تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨✨✨✨✨✨✨ ✨🏡👨👩👧👦♥️ ♥️☀️ ✨ @zohoreshgh ❣﷽❣ 📡 #خانواده_متعالی_در_قر
✨✨✨✨✨✨✨
✨🏡👨👩👧👦♥️
♥️☀️
✨
@zohoreshgh
❣﷽❣
📡
#خانواده_متعالی_در_قرن_21
خانواده موفق👏
#قسمت_چهلم:تمرین شرافت
✔️🔵💠🔰🔰
استاد پناهیان:
🔰در روایت داره آدم شریف وقتی که غذا به دیگران میده لذت میبره
😊✅👌
اما آدم پست وقتی غذا از دیگران میخوره لذت می بره !!!
😒
⛔️⛔️
میگه آقا امشب یه شام درست وحسابی مفتکی زدیم ها ...چقدر مزه میده!
😋😜⛔️
ولی شبی که بنا هست خودش شام بده مصیبت زده میشه است
🔘😩
انگار یکی از عزیزانش از دست رفته😒
میگیم چی شده 😳؟؟؟
میگه هیچی یکی از رفقا دیشب اومدن خونه ی ما ،یه خرجی افتادیم !🔞
آقا این چه حرفیه آخه؟
آدم شریف میخوراند خوشحال میشه😊
آدم لئیم میخورد از دیگران خوشحال میشه😑
💕اخلاق همینه در ازدواج 💕
✅بعد ازدواج آدم اخلاقش درست میشه
عصبی مزاج بودنش کاهش پیدا میکنه ⬇️
مهربانی رو تو زندگی خانوادگی و زناشویی تجربه میکنه.
😘👆
بهش بگی خدا مهربانه یه جوری انگار بهتر حس میکنه...
بدون اینکه بخواد به تفصیل رابطه ی بین ازدواج و ارتباطش با خدا رو درک بکنه و بتونه بیان کنه.
👈اما اثرش رو در خودش میبینه.
✨❤️✨👆🔶✅
خانوادۀ موفقِ✌️
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db
♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
✨
♥️
✨☀️
✨🏠👨👩👦👦♥️
✨✨✨✨✨✨✨
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌺🌼🌺🌼 🌼🌺 🌺 🌼 @zohoreshgh ❣﷽❣ #معرفی_امامان #امام
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌺🌼🌺🌼
🌼🌺
🌺
🌼
@zohoreshgh
❣﷽❣
#معرفی_امامان
#امام_دوازدهم
🌸امام دوازدهم ما شیعیان حضرت مهدی (امام زمان) عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌸
📝 #خلاصه_زندگینامه
#حضرت_مهدی_امام_زمان
عجل_الله تعالی فرجه الشریف
#از_ولادت_تا غیبت
#از_غیبت_تا_ظهور_و_بعد_از_ظهور❤️
#قسمت_چهلم(آخر)
#دعای_فرج
دعای فرج، دعایی است که با عبارت «إلهی عَظُمَ البَلاء» آغاز میشود. این دعا برای اولین بار در کتاب کنوز النجاح شیخ طبرسی آمده و آثاری چون وسائل الشیعه (اثر شیخ حر عاملی) و جمال الاسبوع (اثر سید بن طاووس) نیز آن را نقل کردهاند.
گفته شده دعای فرج را امام زمان به محمد بن احمد بن ابیلیث تعلیم داد که از ترس کشتهشدن به کاظمین پناهنده شده بود. او با خواندن این دعا از مرگ رهایی یافت.
دعای فرج، جزء تعقیبات نماز امام زمان(عج) و جزء اعمال سرداب غیبت بیان شده است. این دعا در کتاب مفاتیح الجنان در بخش ادعیه آمده است.
نزد شیعیان ایران، دعای «أللهمَّ کُن لِولیکَ الحجة بنِ الحَسن» که دعایی برای سلامتی امام زمان (ع) است نیز به دعای فرج مشهور است.
#سند_دعا
دعای فرج، برای اولین بار در کتاب کُنوز النجاح شیخ طبرسی (درگذشت ۵۴۸ق) آمده است، البته فقط بخش آغازین آن یعنی تا «أَوْ هُوَ أَقْرَبُ». برخی دیگر از آثاری که این دعا را آوردهاند این کتابها هستند: المزار الکبیر، اثر ابن مشهدی (درگذشت ۶۱۰ق)، جمال الاسبوع، اثر سید بن طاووس (درگذشت ۶۶۴ق)، المزار، اثر شهید اول (درگذشت ۷۸۶ق)، مصباح[۶] اثر کفعمی (درگذشت ۹۰۵ق)، وسائل الشیعه، اثر شیخ حر عاملی (درگذشت ۱۱۰۴ق).
