♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- @zohoreshgh ❣﷽❣ 💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖 #قسمت_9
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
@zohoreshgh
❣﷽❣
💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖
#قسمت_0⃣1⃣
من برمى خيزم و نزديك صومعه مى روم. مى بينم كه آن يهودى در بالاى پشت بام صومعه ايستاده است و به آن طرف نگاه مى كند. او به محمّد(ص) خيره شده است كه زير درختى نشسته است.
او را صدا مى زنم و به او مى گويم:
ــ چرا قصد جان محمّد را كردى؟
ــ چه كسى اين حرف را زده است؟
ــ مگر نيامده بودى تا به او آزارى برسانى؟
ــ هرگز! من آمده بودم تا او را ببينم! من مثل بقيه يهوديان نيستم. من هيچ گاه حق را كتمان نمى كنم. من هرگز دينم را به دنيا نمى فروشم.
ماجرا چيست؟ او بايد براى من بيشتر سخن بگويد. نزديك تر مى شوم و از او مى خواهم برايم سخن بگويد.
سال ها پيش استادى داشتم كه براى من تورات مى خواند. نسخه اى از تورات اصلى به دست او رسيده بود. او برايم مى گفت كه علماى يهود تورات را تحريف كرده اند.
يك روز او مرا صدا زد و به من خبر داد كه مرگش نزديك است. سپس صفحه اى از تورات را به من نشان داد و گفت: اين صفحه را بخوان.
من شروع به خواندن آن كردم. در آن صفحه، نشانه هاى آخرين پيامبر خدا نوشته شده بود. آن نشانه ها آن قدر واضح بود كه وقتى من آن صفحه را خواندم خيال كردم پيامبر موعود را مى بينم.
اشك در چشمان استادم حلقه زد، بعد دست مرا گرفت و كنار درخت خشك شده اى برد و گفت: به زودى آخرين پيامبر خدا از اينجا عبور خواهد نمود و زير اين درخت خواهد نشست. اين درخت سال هاست كه خشكيده است، وقتى آخرين پيامبر زير آن بنشيند اين درخت، سبز خواهد شد و برگ هاى تازه خواهد داد. اين معجزه اى خواهد بود تا تو بتوانى او را بشناسى. يادت باشد كه سلام مرا به او برسانى.
اكنون سال هاست كه من منتظر آمدن پيامبر موعود هستم. هر وقت كاروانى از مكّه به اينجا مى آيد به جستجوى او هستم.
من امروز از بالاى بلندى، چشم به راه دوخته بودم. شما را ديدم كه به اين سو مى آييد. حسّى به من مى گفت كه امروز گمشده خود را مى يابم.
جوانى را در كاروان شما ديدم كه شبيه گمشده من بود. با خود گفتم خوب است او را امتحان كنم. اوّلين نشانه پيامبر اين است كه او هرگز بت پرست نباشد. رو به او كردم و گفتم: اى جوان عرب! تو را به لات و عُزّى قسم مى دهم.
او در جواب من گفت: واى بر تو، اى مرد يهودى! نام خدا را رها مى كنى و نام بت ها را به زبان مى آورى!
سريع برگشتم و كتاب تورات را در دست گرفتم و آمدم، گاهى نگاه به تورات مى كردم و گاهى نگاه به آن جوان.
همه نشانه هاى آن درست بود. اكنون بايد صبر مى كردم تا ببينم معجزه سبز شدن درخت روى مى دهد يا نه.
شما بارهاى شتران را باز كرديد و سپس به زير سايه درختان سبز رفتيد; امّا آن جوان به زير همان درخت خشكيده رفت كه استادم نشانم داده بود.
به اذن خدا آن درخت سبز شد و در يك لحظه، برگ هاى تازه داد. باور كردن آن سخت بود.
