eitaa logo
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
5.2هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
556 فایل
فعالیت کانال نشانه های ظهور اشعار مهـدویت حوادث آخرالزمان #رمان های مذهبی و شهدایی 👇👇 @Malake_at مدیر @Yahosin31 مدیر تلگرام ,ایتا,سروش eitaa.com/zohoreshgh eitaa.com/NedayQran sapp.ir/zohoreshgh #کپی_مطالب_آزاد_با_ذکر_صلوات
مشاهده در ایتا
دانلود
سوره مبارکه از کتاب تفسیر یک جلدی مبین @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
152-araf-ta-1.mp3
6.17M
سوره مبارکه بخش اول مفسر: استاد قرائتی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
152-araf-ta-2.mp3
7.66M
سوره مبارکه بخش دوم مفسر: استاد قرائتی @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕
°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺° @zohoreshgh ❣﷽❣ ☀️ (ع) 😊 ✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️ ❤️ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ 💜ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️ 💙ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️ 💚ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️ 💛ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️ ❤️السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان... ﻭ ﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨ ✨اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج✨ ✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨ @zohoreshgh @NedayQran 📕نــداے قــرآن و دعــا📕 °✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺°🌺⚜°✺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°🌱 😍✋ ای بادصبا برسون به حسین«علیه‌السلام» سلآم برحسین«ع» سلآم از راه دور سلآم ای کربلآ سلآم ای نینوا سلآم ای خآمسِ آل عبا ♥️🌱 💔🥀 💚🍃 @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤
😍✋ 💚 به همراهیتان مشکی میپوشم به همدردیتان اشک میریزم و عاشورا ميخوانم... به رسم وفا و بندگی فقط سلامتي و ظهورتان را میخواهم... و تنها دعاي فرج شما را ميخوانم..... «عزاداریم نذر ظهور مهدیست» 🌹 🌹 تعجیل در ظهور و سلامتی مولاعج پنج 💚اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج💚 "بحق فاطمه(س) " @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤
💚 عرش را ساخٺ خدا با دَمِ مولا و سپس سر در نُہ فلڪش نام تو را زد الف قامٺ صبر اسٺ زصبرٺ قائم الف قامٺ غم را تو شدے مَد 🌺 💔🥀 @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤
🥀 سر نی در نینوا می‌ماند اگر زینب نبود کربلا در کربلا می‌ماند اگر زینب نبود گرچه دادند انبیا هر یک نشان ازکربلا کربلاهم بی‌نشان میمانداگر زینب نبود 🌺 💔🥀 @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤
4_286817787177861646.mp3
1.49M
😭😭😭 🎧سلیم موذن زاده @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤
4_5913537803240605698.mp3
15.72M
🔳 🌴دیدم به چشم خویش غمی ناشنیده را 🌴در یک غروب سرخ بلای عدیده را 🎤حاج 👌بسیار دلنشین @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤
کربلایی‌محمدحسین_حدادیان_وا_زینبا.mp3
12.55M
📝 وا زینبا 🎤 کربلایی محمدحسین حدادیان ▪️ویژه چهارم 🏴 @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️دختری که برنامه معلی را بهم ریخت! 🎥روضه‌خوانی دختربچه ترک‌ از زبان حضرت رقیه سلام الله علیها در برنامه حسینیه معلی، شب سوم @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤
⚫️ واقعه عاشورا(قسمت سوم) 🏴در كتاب اسرار الشهاده نوشته شده است كه: لشكر عمر سعد در كربلا يك ميليون و ششصد هزار نفر بود!! اينها همه در كوفه‏ بودند، مگر چنين چيزی می‏شود!؟ ❇️مگر كوفه‏ چقدر بزرگ بود؟كوفه يك شهر تازه ساز بود كه هنوز سی و پنج سال بيشتر از عمر آن نگذشته بود،چون كوفه را در زمان عمربن خطاب ساختند. ❌در آن وقت معلوم نيست همه جمعيت كوفه آيا به صد هزار نفر می‏رسيده است‏ يا نه؟اون وقت اينكه يك ميليون و ششصد هزار نفر سپاهی در آن روز جمع بشود با عقل جور در نمی‏آيد . 💠نيز در آن كتاب نوشته كه امام حسين‏ در روز عاشورا سيصد هزار نفر را با دست خودش كشت! 💣 با بمبی كه در هيروشيما انداختند تازه شصت هزار نفر كشته شدند! ✨و من حساب كردم كه‏ اگر فرض كنيم كه شمشير مرتب بيايد و در هر ثانيه يك نفر كشته شود،كشتن سيصدهزار نفر ، هشتاد و سه ساعت و بيست دقيقه وقت می‏خواهد. 🔘بعد كه ديدند اين تعداد كشته با طول روز جور در نمی‏آيد ، گفتند روز عاشورا هم‏ هفتاد ساعت بوده است! ◾️همين طور درباره حضرت ابوالفضل گفته‏ اند كه بيست و پنج هزار نفر را كشت كه حساب كردم اگر در هر ثانيه يك نفر كشته شود،شش‏ ساعت و پنجاه و چند دقيقه و چند ثانيه وقت می‏خواهد! 🌷 پس حرف اين مرد بزرگ ، حاجی نوری را باور كنيم كه می‏گويد : اگر كسی بخواهد امروز بگريد، اگر كسی بخواهد امروز ذكر مصيبت كند ، بايد بر مصائب جديده ابا عبدالله‏ بگريد ، بر اين دروغهائی كه به اباعبدالله عليه السلام نسبت داده می‏شود،گريه كند. 🔰قضیه دیگری كه تحريف كردند اين است كه قاصدی گفت پس حالا كه آقااباعبدالله می‏روند، بروم ببينم جلال و كوكب آنها چگونه است. 🍃رفت و ديد آقا خودش‏ روی يك كرسی نشسته و بنی‏ هاشم روی كرسي های چنين و چنان ...بعد مخدرات‏ را آوردند و با چه احترامی سوار اين محملها كردند. ⛔️اينها را می‏گويند تا ناگهان به روز يازدهم گريز می‏زنند و می‏گويند اينها كه در آن روز چنين‏ محترم آمدند روز يازدهم چه حالی‌ داشتند!! ♦️حاجی نوری می‏گويد: اين حرفها يعنی چه؟ اين تاريخ است كه می‏گويد : امام حسين در حالی كه بيرون می‏آمد که خودش را به موسی بن عمران كه از فرعون فرار می‏كرد تشبيه كرده است‏ 🔘يك قافله بسيار ساده‏ ای حركت كرده بود.مگر عظمت اباعبدالله يا عظمت خاندان او به اين است كه‏ سوار محملهائی از ديباج و حرير شده باشند؟! اسبها و شترهايشان چطور باشد؟! 📘کتاب حماسه حسینی جلد ۱ نوشته شهید بزرگوار مرتضی مطهری @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤
