eitaa logo
❤عشـــق مـن مهــــدی❤
1هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
9.1هزار ویدیو
104 فایل
🔸مهـــــدویت 🔸اخــبارظهــــور و منطقه 🔸حدیث واخلاق 🔸️خانواده مهدوی کپی از کانال ازاد است اقا تنهاست. حرفی اگر بود👇 https://harfeto.timefriend.net/17283860346838 ارتباط با مدیر @Yamahdibeia تبادل نداریم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
شهادت حضرت زینب (س) تسلیت باد با رنجِ اسارت و غمِ تنهایـی بانویِ دلیرِ روزِ عاشورایـی با این همه غُصِّه و مصیبت امّا چیزی تو ندیده ای به جز زیبایـی حضرت زینب سلام الله علیها به ما بپیوندید https://eitaa.com/zohornzdikhst
‍ پانزدهم رجب شهادت حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) پانزدهم رجب سال ۶۲ هجری قمری حضرت زینب کبری (سلام‌الله‌علیها) عوامل یزید شدند و به رسیدند، عبیدلی نسابه نوه ششم امام سجاد (علیه‌السلام) در کتاب اخبار زینبیات حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) را در روز یکشنبه ۱۵ رجب نقل کرده‌اند، بزرگوارشان امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب (علیه‌السلام) بزرگوارشان حضرت فاطمه زهرا (سلام‌الله‌علیها) است، هنگام حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) بسیار ، (سلام‌الله‌علیها) علت را پرسیدند؟ (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) فرمودند: ای (سلام‌الله‌علیها) بعد از من و تو اين دچار و می‌شود، یا بضعتی و قرة عینی، إن من بکى علیها، و على مصائبها یکون ثوابه کثواب من بکى على أخویها، ثم سماها زینب، اى پاره تن من و روشنى چشمانم، (سلام‌الله‌علیها)، هر کسى که بر (سلام‌الله‌علیها) و مصایب او ثواب کسى را به او می‌دهند که بر دو برادر او (علیه‌السلام) و (علیه‌السلام) کند، و سپس نام را برایش برگزید، بعد از جریان و پس از تحمل رنج و مراجعت اسراء به ، از گریه مخدرات تمام شهر و نالان بودند، به یزید ملعون دادند که این در مدینه به تو خواهد بود و باید تدبیری کنیم، یزید ملعون نیز داد که (سلام‌الله‌علیها) و همه مخدرات و امام سجاد (علیه‌السلام) را از تبعید کنند و به بفرستند، حاکم مدینه نیز به این دستور عمل کرد و امام سجاد (علیه‌السلام) و همه مخدرات کربلا را با به طرف فرستاد، (سلام‌الله‌علیها) از امام سجاد (علیه‌السلام) خواستند که کنند از دیدار یزید از بروند، از طرفی در شام عوامل یزید (سلام‌الله‌علیها) را شدند و در ۱۵‌ رجب (سلام‌الله‌علیها) در مکانی که سکونت داشتند به هسمرش حضرت عبدالله بن جعفر (علیه‌السلام) فرمودند بستر مرا زیر آفتاب بیانداز می‌خواهم برادرم زیر جان بدم، (سلام‌الله‌علیها) در زیر گریه می‌فرمود و بودند اما لب به نزدند، (سلام‌الله‌علیها) بعد از گذشت یکسال و نیم از عاشورا بر اثر اسارت و بنی امیه به رسیدند و مطهرشان در دفن شدند یعنی در فعلی سوریه گردیدند. جهت تسلیت به حضرت ولی عصر علیه السلام صلوات به ما بپیوندید https://eitaa.com/zohornzdikhst
6.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضرت زینب سلام الله علیها را به عاشقان اهل بیت علیهم السلام تسلیت عرض می کنم 🖤 به امید زیارت حرم مطهرشون🤲🌹 و پاکسازی این مکان مقدس از وجود اشرار وملعون های زمان😢🙈🤜 به ما بپیوندید https://eitaa.com/zohornzdikhst
کارگاه تفکر۴۰.mp3
11.96M
