4_5776018048548864645.mp3
زمان:
حجم:
15.26M
سخن آوای " #آوای_مادرانه " ویژه نامهای دلنشین برای #ایام_فاطمیه تقدیم شما باد.
#قسمت_هفتم: فدک ۲
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
آيت الله جوادي آملي1_4949797144027463692.mp3
زمان:
حجم:
22.18M
🎧✨ #شرح_مناجات_شعبانیه
⭐️استاد علامه جوادی آملی
#قسمت_هفتم
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╔═🔹══ ๑❈๑ ══🔹═╗ @zohoreshgh ❣﷽❣ 📚 #در_مکتب_غيبت_و_انتظار 📘 #قسمت_ش
╔═🔹══ ๑❈๑ ══🔹═╗
@zohoreshgh
❣﷽❣
📚 #در_مکتب_غيبت_و_انتظار
📘 #قسمت_هفتم
📝 #منتظران_واقعی
چه کسانی می توانند #منتظران واقعی باشند❓
چنانکه در #سخنان گهربار پیشوایان معصوم آمده است. #منتظران واقعی دارای چنان مقام و منزلتی هستند که #پیشوایان به توصیف آنان نشسته اند. از جمله این بیان که: هر کس در #انتظار قیام #قائم باشد، همچون کسی است که در کنار #پیامبر بزرگوار (ص) در راه خدا و برای دفاع از دین نبرد می کند.
#منتظران واقعی آنها هستند که #ایمانی استوارتر از کوه دارند و برای دفاع از قانون #خدا، جانفشانی می کنند.
آنها که خود را ساخته اند و در #نبرد پیروزمند با شیطان، خود را از آلودگی گناه نگاهداشتند و جانشان از #علم و #ایمان معطر گشته و برای خدمت به جامعه، بر دیگران سبقت گرفته اند. #منتظران واقعی آنها هستند که همچون یاران #بدر، خود ساخته باشند، چرا که فرمود:
🔹 لو کان فیکم عده اهل بدر لقام قائمنا🔹
اگر در میان شما، به تعداد یاران پیامبر در جنگ بدر، [و با ویژگیهای آنان] وجود داشته باشد، #قائم ما، قیام خواهد نمود. آری، یکی از مقدمات #ظهور حضرت این است که یارانی داشته باشد که آنها را به نمایندگی از سوی خود به سراسر #دنیا اعزام فرماید و آنان #قدرت اراده حکومت مناطق مختلف را داشته باشند و #منتظران واقعی حضرت کسانی هستند که خود را از نظر #ایمان، #علم و سایر شرایط، شایسته چنین #مسئولیت عظیمی بنمایند.
#ادامه_دارد....
🔰منبع🔰
برگرفته از کتاب
ستاره مومنان:آشنايي با امام زمان (عج)، ص23و24
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═🔹══ ๑❈๑ ══🔹═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂ @zohoreshgh ❣﷽❣ ♾ #لبیک_یا_حسین_یعنی⁉️ ♾ #قسمت_ششم آنان که زنده بو
⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂
@zohoreshgh
❣﷽❣
♾ #لبیک_یا_حسین_یعنی⁉️
♾ #قسمت_هفتم
#جنگ_خیبر که معروف است با همین قومی است که از راه دور، #لبیک گویان، آمده بودند که منجی خود را یاری کنند.
آنان (منتظران منجی موعود)، در گذشته ماندند و چون حال را #مطابق حال خود ندیدند، #هدف خود را فراموش کردند و تمام ثواب های #سختی های انتظار را #هدر دادند و به دشمنِ اصلی منجیِ موعود تبدیل شدند و در نتیجه با شمشیر او کشته شدند.
و این #سرنوشت_هر_قومی است که فقط در گذشته زندگی کند و «حسین» را فقط «حسین بن علی علیهما السلام» و «یزید» را فقط «یزید بن معاویه علیهما اللعنه» بداند.
♾ #ادامه_دارد
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂✧◆✧⁂
استاد محمودی 2_5255783030944958537.mp3
زمان:
حجم:
8.23M
#معرفت_افزایی_مهدوی
#قسمت_هفتم
📌موضوع:
#شناخت_امام_زمان(عج)و #انتظار
👤سخنران: حجت الاسلام حسن محمودی
✅لازمه ی حجت بودن و شناخت ولایت امام (ع)...
