eitaa logo
❤عشـــق مـن مهــــدی❤
1هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
9.1هزار ویدیو
104 فایل
🔸مهـــــدویت 🔸اخــبارظهــــور و منطقه 🔸حدیث واخلاق 🔸️خانواده مهدوی کپی از کانال ازاد است اقا تنهاست. حرفی اگر بود👇 https://harfeto.timefriend.net/17283860346838 ارتباط با مدیر @Yamahdibeia تبادل نداریم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
کارگاه تفکر۴۰.mp3
11.96M
۴۰ آنچه در پادکست چهلم می‌شنوید : -معنای تدبیر کردن برای خود و سپردن تدبیر زندگی به دست خدا چیست؟ -رمز تکبیرهای چهارگانه در نماز چیست؟ -هجرت چه زمانی واجب است؟ -چرا شنیدن صدای اذان جوششی در قلب ما ایجاد نمی‌کند؟ منبع پادکست : جلسه ۱۸ از کارگاه تفکر https://eitaa.com/zohornzdikhst
ختم صلوات به نیابت از امام زمان هدیه به حضرت زینب سلام الله علیها زیارتشون در دنیا و شفاعتشون در آخرت نصیب شما🤲 وارد لینک شوید و تعداد را ثبت کنید👇 https://EitaaBot.ir/counter/c7k5r
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سليم-زينب زينب.mp3
13.11M
زینب زینب سلیم موذن زاده اردبیلی •┈┈••✾❀🍃🌺🍃❀✾••┈┈•
راس ساعت هشت ★ ♡🌺✧❥꧁🌺꧂❥✧🌺♡★ 🌺🍃ارادت رضوی اللهّمَ صَلِّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضا ☆المرتَضی، الامامِ التّقیِّ النّقیِّ☆ و حُجّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْض☆ِ و مَن تَحتَ الثَّری☆ الصّدّیقِ الشَّهید☆ِصَلَوةً کثیرَةً تامَةً زاکیَة☆ًمُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً☆کافْضَلِ ما صَلّیَتَ عَلی اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِکَ🕯 ☆۞☆۞☆۞☆۞☆ 🌺🍃 يا اَبَا الْحَسَنِ ياعَلِىَّ بْنَ مُوسى اَيُّهَاالرِّضا 🕯يَا بْنَ رَسُولِ اللّهِ يا حُجَّةَ اللّهِ عَلى خَلْقِه 🕯ِ يا سَيِّدَنا وَمَوْلينا اِنّا تَوَجَّهْنا وَاسْتشْفَعْنا 🕯وَتَوَسَّلْنا بِكَ اِلَى اللّهِ 🕯وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَىْ حاجاتِنا 🌺🍃الْسَلٰامُ‌عَلیَڪَ‌یٰاعَلْےِ‌بْنِ‌مْوسَے‌الْرِضٰا ★ ♡🌺✧❥꧁🌺꧂❥✧🌺♡★
سلام علیکم شب همگی بخیر طاعات و عبادات قبول حق معتکفین محترم قبول حق ان شاءالله روزی هر سال تون بشه. بزرگواران هر کی مقدوره فردا حتما برین نماز جمعه و بعد نماز جمعه با راهپیمایی جشن نصر به پا کنین. تو شادی فلسطینیا شریک بشیم. 💪🇮🇷🇵🇸
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۶۳ و ۶۴ نمیدونستم چکار کنم، گیج بودم، از یکطرف جیغهای مدام زهرا و از طرف دیگه تهدیدهای کریستا.. در یک لحظه تصمیم خودم را گرفتم، از جا بلند شدم در را باز کردم، کریستا که انگار گارد گرفته بود کمی عقب رفت، من در حالکیه کارد آشپزخانه را نشونش میدادم به طرفش رفتم و با صدایی محکم گفتم: _خودت را برای مرگ آماده کن.. با این حرف انگار شیرین‌ترین جوک دنیا را برای کریستا تعریف کرده باشم، شروع کرد به خندیدن و کارد دست من را نشان میداد و میگفت: 🔥_با این میخوای منو بکشی؟! زهرا که به دنبالم بیرون آمده بود، باز شروع به جیغ کشیدن کرد. کریستا با خشم نگاهی به صورت زهرا کرد و گفت: 🔥_اینو خفه اش کن و در یک لحظه اسلحه‌ای را از زیر پیراهنش بیرون کشید و به سمت من نشانه رفت. دستپاچه شدم، نمیدونستم چکار کنم، کارد را به گوشه ای پرت کردم، زهرا را توی بغلم گرفتم، با اشارهٔ کریستا به سمت یکی از مبل‌ها رفتم. همانطور از شدت استرس بدنم به لرزه بود موهای