هدایت شده از ٠
#تجربه_اعضا
سلام خسته نباشید
کاش مبحث ایثارکردن را زودتر میگذاشتید داخل کانال تا به اون خانمهایی که میگن خیلی سختی کشیدن وایثارکردن بگم بدتر از شما هم وجودداره و اون منم ..ازمنم بدترهست وشایدمشکلات ما درمقابل اونها خیلی ناچیز باشه
من 37سالمه وشوهرم39
14سال پیش با اینکه خانواده هامون رضایت نداشتن ما عقد محضری کردیم چون واقعا عاشق هم بودیم پدرم بهم جهیزیه نداد پدرشوهرمم مغازه وهرچی که تا اونموقع همسرم کارکرده بود را ازش گرفت بهش گفت یا پول وسرمایه ودختردلخواه من یا هیچی بهت نمیدم واقام هم گفت هیچی ازت نمیخوام فقط هم با من ازدواج میکنه ...ما بدون عروسی رفتیم زیریه سقف بدون هیچ زیرانداز حتی یه گلیم ..اقام شروع کردبه کارگری پیش عموش ..منم یه انگشتر از دوران مجردی داشتم فروختم یه گازو دوست رختخواب و دوتا موکت خریدم
ناگفته نماند پدرشوهرم یک دیکتاتور به تمام عیاربود همه ازش حساب میبردن اما خواهرشوهرام وبرادرشوهرام مخفیانه درحدتوانشون بهمون کمک میکردن مثلا خواهرشوهرم گردنبندخودش را ازگردن خودش بازکرد وبه گردن من بست اما بعد بخاطر مشکلات اون هم فروختم ظرف وظروف آشپزخونه وکپسول گاز خریدم اقام با کارکرد کنارعموش یه یخچال خرید اینها همه گفتنش یک دقیقه است ولی برای ما شش ماه طول کشید توی گرمای استان ما بدون کولربدون یخچال زندگی کردن خیلی جرات وشهامت میخواست اما بخاطر علاقه به همدیگه مشکلات را تحمل کردیم
تا یادم نرفته بهتون بگم اقام مجردی با یه دخترخانم رابطه داشته ولی اقام بهش گفته بود که قصد ازدواج باهاش نداره این قسمت یادتون بمونه تا بعد..
هفت ماه بعد از اولین خونه اجاره ای گرفتیم صاحبخونه بخاطرشرایط مالی مارا از خونه بیرون کرد وما یک اتاق اجاره کردیم که فقط جای خواب ما کنار گاز اشپزخونه بود خیلی کوچک بود ولی بازهم بخاطر اقام سکوت کردم 😔
کم کم بهم گفت دوست نداره من مخفیانه خواهرو برادرهامو ببینم کسی از اونها هم حق نداره بیا خونه ما
من بخاطر کاری که کرده بودم حق رفتن خونه پدری نداشتم روزها تا شب تو خونه تنها می موندم منو از هرگونه فعالیت بیرون منع کرده بود من دوران مجردی مربی کاراته بودم ودرآمد داشتم اما دیگه نذاشتن اادامه بدم چون رضایت اقام برام مهم بود😔
تقریبا یکسال گذشت از بس اطرافیان به پدرشوهرم طعنه زده بودن نمیدونم چی شد که گفت تراکتور میگیرم باهاش کار کن البته داخل روستا فقط قصدش جدا کردن ما از هم بود ولی ما خونمون داخل شهر بود وقتی همسرم موضوع را مطرح کرد من خوشحال شدم چون دلم نمیخواست رابطه اش با خانوادش قطع بشه قبول کردم گفتم اشکال نداره منم میام روستا زندگی میکنم 😢
داخل روستا نونوایی نبود اب نبود منم بلد نبودم نون درست کنم شبها وروزها میشد که ما گرسنه میخوابیدیم همسرم شده بود یه کارگر درخدمت پدر قرار بود بهش حقوق بده بعد از چهارماه همسرم ازش درخواست پول کرد که با دعوا وسروصدا وفحاشی تراکتور را ازش گرفت و یه ریال هم بهش نداد به جرات قسم میخورم که دوماه گرسنگی کشیدم😢ولی هروقت باهم خلوت میکردیم همدیگه را محکم بغل میکردیم که گرسنگیمون یادمون بره درصورتی که با خونه پدرشوهرم دومتر فاصله داشتیم