⚫️وقایع سال 61هجری ♨️ابن زیاد بعد از جواب نامه ای که برای امام علیه السلام فرستاد،در روز چهارم محرم مردم را در جامع کوفه جمع نمودو به منبر رفت و گفت: 💠"ای مردم! شما آل ابوسفیان را شناختید و آنهارا آزمودید،این امیرالمومنین یزید است که خوش رفتار و بارعیت خوش رفتار است. 💠راهها در زمان او امن شده و پدرش معاویه هم در زمان خودش چنین بود،آنها شما را از مال بی نیاز میکنندو یزید به حقوق شما افزوده است و مرا دستور داده تا شمارا به جنگ دشمنش حسین بفرستم،از او بشنوید و اطاعت کنید... 🌀سپس از منبر پایین آمد و به مردم هدایای وافر بخشیدو دین آنها را خرید و به جنگ حسین علیه السلام فرستاد... 📛13هزار نفر در قالب 4گروه: 1-شمربن دی الجوشن با چهارهزارنفر 2-یزیدبن رکاب کلبی با دوهزارنفر 3-حصین بن نمیر باچهارهزارنفر 4-مضایر بن رهینه مازنی باسه هزارنفر به سپاه عمر ابن سعد پیوستند... 📗در کربلا چه گذشت، اثر مرحوم شیخ عباس قمی @zohoreshgh 🖤تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم🖤
۳ 🎬: محیا همانطور که قلبش تندتر از قبل می تپید به عقب برگشت و چهرهٔ سبزه و نمکین و هیکل درشت زن عمو عالمه را در مقابلش دید. زن عمو لبخندی زد و خیره در چشمان درشت و میشی رنگ محیا شد و گفت: ببینم پشت در اتاق کار عمو چه می کنی؟! چی دارن میگن که برای تو اینقدر جالبه دختر زیبا؟! محیا با لکنت گفت: س..س..سلام زن عمو، هیچی نمی گن...ب...ببخشید من یه کم کنجکاو بودم و برای اینکه بحث را عوض کند گفت: چقدر زود از خرید برگشتید، چرا دستتون خالی هست؟ عالمه اشاره ای به در کرد و گفت: اون بندگان خدایی که ابو‌حصین اجیر کرده بود خرید را انجام دادن، من فقط دستور صادر کردم، الان هم کلی خرید روی حیاط هست، گفتم ببرن حیاط پشتی چون قراره اونجا آشپزی کنن و با زدن این حرف دست محیا را گرفت و همانطور که او را به طرف آشپزخانه می برد گفت: بیا خودم برات بگم که عموت قراره چی به مادرت بگه تا این حس کنجکاوی اینقدر اذیتت نکنه و بعد صدایش را آرام تر کرد و ادامه داد: منم از جنس خودت هستم یه زنم، نگاه به قد و هیبتم نکن، دل من هم لطیف هست و البته کنجکاو و فضولم، پس درکت می کنم محیا با تعجب حرکات زن عمویش را نگاه می کرد و با خود فکر می کرد آیا به راستی زن عمو می داند که عمو دام برای مادرم پهن کرده و قراره مادرم را هووی او کند؟! اگر می داند چرا حس حسادت ندارد؟! عالمه و محیا وارد آشپزخانه شدند و عالمه او را به سمت صندلی های نهار خوری چوبی که تازه خریده بودند کشید، محیا را روی صندلی نشاند و‌خودش هم روی صندلی کنارش نشست و همانطور که دستان سرد محیا را در دستان گرم و گوشتی خودش گرفته بود دستش را روی میز گذاشت و گفت: ببین محیا، تو دختر بزرگ و تحصیل کرده ای، دیگه وقت ازدواجت شده، مادرت هم چون توی سن پایین همسر ابو محیا شد، هنوز جوان است و زیبا، پدرت که ناگهان فوت کرد، پس عاقلانه نیست زن جوان و زیبایی مثل رقیه بیوه و تنها بماند، پس ما تصمیم گرفتیم مجلسی راه بیاندازیم و در این مجلس مادرت را به ابو معروف نشان دهیم و من مطمئن هستم با این زیبایی که رقیه دارد ،ابو معروف یک دل نه، صد دل عاشق مادرت میشود، درست است پدرت مال و املاک قابل توجهی داشت اما اموال ابو معروف مثل دریایی بی انتهاست، خوشبختی تو و مادرت تضمین خواهد شد. عالمه به چهره جوان و زیبای محیا خیره شد، چشمان درشت و میشی رنگ، ابرو های کمانی و کشیده، پیشانی بلند و صورت سفید و مژه های بلند و فر دار او، قادر بود هر مردی را جذب خود کند، عالمه لبخندی زد و زیر لب گفت: خدا را چه دیدی شاید تو به بهانه ازدواج مادرت ماندی و جاسم من هم سرو سامان گرفت.. شوکی دیگر به محیا وارد شده بود، او از حرکات جاسم پسر عمویش چیزهایی دستگیرش شده بود، حالا می فهمید که زن عمویش از این عشق پنهانی و یک طرفه خبر دارد. محیا کلا گیج شده بود، حرفهای عالمه با حرفهایی که از پشت در شنیده بود با هم نمی خواند و از زمین تا آسمان با هم فرق داشت، اما او خوب می دانست که عمویش حیله کرده و عالمه را فریب داده... عالمه که دید محیا در فکر فرو رفته گفت: محیا جان! غم به دلت راه نده، ابو‌معروف بر خلاف قیافه خشنی که دارد قلبی مهربان در پس آن قیافه دارد، مطمئنم همسر خوبی برای مادرت و پدر خوبی برای تو خواهد بود، از طرفی صدام که تازه با ترفند عمویش را برکنار کرد و کشت و بر مسند قدرت نشسته، از دوستان نزدیک ابو معروف است و این یعنی نان تو و مادرت که چه عرض کنم، نان خانواده ما هم در روغن است.. محیا آه کوتاهی کشید و از این همه سادگی زن عمو عالمه و حیله عمویش، دل نازکش پر از درد شد. دنیای محیا و اقوام پدرش با هم فرسنگها فاصله داشت، آنها خوشبختی را در چه می دیدند و محیا در چه؟! آنها پول و مال و مقام می خواستند و محیا یک جو ایمان و آرامش.... 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
۴ 🎬: روی حیاط بزرگ خانه ابو حصین، زیر درختان خرمای سر به فلک کشیده، گوش تا گوش تخت های چوبی که با قالیچه های لاکی پوشیده شده بودند، چیده بودند، ابو معروف و جمعی از دوستانش ساعتی بود که به مهمانی آمده و روی تخت ها نشسته بودند و انواع وسائل پذیرایی هم برایشان مهیا بود. ابو معروف پُکی به قلیان زد و همانطور که دود از سوراخ دماغ و دهنش خارج میشد، سرش را به گوش ابوحصین که در کنارش نشسته بود نزدیک کرد و گفت: خوب ابو حصین، چرا خبری از برادر زاده ات محیا نیست؟! مگر نگفتی قراره است مثلا من او را ببینم و ... ابوحصین به میان حرف او دوید و گفت: حالا تو که بارها محیا را دیده ای، درست است او تو را به درستی نمی شناسد و اصلا در ذهن ندارد، اما تو پیش از این عاشق و دلباخته او شدی، همانطور که من مهر مادرش رقیه را به دل گرفتم و آن نقشه را هم با همکاری یکدیگر انجام دادیم وگرنه برادرم خالد که جوان بود و وقت مرگش نبود. ابو حصین که انگار از کار قبلی اش پشیمان شده بود، آهی کشید و گفت: خالد برادر خونی من بود، گرچه مادرمان یکی نبود، اما برادرم بود، خدا شاهد است من او را دوست داشتم، اما چه کنم که او و مادرش در اقبال و بخت همیشه یک قدم از من و مادرم جلوتر بودند. ابو معروف نی قلیان را روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس! امشب این عذاب وجدان کار دستت می دهد و در همین حین عالمه و رقیه هر دو در چادر بلند و سیاه عربی، در حالیکه هر کدام سینی مملو از خوراکی در دست داشتند روی حیاط امدند. حصین به طرف مادرش و جاسم به طرف زن عمویش رفت تا سینی را بگیرد. چشمان هیز ابو معروف به آن دو زن دوخته شده بود و زیر لب به طوریکه ابو حصین بشنود گفت: الحق که خالد چه پری زیبایی صید کرده بود، این دو زن که کنار هم ایستاده اند قابل مقایسه با هم نیستند.. ابو حصین با لحن تندی گفت: کمتر ملت را دید بزن، تو هم که شاه پری صید کردی.. ابو معروف که انگار از این حرف قند در