زهرا را نوازش میکردم که آرام گیرد. در همین حین صدای زنگ در بلند شد.. یعنی کی میتونست باشه؟! کریستا که انگار انتظار کسی را نداشت با تعجب به در نگاهی کرد و سریع اسلحه را زیر لباسش پنهان کرد و به ما اشاره کرد که عادی باشیم و حرکت اضافه انجام ندیم و با انگشتش ما را تهدید کرد که هر حرکت اضافه مساوی با مرگمون خواهد شد. نفسم را آهسته بیرون دادم، به زهرا نگاهی انداختم و‌ دیدم او به در چشم دوخته است. کریستا موهای بلند و بور و لختش را مرتب کرد، نفسش را آرام بیرون داد لبخندی ساختگی روی لب گذاشت و در را باز کرد. ناگهان در یک لحظه دو مرد که لباس پلیس به تن داشتند کریستا را کنار زدند و وارد خانه شدند. کریستا اعتراض کنان گفت: 🔥_شما حق ندارید... یکی از مردها به سخن درآمد و گفت: _همسایه ها به پلیس زنگ زدند انگار صدای جیغ کودکی از اینجا می‌آمده.. و با دیدن زهرا به طرف ما آمدند. کریستا اعتراض کنان جلوی یکی از آنها را گرفت و‌ گفت: 🔥_شما حق ندارید داخل این خانه شوید، اینجا هیچکس مجوز ورود ندارد و چیزی آرام در گوش مأمور پلیس گفت که من متوجه آن نشدم. زهرا که انگار با دیدن پلیس ها آرام شده بود، از بغل من پایین آمد و همانطور که به طرف یکی از پلیس‌ها میرفت، کریستا را نشان داد و با زبان انگلیسی گفت: _این خانم منو اذیت میکنه، اون میخواد ما را بکشد. کریستا که تازه متوجه شده بود زهرا انگلیسی میداند و اصلا نمیتوانست قبول کند که از یک بچه رکب خورده مات و مبهوت بود و زیر لب میگفت: 🔥_لعنتی...لعنتی انگلیسی بلد هست. یکی از پلیس‌ها دست زهرا را گرفت و به طرف در خروجی راه افتاد و تا کریستا به خود بیاید، زهرا را از در خارج کرد. کریستا که انگار شوکه شده بود، خود را به پلیس دیگر رساند و گفت: 🔥_شما حق ندارید کسی را از اینجا خارج کنید، گفتم که اینجا... پلیس دوم بی آنکه حرفی بزن، کریستا را کنار زد و به طرف در رفت. کریستا درحالیکه تلفن همراهش را بیرون میاورد تا شماره ای را بگیرد، فریاد زد: 🔥_صبر کنید لعنتی ها...صبر کنید الان خود پلیس به شما میگه که کار شما درست نیست، آخه با پلیس هماهنگی شده و کسی مجوز ورود به این خانه را ندارد. اما دیر شده بود و من از جا بلند شدم و دیدم زهرا سوار ماشین پلیس شد، همانطور که از اشک از چشمانم جاری بود برایش دست تکان دادم، خوشحال بودم که لااقل این دختر از چنگال این دیوان آدمخوار رهایی یافته، گرچه اطمینان نداشتم جایش بین پلیسهای اینجا امن باشد، اما هر چه بود بهتر از کشته شدن به دست عفریته‌ای چون کریستا بود. کریستا پشت سرم آمد، تنه‌ای به من زد و همانطور که رد ماشین پلیس را نگاه میکرد، زیر لب حرفهای نامفهومی میزد. در را بست و آن را قفل کرد، کلید را برداشت داخل جیب لباسش گذاشت و همانطور که میگفت: 🔥_الو... به سمت اتاقش رفت. انگار میخواست من از حرفهایش چیزی متوجه نشوم داخل اتاق شد و در را بست، به سرعت خودم را به اتاق رساندم و گوشم را به در چسپاندم، اما فایده ای نداشت ، چون در عایق صدا داشت چیزی نمیشنیدم. نفسم را آهسته بیرون دادم، نگاهی به آشپزخانه که کفش مملو از خون بود انداختم و با خود فکر کردم، احتمالا خون انسان بیگناهی در آن کوزه بود که میبایست خوراک کریستا و یا زهرای معصوم شود. با گفتن نام زهرا، قلبم بهم فشرده شد،این دخترک زیبا عجیب مهرش به دلم نشسته بود، هنوز خیلی از رفتنش نمیگذشت که بدجور دلم برایش تنگ شده بود،اما خوشحال بودم که از این قفس جسته است.