وقتی اقام بیکارشد برگشتیم شهر و اقام با دوستاش گهگاهی کارمیکرد گاهی بیکاربود ومن به خاطر دوستداشتنم از خواسته های خودم گذشتم باور کنید چهارسال اول ازدواجم با همون لباسهای مجردیم گذشت حتی من یه آرایشگاه ورنگ مو به خودم نزدم😔
بعداز چهارسال فهمیدم باردارم خیلی خوشحال شدم ولی وقتی این خبررا به همسرم دادم گفت سقطش کن ..خشکم زد😭
ثمرعشقمون بخاطر اخلاق نیمه تند اون وشرایط بد اقتصادیمون باید از بین میرفت..من مقاومت کردم وهیچ وجه کوتاه نیومدم و بدبختی من تازه شروع شد اینهمه عذاب کشیدم دربه دری لختی گرسنگی طعنه وکنایه شنیدم هیچکدوم آزارم نداد ولی مصیبتهای من تمومی نداشت1
هرجوری شد بچه را نگه داشتم به امیدی که شرایط سخت روی رفتارش تاثیر نمیذاره اما اون بدتروبدترشد
تا اینکه فهمیدم موادمخدر مصرف میکنه چندباربهش تذکر دادم ولی گوش نکرد وفقط میگفت ناراحتی برو خونه بابات😔
من آخه چطوری میتونستم برگردم خونه پدری ...همه پلهای پشت سرم خراب شده بود ویک بچه داخل شکمم😭
بازهم سکوت کردم سطح توقعم از زندگی هیچ بود فقط دلم میخواست همسرم مثل قبل دوستم داشته باشه بایکی از دوستاش شروع کردن به کار خلاف کردن و من حق حرف زدن نداشتم بخاطر همین مشکل چندبار مثل دیونه ها منو کتک زد به طوری که بیمارستان بستری شدم😭😭😭😭
بازهم از خودم گذشتم حتی توی دوران بارداری یک کیلو میوه هم برام نخرید ...حالا خودتون تصور کنید که چی به من گذشته حتی یک بار برای ازمایش و سونوگرافی منو نبردن😔
پسرم بدنیا اومد کوچک خوشگل و دوست داشتنی ..روحیه ام برای مبارزه با زندگی و شرایطش صدبرابر شد ولی هیچکس پشتم نبود خودم دست زدم به زانوی خودم بلندشدم با یه بچه کوچک ش
هدایت شده از ٠
روع کردم به مراق
بت از زندگیم میخواستم رابطم با اقام مثل قبل بشه ..خیلی حس بدی داشتم اقام از من فاصله میگرفت سر هرموضوع کوچکی منو کتک میزد به شدت که نتونم تکون بخورم اما هیچکس کنارم نبود اگه تا جلوی سردر خونه میرفتم میگفت حتما منتظر کسی هستی وبا متلک میگفت حتما قرار داری😞😔
دیگه حتی بدون اجازش اب نمیشد بخوری برات حرف در میاورد و ازراه رفتن لباس پوشیدن از همه چیز ایراد میگزفت درصورتی همه منو به خوش لباسی و تمیز بودن وخوش سلیقه بودن تحسین میکنن
جونم براتون بگه رابطه پراز عشق ما به صفر رسیده بود کم کم داشتم بهش شک میکردم اوایلی بود که گوشی وتلفن همراه هم درشهرمون مد شده بود..اقام راننده ماشین دوستش بود و تره بار خریدو فروش میکردن .اقا بخاطر شرایط کاری گوشی نوکیا ساده ویه سبمکارت دوستش براش خرید و زندگی من زیر ورو شد😔
وضع زندگیم بهتر شده بود واخلاق اقام خیلی بد
سختی کشیدم ولی اول جهیزیه برای خودم خریدم طی پنج سال زندگیم کامل شد