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─ @zohoreshgh ❣﷽❣ #مهدی_شناسی قسمت 6⃣ ◀️ﺑﯿﺎﯾﯿم،ﺧﺎ
┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
@zohoreshgh
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی 🌷
قسمت 7⃣
🔸ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﻄﺎﻟﺐ ﻭ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﺭﺍ، ﻧﻪ ﻋﻘﻠﯽ، ﺑﻠﮑﻪ ﻭﻫﻤﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ، ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻧﻤﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.
◀️ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻋﯿﻨﯿﺖ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ، ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍﻫﺎﯼ ﻣﻌﻨﻮﯼ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺠَﻮﯾﻢ، ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﻭﻫﻤﯽ ﻭ ﺗﻔﺮﯾﻂ ﻋﻤﻠﯽ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﯾﻢ.
🔹ﺑﺮﺧﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﺎﯾﻖ ﻧﺎﺏ ﺭﺍ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺗﻄﺒﯿﻖ ﻋﻤﻠﯽ ﯾﺎ ﺩﺭ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﻭﻫﻤﯽ، ﻗﺎﻃﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺗﺨﯿﻼﺕ ﺧﻮﺩ، ﻭﺭﺍﯼ ﺁﻥ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ، ﻗﺪﻡ ﺑﺮﻣﯽ ﺩﺍﺭﯾﻢ.
🔅ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻭ ﺯﻣﯿﻦ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻇﻬﻮﺭ ﺣﻀﺮﺗﻨﺪ.
ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺮ ﺩﻭ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻧﻮﺭﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻇﻬﻮﺭ ﺣﻀﺮﺕ، ﻧﻮﺭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﻨﻨﺪ.
🔺ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﺍﮔﺮ ﺍﻣﺎﻡ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻣﺎ ﻇﻬﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ،ﺍﯾﻦ ﻧﺘﺎﯾﺞ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ. ﻭﮔﺮ ﻧﻪ ﻫﯿﭻ ﯾﮏ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺩﺭﺍﮎ ﻧﺨﻮﺍﻫﯿﻢ ﮐﺮﺩ.
👈🏻ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻇﻬﻮﺭ ﺧﺎﺹ ﺣﻀﺮﺕ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﺎﺷﯿﻢ، ﺍﮔﺮ ﻭﻻﯾﺖ ﻣﻄﻠﻘﻪﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﭙﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ، "ﻋﺎﺭﻓﺎ ﺑﺤﻘﻪ" ﻧﺒﺎﺷﯿﻢ ﻇﻬﻮﺭ ﻋﺎﻡ هم ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺖ...
#مهدی_شناسی
#قسمت_هفتم
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم👇🏻
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
─┅═ೋ❅🌹❅ೋ═┅─
@emamzamanوظایف منتظران7.mp3
زمان:
حجم:
5.1M
💠وظایف منتظران💠
🍂روش های متوسل به امام عصرعجلاللهتعالیفرج...
📝برگرفتهازکتابمکیالالمکارم
#قسمت_هفتم
#امام_زمان
#وظایف_منتظران
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_ششم 🔵 نه
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_هفتم
🔵 خانه عمویم دیوار به دیوار خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد.
آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسر جوانی روبه رویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!»
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسرندیده!»
پسر دیده بودم.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
┄✦۞✦✺🌏✺✦۞✦┄ @zohoreshgh ❣﷽❣ ⚫️ #دانستنیهای_آخرالزمان #وقای
┄✦۞✦✺🌏✺✦۞✦┄
@zohoreshgh
❣﷽❣
⚫️ #دانستنیهای_آخرالزمان
#وقایع_آخرالزمان
#قسمت_هفتم
🔵 ویژگی زمان ظهور امام زمان
✍ روزی که حکومت عدل جهانی برپا شود، یک وجب کویر بر روی زمین نخواهد ماند: «یَجْعَلْ لَکُمْ جَنّٰاتٍ وَ یَجْعَلْ لَکُمْ أَنْهٰاراً» تمام کویرها باغ میشود و نهر آب هم در آن جاری میشود. در آن روز جمعیت هم به اندازه امروز نیست، چون قبل از آمدن ایشان، ستمگران دنیا به جان هم میافتند و دو سوم جمعیت کره زمین به دست خود مردم زمین نابود میشوند. و یک سوم جمعیت میماند، که آنها هم طولی نمی کشد که تسلیم ایشان میشوند.
