🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۱ و ۲
سرمای زمستون انقدر زیاده، که آدم پاشو بیرون بزاره استخوناش از سرما یخ میزنه. اما خب آجی فاطمه که نمیتونه قراری که با دوستاش داره بگذره!
هرچند که مامان و بابا با رفتنش مشکل دارن که البته این مشکل اول و جدیدشون نیست، کلا مشکل دارن که چرا با دوستاش میره بیرون! که واقعا من این حقو به مامان بابام میدم
اصلا دوستایی که فاطمه با اونا میگرده مناسب خانواده ما نیستن ما تو خانوادهای به دنیا امدیم که از همون اول پایبند به عقایدمون بودیم و پدرم روی رفتارمون خیلی حساس بود، اما نسبت به حساسیتی که دارن فاطمه اصلا اهمیت نمیده و کار خودشو میکنه...
منو فاطمه یک سال تفاوت سنی داریم ولی من اصلا خوشم نمیاد با اون رفیقاش بگردم. اخرین باری که فاطمه با دوستاش قرار داشتن یادمه که بهم گفت:
"چادر اذیتم میکنه، برم بیرون با دوستام از سرم برمیدارم که بهم نگن امل"
خیلی حرفش ناراحتم کرد اما دلم نمیخواد مامان بدونه که فاطمه چی گفت... توی فکر بودم که مامان از اشپزخونه صدام کرد...
_حسنا جانم بیا عزیزم سفره رو پهن کن شام بخوریم
+چشم مامانی الان میام
فاطمه کنار آینه داشت ارایش کمرنگی میکرد رفتم کنارش و آروم بهش گفتم:
_فاطمه خیلی مواظب خودت باش نزار گشتن با اینا برات دردسر درست کنه و بشی اون آدمی که هیچکس فکرشو نمیکنه
فاطمه برگشت و پشت چشمی برام نازک کرد و گفت:
_لازم نکرده شما برا بزرگترت حرف بزنی و بگی چیکار کنه چیکار نکنه من خودم بلدم چیکار کنم، اگه توعه فضول چیزی به کسی نگی
شونه ای براش بالا انداختم و از اتاق امدم بیرون و رفتم پایین کمک مامان سفره انداختم. بابا با لبخند وارد اشپزخونه شد. لبخند کش داری زدم و گفتم:
_سلام بابا جونم خسته نباشید
+سلام عزیز دلم سلامت باشی خواهرت کجاس؟ چرا نیومد پایین؟
_نمیدونم انگار میخواد با دوستاش بره بیرون داره اماده میشه که بره
نگاهی به مامان کرد و گفت:
+خوب تازه گیا بدون اجازه برا خودش قرار میزاره و میره و به منم چیزی نمیگین!!
مامان گفت:
_حسین آقا من باهاش مخالفت کردم و گفتم هفته پیش بیرون بودی اما غرغر کنان گفت که قرار گذاشتم و نمیتونم نرم
+غلط کرده الکی برا خودش قرار گذاشته حالا نشونش میدم
از سر میز بلند شد و رفت بالا نگاهی به مامان کردم و گفتم:
_مامان الان دعواش میکنه گناه داره برین کمکش
_نخیرم! کی تاحالا باباتون شما رو دعوا کرده الانم باهاش صحبت میکنه تا الکی برا خودش دور نگیره!!
منتظر موندیم تا بابا و فاطمه بیان و باهم غذا بخوریم. مامان گفت:
_حسنا جان مادر پاشو برو علی رو صدا کن بیاد غذا بخوره بچم ظهر تاحالا که از مدرسه امده خوابیده، برو عزیزم.
چشمی گفتم و رفتم سراغش. در اتاقو زدم و وارد شدم بچم انقد خسته بوده که رو زمین بیهوش شده بدون پتو و بالشت. اروم صداش کردم
_داداشی؟ داداش علی پاشو اجی. میخوایم شام بخوریم
کش و قوسی به بدنش داد و گفت:
_باشه الان میام...