اینقدر ساده و بدبخت بودم که نمیتونستم با گوشی نوکیا ساده کار کنم یه صبح بیدارشدم و گوشی اقا را برداشتم باهاش ور رفتم تا یاد گرفتم چطوری پیام بفرستم و چطوری مخاطبهای گوشی را پیدا کنم
دیدم که یه نفر بهش پیام داده سلام عزیزم چقدر میخوابی پاشو عشقم😔
هیچی نگفتم گذاشتم وقتی از خواب پا شد صبحونه بهش دادم گفتم بهم یاد بده چطوری با گوشی کار کنم گفت حتما میخوای با دوست پسرت صحبت کنی 😔 بغض داشت خفه ام میکرد گریه کردم اون داشت به من توهین میکرد تهمت میزد با اینکه من پیام گوشیش را خونده بودم ..ولی نمیدونستم چطوری شماره بردارم ببینم کیه ..حساب کنید چقدر بدبخت بودم من
😔😔
ایام شهادت فاطمه زهرا بود یه شب خواب عجیبی دیدم که شوهرم با دوست قبلیش دوباره باهم هستن صبح که بیدارشدم خیلی گریه کردم حتی نپرسید چی شده ...ولی به فاطمه زهرا رابه خودش قسم دادم اگه رابطه ای داره برای من تا پایان ایام فاطمیه یه نشون بفرسته ...باورتون نمیشه به همون فاطمه زهرا قسم میخورم که عین حقیقت هست که میگم روز پایان ایام فاطمیه وقتی موزیک زنگ گوشی را براب ساکت کردن بچه گذاشته بودم گوشی اقا زنگ خورد و من جواب دادم از اونور خط اقایی گفتن شرمتده میخواستم ببینم ای خط مال خانم هست یا اقا ..گفتم مال خانم
گفت این خط مال همسرم هست و با این شماره براش پیام میاد
من هم که فهمیده بودم که شوهرم با یه خانم در ارتباط هست از اون اقا سوال کردم اسم خانمتون چیه گفت فریبا
در جا بهت زده شدم دست وپام حرکت نداشت خشکم زد
اره این خانم همون خانمی بودن که همسرم قبل از ازدواجمون باهاش رابطه داشت
من به اون اقا گفتم من دوست همسرتون هستم و ما قبلا داخل یه باشگاه بودیم و بهش اطمینان دادم که خانمش خیانت نکرد 😔😔😔از این خودگذشتگیم واقعا ناراحتم😢
همسرم اومد گفت با کی حرف میزدی گفتم خودت شمارشو ببین وقتی نگاه کر د خشکش زدو جوری وانمود کرد که اصلا اتفاقی نیفتاده بهش گفتم میدونی کی بود ...با خونسردی گفت کی ..گفتم اقای تیموری شوهر دوست قبلیتون فریبا
گفت نمیشناسمش کلا توی انکار بود وقتی همه چیز را بهش گفتم اینقدر خونسرد رفتار کرد که داشتم روانی میشدم برای اولین بار داد زدم گفتم شوهر اون زن با من حرف زد پس شماره تو اونجا چکار میکنه تو شماره اون را از کجا آوردی 😔😔
با خونسردی کامل منکر همچی شد و من داشتم آتش میگرفتم
حتی اگه عذر خواهی میکرد یا حداقل یه بهانه قابل توجیه میاورد من ساده قبول میکردم ولی رفتار خونسردش منو دیونه کرد
دنیا برام تموم شده بود دیگه فکر میکردم هیچکس را توی دنیا ندارم فکر میکردم همسرم این همه مدت بهم خیانت کرده و منو بازیچه دست خود و دوست دخترش کرده بود 😔😔😔
فکر خودکشی ارومم نمیذاشت از همون موادی که داخل خونه مصرف میکرد خوردم ...بچه یکسالمو گرفتم داخل بغلم و داشتم نفسهای اخرم را میکشیدم که همسرم با دوتا از همسایه ها اومدن منو داخل ماشین گذاشتن وبه بیمارستان بردن بعد از شستشوی معده که خیلی گیج بودم منو به خونه اوردن