دلش آب می شد قهقه ای زد و سرش را نزدیک گوش ابو حصین آورد و گفت: کاش امشب به جای این میهمانی مسخره که همه از من روی می پوشانند، مجلس عقدمان به راه بود، ابو حصین! دست بجنبان، طاقت من از کف رفته و از طرفی اوضاع مملکت هم دگرگون است، می خواهم قبل از اینکه باز اتفاقی دامن گیر این کشور شود، نوعروسم را به خانه ببرم. ابو حصین خیره به صورت پهن و چشمان ریز و لبهای کلفت و گوشتی او شد و همانطور که به موهای سفید ابومعروف که از زیر چفیه عربی اش بیرون زده بود نگاه می کرد،سری تکان داد و گفت: موضوع را تازه با ام محیا درمیان گذاشتم، او به هیچ کدام از وصلت ها راضی نیست، اما رضایت او برایم شرط نیست، ما انقدر قدرت داریم که به خواسته خودمان برسیم. در نظر دارم آخر هفته آینده مجلس عقد را به راه اندازم، اما نه اینجا... باید با نقشه پیش رویم، اگر باد به گوش ام حصین برساند که چه در سر دارم، این زن حسود و کینه توز که تا به حال نگذاشته من هوو سرش بیاورم، هم خودش و هم ام محیا را می کشد. ابو معروف با تعجب به او نگاه کرد و گفت: منظورت چیست؟! ابو حصین سر در گوش ابو معروف برد و شروع به سخن گفتن کرد و ابو معروف سرش را مدام تکان میداد و هراز گاهی لبخندی میزد. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
تقدیر ۵ 🎬: میهمانی به خوبی و خوشی برگزار شد، ابو‌معروف به خواسته اش رسید و بارها محیا را دید و ابو‌حصین از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. وقت رفتن بود، خانه خالی از همهٔ مهمان شده بود، ابو معروف که حالا خود را به داخل خانه رسانده بود و با چشمهای هیزش محیا را مدام می پایید، بالاخره دل از این خانه کند و از جا برخاست. ابو حصین برای بدرقه اش همراه او شد و از در حیاط بیرون رفتند، بی آنکه بدانند شبحی روی پوشیده در سایهٔ دیوار منتظر ابو معروف است و این شبح کسی نبود جز جاسم... او که عشق محیا را به دل داشت پس هر لحظه نگاهش دنبال او بود و در این بین متوجه حرکات زشت و نگاه های بی پروای ابو معروف به محیا شده بود و الان برای اینکه دلش خنک شود و درسی به او دهد با چوب دستی منتظر آمدن او بود. ابو معروف گرم خدا حافظی بود که راننده شخصی اش، خودش را به او رساند و‌گفت: ق...قربان، ماشین پنچر شده، چند دقیقه ای کار داره ، اگر... ابو معروف با دست به سر راننده بیچاره کوبید و‌گفت: خدا مرگت دهد، چرا حواست به اموراتی که مربوط به توست، نیست؟! برو سریع روبه راهش کن... راننده چشمی گفت و دور شد و ابو معروف دست ابوحصین را گرفت و به سمت سایه برد و درست در یک قدمی جاسم ایستادند. نفس در سینه جاسم حبس شده بود. ابو معروف بی خبر از وجود شخص سوم در کنارشان آرام گفت: ابوحصین! نقشه ای که گفتی خوب بود،اما چند تا اشکال داشت و در آن مجلس موعود قرار است محیا به عقد من و ام محیا به عقد تو درآید، تو ام حصین را چه می کنی؟! نمی گویی ممکن است قال و قیل راه بیاندازد و آبروی هر دومان را بر باد دهد؟! ابو حصین با لبخندی دهان گشادش را باز کرد و گفت: من به همه جوانب فکر کرده ام، قرار است طی یکی دو روز آینده، ام محیا و محیا برای زیارت به کربلا بروند و ام حصین فکر می کند به خاطر جواب ردی که ام محیا مثلا به خواستگاری تو از خودش داده، من از آنها