اينجا بود كه من بى اختيار شدم و به سوى آن جوان دويدم تا صورتش را ببوسم. ناگهان صدايى بلند شد: "بشتابيد! بشتابيد"، همه به سوى من هجوم آوردند و من فرار كردم.39
به زودى محمّد(ص) دعوت خود را آشكار خواهد كرد و جبرئيل بر او نازل خواهد شد. او همان كسى است كه پيامبران الهى، مژده آمدنش را داده اند.
ما از اوّل اين سفر با او همسفر بوديم و او را نمى شناختيم.
بايد نزد مَيسِره برويم و ماجرا را به او بگوييم. حتماً او خيلى خوشحال خواهد شد.
آيا تو مى دانى مَيسِره كجاست؟
او زير آن درخت زيتون نشسته است.
نزد او مى رويم و با او سخن مى گوييم. او از جاى خود برمى خيزد و به همان صومعه مى رود تا با آن مرد يهودى سخن بگويد.
مدّتى مى گذرد. مَيسِره به سوى ما مى آيد. او بسيار خوشحال است كه حقيقتى بزرگ را فهميده است.
اكنون ديگر موقع حركت است، بايد هر چه سريع تر به شهر شام برويم. فكر مى كنم ما نزديك غروب آفتاب، آنجا باشيم...
نگاه كن! آنجا دروازه شهر شام است. بعد از مدّتى ما به محل اتراق كاروان ها مى رويم و بارها را از شترها پايين مى گذاريم.
عدّه اى براى خريدن كالاها آمده اند; امّا آنها بايد بروند و صبح زود بيايند.
امشب، آسمان شام مهتابى است. نسيم خنكى میوزد. بوى برگ درختان زيتون به مشام مى رسد.
هنوز آفتاب نزده است كه تاجران شام مى آيند تا كالاهاى ما را خريدارى كنند. جمعيّت زيادى جمع مى شود، هر كس براى كالاها قيمتى مى گذارد.
كالايى كه ما آورده ايم، عطر و صمغ و نقره و طلاست. بايد همه اين ها را بفروشيم و ابريشم و اسلحه و روغن و گندم خريدارى كنيم و به مكّه ببريم.
من كه سررشته زيادى از كار تجارت ندارم، بايد منتظر بمانم تا كار خريد و فروش كالاها تمام شود.
📚 #نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#ادامه_دارد...
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db
♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- @zohoreshgh ❣﷽❣ 💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖 #قسمت_9
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
@zohoreshgh
❣﷽❣
💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖
#قسمت_0⃣2⃣
چند سال مى گذرد. على(ع) به شش سالگى مى رسد. در مكّه قحطى مى شود. ابوطالب كه فرزندان زيادى دارد در شرايط سختى قرار مى گيرد. پيامبر تصميم مى گيرد كه على(ع) را به خانه خود بياورد تا اين گونه به عموى خود، ابوطالب كمكى كرده باشد.
ابوطالب با اين پيشنهاد محمّد(ص) موافقت مى كند، او مى داند كه در تمام دنيا، هيچ كس براى تربيت على(ع) بهتر از محمّد(ص) نيست.
اين گونه است كه على(ع) به خانه محمّد(ص) مى آيد. روزها و شب ها او همراه محمّد(ص) است.
خديجه كه فرزندش، قاسم را از دست داده است، اكنون براى على(ع) مادرى مى كند. آيا مادرى مهربان تر از خديجه سراغ دارى؟68
محمّد(ص) در آستانه چهل سالگى است و او با فرارسيدن ماه رجب، مثل هر سال به غار حِرا مى رود.
او در كتاب طبيعت، چيزهايى را مى خواند كه هيچ كس به آن توجّه ندارد: ستارگان كه همچون چراغ هايى بر آسمان شب مى درخشند، سپيده صبح از دل شب طلوع مى كند، مهتاب كه همه جا را با نور خود روشن مى كند و...
اين ها نشانه هايى از خدا است كه با زبان بى زبانى با محمّد(ص) سخن مى گويند.69
امسال هم مثل سال هاى قبل، خديجه براى محمّد(ص) آب و غذا مى برد، از مكّه تا غار حِرا حدود ده كيلومتر است. خديجه به عشق ديدن همسرش اين راه را طى مى كند. تازه وقتى او به پاى كوه مى رسد بايد تا قلّه كوه بالا برود.