یه کم احساس شرمندگی را توی چشمای اون میدیدم ولی دیگه برام اهمیت نداشت که چی میشه هرچی حرف زد برام قابل توجیه نبود و من فقط سکوت کردم حق من از زندگی با اون ...این شرایط نبود
اینهمه سختی کشیدم تا عشقمون زبانزد طایفه بشه اما اون همچیز را خراب کرد
دیگه چیزی به اسم شوهر برام معنی نداشت دیگه اون زن قبل نبودم و نشدم دیگه زندگی من خراب شد حتی خواستم جدا بشم پدرم پیغام داد که جایی تو خونه اون ندارم
و من موندم یک دنیا تنهایی و مجبور به تحمل کردن از اونجا دیگه نمیتونستم با بچه کار کنم دست وبالم خالی بود و حتی دیگه برای کوچکترین خواسته هام هم بهش نمیگفتم دیگه از واژه مرد متنفر شدم
اما به سردی زندگی کردم بعد از اینکه پسرم سه ساله شد پدرشوهرم پیغام داده بود که بریم با اونها زندگی کنیم و من با شناختی که از خودم داشتم قبول کردم اوایل سخت
هدایت شده از ٠
هرجا خواست بره ..دی
یس بهداشتی مشترک ..حتی نمیشد اونجا لباس راحتی پوشید ولی بخاطری که از خانواده ام منع شده بودم بخاطر پسرم مجبورشدم تا خودم را با خانواده شوهرم وفق بدم تا لطمه ای که من از زندگی خوردم به بچه ام نخوره حداقلش این بود که هوای پسرم را داشتند ولی نمیفهمیدم که اوضاعم بدتر میشه در مقابل حرفای طعنه امیز خانواده شوهرم خداراشاهد میگیرم که فقط سکوت و یک نگاه تلخ میکردم و میرفتم داخل اتاقمون حتی تا وقتی اونها داخل حیات خونه بودند برای دستشویی نمیرفتم هرچه اونها اذیتم کردن من عصای دستشون شدم اونها شوهرم را تحریک میکردن که من باعث شدم اون بدبخت بشه همسرمم عقده هایش را سرم خالی میکرد حتی به خانواده من ناسزا میگفت و من فقط اشک میریختم بدون هیچ تکیه گاهی بدون هیچ هم صحبتی من را داخل جمع خودشون راه نمیدادن حتی توی مهمونیها که دعوت میشیدیم اصلا به من نگاه نمیکردن
سر کوچکترین کار بخدا قسم فقط کتک خوردم یه بار با کارد آشپزخونه فرو کرد داخل پام ..یه بار بخاطر دخالت مادرش که بچه داشت گریه میکرد و من داشتم توی بغلم ارومش میکردم فلاکس چای داغ را توی سرم کوبید که پنج تا بخیه خورد جلوی مادر و خواهرهاش فحاشی میکرد بهم توجه نمیکرد سال به اخرمیرسید حتی ایام عید برام لباس نمیخرید فقط اندازه خرج غذا خوردن 😔
از یک رزمی کار تبدیل شدم به یک توسری خور قهار از یک دختر شاد تبدیل شدم به یک مرده متحرک
من دیگه نتونستم اینهمه درد تحمل کنم دیگه ازبس زجرو سختی کشیدم که دیگه تصمیم گزفتم یکی مثل خودش بشم تا قدر اخلاق خوب را بفهمه
روزها با یک رابطه سرد و بی روح میگذشت پسرم پنج ساله شد و رابطه من و خانواده همسرم بهتر از قبل شده بود چون همیشه سعی کردم با رفتارو اخلاقم بگم که دنبال دشمنی و جداکردن پسرشون از خانوادشون نیستم اگه مادرشوهرم جارو میکرد به زور از دستش میگرفتم خودم جارو میکردم اگه میخواست لباس یا هرکاری انجام بده کمکش میکردم حتی اگه غر میزد احساس میکردم حالا که مادرم کنارم تیست مادرشوهرم بجای مامانم غر بزنه چی میشه مگه؟