دلزده و ناراحتم و آنها بعد از زیارت کربلا مستقیم به ایران می روند، در صورتیکه آنها را به تکریت برمی گردانیم و... ابو معروف خنده صدا داری کرد به طوریکه ردیف دندان های سفیدش در تاریکی شب مشخص بود و گفت: عجب حیله گری هستی تو!! و بعد انگار چیزی یادش بیافتد گفت: از کجا معلوم آنها برگردند؟! ابو حصین نفسش را آرام بیرون داد و گفت: بر می گردند، چون قرار است بدون آنکه بدانند با یکی از ماشین های شما و بوسیله زبده ترین راننده شما به این سفر بروند و برگردند. البته خودشان هم نمی دانند چه چیزی در انتظارشان است اما برمی گردند و بعد آه کوتاهی کشید و ادامه داد: خدا می داند من نمی خواستم کار به اینجا بکشد و با مکر و‌حیله به عقد ما در آیند، اما چه کنم؟! وقتی به ام محیا گفتم، لگد پراند و معلوم است با زبان خوش راضی به این کار نمی شود‌. در همین حین صدای راننده بلند شد: قربان! ماشین حاضر است. دو مرد مکار از دیوار فاصله گرفتند و جاسم نفسش را با آهی کوتاه بیرون داد. او حالا خبر داشت که پدرش چه نقشه ها برای زن برادر و برادر زاده خود کشیده و مطمئن بود رسیدن به محیا برای جاسم آرزویی بیش نیست، اما جاسم اراده کرده بود که اگر محیا قسمت او نشد به دست این گرگ هار هم گرفتار نشود.. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
۶ 🎬: جاسم از روی مبل بلند شد،بی قرار دور تا دور هال را می گشت، عالمه که این حرکات جاسم برایش تازگی داشت و فکر می کرد دلیل این حرکات را بداند، در حالیکه سینی چای در دستش بود جلو آمد و گفت: پسرم جاسم! بیا و چای بخور بلکه اعصابت سرجایش آمد و بعد صدایش را آرام تر کرد و گفت: فعلا که محیا و مادرش طاقچه بالا گذاشته اند و فردا هم راهی زیارت هستند و از آنجا هم قرار است به ایران بروند، صبر داشته باش پسرجان، اگر محیا قسمت تو باشد،بالاخره دست تقدیر به اینجا می کشاندش.. جاسم نگاهی از زیر چشم به مادرش که از اصل قضیه خبر نداشت کرد و همانطور که آه می کشید گفت: نگرانی من چیز دیگریست، باید به دانشگاه نجف بروم و وضعیت تحصیلم را روشن کنم.. مادرش با تعجب به او نگاه کرد و گفت: مگر وضعیتت روشن نیست؟! جاسم با تته پته گفت: چ...چرا..اما یک سری مشکلاتی پیش آمده باید بروم. مادرش لبخندی زد و گفت: اوه من فکر کردم این بی قراری تو به خاطر رفتن محیا و مادرش هست، خوب یک سر برو نجف و ببین چطوره و کارهات را روی روال بنداز.. جاسم با تردید گفت: آ..آخه می خوام اگر بشه با یکی از ماشین های بابا برم. عالمه سری تکان داد و‌گفت: باشه، با پدرت صحبت می کنم، ماشین قدیمی که دست حصین هست را چند روزی به تو بده، دیگه چی می خوای؟! جاسم که کلی ذوق کرده بود به طرف مادرش آمد، تشکر کرد و لیوان چای را برداشت و یک نفس سرکشید‌. قبل از ظهر بود، محیا و مادرش رقیه منتظر رسیدن ماشینی بودند که به گفتهٔ ابو حصین آنها را تا کربلا می برد، ابو حصین برای اینکه نشان دهد به خاطر جواب رد محیا و رقیه، ناراحت است، صبح زود از خانه بیرون زده بود که با میهمانان گستاخش چشم در چشم نشود، البته هیچ‌ملک و املاکی هم به آنان نداده بود و رقیه راضی بود که هیچ از ارث ابو محیا به او و محیا نرسد اما آینده خود و دخترش با خودخواهی و بوالهوسی این دو مرد عرب بر باد نرود. جاسم هم