على هم همراه خديجه مى آيد، او هم مى خواهد محمّد(ص) را ببيند. كوزه آب در دست على(ع) است و غذا در دست خديجه.70
ــ اين همه راه را براى چه آمدى؟
ــ آقاى من! چرا چنين مى گويى؟
ــ در اين آفتاب سوزان اذيّت مى شوى. كاش كسى را پيدا مى كردى كه اين آب و غذا را اينجا بياورد.
ــ آيا مى خواهى مرا از ديدارت محروم كنى؟
ــ تو كه مى دانى من از ديدار تو چقدر خوشحال مى شوم.
ــ پس اجازه بده خودِ من، آب و غذا برايت بياورم.
محمّد(ص) لبخندى مى زند، قلب خديجه شاد مى شود، گويى كه بهشت را به خديجه داده اند.
شب بيست و هفتم ماه رجب است، محمّد(ص) در غار حِرا مشغول عبادت است و با خداى خود راز و نياز مى كند.71
محمّد(ص) از شكاف غار به بيرون نگاه مى كند، امشب از ماه خبرى نيست. همه جا غرق تاريكى است. نسيمى میوزد، هوا قدرى خنك مى شود.
فقط سكوت است و سكوت!
ناگهان در آسمان نورى آشكار مى شود، گويى اتّفاق بزرگى در راه است...
آن نور نزديك و نزديك تر مى شود، از ميان آن نور، مردى كه از جنس نور است، ظاهر مى شود و مى گويد:
ــ اى محمّد بخوان!
ــ چه بخوانم؟
ــ نام خداى خود را بخوان!
ــ نام او را چگونه بخوانم؟
ــ ( اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِى خَلَقَ. . . ) ; بخوان به نام آن خدايى كه همه هستى را آفريد، انسان را آفريد، بخوان كه خداى تو از همه بهتر است.
و اكنون محمّد(ص) مى خواند...72
📚 #نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#ادامه_دارد...
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db
♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- @zohoreshgh ❣﷽❣ 💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖 #قسمت_9
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
@zohoreshgh
❣﷽❣
💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖
#قسمت_0⃣3⃣
اين روزها اين سخنان در شهر مكّه زياد شنيده مى شود. مردم مى بينند كه گروهى به صورت ناگهانى به پول زيادى رسيده اند. هيچ كس نمى داند كه آنها اين پول را از كجا آورده اند.
حتماً به ياد دارى كه رهبران مكّه، خريد و فروش با مسلمانان را ممنوع كرده اند و ديگر هيچ تاجرى حق ندارد با مسلمانان معامله اى بكند.
اين گروه نزد تاجران مى روند و گندم و خرما و غيره را از آنها خريدارى مى كنند.
آنها بار خرما و گندم مى خرند و به صورت قاچاق به خديجه مى فروشند. آنها بازار سياه درست كرده اند و هر بار آذوغه را به صد برابر قيمت آن، به خديجه مى فروشند!
چه كاسبى از اين بهتر مى توان پيدا كرد؟
البته اين كار بسيار خطرناكى است. قاچاق گندم و خرما به شِعْب مجازات سختى دارد; امّا وسوسه پول، آنها را رها نمى كند. ره صد ساله را مى توان در يك شب رفت!
آرى، اين همان جنگ اقتصادى است كه خديجه فرمانده آن است، او با همه ثروت خود به ميدان مبارزه آمده است.
خديجه مى داند كه جوانان مكّه همه بت پرستند و دشمن اسلام; امّا وقتى بوى پول به مشامشان برسد خيلى از مسائل را فراموش مى كنند.
تا ثروت خديجه هست هيچ كس گرسنگى نخواهد كشيد و گريه هيچ كودكى بلند نخواهد شد.