حتی به مادرشوهرم میگفتم هروقت خواستی غذا درست کنی خبرم کن تا از شما یاد بگیرم
همینجورشد که رابطه ام با پدرشوهرم بهترشد ایشون تاکسی داشتند همیشه قبل ازورود به خونه باید حتما یه نفر روی حیاط کشیک میداد تا وقتی که برسن در بازبشه حتی اگه یک دقیقه در دیرتر باز میشد جنجال بپا میکردن
منم بخاطر اینکه دلشون را بدست بیارم مادرشوهرم را راحت کردم گفتم شما دیگه داخل خونه باش من منتظر می مونم هروقت اومدن در را باز میکنم همین کارهای کوچک در برابر چشم اونها بزرگ جلوه داده شد و خداراشکر میکنم بخاطر صبر بی حدو اندازه ای که به من دادن
راه را کم کم توی دل پدرشوهر و مادرشوهرم باز کردم حتی دیگه توی خونه خودم غذا درست نمیکردم به زور خودمو سر سفره اونها جا میکردم تا خودشون متوجه بشن که من آدم کاملا ساده و بی دردسر هستم ونمیخوام هیچکس با کسی دشمنی داشته باشه
وهمینکاررا کردم دیگه طوری شده بود با پدرشوهرم کنارهم می نشستیم و باهم درمورد موضوعات مختلف بحث میکردیم و چندبار بخاطر اینکه داخل صحبتها مون خنده و شوخی بود از من دیگه خیالشون راحت شد که من آدم بدی نیستم طوری شد که حتی خانواده شوهرم بدون من سرسفره غذا نمیخوردن مادرشوهرم سرطان سینه عمل کرد ومن سه ماه همه جوره کنارش بودم از عمل پرتودرمان شیمی درمان ..حتی کارهایی کردم که دخترهاش نتونستن انجام بدن این معامله من با خدای خودم بود نیکی کردم و در مقابلش هیچ نخواستم فقط گفتم خدایا با تو معامله میکنم خودت هوای منو داشته باش
توی مدتی که مادرشوهرم تحت درمان بودپدرشوهرم پروستات عمل کردن و شرایطشون واقعا سخت بود دخترها که سر خونه زندگیشون بودن و خیلی کم میومدن پسرها هم گهگاهی میومدن .سر به خانوادشون میزدن ازاونجا که خونه من کنارشون بود تمام کارها از پذیرایی مهمان غذا درست کردن تمیز کردن همه چی با من بود وخواهرشوهرهام هم روز درمیون سر میزدن رابطه ام عالی شد
اما این شوهرم بود که نتونست خودش را تغیر بده 😔
من برای اینکه هنوز احساسی بهش داشتم ولی هیچوقت بعد از اون اتفاق چیزی بهش نگفتم
من خودم را با خانوادش وفق دادم و به نظرم یک گام به جلو بود
حتی دیگه پسرمم هم هرجا میرفتن با خودشون میبردن
اما فاصله من و شوهرم بیشتر میشد خودش را با دوستاش و کاربیرون سرگرم میکرد و من دیگه باورش نداشتم هنوز هم شک داشتم حس خیلی بدی بهم میگفت هنوز با کسی رابطه داره اما نمیتونستم ثابت کنم
تلفنهای مشکوک دیر اومدن به خونه عادتش شده بود چندبار دوستانه با مادرشوهرم دردل کردم بنده خدا از زجرهای من به گریه افتاد و خودش هم لعنت کرد
ازش خواستم با پسرش که همسر من بود صحبت کنه اما اون به حرف کسی گوش نمیداد سرش به کار خودش بود فقط شب تا شب میومد خونه اونم شبها آخروقت 😔
من هیچ اعتراضی نمیکردم چون دیگه دل ودماغ سروصدا و جنگ و دعوا ند
هدایت شده از ٠
اشتم خسته بودم رهاش کر