در روایات آمده است که تنها جنگی که با امام زمان علیه السلام میشود، از طرف سه قوم یهود، لاییک و اعراب است که هم زمان با ظهور حضرت، برای نابودی ایشان دست به دست هم میدهند. اولین دولتی هم که وارد جنگ با ایشان میشود،* وهابیّت است. بعد هم اسرائیل، بعد هم لاییک. ولی همگی به هلاکت میرسند.
وقتی شرّ آنها از زمین کنده میشود، آن وقت جهان رو به گلستان شدن میرود.
مسیحیان واقعی عالم هم با ایشان نمی جنگند، چون مسیحیها عیسی علیه السلام را میبینند که در نماز به امام علیه السلام اقتدا میکند.
📚 کتاب آثار مثبت عمل، استاد انصاریان
👈 #ادامه_دارد....
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
┄✦۞✦✺🌏✺✦۞✦┄
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#دست_تقدیر ۶ #قسمت_ششم 🎬: جاسم از روی مبل بلند شد،بی قرار دور تا دور هال را می گشت، عالمه که این حر
#دست_تقدیر ۷
#قسمت_هفتم 🎬:
محیا و مادرش رقیه با اتومبیلی که خیال می کردند ابو حصین برایشان کرایه کرده به سمت کربلا حرکت کردند و جاسم که از دم و دستگاه ابومعروف خبر داشت، به محض دیدن اتومبیلی که متعلق به ابومعروف بود و محیا و زن عمویش مسافر آن بودند به دنبالش حرکت کرد، او با احتیاط سایه به سایهٔ آنها حرکت می کرد، هر کجا که می ایستادند، توقف می کرد و با حرکت آنها او هم حرکت می کرد، اما راننده اتومبیل که خوب میدانست مأموریتش چیست، مانند عقاب تیزبین در هنگام توقف و استراحت مسافرینش از آنها چشم بر نمی داشت و همین شد که جاسم نتوانست حتی لحظه ای خودش را به آنها نشان دهد.
عالمه هم مانند مرغ سرکنده پشت سر آنها، مدام بالا و پایین می پرید و جاسم که از حصین به او نزدیک تر بود و رازهای مگویی بین مادر و پسر بود، هم اینک هوس رفتن به نجف کرده بود و کنار مادرش نبود و او نمی توانست حرف دلش را به کسی بزند، اما خدا را شکر می کرد که رقیه زن فهمیده ای بود و جواب رد به ابوحصین داده بود
بالاخره ماشین به شهر کربلا رسید و راننده آنها را مستقیم به هتلی برد که نزدیک حرمین و تحت نفوذ ابو معروف بود و هر کدام از کارکنانش به نوعی جاسوس این مرد مکار بود.
رقیه و محیا از راننده تشکر کردند و وارد هتل شدند.
رقیه به سمت پیشخوان هتل رفت و مردی اتو کشیده پشت میز بود از جا برخواست و وقتی متوجه شد چه کسی پیش رویش است با حالتی دستپاچه شروع به عذرخواهی کرد، رقیه با تعجب به حرکات مرد خیره شده بود و آنقدر تجربه داشت که بوی خطر را حس کرد، اما چیزی به روی خود نیاورد، مرد چمدان ها را برداشت و آنها به دنبالش حرکت کردند.
اتاق آنها، اتاقی بزرگ در طبقه دوم بود که به گفتهٔ کارگر هتل، بهترین اتاق هتل بود،اتاقی با دیواره ای شیشه ای که رو به فضای سبز جلوی هتل بود و ویویی زیبا داشت.
محیا در اتاق را بست و همانطور که چادر از سرش برمی داشت نگاهی به اتاق کرد و همانطور سوتی کشدار میزد گفت: اوه اوه..چه خبره اینجا و با اشاره به دو تخت سفید با کمینه های طلایی و مبل های سلطنتی گفت: عمو جان با اینکه از دست ما دقمرگ هست چقدر ما را تحویل گرفته !!!
و به طرف پرده آبی رنگ جلوی دیوار شیشه ای رفت و پرده را کناری زد و سرسری نگاهی به صحنه زیبای پیش رویش انداخت و می خواست پرده را پایین بیاندازد که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد و با صدای بلند گفت: مامان...این...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#دست_تقدیر۲ #قسمت_ششم🎬: در حیاط باز شد و آقا مهدی به استقبال بچه ها رفت. صادق هدی را از بغلش پایین
#دست_تقدیر۲
#قسمت_هفتم🎬:
مهدی بریده بریده گفت: یه وان یکاد مثل مال تو؟!