ساعتی بود که به قصد رفتن به نجف از خانه بیرون زده بود،اما هیچ‌کس نمی دانست که او در خروجی شهر تکریت، منتظر رسیدن ماشین ابومعروف هست که قرار بود محیا و مادرش را به کربلا برساند. بالاخره ماشین از راه رسید، جلوی خانه ایستاد و چند بوق زد. عالمه بسته ای را که در پارچه ای مخملی پیچیده بود به سمت رقیه داد و‌گفت: اینهم سوغات تکریت و با حالت گلایه ادامه داد: رقیه جان! ابو معروف به درک، اگر دست رد به خواسته قلبی جاسم نمیزدی، خوشبختی محیا تضمین شده بود، چون جاسم از جان و دل خواهان محیاست و برای من و ابو حصین هم محیا جای دختر نداشته مان خواهد بود.. رقیه با نگاهی محزون به او چشم دوخت و گفت: ابو حصین تو را نیز فریب داده، اگر با این دستپاچگی میروم، یک طرف قضیه شما هستی و به خاطر شما می روم و آرام تر ادامه داد: از من نشنیده بگیر، به روی خودت نیاور، شتر دیدی ندیدی، اما بدان ابوحصین آش بدی برایمان پخته بود، او محیا را برای جاسم خواستگاری نکرد، بلکه محیا را می خواست تا پیشکش ابو معروف کند تا خود به نام و مقام و پولی برسد و مرا هم برای خودش لقمه گرفته بود.. عالمه با شنیدن این حرفها انگار خشکش زده بود، مثل انسان های برق گرفته، پلک هم نمیزد. صدای بوق ماشین دوباره بلند شد و محیا و رقیه در حالیکه عالمه بهت زده به آنها می نگریست، از خانه بیرون رفتند بدون آنکه بستهٔ سوغاتی را بگیرند. آنها فکر می کردند با رفتن به کربلا از خطر جسته اند، اما خبر نداشتند تازه اول ماجراست. 👈 .... ✍ نویسنده ؛ « ط _ حسینی » 🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟 ╔═.🥀🍃🥀.═══════╗ 👇 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ ╚═══════🥀.🍃🥀.═╝
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰           @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 ۸۴۹🌷 🌿شرح قرآنی دعای ندبه🌿 🔶‌فراز بیست و هفتم 🥀أَیْنَ الشُّمُوسُ الطَّالِعَةُ أَیْنَ الْأَقْمَارُ الْمُنِیرَةُ أَیْنَ الْأَنْجُمُ الزَّاهِرَةُ أَیْنَ أَعْلامُ الدِّینِ وَ قَوَاعِدُ الْعِلْمِ؛ کجایند خورشیدهای تابان، کجایند ماه‌های نورافشان، کجایند ستارگان فروزان، کجایند پرچم‌های دین، و پایه‌های دانش.🥀 💠در این فراز درباره ی غم از دست دادن امامان معصوم که دارای فضایل بی شمار بودند و همانند خورشید و ماه و ستارگان بشریت را هدایت کرده، سخن به میان آمده و در فراز بعدی این شکوه‌ها به ناله‌های دوری از امام زمان عجل الله فرجه ختم می‌شود. پیشوایان دین در تفسیر برخی از آیات قرآن کریم مقصود از ستارگان را ائمه معرفی کرده اند؛ 💠 برای نمونه آیه شانزده سوره نحل را می‌توان ذکر کرد که قرآن کریم می‌فرماید: «وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ یَهْتَدُونَ؛ و نشانه‌های دیگری (در زمین قرار داد) وآنان به وسیله ستاره راه می‌یابند». 💠در این باره نکاتی قابل طرح است. نکته‌ها 🔺۱. امام صادق علیه السلام فرمود: «علامات»، ما هستیم و «نجم» رسول خداست که فرمود: «إن الله جعل النجوم أمانا لأهل السماء، و جعل أهل بیتی أمانا لأهل الأرض؛ همانا خداوند ستارگان را امان اهل آسمان قرار داد و اهل بیتم را امان اهل زمین». 