گه توسری خور نبودم ..دیگه یک زن بی پناه اما مقتدرشدم پخته شدم پر از تجربه هایی که خیلی ساده میتونستم بدست بیارم اما بخاطر اینکه خانوادم حمایتم نکردن به بدترین شکل بدست آوردم و من راحت میتونستم از خونه برم بیرون حتی بدون اجازه ..چون دیگه تره برای حرفهای شوهرم خورد نمیکردم دیگه حتی نگاهش برام بی معنی بود فقط یه آدم هرزه میدیدم ..وقتی آدم هرزه شد به نظر من زن و مردش فرقی نداره ...بخاطر یه کم اضافه وزن باشگاه میرفتم ..به خودم میرسیدم هرچی برای خرای خرید خونه میداد خرج لباس وسایل آرایشی و کفش خریدن میکردم حتی پول نون خونه را رژ لب میخریدم 😊
با خودم عشق میکردم و حال میکردم چون این من نبودم که زندگیشو باخت اون بود ...اون بودکه دیگه زنی مثل من کنارش نبود روحیه اش داغون بود
نیمه شعبان شد من ازش خواستم توی خونه بمونه یا شب بریم جشن میلاد امام زمان اون قبول نکرد
اهان بهتون بگم توی دیدار اول آدرس خونه فریبا را ازش گرفتم
وقتی قبول نکرد و گفت میخوام برم پیش یکی از دوستام اصلا باورم نشد سریع رفتم بیرون زنگ زدم آژانس وبهش گفتم یه کم دور تر از ماشین درب خونه منتظر بمونه وقتی همسرم از خونه رفت بیرون با آژانس تعقیبش کردم درست همون آدرسی که فریبا داده بود وایستاد و اون خانم و بچه کوچیکش و یک خانم دیگه سوار ماشین شدن و من سرچهارراه منتظرشدم وقتی نزدیک شدن به آژانس گفتم بپیچه جلوی ماشین وقتی اونها منو داخل آژانس دیدند باور کن به سرعت برق پا به فرار گذاشتن همونهایی تا یک هفته پیش اصرار داشتند که من اشتباه فکر میکنم بعد از یه تعقیب و گریز نیم ساعته زدم به سیم آخر وگفتم همین حالا وقتشه به همون شماره ای که شوهر فریبا بهم داده بود زنگ زدم خود اقای تیموری بودن ازشون خواستم که بیاییند سر کوچه خودشون وقتی رسیدم اونجا اقای تیموری اونجا بودن ومن را وقتی دید خیلی تعجب کرد ومنم تیر خلاص را زدم تمام واقعیت را از مجردی زنش تا الان که مادر یک دختر بود را تعریف کردم
درحین صحبتم با اقای تیموری گوشی من هزار بار زنگ خورد خواهرم و دوست خانوادگیمون مرتضی تند تند زنگ میزدن که مجبور شدم گوشیمو خاموش کنم
وقتی با اقای تیموری داشتم حرف میزدم فریبا با یه تاکسی رسید فقط شوهرش به من گفت تا میتونی کتکش بزن انگار که منتظر همین لحظه بودم تمام قدرتم را جمع کردم به محض اینکه رسید یه مشت توی صورتش زدم و با لگد افتادم به جونش انگار دارم داخل باشگاه تمرین میکنم خیلی کتکش زدم اگه راننده آژانس و شوهرش نبودن میکشمتش و شوهرش به من اطمینان داد که خودش به اموراتش میرسه و من باآژانس رفتم خونه خواهرم بعد از مدتها وقتی اونجا رسیدم در عین ناباوری شوهرمم اوتجا بود وقتی رسیدم اونجا انگار که اتفاقی نیفتاده بهش گفتم جواب خیانت را با خیانت میدم طلاق نمیگیرم که راحت بشی خیانت میکنم چون همینجور که من زجر کشیدم زجر بکشی و تاکسی رفتم خونه خودمون که داخل خونه پدرشوهرم بود
زنگ زدم به پدرشوهرم وماجرا را تعریف کردم بهم گفت کاری نکن تا بیام خونه
منم تصمیمو گرفتم یا مهریه بده و جدا بشیم یا اگه منو میخواست باید طعم خیانت را میچشید 😔