نگاهم خیره به خون روی سرامیکها بود که تازه متوجه سر و وضع خودم شدم، باید لباسم را عوض میکردم و پاهایم را میشستم.. ولی خیلی عجیب بود، اون پلیس ها اصلا توجهی به من نکردند،به نظرم نوعی دستپاچگی توی رفتارشون بود.. میخواستم به سمت حمام بروم که ناگهان در اتاق کریستا باز شد و‌کریستا با چشمانی که انگار از حدقه بیرون آمده بود به سمت یورش آورد و با لحنی ترسناک گفت... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۶۵ و ۶۶ کریستا به سمتم یورش آورد و گفت: 🔥_لعنتی...تو کی هستی؟ چطور با اونا در ارتباط بودی؟! اصلا چرا چرا.... من گیج و مبهوت بودم، این چی داشت میگفت..با ترس و لکنت گفتم: _با ک...کی...؟ کریستا عصبانی‌تر به سمت یورش آورد و دسته‌ای از موهای بلندم را در دستش گرفت و گفت: 🔥_اون دختره انگلیسی بلد بود، یعنی جاسوس بود، تو هم جاسوسی، تو هم لنگهٔ اون برادرت هستی، من بهشون هشدار دادم اما توجه نکردند... حالا باید بفهمند...خاک بر سر جولیا که به خاطر یک کینه، تمام ما را... وای خدای من! این چی داشت میگفت؟ برادرم؟! سعید؟! اون این وسط چکاره هست؟من...من چه نقشی دارم؟! آب دهنم را به زور قورت دادم و گفتم: _زهرا جاسوس نبود اون فقط یه دختر بچهٔ بیگناه و دورگه بود...چرا فکر میکنی یه بچه چهارساله جاسوسه؟! قضیه برادر من چیه؟! چرا...چرا فکر.. کریستا نگذاشت حرفم تمام بشه، وسط حرفم پرید و اسلحه‌اش را از زیر لباسش بیرون آورد و درحالیکه مغز من را نشانه رفته بود با فریاد گفت: 🔥_خودت را به موش مردگی نزن، من که خوب میدونم تو از ایران پاشدی اومدی که انتقام خون برادرت را بگیری... اونم از جولیا... خواهر نادان من...اما من اجازه نمیدم دیگه حرکت اضافی کنی قبل از اینکه تو و اون همدست های کثیفت بخواین کاری کنین تو رو میکشم و یک لیوان از خون گرمت میخورم و مراسمی را که قرار بود با اون دختر بچه ها انجام بدم، با تو انجام میدم. مغزم داشت سوت میکشید قدرت تحلیل هیچی را نداشتم، این چی میگفت خدای من؟! کریستا قدم قدم به جلو میامد و هر قدمی که نزدیکتر میشد، ترس من بیشتر میشد. باید سردرمیاوردم، اگر قرار بود بمیرم، باید میفهمیدم چه اتفاقی افتاده... پس آب دهنم را دوباره قورت دادم و درحالیکه خیره تو چشمای کریستا بودم، سعی کردم وانمود کنم عادی هستم پس شمرده شمرده گفتم: _بیا یک معامله کنیم، اول تو بگو داستان سعید چیه، بعد من اطلاعات خیلی مهمی راجع به گروهمون که قرار بود داخل شما نفوذ کنند میدم. اطلاعاتی که برای شما خیلی حیاتی هست. کریستا درحالیکه چشمهاش را ریز کرده بود گفت: 🔥_از چی حرف میزنی؟ نفوذ؟ داخل مجموعهٔ ما؟! سرم را تکون دادم و گفتم: _بله...اگر حقیقت را به من بگی...حقیقت را بهت میگم.. کریستا که انگار عصبانیتش کمتر شده بود و حس کنجکاویش گل کرده بود.صندلی چوبی را جلوی مبلی که رویش نشسته بودم، قرار داد و درحالیکه اسلحه دستش همچنان به سمت من بود، روی صندلی نشست. کریستا خیره در چشمهام شد و گفت: 🔥_وای به حالت حقیقت را نگی، اصلا اجازه نمیدم تا روز مراسم زنده بمونی و پیشکش لاوی بزرگ بشی، همینجا کلکت را میکنم،:فهمیدی؟! آب دهنم را آرام قورت دادم و سرم را به نشانهٔ بله تکون دادم. کریستا نفسش را محکم بیرون داد و گفت: 🔥_یعنی تو واقعا از کارهای برادرت خبر نداری؟ آرام گفتم: _نه، برادر من چندسال پیش فوت کرده، مگه چکار میکرده؟! کریستا آرام گفت: 🔥_پس جولیا حق داشت بگه که تو اصلا از هیچی اطلاع نداری،اما اگر اطلاع نداشتی چرا با صفحه مجازی برادرت با ما در ارتباط بودی؟! شونه هام را بالا انداختم وگفتم: _بعد مرگ سعید انگار من وارث تمام داشته‌هاش شدم، کتاباش، اتاقش، لپ تاپ و کامپیوترش و طبیعی هست جایی از صفحه مجازیش استفاده کنم. گرچه سعید هر چه پیام داشت پاک کرده بود، اما، جولیا خودش به من پیام داد. کریستا نیشخندی زد و گفت: 🔥_جولیا بر عکس ادعاش خیلی احمق هست، اون گول برادرت را خورد و فکر میکرد برادرت دختر هست و البته برادر موذی تو، نقشش را خوب بازی کرده بود، اون.. اون اطلاعات زیادی راجع به ما و اعتقاداتمون داشت اما ما نمیدونستیم و جولیا به خیال انکه مورد خوبی برای قربانی کردن در مراسم هر سالهٔ ما پیدا کرده، خواست اونو درست مثل تو به اینجا بیاره و.. اما رو دست خورد و برادر لعنتی تو همه چی را بهم ریخت ، البته نتیجهٔ کارش هم دید، مثل یک گنجشک از نفس انداختیمش... کریستا که انگار احساس قدرت میکرد از جا بلند شد و به سمتم آمد و گفت: 🔥_بله، قدرت ما را دست کم نگیر، ما قادریم هر که را اراده کنیم از جلوی راهمون برداریم و سپس جلوی من ایستاد و با اسلحهٔ دستش چانه ام را بالا گرفت و ادامه داد: 🔥_حالا تو اعتراف کن، تو ما را به کدام گروه فروختی حقیقت ماجرا چی هست؟هااا؟ من واقعا گیج بودم، انگار در دریایی بی انتها در حال غرق شدن بودم، حالا میفهمیدم اون تصادف... اون تصادف که جان برادر یکی یکدانه ام را گرفت، طراحی همین شیطان‌پرستها بود..‌ خدای من!! سعید... ناگهان با صدای فریاد کریستا به خودم آمدم:
🔥_میگم اعتراف کن...تو قول دادی حقیقت را بگی.. آب دهنم را محکم قورت دادم و‌گفتم: _ح..ح...حقیقت اینه من هیچی نمیدونم و گول جولیا را خوردم و‌ اومدم اینجا هم تحصیل کنم و هم زندگی سرشار از آزادی و راحتی داشته باشم.. کریستا که انگار با هر حرف من آتش عصبانیتش شعله ورتر میشد، سر اسلحه را روی شقیقه هام گذاشت و گفت: 🔥_من میکشمت لعنتی... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی
❤️کــلام‌شهـــید❤️ ‌شهـــید غلامحسین دهقان:🌷 در سر هر نماز دعا به جان رهبر و طول عمرش نمایند و از خدا بخواهید تا اسلام را از دست ناکثین، مارقین، سارقین، در امان نگه دارد، از دست منافقان در هر لباسی و یا مقامی که هستند در امان باشند هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات .🌹اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