🔺۲. پیامبر اکرم (ص) برای پس از خود علامت‌هایی را قرار داد که هرگاه مردم دچار حیرت و سرگردانی شدند، به آنها نظر کنند و حقّ را بشناسند؛ اوّلین آنها حضرت زهرا علیها السلام است که درباره وی فرمود: «رضای او رضای من و غضب او غضب من است». علامت دیگر، ابوذر غفاری است که پیامبر درباره آسمان بر کسی راستگوتر از ابوذر سایه نیفکنده است تا مردم ببینند زبان ابوذر از چه کسی حمایت می‌کند و او در تبعیدگاهِ چه کسی از دنیا می‌رود. علامت دیگر، عمّار یاسر است که پیامبر فرمود: قاتلِ عمّار گروه منحرفند. مردم دیدند که در جنگ صفین، عمّار به دست لشگر معاویه کشته شد. و مهم ترین علامتِ روشن پس از پیامبر، امام حسین علیه السلام است که پیامبر درباره وی فرمود: «حسین از من است و من از حسین». 🔺۳. برای حرکت در بیابان‌ها و پیدا کردن راه ها، به علائم نیاز داریم. علائم طبیعی در روز، و ستارگان در شب که خداوند در این آیه به این دو امر اشاره می‌کند. 🔺۴. نه فقط برای شناخت راه از بیراهه و دربیابان ها، به علامت نیاز داریم، بلکه برای شناخت حقّ از باطل نیز در لابه لای هوس‌ها و غرائز و طاغوت‌ها به نشانه‌های روشن نیازمندیم. 🔺۵. ستارگان، هم وسیله ی شناخت جهت قبله هستند و هم در دریاها و کویرها که هیچ علامتی یافت نمی شود، بهترین وسیله ی راه یابی به شمار می‌آیند. 🔺۶. آیا خدایی که برای هدایت دنیوی مردم نشانه‌هایی را قرار داده، از هدایتِ معنوی آنها غافل بوده است؟ «وَ عَلاماتٍ... یَهْتَدُون». 🔺۷. امام رضا علیه السلام فرمود:"امام مانند خورشید طالع است که نورش عالم را فرا گیرد و خودش در افق است آن گونه که دست‌ها و دیدگان به آن نرسد، امام ماه تابان، چراغ فروزان، نور درخشان و ستاره ای است راهنما در شدت تاریکی‌ها و رهگذر شهرها و کویرها و گرداب دریاها (یعنی زمان جهل و فتنه و سرگردانی مردم). 🔺۸. امام صادق علیه السلام در تفسیر آیات ابتدایی سوره شمس فرمود: «الشمس»، رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم است که دین مردم را برایشان واضح و روشن کرد؛ «الْقَمَر»، أمیرالمؤمنین علیه السلام است؛ «النَّهار»، امام از ذریة فاطمه دختر رسول خداست که تاریکی‌های ظلم و جور را روشن می‌کند؛ «وَ النَّهارِ إِذا جَلَّاها» یعنی به وسیله قائم آل محمد آن را فراگیر می‌کند. 🔺۹. کلامی از امیرالمؤمنین در نهج البلاغه آمده است که توضیحی برای جملات آخر این فراز است. ایشان خطاب به امت اسلامی می‌فرماید:"ای مردم به کجا می‌روید؟ و شما را به کجا برمی گردانند؟ درحالی که پرچم‌های هدایت بر پاست، و نشانه‌ها واضح است و علامت درستی منصوب است. چه جایی شما را سرگردان کرده اند؟ بلکه چگونه متحیّرید؟ درحالی که عترت پیامبرتان در میان شماست، آنان زمامداران حق و نشانه‌های دین و زبان‌های صدقند. عج 👈 .... 🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤 @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️ 〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✘ چرا مسیر رسیدن به ظهور، اینقدر سخت و پرفراز و نشیبه؟ | @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
بعداز انتخابات-دکترتقوی.mp3
6.27M
♨️صوت مهم استاد تقوی در مورد نتیجه‌ی ‌ ✅ پر از نکته مهم @zohoreshgh ♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️