eitaa logo
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.5هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
8.4هزار ویدیو
563 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#دست_تقدیر ۷۲ #قسمت_هفتاد_دوم 🎬: مهدی دستش را از باندی که برگردنش اویزان کرده بود، آرام در اورد و
۷۳ 🎬: ماشین داخل خیابان شد و با راهنمایی آن مرد، کمی جلوتر ایستاد. آن مرد خانه ای را اوایل کوچه نشان داد و گفت: آنجا را می بینید؟! خانه ای با در کوچک آبی رنگ! خانه اون خانم هست، اسمش منیژه هست و با عمه اش زندگی می کند... مرد داشت توضیح می داد که در خانه باز شد و منیژه با کودکی در آغوش بیرون آمد، عمه خانم هم به دنبالش هراسان داخل کوچه شد و گفت: منیژه! بچه ام را به تو سپردم، برو نشون دکتر بدش، جان خودت و جان صادق... منیژه سری تکان داد و گفت: عمه خانم برای همین از حجره اومدم،مراقب هدیه باش و با زدن این حرف به سمت خیابان حرکت کرد. مرد که دستپاچه شده بود گفت: تو رو خدا بزارین برم این خانم....این ...منیژه است... مهدی در را باز کرد و پیاده شد و می خواست به سمت همان خانمی که او ادعا می کرد منیژه است برود که ناگهان آن مرد مثل قرقی از ماشین پیاده شد و در رفت. مهدی بی توجه به آن مرد به سمت منیژه رفت و می خواست چیزی بگوید که منیژه جلو آمد و همانطور که نگاهی به قد و قامت و لباس سپاهی مهدی میکرد گفت: برادر خدا خیرت بده ماشین داری؟! بچه ام تو تب میسوزه، میخوام برسونمش به یه درمونگاهی چیزی... مهدی نفسش را آروم بیرون داد و با اشاره به ماشین، گفت: آره، بیا سوار ماشین شو و با زدن این حرف به سمت ماشین آمد، در سمت راننده را باز کرد و به حمید گفت: برو اون بسته بالا ماشین را بردار و ببر خونه ضیاء، اینطور معلومه تا اونجا راهی نیست و چشمکی زد و گفت: منم این خانم را میرسونم به درمونگاه... حمید چشمی گفت و از ماشین پیاده شد، مهدی باند را کلا از گردنش درآورد و پشت فرمان نشست و همانطور که سعی می کرد دردی که در دستش پیچیده را نادیده بگیره به منیژه اشاره کرد سوار بشود. منیژه سوار شد و همانطور که روسری اش را جلو‌می کشید گفت: خدا خیرتون بده، خدا زن و بچه تون را براتون نگه داره بچه ام ... مهدی بی توجه به حرفهای منیژه نگاهی به بچه انداخت و چشمانش خیره بر چیزی شد که برایش آشنا می آمد. پلاک زنجیری شبیه همانکه خودش برای محیا گرفته بود و بعد چیز اشنای دیگری دید. مهدی ماشین را روشن کرد و گفت: بچه تون چند وقتشه؟! منیژه نگاهی به صادق کرد و‌گفت: شش ماه..یعنی چند روز دیگه ازشش ماه... مهدی وسط حرف منیژه پرید و گفت: همسرتون کجان که مجبور شدین تنهایی توی کوچه و‌خیابون بیافتین ؟... ماشین از پیچ خیابان گذشت ، منیژه اوفی کرد و گفت: همسرم!! اون دو ساله عمرش را داده به شما.... و اصلا حواسش نبود که سوتی بزرگی داده... مهدی زهر خندی زد و گفت: راست میگن دروغ گو ها حافظه ضعیفی دارن، بچه مال کیه؟! چون شوهرتون دوسال پیش .... منیژه که تازه فهمیده بود چه گلی کاشته با لکنت گفت:نه...را...راستش... مهدی محکم روی فرمان کوبید و‌گفت: راستش تو یک زن کلاش هستی منیژه خانم، همون که محیای من را ربود و با این کارش می خواست به دشمن خوش خدمتی کنه.. منیژه که با شنیدن اسم محیا، انگار یک سطل آب سرد روی سرش ریخته باشن گفت:چ..چ..چی میگین؟! محیا کیه؟! مهدی صدایش را بالا برد و فریاد زد: کمتر دروغ بگو خانم، محیا همونی هست که گردنبندش گردن این بچه و حلقه اش هم دست تو هست و با زدن این حرف، بیسیم جلو داشتبرد را برداشت ... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