۴۰ آنچه در پادکست چهلم می‌شنوید : -معنای تدبیر کردن برای خود و سپردن تدبیر زندگی به دست خدا چیست؟ -رمز تکبیرهای چهارگانه در نماز چیست؟ -هجرت چه زمانی واجب است؟ -چرا شنیدن صدای اذان جوششی در قلب ما ایجاد نمی‌کند؟ منبع پادکست : جلسه ۱۸ از کارگاه تفکر https://eitaa.com/zohornzdikhst
ختم صلوات به نیابت از امام زمان هدیه به حضرت زینب سلام الله علیها زیارتشون در دنیا و شفاعتشون در آخرت نصیب شما🤲 وارد لینک شوید و تعداد را ثبت کنید👇 https://EitaaBot.ir/counter/c7k5r
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سليم-زينب زينب.mp3
13.11M
زینب زینب سلیم موذن زاده اردبیلی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
راس ساعت هشت ★ ♡🌺✧❥꧁🌺꧂❥✧🌺♡★ 🌺🍃ارادت رضوی اللهّمَ صَلِّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا ☆المرتَضی، الامامِ التّقیِّ النّقیِّ☆ و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْض☆ِ و مَن تَحتَ الثَّری☆ الصّدّیقِ الشَّهید☆ِصَلَوةً کثیرَةً تامَةً زاکیَة☆ًمُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً☆کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ🕯 ☆۞☆۞☆۞☆۞☆ 🌺🍃 يا اَبَا الْحَسَنِ ياعَلِىَّ بْنَ مُوسى اَيُّهَاالرِّضا 🕯يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِه 🕯ِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتشْفَعْنا 🕯وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ 🕯وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا 🌺🍃الْسَلٰامُ‌عَلیَڪَ‌یٰاعَلْےِ‌بْنِ‌مْوسَے‌الْرِضٰا ★ ♡🌺✧❥꧁🌺꧂❥✧🌺♡★
سلام علیکم شب همگی بخیر طاعات و عبادات قبول حق معتکفین محترم قبول حق ان شاءالله روزی هر سال تون بشه. بزرگواران هر کی مقدوره فردا حتما برین نماز جمعه و بعد نماز جمعه با راهپیمایی جشن نصر به پا کنین. تو شادی فلسطینیا شریک بشیم. 💪🇮🇷🇵🇸
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۶۳ و ۶۴ نمیدونستم چکار کنم، گیج بودم، از یکطرف جیغهای مدام زهرا و از طرف دیگه تهدیدهای کریستا.. در یک لحظه تصمیم خودم را گرفتم، از جا بلند شدم در را باز کردم، کریستا که انگار گارد گرفته بود کمی عقب رفت، من در حالکیه کارد آشپزخانه را نشونش میدادم به طرفش رفتم و با صدایی محکم گفتم: _خودت را برای مرگ آماده کن.. با این حرف انگار شیرین‌ترین جوک دنیا را برای کریستا تعریف کرده باشم، شروع کرد به خندیدن و کارد دست من را نشان میداد و میگفت: 🔥_با این میخوای منو بکشی؟! زهرا که به دنبالم بیرون آمده بود، باز شروع به جیغ کشیدن کرد. کریستا با خشم نگاهی به صورت زهرا کرد و گفت: 🔥_اینو خفه اش کن و در یک لحظه اسلحه‌ای را از زیر پیراهنش بیرون کشید و به سمت من نشانه رفت. دستپاچه شدم، نمیدونستم چکار کنم، کارد را به گوشه ای پرت کردم، زهرا را توی بغلم گرفتم، با اشارهٔ کریستا به سمت یکی از مبل‌ها رفتم. همانطور از شدت استرس بدنم به لرزه بود موهای زهرا را نوازش میکردم که آرام گیرد. در همین حین صدای زنگ در بلند شد.. یعنی کی میتونست باشه؟! کریستا که انگار انتظار کسی را نداشت با تعجب به در نگاهی کرد و سریع اسلحه را زیر لباسش پنهان کرد و به ما اشاره کرد که عادی باشیم و حرکت اضافه انجام ندیم و با انگشتش ما را تهدید کرد که هر حرکت اضافه مساوی با مرگمون خواهد شد. نفسم را آهسته بیرون دادم، به زهرا نگاهی انداختم و‌ دیدم او به در چشم دوخته است. کریستا موهای بلند و بور و