✨🔹✨🔹✨🔹✨🔹✨ ✨ ⭕️ولایت معنوی و توکیلی «حضرت زینب» (سلام الله علیها) 🔹 (سلام الله علیها) به مقامی رسید که با شواهد تاریخی می توان گفت وی به نوعی از دست یافت. از او خطا و گناهی مشاهده نشد و در تمام ابعاد زندگی بر محور حرکت کرد. زهد، تقوا و پیروی محض او از خدا، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و امام زمانش او را به مقامی رساند که (علیه السلام) در لحظه های آخر حیات، به دلیل بیماری امام سجاد (علیه السلام)، خواهرش را نایب خاص خود قرار داد و کارها را به او واگذار کرد. این حرکت امام، بیانگر (سلام الله علیها) و برخورداری وی از است. [۱] 🔹شاهد دیگر بر مقام ملکوتی (سلام الله علیها) این است که آن بانو، گاهی امام سجاد (علیه السلام) را به اموری که او را از گزند خطر حفظ کند سفارش می کرد و همین طور در کارها مورد مشورت حضرت سجاد (علیه السلام) بود. زمانی که یزید اظهار پشیمانی کرد و به امام سجاد (علیه السلام) گفت: «ای علی بن الحسین! هر حاجتی داری بیان کن. » حضرت فرمودند: «نیازی به تو ندارم، در ضمن در هر موردی باید با عمه ام (سلام الله علیها) سخن بگویم (و مشورت کنم) زیرا او پرستار یتیمان و غمگسار اسیران است». [۲] 🔹از نشانه های دیگر برخورداری (سلام الله علیها) از ولایت معنوی این است که آن بانو بود. چه بسیار مردم گرفتار و دردمند که نزد (سلام الله علیها) می آمدند و از وی برای اجابت دعایشان درخواست دعا می کردند. شخصی از «آیت الله العظمی سید ابوالحسن اصفهانی» خواست جملاتی به عنوان تبرک برای دیگران نقل نماید. ایشان فرمود: «به مردم بگو هر زمان حاجتمند شدند خدای متعال را به عظمت (سلام الله علیها) قسم دهند تا خداوند حاجتشان را برآورد؛ زیرا نزد خداوند بسیار آبرومند است». 🔹و از (عجل الله تعالی فرجه الشریف) نقل شده که فرمودند: «در گرفتاری ها واسطه ای آبرومند چون عمه ام (سلام الله علیها) به درگاه خداوند معرفی کنید تا خدای متعال رنج شما را برطرف سازد». [۳] از نشانه های ولایت معنوی و تکوینی (سلام الله علیها) است که وقتی در کوفه خواست خطبه بخواند، اشاره کرد به جمعیت و نفس ها در سینه ها حبس شدند و زنگ های کاروان آرام گرفتند. [۴] 🔹علامه دربندی درباره خطبه (سلام الله علیها) می نویسد: «هر کس در خطبه در مجلس یزید و احتجاج آن حضرت و نفحات انفاس قدسیه و شیوایی فصاحت کلمات شریف او بنگرد، خواهد دانست که و زینب (سلام الله علیها) از نوع کلمات و معارف اکتسابی نبود؛ زیرا صدور چنان خطبه ای، آن هم بدون مقدمه و به طور ناگهانی جز از کسی که صاحب عصمت یا همطراز آن است، ممکن نیست. 🔹روح نورانی و قدسی فوق العاده (سلام الله علیها) موجب شد که مجلس در قبضه او قرار گیرد، و کفر و خباثت باطن آشکار شود؛ به طوری که یزید نتوانست سخن را در دهان آن بانوی عُظمی بشکند و خود و حاضران، زشتی ها و پلیدی های پدر و اجدادش را از زبان (سلام الله علیها) نشنوند؛ چنین و از مردم عادی ساخته نیست، بلکه از ویژگی های صاحبان ولایت مطلقه است». [۵] پی نوشت‌ها: [۱] زندگانی حضرت زینب (ع)، دستغیب شیرازی، ص ۲۴ - ۲۶ و فروغ تابان کوثر، ۹۰ - ۹۱. [۲] الخصائص الزینبیه، ص ۲۹۴. [۳] الوقایع و الحوادث، ج ۱، ص ۱۲۳ و سوگنامه حضرت زینب(س)، علیرضا رجالی، انتشارات نبوغ، ص ۹۲ و ۹۳. [۴] لهوف، ص ۱۹۲. [۵] اسرار الشهاده، به نقل از الطراز المذهب، ص ۸۰ و سیره عملی حضرت زینب(س)، ص ۶۴. منبع: پاسدار اسلام، دی و بهمن ۱۳۹۶ - شماره ۴۳۱ و ۴۳۲؛ حسینی، سیدجواد @tabyinchannel