اون شب فاطمه کلی گریه و التماس کرد اما بابا نزاشت که بره و فاطمه هم قهر کرد و پایین نیومد بعد از شستن ظرف ها رفتم به اتاقمون. فاطمه گوشه ای کز کرده بود و چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ها دلت خنک شد؟
واه این چیکار من داره الکی میپره به من! بهش گفتم
_به من چه که میپری بهم مگه من گفتم نرو!؟
_نخیر تو نگفتی نرو اما رفتی پایین فضولی کردی و گفتی که من ارایش کردم که بابا نذاشت برم
از تعجب چشمام گرد شد
_واه به من چه ربطی داره که بگم تو ارایش کردی یا نکردی به خودت مربوطه هر کار غلطی هم میکنی به من مربوط نیست که برم به بابا بگم الکی هم قضاوت نکن
+باشه تو خوبی و همه کارات درسته اصلا دوست دارم ارایش کنم به تو چه که کارم غلطه اصلا خوب میکنم دختر باید قشنگ باشه نه اینکه مثل تو روسریمو تا چشمام بکشم جلو و چادرمو سفت بگیرم که باد نبره
رومو از اینه گرفتم برگشتم سمتش
_حق نداری منو مسخره کنی کار اشتباه میکنی خودتو با این حرفا توجیه نکن معلوم نیست با کیا گشتی اینطوری شدی اگه من چادرمو سفت میگیرم توام میگیری فرق من با تو چیه که اینطوری میگی
+فرق من اینه که من به اجبار سرم میکنم که اگه بابا جایی باهام نمیامد یه لحظه هم سرم نمیکردم
خیلی از حرفش دلم گرفت متاسف براش سری تکون دادم و رفتم روی تخت خودمو مشغول کتاب خوندن شدم نفهمیدم کی خوابم برده بود روی کتابام... چشمامو بهم زدم تا بتونم ببینم ساعت چنده همه جا تاریک بود و فاطمه هم غرق خواب...
بالاخره چشمام دید ساعت سه نصفه شبه پاشدم کتابامو جمع کردم رفتم وضو گرفتم و مشغول خوندن نمازشب شدم بعد از تموم شدن نمازم رفتم به سجده و با خدا حرف زدم
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۱ و ۲ سرمای زمستون انقدر زیاده، که آدم پ
خیلی دلم از کارا فاطمه گرفته بود اشکام دونه دونه امدن پایین واقعا اگه فاطمه اینطور پیش بره و بابا بفهمه خیلی از دستش ناراحت میشه...
"خدایا خودت کاری کن فاطمه همون فاطمه خودمون بشه همونی که نمازاش همه اول وقت بودن نه الان که حتی نمازم نمیخونه خدا فقط برش گردون "
داشتم برای فاطمه دعا میکردم که یه لحظه یاد محسن پسر خالم افتادم محسن خیلی پسر خوبیه از بچگی باهم بزرگ شدیم اون تقریبا هفت سال از من بزرگتره. خیلی آقاس انقد که به هیچ نامحرمی نگاه نمیکنه و خیلی سر به زیره جدیدا هم طبق گفته های خاله و مامان توی سپاه استخدام شده خیلی از شنیدن این خبر خوشحال شدم
مشغول دعا کردن بودم که صدای اذان بلند شد سر از سجده برداشتم درسته که فاطمه نمازخون نیست اما منم #نباید #بیتفاوت باشم. رفتم سمتش و تکونش دادم شاید فرجی بشه و بلند شد
_فاطمه فاطمه جانم پاشو نمازت قضا میشه ها
فاطمه گفت:
_هااان چی میگی نصف شبی؟؟ نماز چیه برو ولم کن همون تو میخونی بسه التماس دعا
لحن التماس دعا گفتنش محکم بود و مسخرم کرد دلم شکست اما فقط دعاش کردم. نمازمو خوندم و رفتم تا یک ساعت بخوابم فردا خونه آقاجون دعوتیم ناهار باید صبح پاشم مانتویی که دیگه اخراشمو بدوزم و فردا بپوشمش. تو فکر و خیال بودم که خوابم برد...
👈 #ادامه_دارد....
رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#عشق_پاک
✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖.🍂.💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
@NedayQran
📕نــداے قــرآن و دعــا📕
╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
خیلی دلم از کارا فاطمه گرفته بود اشکام دونه دونه امدن پایین واقعا اگه فاطمه اینطور پیش بره و بابا بف
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۳ و ۴
با صدای بحث کردن فاطمه و علی از خواب بیدار شدم چه خبرشونه انقد جیغ و داد میکنن. از تختم امد پایین و از پله ها رفتم پایین علی و فاطمه داشتن باهم دعوا میکردن فاطمه که خیلی عصبانی بود گفت:
_تو به چه حقی دست زدی به وسیلههای من هاان بگو ببینم تا نزدمت
علی هم خیره شد تو چشماش و گفت:
_خوب کردم دلم خواست تا تو باشی دیگه اونجوری ارایش نکنی اصن باید همه رژاتو میشکوندم تا حالیت بشه
فاطمه امد بدوئه دنبالش که گرفتمش
_زشته فاطمه مثلا تو بزرگتری خجالت بکش!!