لختش را مرتب کرد، نفسش را آرام بیرون داد لبخندی ساختگی روی لب گذاشت و در را باز کرد. ناگهان در یک لحظه دو مرد که لباس پلیس به تن داشتند کریستا را کنار زدند و وارد خانه شدند. کریستا اعتراض کنان گفت: 🔥_شما حق ندارید... یکی از مردها به سخن درآمد و گفت: _همسایه ها به پلیس زنگ زدند انگار صدای جیغ کودکی از اینجا می‌آمده.. و با دیدن زهرا به طرف ما آمدند. کریستا اعتراض کنان جلوی یکی از آنها را گرفت و‌ گفت: 🔥_شما حق ندارید داخل این خانه شوید، اینجا هیچکس مجوز ورود ندارد و چیزی آرام در گوش مأمور پلیس گفت که من متوجه آن نشدم. زهرا که انگار با دیدن پلیس ها آرام شده بود، از بغل من پایین آمد و همانطور که به طرف یکی از پلیس‌ها میرفت، کریستا را نشان داد و با زبان انگلیسی گفت: _این خانم منو اذیت میکنه، اون میخواد ما را بکشد. کریستا که تازه متوجه شده بود زهرا انگلیسی میداند و اصلا نمیتوانست قبول کند که از یک بچه رکب خورده مات و مبهوت بود و زیر لب میگفت: 🔥_لعنتی...لعنتی انگلیسی بلد هست. یکی از پلیس‌ها دست زهرا را گرفت و به طرف در خروجی راه افتاد و تا کریستا به خود بیاید، زهرا را از در خارج کرد. کریستا که انگار شوکه شده بود، خود را به پلیس دیگر رساند و گفت: 🔥_شما حق ندارید کسی را از اینجا خارج کنید، گفتم که اینجا... پلیس دوم بی آنکه حرفی بزن، کریستا را کنار زد و به طرف در رفت. کریستا درحالیکه تلفن همراهش را بیرون میاورد تا شماره ای را بگیرد، فریاد زد: 🔥_صبر کنید لعنتی ها...صبر کنید الان خود پلیس به شما میگه که کار شما درست نیست، آخه با پلیس هماهنگی شده و کسی مجوز ورود به این خانه را ندارد. اما دیر شده بود و من از جا بلند شدم و دیدم زهرا سوار ماشین پلیس شد، همانطور که از اشک از چشمانم جاری بود برایش دست تکان دادم، خوشحال بودم که لااقل این دختر از چنگال این دیوان آدمخوار رهایی یافته، گرچه اطمینان نداشتم جایش بین پلیسهای اینجا امن باشد، اما هر چه بود بهتر از کشته شدن به دست عفریته‌ای چون کریستا بود. کریستا پشت سرم آمد، تنه‌ای به من زد و همانطور که رد ماشین پلیس را نگاه میکرد، زیر لب حرفهای نامفهومی میزد. در را بست و آن را قفل کرد، کلید را برداشت داخل جیب لباسش گذاشت و همانطور که میگفت: 🔥_الو... به سمت اتاقش رفت. انگار میخواست من از حرفهایش چیزی متوجه نشوم داخل اتاق شد و در را بست، به سرعت خودم را به اتاق رساندم و گوشم را به در چسپاندم، اما فایده ای نداشت ، چون در عایق صدا داشت چیزی نمیشنیدم. نفسم را آهسته بیرون دادم، نگاهی به آشپزخانه که کفش مملو از خون بود انداختم و با خود فکر کردم، احتمالا خون انسان بیگناهی در آن کوزه بود که میبایست خوراک کریستا و یا زهرای معصوم شود. با گفتن نام زهرا، قلبم بهم فشرده شد،این دخترک زیبا عجیب مهرش به دلم نشسته بود، هنوز خیلی از رفتنش نمیگذشت که بدجور دلم برایش تنگ شده بود،اما خوشحال بودم که از این قفس جسته است.
نگاهم خیره به خون روی سرامیکها بود که تازه متوجه سر و وضع خودم شدم، باید لباسم را عوض میکردم و پاهایم را میشستم.. ولی خیلی عجیب بود، اون پلیس ها اصلا توجهی به من نکردند،به نظرم نوعی دستپاچگی توی رفتارشون بود.. میخواستم به سمت حمام بروم که ناگهان در اتاق کریستا باز شد و‌کریستا با چشمانی که انگار از حدقه بیرون آمده بود به سمت یورش آورد و با لحنی ترسناک گفت... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی