وقت ها ذکرهای متنوعی می گفت: یا علی، یا حسین، یا زهرا، یکجوری اعلام می کرد که اگر نامحرمی هست پوشش داشته باشد. تنهایی خجالت می کشید موتور را تمیز کند، می گفت: «عزیزم تو هم بیا پیش من باش». بین خانواده خود من هم حمید خیلی با حجب و حیا بود، با اینکه پدر من دایی حمید می شد ولی رفتارش خیلی با احترام بود. تازه موتور را شسته بودیم که گوشی حمید زنگ خورد، باز هم فراخوان بود، جوری شده بود که وقتی اسم فراخوان را می شنیدم حالم خراب می شد و بند دلم پاره می شد. احساس خطر را از کیلومترها دورتر احساس می کردم، حمید آماده شد و رفت. به مادرم گفتم: «این بار سوریه است، شک ندارم!». چند ساعتی گذشت، حوالی ساعت ده شب بود که برگشت، به شدت ناراحت بود و در لاک خودش رفته بود، گه گاهی با پدرم زیر گوشی حرف می زدند، جوری که من متوجه نشوم. برایشان میوه بردم و گفتم: شما دو تا چی به هم میگین؟ میخوای بری سوریه؟ پدرم خندید و گفت: «حمید جان، دختر من زرنگ تر از این حرفاست، نمیشه ازش چیزی پنهون کرده حمید با سر حرف پدرم را تأیید کرد. و به من گفت: «آره درست حدس زدی، اعزام سوریه داریم، همه رفقای من میخوان برن، ولی اسم من توی قرعه کشی در نیومد». با تعجب گفتم: «مگه سوریه رفتن هم قرعه کشی میخواد؟» پدرم گفت: «چون تعداد داوطلب ها خیلی زیاده ولی ظرفیت اعزام ها محدود، برای همین قرعه کشی میکنن که هر سری به تعدادی اعزام بشن. حمید با پدرم حرف میزد که واسطه بشود برای رفتنش، می گفت: «الآن وقت موندن نیست، اگر بمونم تا عمر دارم شرمنده حضرت زهرا(س) میشم». ...... 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) به حدی از این جاماندگی ناراحت بود که نمی شد طرف حمید بروم. این طور مواقع ترجیح می دادم مزاحم خلوت و تنهایی هایش نباشم. داشتم تلویزیون نگاه می کردم که یک لحظه صدای مادرم از آشپزخانه بلند شد، روغن داغ روی دستش ریخته بود، کمی با تأخیر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. چیز خاصی نشده بود، وقتی برگشتم دیدم حمید خیلی ناراحت شده، خیلی زیاد! موقع رفتن به خانه چندین بار گفت: تو چرا زندایی کمک خواست با تأخیر بلند شدی؟! این دیر رفتن تو کار بدی بود، کار زشتی کردی! یه زن وقتی نیاز به کمک داره باید زود بری کمکش، تازه اون که مادره! باید بلافاصله می رفتی!». مهرماه ۹۶ مادربزرگ مادریم مریض شده بود، من و حمید به عیادتش رفتیم. اصلا حال خوبی نداشت، خیلی ناراحت شده بودم، بعد از عیادت به خانه عمه رفتیم. داخل اتاق کلی گریه کردم، عمه وقتی صدای گریه من را شنید بغض کرده بود، حمید داخل اتاق آمد و گفت: «عزیزم میشه گریه نکنی؟ وقتی تو گریه می کنی بغض مادرم می ترکه، من تحمل گریه هر دوتاتون رو ندارم». دست خودم نبود، گریه امانم نمی داد، نمی دانم چرا از وقتی که بحث سوریه رفتن حمید جدی شده بود این همه دل نازک شده بودم حمید وقتی دید حالم منقلب شده به شوخی گفت: پاشو بریم بیرون، تو موتور سواری خونت اومده پایین! باید ترک موتور سوار بشی تا حالت برگرده سر جاش». چون نمی خواستم بیشتر از این عمه را ناراحت کنم خیلی زود از آنجا بیرون آمدیم. حميد وسط راه کلی تنقلات گرفت که حال و هوای من را عوض کند، خانه که رسیدیم نوه های صاحب خانه جلوی در بودند. هر چیزی که خریده بود را به آنها تعارف کرد، همیشه دست و دل باز بود، هر بار که خوراکی می خرید اگر نوه های صاحب خانه را وسط پله ها می دید به آنها تعارف می کرد. اگر من شله زرد با آش میپختم می گفت: «حتما به کاسه بدیم به صاحب خونه، یه کاسه هم بذار کنار ببریم برای مادرم». وقتی نصف بیشتر خوراکی ها را به نوه های صاحب خانه داد از پله ها بالا آمد و گفت: من که از پرونده اعمالم خیلی می ترسم، حداقل شاید به خاطر دعای خیر این بچه های معصوم خدا از سر تقصيراتم بگذره. یک هفته ای از این ماجرا نگذشته بود که تلویزیون اعلام کرد حاج حسین همدانی در سوریه به شهادت رسیده است. وقتی حمید خبر شهادت را شنید جلوی تلویزیون ایستاده گریه می کرد، خیلی خوب