علی که پشت من پناه گرفته بود گفت:
_ابجی تو بگو من کار بدی کردم؟
فاطمه گفت:
_یه کلمه حرف نزن تا دستم بهت برسه
رو کردم به علی و گفتم:
_اره داداش جونم، کارت اشتباه بود، نباید دست میزدی به وسیله هاش بدون اجازه
+مگه به چی دست زدم خیلیم کارم درسته که دیگه نره رژ بزنه و بره بیرون
فاطمه امد که بزنه بهش دستشو گرفتم و گفتم:
_خجالت بکش...علی توام عذر خواهی کن سریع
علی اعتنایی به حرفم نکرد و گفت:
_کار بدی نکردم که عذرخواهی کنم
فاطمه گفت:
_ببین چقدرم زبون داره حالا ببین من نشونت میدم..
و از پله ها رفت بالا...رفتم سمت علی و دستاشو گرفتم و گفتم:
_آبجی جانم کارت اشتباه بود دیگه قبول کن الانم میای صبحانه میخوری و میری عذرخواهی میکنی باشه
لباشو اویزون کرد و گفت:
_باشه
+مامان کجاس؟
_نمیدونم پاشدم خونه نبود انگار رفته بیرون
+اهان باشه بیا اماده شد صبحانه بخوریم
بعد از خوردن صبحانه سفره رو جمع کردم و رفتم تا ادامه مانتوی طوسیمو بدوزم بالاخره بعد از یک ساعت تمومش کردم.. اوف بعد دوهفته دوخته شد بالاخره چقدر ذوقشو دارم که زود بپوشمش.. صدای در خونه امد رفتم پایین مامان با یه دسته سبزی امد تو. گفتم:
_ سلام وای مامان چرا سبزی خریدی؟
+سلام عزیزم، واه سبزی میخرن چیکار. میخوام تمیز کنم ببریم خونه آقاجون. آقاجون سبزی خیلی دوست داره رفتم بخرم ببریم
_ بیام کمک؟
+نه مامان جان تو برو کم کم اماده شو بابات گفت نیم ساعت دیگه میاد بریم به بقیه هم بگو
_چشم
رفتم تو اتاق فاطمه مشغول چت کردن بود و یه لبخند ملیحی هم روی لباش نقش بسته بود
_فاطمه مامان میگه پاشو اماده شو بابا نیمساعت دیگه میاد
+اه دوباره باید بریم اونجا همش بشینیم نگا فرشا کنیم اون از تو که تا ته سرتو خم کردی که مبادا چشمت بخوره به محسن چون نامحرمه اونم از محسن که دست کمی از توی ناخن خشک نداره
_فاطمه بس کن همش غرغر میکنی پاشو اماده شو انقدم غر نزن تو کاریو که دوست داری بکن منم همینطور
رفتم سمت کشو روسریهام روسری لیمویی طوسیمو برداشتم و قشنگ روی سرم تنظیمش کردم و چادر عبامو روی سرم انداختم چقدر بهم میومد. روسریمو تا جایی که همیشه جلو میبردم کشیدم جلو و کیفمو برداشتم رفتم پایین...بابا، با دیدنم لبخند کمرنگی زد و گفت:
_اماده شدی عزیزم؟
+سلام بابا جانم بله من آمادم
_خواهرت کجاس پس؟
+داشت اماده میشد الان میاد پایین
رفتم کنار علی نشستم و مشغول بازی باهاش شدم که بالاخره خانم تشریف اوردن. نگاه همه رفت سمتش. از بالا تا پایین نگاهی بهش انداختم.
یه جوراب کوتاه پوشیده بود و روسریشم کمی عقب بود و موهاش دیده میشد نگاهی به صورت بابا انداختم که ببینم عکس العملش چیه. بابا فقط سرخ شده بود اما چیزی بهش نگفت فقط نگاهش کرد بابا بلند شد و گفت :
_من رفتم دم در بیاید بیرون
چشمی گفتم و بابا رفت نگاه کردم به فاطمه و گفتم:
_خجالت نمیکشی تو؟
+از چی دقیقا باید خجالت بکشم؟
_از این تیپت!