آااخ محیا....
صادق با تعجب به مهدی نگاه کرد و گفت: چیزی شده پدر؟!
مهدی که عرق روی پیشانی اش نشسته بود آب دهنش را قورت داد و سرش را به دوطرف تکان داد و گفت:نه...نه چیزی نشده
صادق نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من امروز بالاخره این آقای دکتر کیسان محرابی را سرجایش...
با شنیدن اسم کیسان انگار نفس های مهدی به شماره افتاده بود و خیره به لبهای صادق شد و گفت: چی گفتی؟! اسمش کیسان هست؟!
صادق سری تکان داد و گفت: آره چطور مگه؟!
بغضی به گلوی مهدی چنگ انداخته بود احساس می کرد این دکتر را می شناسد پس در جواب نگاه های پر از سوال صادق گفت: مادرت دوست داشت اسم داداشت را کیسان بگذاره...
صادق گیج شده بود، سابقه نداشت پدرش درباره محیا مادرش حرف بزند، او از مادرش یک عکس دیده بود و یک قصه شنیده بود... مادرت از دنیا رفته، اما نه قبری از مادر به او نشان داده بودند و نه خاطره ای داشت، تنها یادگارش از مادر فقط و فقط وان یکاد نقره ای بود که در گردن داشت.
مهدی خیره به نقطه ای مبهم قطره اشکی گوشهٔ چشمش خودنمایی می کرد که دستان گرم و چروکیدهٔ اقدس خانم دستانش را در برگرفت.
اقدس خانم با صدایی لرزان همانطور که گریه می کرد گفت: مهدی جان پسرم! منو ببخش...من ...من خودم گول خوردم..به من گفتن محیا از دست نامزدش فرار کرده، گفتن از عراق اومده و قصد خرابکاری داره، گفتم مخصوصا دام پهن کرده برای پسرت تا پسرت را به کشتن بده، به من گفتن مأمورن دستگیرش کنن و قول دادن اگر باهاشون همکاری کنم همون جا، توی همون خونه طلاقش را میدن...من نمی دونستم چه ظلمی در حق اون دختر می کنم و بعد خم شد روی دستهای مهدی و می خواست دستهای مهدی را بوسه بزنه که مهدی دستش را عقب کشید و آهسته گفت: نکن این کار را مادر!
همه خیره به این مادر و پسر بودند و گیج شده بودند.
صادق که قبلش عجله رفتن را داشت گفت: اینجا چه خبره بابا! چی به سر مادرم اومده...
اصلا چرا از این دکتره رسیدیم به مادر؟!
مهدی که داشت مسائل را توی ذهنش بالا و پایین می کرد گفت: فعلا با این دکتر کاری نداشته باش اما لازمه زیر نظرش بگیری، باید از چیزی مطمئن بشیم!
صادق گفت: چرا پدر؟! از چی باید مطمئن بشین؟! تو رو خدا یه چیزی بگین منم بفهمم...
مهدی خودش را جلو کشید و سر توی گوش صادق برد و گفت: شاید این دکتر برادرت باشه و با زدن این حرف از جا بلند شد و گفت: من باید آقا عباس را ببینم، همین الان...
صادق که باز هم گیج و گیج تر شده بود، از جا بلند شد و گفت: منم میام..
مهدی نگاهی بهش کرد و گفت: نه! تو برو همونجا که قصد داشتی بری...
اما هیچ کاری نکن تا خبرت کنم...
رؤیا با حالت سوالی به صادق نگاه کرد و صادق شانه ای بالا انداخت و به اقدس خانم اشاره کرد و لب زد و گفت: رؤیا، مادربزرگم را آروم کن...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
فصل دوم
✍ نویسنده ؛ « طاهره سادات حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_ششم🎬: فاطمه داخل اتاق شد و در را پشت سرش بست، حسین که اشک چشمانش با آب
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_هفتم🎬:
با صدای حسین تازه فاطمه متوجه تاریکی هوا شد، از جا بلند شد، چادرش را تکاند و حسین را بغل کرد، حسین مظلوم تر از همیشه شده بود.
فاطمه چادر را محکم دور تن حسین پیچید و حسین را به خودش چسپاند و به سمت خانه حرکت کرد.