سردار همدانی را می شناخت چون در چندین دوره آموزشی که در تهران برگزار شده بود با این شهید برخورد داشت. با حسرت گفت: «حاج حسین حیف بود، ما واقعا به حضورش نیاز داشتیم». همان روز عمه ما را برای ناهار دعوت کرده بود، موقع پاک کردن سبزی به عمه گفتم: سردار همدانی شهید شده، حمید از شنیدن این خبر کلی گریه کرده، حمید تا شنید چشم هایش را گرد کرد که یعنی: «برای چی به مادرم گفتی!» من هم فقط شانه هایم را انداختم بالا، دوست نداشت عمه ناراحتیش را ببیند، برای همین رفت داخل اتاق و با خواهر زاده هایش مشغول توپ بازی شد. به سر و کله هم می زدند، بیشتر صدای حمید می آمد تا بچه ها، هنوز هم گاهی اوقات بچه های خواهرش می گویند کاش دایی بود با هم توب بازی می کردیم! ... التماس دعای فرج 🤲🏻🥀 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝
✨﷽✨ ❤ ✍ ( ) گروهی که اسمشان در قرعه کشی برای اعزام به سوریه در آمده بود پشت هم دوره های آماده سازی و آموزش رزم می رفتند. روزهایی که حمید توی این جمع نبود دنیا برایش شده بود مثل قفس! پکر بود و حال و حوصله هیچ کاری نداشت، حس آدم جا مانده ای را داشت که همه رفقایش رفته باشند. موقع اعزام این گروه پرواز شان چند باری به تعویق افتاد، هر روز که حمید به خانه می آمد من از رفتن رفقایش می پرسیدم، حمید با خنده می گفت: «جالبه هر روز صبح از اینها خداحافظی می کنیم، دوباره فردا صبح بر می گردن سر کار، بعضی از همکارا می گن ما دیگه روی رفتن سمت خونه نداریم، هر روز صبح خانواده با اشک و نذر و نیاز ما رو راهی می کنن، ما خداحافظی می کنیم، باز شب برمی گردیم خونه!». شانزدهم مهر با ناراحتى آمد و گفت: بالاخره رفتند و ما جا ماندیم! پدرت موقع رفتنشون خیلی گریه کرد، همه رو تک تک بغل کرد، ازشون حلالیت خواست و از زیر قرآن رد کرده. بابا سر این چیزها حساس بود، خیلی زود احساساتی می شد، این صحنه ها او را یاد دوران دفاع مقدس و رفقای شهیدش می انداخت. همان موقع ها بود که مستند ملازمان حرم، صحبت های همسران شهدای مدافع حرم از شبکه افق پخش می شد. پدرم زنگ میزد به حمید و می گفت: نذار فرزانه این برنامه ها رو ببینه ، یک دوره ای شبکه افق خانه ما ممنوع بود! آن روزها برای همه ما سخت می گذشت، حمید می گفت كل پادگان یک حالت غمی به خودش گرفته است. خیلی بی تاب شده بود، نماز شب خواندن هایش فرق کرده بود، هر وقت از دانشگاه می آمدم از پشت در صدای دعاهایش را می شنیدم، وارد که میشدم چشم های خیسش گواه همه چیز بود. دلش نمیخواست بماند، میل رفتن داشت، کمی که گذشت تماس های رفقای حمید از سوریه شروع شد، زنگ می زدند و از حال و هوای سوریه می گفتند. صدا خیلی با تأخیر می رفت، حمید سعی می کرد به آنها روحیه بدهد، بگو بخند راه می انداخت، هر کدام از رفقایش یک جوری دل حمید را می بردند. آقا میثم از اعضای گروهایشان می گفت: «من همین جا می مونم تا تو بیایی سوریه، اینجا ببینمت بعد برگردم ایران» همین همکارش لحظه آخر حمید را بغل کرده بود و گفته بود: حمید من دو تا پسر دارم، ابوالفضل و عباس، اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ، اگه شهید شدم به بچه های من راه راست رو نشون بده. حمید خانه که می آمد می گفت: «به خانم های رفقایی که رفتن سوریه زنگ بزن و حالشون رو بپرس، بگو اگه چیزی نیاز دارن یا کاری دارن تعارف نکنن». من هم گاهی از اوقات به دور از چشمان حمید می نشستم پای سیستم عکس های گروهی حمید با همکارانش را می دیدم. مخصوصا برای آنهایی که اعزام شده بودند و بچه داشتند خیلی دلم می سوخت، با گریه دعا می کردم، به خدا می گفتم: «خدایا تو رو به حق پنج تن، این همکار حمید بچه داره، ان شاء الله سالم برگرده». آن روزها اصلا فکرش را نمی کردم که چند هفته بعد همین عکس ها را ببینم و این بار برای حمید اشک بریزم و روز و شبم را گم کنم! [ ] ... التماس دعای فرج🤲🏻 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🌺🍃🌺.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🌺.🍃🌺.═╝