+تیپ من چشه خیلیم خوبه
_اره فقط زیادی خوبه مچ پات کاملا مشخصه موهاتم که قشنگ تو دیده شیشه عطرم که رو خودت خالی کردی تازه میگی تیپم چشه؟؟
+دوست دارم صدبار گفتم تو دخالت نکن خوبه منم بهت گیر بدم؟؟
امدم جوابشو بدم که مامان گفت:
_بسه دیگه همش میپرین بهم برین بیرون سریع
زودتر از فاطمه رفتم و کنار پنجره نشستم علی هم وسط ماشین و فاطمه هم کنارش. تا خونه آقاجون حرفی نزدم. خیلی از دستش ناراحتیم. هم من هم مامان بابا. اما بابا میگه چیزی بهش نمیگم که حساس نشه و بدتر کنه! اما واقعا با این کاراش مامان بابا رو سر افکنده میکنه اونم جلو خاله و دایی که همه مقید هستن...
بالاخره رسیدیم به خونه آقاجون. به در خونه که رسیدیم نمیدونم چم شده بود الکی الکی تپش قلبم بالا رفت و استرس گرفتم زیر لب زمزمه کردم الابذکر الله...و رفتیم تو.
اول مامان و بابا بعدم منو فاطمه و علی وارد شدیم خاله و شوهرش و محسن به احترام ما ایستادن. رفتیم جلو و با آقاجون و خانوم جون سلام و روبوسی کردیم. همه از دیدن فاطمه تعجب کرده بودن اما به رو نیاوردن. اما آقاجون سرمو بوسید و بلند گفت:
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 #عشق_پاک 🌟قسمت ۳ و ۴ با صدای بحث کردن فاطمه و علی از خو
_زهرا جان دخترم هیچکس حسنا نمیشه از خانمی هیچی کم نداره ماشاالله هم خانومه هم سرسنگین
مامان لبخند زد و گفت:
_بله دخترم خانمه ماشاالله
خاله هم ادامه داد:
_اره ماشاالله از خانمی هیچی کم نداره راستی خاله چقدم روسریت بهت میاد عزیزم
لبخند دندون نمایی زدم و گفتم:
_ممنون لطف دارین
محسن که از اول تا اخر بحث سرش پایین بود و یا هر از گاهی نگاهشو میدوخت به تلویزيون. فاطمه هم که از این همه تعریف کلافه شده بود پوفی کشید و سرشو توی گوشیش کرد. خانم جون گفت:
_برم یه چایی بیارم بخوریم
تا امد بلند بشه اجازه ندادم بره ایستادم و گفتم:
_خانوم جون پس من چیکارم خودم چایی میریزم شما بشینین زحمت نکشید
لبخندی زد و سرمو بوسید و گفت:
_دور سرت بگردم مادر الهی خیر ببینی
لبخندی زدم و رفتم طرف آشپزخونه. بهانه اینکه بیام چایی بریزم فقط میخواستم یکم از فضایی که اقا محسن هم توش بود دور بشم. چاییا رو ریختم امدم بیارم بیرون که دیدم اقامحسن امد جلو و گفت:
_حسنا خانم بدین من میبرم شما زحمت نکشید
همینجوری که سرش پایین بود منم چشممو دوختم به چایی و گفتم:
_ زحمت نکشید میبرم!
+نه زحمتی نیست بدید به من
_بفرمایید
سینی رو از دستم گرفت و رفت من یکم صبر کردم و بعد از اقامحسن وارد پذیرایی شدم. همه مشغول حرف زدن بودن خاله و مامان و زن دایی یه طرف مشغول صحبت دایی و حسن آقا بابای محسن و بابام هم اخبار میدین و بحث میکردن. فاطمه هم که یه گوشه نشسته بود و با گوشیش کار میکرد علی هم با بچه ها شیطونی میکردن و بازی. منم رفتم کنار مامان نشستم.خاله گفت:
_عزیزم برو چادرتو عوض کن چادر رنگی بپوش راحت باشی
+راحتم خاله جان ولی چشم میرم
خاله با لبخند نگاهم کرد. ایستادم و رفتم چادر رنگی که خودم اورده بودم خونه مامان جون تا هر وقت امد بپوشمش. چادرم که با گلای ریز صورتی داشت سرم کردم و رفتم بیرون...
👈 #ادامه_دارد....
رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
#عشق_پاک
✍ نویسنده ؛ منتظر۳۱۳
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است
🌟اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌟
╔═.💖.🍂.💖.═══════╗
👇
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
╚═══════،💖.🍂.💖،═╝
تاظهور دولت عشق و تا ابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰 @zohoreshgh ❣﷽❣ 🌷 #مهدی_شناسی ۱۰۲۴🌷 🌿زیارت آل ی
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
@zohoreshgh
❣﷽❣
🌷 #مهدی_شناسی ۱۰۲۵🌷
🌿زیارت آل یاسین🌿
✨اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا مِيثاقَ اللهِ✨
🔺«اسیر خدا»
💠 زائر با سلام بر میثاقالله، خواهان آنست كه اسيرالله شود، او اسارت در دستان امام زمان عجلاللهتعالیفرجه را خواهان است، زيرا امام جلوه كامل خدوند سبحان است.