#پایان
📚منابع:
📕بنویدی، «کاوشی در دعای فرج (الهی عظم البلاء)»، ص۹۶.
📒 ساجدی و علیانسب، «سازگاری محتوای دعای فرج (عظم البلاء) با مبانی توحیدی»، ص۳۷.
و......
💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌼
🌺
🌼🌺
🌺🌼🌺🌼
🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_سی_ونهم
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_چهلم
به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»
خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم.
💟ادامه دارد...✒️
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
#دست_تقدیر ۳۹ #قسمت_سی_نهم🎬: مهدیس نگاهی به مادرش کرد و گفت: مامان جان! الان که وقت این حرفا نیست و
#دست_تقدیر ۴۰
#قسمت_چهلم 🎬:
عاقد که با اجازه ای گفت و از هال بیرون رفت، اقدس خانم هم از جا بلند شد و چشمهایش را بست و دهانش را باز کرد و اول رو به مهدی گفت: ببین من که میدونم تو با این خانمه دست به یکی کردین تا سر من بیچاره را کلاه بگذارید، اونا را معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای، پیدا کردی و اومدن اینجا ، این خانم که میفهمه دامادی بهتر از تو گیرش نمیاد و اون دختره دو رگه را بهت انداخت و تو هم فقط انگار چشمت به رنگ و رخسار و زیبایی دختره افتاده و نمی دونی که دو روز دیگه نقشهٔ این مادر و دختر رو شد چه جوری از شرشون خلاص شی و بعد روش را به رقیه که باتعجب اونو نگاه می کرد، نمود و گفت: ببین خانم محترم! من نمی دونم به چه علت اینطور توی شوهر دادن دخترت هول و دستپاچه بودی و این پسرهٔ ساده منو خام کردی، اما بدون من نمی ذارم به هدف شومت برسی، مهدی لقمه شما نیست، شما لقمه بزرگتر از دهنت برداشتی خانم که آخرش گلوگیرت خواهد شد.
رقیه که تازه متوجه مخالفت اقدس خانم شده بود، همانطور که زبانش به لکنت افتاده بود گفت: ا..اقدس خانم! شما خودتون چند وقت قبل اومدین و محیا را برای مهدی خواستگاری کردین، من نمی دونستم که مخالفین و اگر مخالف بودین چرا امشب با پای خودتون اومدین؟! چرا قبل از هر چیزی به من نگفتین ؟! بعدم محیا شاید یتیم و بی پدر باشه، اما هم از لحاظ تحصیلات و هم طبقه اجتماعی از شما کمتر نیست و شاید بالاتر هم بالاتر باشه....
محیا رنگش مثل مجسمه گچی سفید شده بود، ناخواسته باران اشکهایش سرازیر شد و به هق هق افتاد.
اقدس خانم نگاهی به محیا کرد و گفت: ننه من غریب بازی برای من در نیار، من خودم صدتا مثل تو رو میبرم سرچشمه و تشنه...
مهدیس و مهوش که هر دوتاشون از حرف های مادرشون احساس شرمندگی می کردند به طرف اقدس خانم که اماده خروج از خانه بود امدند، مهوش سمت اقدس رفت و زیر گوشش شروع به گفتن چیزی کرد و مهدیس هم به طرف رقیه آمد.
هق هق محیا تبدیل به گریهٔ بلند شده بود، مهدی که دیدن این صحنه در اولین لحظات ازدواجش براش ناراحت کننده بود، به سمت محیا رفت و بدون اینکه احساس خجالت و شرمندگی کنه، محیا را در آغوش گرفت و با صدای بلند که همه را متوجه خود می کرد گفت: همه توجه کنن! محیا الان زن رسمی و قانونی من هست، الان اگر از آسمان آتیش هم بباره و بگن محیا را ول کن تا آتیش خاموش بشه، من این کار را نخواهم کرد، محیا را به اراده و علاقه خودم گرفتم و به هیچ کس هم ربطی نداره...
اقدس خانم که کارد میزدی خونش در نمی آمد همانطور که به سمت محیا و مهدی حمله می کرد گفت:...
👈 #ادامه_دارد....
#رمان #دست_تقدیر
✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی »
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.🥀🍃🥀.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════🥀.🍃🥀.═╝