آرى، تاريخ فراموش نخواهد كرد كه اگر ثروت خديجه نبود از اسلام هيچ خبرى نبود.
اسلام كه بهترين دين خداست، مديون خديجه است.
نگاه كنيد!
خديجه مرا ببينيد!
ببينيد كه او چگونه دين مرا يارى مى كند!
من خداى زمين و آسمان ها هستم و به خديجه مباهات مى كنم.112
اى جبرئيل!
برخيز و شتاب كن!
نزد محمّد برو و به او بگو كه من خديجه را دوست دارم.
سلام مرا به خديجه برسان.113
من خديجه را مى شناختم و براى همين بود كه او را مادر همه خوبى ها نمودم.
خديجه، مادر فاطمه است، فاطمه گل سرسبد هستى من است...
سه سال است كه مسلمانان در محاصره هستند. رهبران مكّه باور نمى كردند كه اين نقشه هم بى نتيجه بماند.
اكنون همه آنها منتظر هستند تا ثروت خديجه تمام شود.
آنها با خود مى گويند كه ثروت خديجه هر قدر زياد هم باشد، سرانجام تمام مى شود; آن وقت است كه در شِعْب ابوطالب گرسنگى بيداد خواهد كرد و مسلمانان مجبور خواهند شد محمّد را تسليم كنند.
خديجه همه ثروت خود را در راه اسلام خرج كرد. ديگر از ثروت او چيز زيادى باقى نمانده است.
امشب، اين آخرين بار شترى است كه وارد شِعْب مى شود، ديگر براى خديجه هيچ پولى نمانده است.
مدّتى مى گذرد...صداى گريه كودكان گرسنه به آسمان مى رود، وضعيّت شِعْب بحرانى مى شود.114
خدايا! خودت كمك كن!
خديجه به يكى از اقوام خود پيام مى فرستد و از او مى خواهد تا مقدارى خرما و گندم براى مسلمانان بفرستد و او با زحمت زياد اين كار را مى كند.
غذا جيره بندى مى شود، بيشتر به كودكان رسيدگى مى شود. 115
خديجه گرسنگى را تحمّل مى كند و سهم خود را به ديگران مى دهد. فاطمه كه اكنون چند سال دارد ايثار و فداكارى را از مادر مى آموزد.
او مى بيند كه مادر غذاى خود را به ديگران مى دهد و خود گرسنه مى ماند.
من خيلى نگران حال خديجه هستم. او روز به روز ضعيف تر مى شود، نكند او بيمار بشود، آخر يك بدن چقدر طاقت دارد گرسنگى را تحمّل كند؟
ولى خديجه نمى تواند ببيند كه بچّه ها و كودكان در گرسنگى باشند، او غذاى خود را به آنها مى دهد و نمى گذارد هيچ كس از اين ماجرا با خبر شود.
روزهاى سختى است. رهبران مكّه خيلى خوشحال هستند، آنها پيش بينى مى كنند كه به زودى كار مسلمانان تمام است و آنها مجبور خواهند شد محمّد را تحويل دهند. اگر آنها اين كار را نكنند همه آنها از گرسنگى خواهند مرد.
به راستى سرنوشت مسلمانان چه خواهد شد؟
وعده خدا نزديك است.
درست است كه مسلمانان سختى هاى زيادى كشيدند ولى آنها دست از يارى حق برنداشتند.
آنها ثابت كردند كه اسلام را براى نان و پول نمى خواهند. آنها براى اسلام از نان و پول گذشتند و گرسنگى كشيدند.
خدا خودش وعده داده است كه اهل ايمان را يارى كند.
به زودى وعده خدا فرا مى رسد...
جبرئيل نزد پيامبر مى آيد و مژده اى از طرف خدا به پيامبر مى دهد. پيامبر نزد عمويش ابوطالب مى رود و از او مى خواهد كه پيامى را به بت پرستان برساند.
📚 #نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#ادامه_دارد...
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
http://eitaa.com/joinchat/3843096576Cf7a42801db
♥️تاظهور دولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-