💠 او با رسیدن به مقام تسلیم، ذرهای اعتراض و ناشکری قلبی و لسانی ندارد در حقيقت:
«پسندد آنچه را جانان پسندد»
💠در حكايات آمده است:
🔸 نوجوانی به اسارت سلطان محمود درآمدو پس از مدتی وزیر سلطان شد. روزی سلطان او را در حال گریه كردن ديد ،علت را جویا شد،اودر پاسخ گفت: مادرم همیشه مرا به اسارت در دستان سلطان نفرین میکرد. به همین دلیل از اسارت سلطان بیمناک بودم. اما از زمان اسارت تنها لطف و مهر سلطان نصیب من شده است. ایکاش این اسارت زودتر برایم رقم میخورد.
💠زائر طالب بودن هميشكی در دستان امام است و این امر با اسارت و پناهندگی به امام محقق میگردد.
💠 زائر با این ارتباط، عنوان «ثقه» را میيابد و از هرگونه خیانت و نقصان و كوتاهی رها میشود. دراین مرحله به گفتار و کردارش مُهر ثقه و اعتماد زده میشود.
✨ اگر خواهی آری به کف دامن او
✨ برو دامن از هر چه جز اوست برچین
#مهدی_شناسی
#قسمت_1025
#زیارت_آل_یس
#استاد_بروجردی
👈 #ادامه_دارد....
قسمت اول مهدی شناسی👇
https://eitaa.com/zohoreshgh/55160
🌤اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌤
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
〰🍃🌺✨〰 〰✨🌺🍃〰
13.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸چهار راهکار برای اینکه محبت ما نسبت به #امام_زمان عج بیشتر شود؟!
👌بسیار شنیدنی و تأثیرگذار
👈حتما ببینید و نشر دهید.
#اعمال_منتظران
#نشر_حداکثری
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♥️
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
4_6048562658674740772.mp3
5.79M
🎧#صوت_مهدوی
🔸نذر برای #امام_زمان ارواحنا فداه و برآورده شدن حاجات
👌بسیار شنیدنی
👈حتما بشنوید و نشر دهید.
جهت #سلامتی و تعجیل در امر فرج صلوات
#امام_زمان عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج♥️
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
در ماه رجب چکار کنیم؟.mp3
1.73M
🎙️#پادکست
✍خدای واقعی؟؟
🔰ساخته شدن ماه رمضان در ماه رجب
* کاری کنیم خدا از ما رو برنگرداند.
📌 برگرفته از جلسات «بارش توجه»
#ماه_رجب #ماه_رمضان
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
کارگاه تفکر۴۲.mp3
11.22M
#کارگاه_تفکر ۴۲
آنچه در پادکست چهل و دوم میشنوید :
- چگونه با علم میتوان حجابِ ماده را برداشت و باطنِ علوم را دید؟
- چگونه انسان به وسیله علم میتواند پردهی غیب را بشکافد و با آن محرم شود؟
منبع پادکست : جلسه ۱۸ از کارگاه تفکر
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
14.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❗️ملامت دلیل نماز نخواندن فرزند❗️
فرمول نماز خون کردن
بچـــه ها و نوجـــوان ها
🎙حجت الاسلام راشد یزدی
#نشر_حداکثری_با_شما
🇮🇷 #اتحادیه_عماریون
🔺#همدلی
🔻#انقلابی_گری
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان شهید #سلیمانی در مورد اقتدای انصارالله یمن به سیدالشهدا (ع)
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴بفرمایید تحویل بگیرید!😡😡😡
☝️اعتراف ظریف (معاون غیر قانونی) دولت پزشکیان به خیانت قالیباف و اژه ای و شورای امنیت ملی در خصوص حجاب!
🎥سخنان ظریف جاهل در اجلاس داووس:با اینکه حجاب قانون است اما آقای پزشکیان قول داده بود به قانون عمل نکند ، اگر در خیابان های تهران قدم بزنید زنان بدون حجاب را میبینید ، با هدایت #قوه_قضاییه_و_پارلمان و شورای امنیت ملی ما داریم در مسیر درست حرکت میکنیم!
@zohoreshgh
♥️تاظهوردولت عشق و تاابد مولایم عاشقت میمانم♥️