بالاخره بعد از دقایقی پیاده روی جلوی خانه رسید و چون با دستپاچگی بیرون آمده بود، کلید را یادش رفته بود با خود بردارد.
دستش را روی زنگ در گذاشت.
بلافاصله در باز شد، انگار روح الله منتظر همین زنگ، پشت در حیاط ایستاده بود.
روح الله با صورتی قرمز از خشم و سرما در را باز کرد و گفت: کجا بودی زن؟ کل شهر را با ماشین دنبالت گشتم...تو واقعا نمی فهمی من نگراااانت میشم؟! چرا گوشیت را همرات نبرده بودی هااا؟
روح الله بی وفقه و تند تند سوال و توبیخ میکرد و اجازه حرف زدن به فاطمه را نمیداد..
فاطمه هیچ حرفی نزد و به سمت در ساختمان حرکت کرد، از باغچهٔ رنگ پریده که درست مثل زندگی فاطمه بود گذشت و به در هال رسید، روح الله با عصبانیتی بیشتر حرف میزد.
وارد هال شدند و فاطمه حسین را از بغلش پایین گذاشت، زینب که انگار خیلی نگران شده بود با باز شدن در هال به سرعت خودش را به هال رساند و زانو زد و حسین را محکم در آغوش گرفت و گریه شدیدش نشان از نگرانی این دخترک مهربان داشت.
فاطمه آه بلندی کشید و رو به زینب گفت: مامان، حواست به بچه باشه و بعد دست روح الله را گرفت و همانطور که به دنبال خودش می کشید گفت: شما هم بیاین داخل اتاق کارتون دارم.
روح الله مثل پسرکی تخس که دنبال مادرش راه افتاده، دنبال فاطمه داخل اتاق شد.
فاطمه روی تخت نشست و به روح الله اشاره کرد کنارش بنشیند، روح الله که مثل آدمی گیج بود،کنار فاطمه قرار گرفت.
فاطمه خیره در چشم های سیاه و مهربان روح الله که روزگاری تمام عشق عالم هستی را در اون جستجو میکرد، شد و گفت: ببین روح الله، من خیلی فکر کردم، میفهمم که ما انسانیم وممکن الخطا و تو هم مستثنی نیستی، خطا کردی، الانم اومدی صادقانه اعتراف کردی، منم به حرمت صداقتت میبخشمت و می خوام زندگی خودم، تو و بچه هامون نپاشه و حفظ کنمش، من فرض می کنم هیچ اتفاقی نیافتاده اما به شرطی بی خیال شراره بشی، گفتی صیغه اش کردی، خوب این راه داره، رهاش کن، صیغه را باطل کن ..
روح الله مثل مجسمه ای سنگی خیره به صورت زیبا و معصوم فاطمه شده بود و حرفی نمیزد.
فاطمه با استیصال دست های روح الله را در دست گرفت و تکان داد و گفت: راه خوبیه مگه نه؟! تو راحت میتوتی بی خیال شراره بشی...بگو که صیغه را باطل می کنی،بگو روح الله...جان من بگوووو
روح الله سرش را پایین انداخت و گفت: نمیشه فاطمه، نمیشه، مگه شراره جا تو و بچه ها را تنگ کرده؟!
اونم زندگیش میکنه مگه تو نگفتی شیعه ها باید زیاد شن،مگه نگفتی باید ده دوازده تا بچه بیاریم حالا بزار دوتا بچه هم سهم شراره بشه...
لرزشی شدید سراسر وجود فاطمه را گرفت و گفت: یعنی تو به خاطر بچه شراره را گرفتی؟ به خاطر دین اسلام و شیعه؟! شراره اگر بچه بیار بود برای داداشت بچه میاورد، بعدم اگر بهانه ات این بود، من خودم حاضرم هر چند تا بچه بخوای برات بیارم، روح الله شراره را ول کن...
روح الله که انگار تبدیل به انسانی با قلبی از سنگ شده بود گفت: نمیشه چون شراره را عقد دائم کردم و الان چون می خواستیم ثبت محضرش کنیم می بایست تو در جریان باشی و از دادگاه نامه برات میومد تا به عنوان همسر اول اجازه عقد زن دوم را بدی ...
با شنیدن این حرف دنیا دور سر فاطمه به چرخش افتاد...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان واقعی #تجسم_شیطان
✍ نویسنده ؛ « ط_حسینی»
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🌼.🍂.🌼.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،🌼.🍂.🌼،═╝