بعد از اون تعقیب وگریز اقام یک هفته از خونه بیرون نرفت مثل برج زهرمار خونه بود منم دیگه آشپزی تعطیل تمیز کردن خونه تعطیل ..فقط به خودم میرسیدم و حتی برای کوچکترین خرید به مرکز شهر میرفتم اما چیزی واسه خونه نمیخریدم فقط به ظاهرم میرسیدم
نمیدونم چند وقت از اون موضوع گذشت اما یادمه که پسرم کلاس اول بود من داشتم برای تهیه وسایل مدرسه اش داخل بازار قدم میزدم که یه پسر که خیلی از خودم کوچکتر بود آدرسی ازم پرسید ومن بهش گفتم که مسیر وراه منم همونجاست بیا تا اونجا همراهیت کنم نمیدونم حکمت خدا چی بود و میخواست چی جلوی راهم بذاره ولی بهش اعتماد داشتم بدون اینکه کلامی بین من و اون پسربچه رد و بدل بشه به مقصد نزدیک شدیم وقتی داشتم با دست اشاره میدادم آدرسش را یهوو دیدم اقام از یه اداره ثبت اسناد رسمی بیرون اومد و من را در حال آدرس دادن دید نمیدونم چی شد که آقام اون بچه را زیر بارکتک له کرد و خیلی به من توهین کرد ..ومن گفتم که اشتباه متوجه شده ولی اون قبول نکرد و میگفت تو با این رابطه داری 😔
حتی منو پیش خانوادش خراب کرد وابروی برام نذاشت منم تصمیم گرفتم دیگه با اون زندگی نکنم دو روز رفتم خونه خواهرم توی این مدت بهم پیام و زنگ میزد فکر میکرد که شاید حتما من مشکل اخلاقی دارم گفت رفتم درخواست پرینت تلفنت را دادم منم گفتم کار خوبی کردی حتی گفتم پرینت پیامهارا هم بگیر رفته بود درخواست داده بود به دادگاه بخاطر رابطه نامشروع😔😭
منم سکوت کردم وقتی رفتیم دادگاه برای قاضی همه چی را توضیح دادم حتی مکانی که ازمن آدرس پرسیده بودرا خودم نشون دادم خودم گفتم دوربینهاشو تا اون مقصد چک کنن من به خودم اطمینان داشتم واز چیزی نمیترسیدیم اون بود که داشت از ترس اینکه من به
هدایت شده از ٠
ش خیانت بکنم اتیش میگرفت
اون داشت غرور مردانه اش له میشد و من سکوت میکردم تا اون باورش بشه من خیانت کردم
بعداز چهارروز پیام داد میخوام ببینمت بچه بهانه میگیره من قبول کردم رفتیم داخل پارک صحبت کردیم خیلی تغییر کرده بود توی این چهارروز
خودش را مقصر میدونست وگفت پایه خیانت را خودش شروع کرده به من حق میده که ناراحت باشم خیالش راحت بود که من خیانتکار نیستم 😊
ولی میخواست مطمئن بشه من تهدیدم را عملی نمیکنم
ازمن عذر خواهی کرد حتی گفت که بخاطر ترسهام شاکی شدم ومن فقط نگاهش کردم
گفتم دیگه خونه پدرت زندگی نمیکنم خونه جدا میخوام گفت باشه طی دو روز خونه را جابجا کردیم و اوندیگه مثل موم توی دستم بود
اما هنوز وقتی میرفتم بیرون خیلی میترسید خودش میرسوندم کارهامو انجام میدادم دوباره برمیگشتیم خونه ..کم کم داشت اوضاع بهتر میشد و من خوشحال بودم بخاطر اینکه حداقل ترس را توی وجودش انداختم که میتونم بهش نارو بزنم
برام قسم خورد که دیگه به هیچ زنی نگاه نمیکنه و من باورش کردم بهش فرصت دادم با اینکه هنوز بعد از چهارده سال با هم اختلاف سلیقه داریم اما مت دیگه یاد گرفتم چطور اوضاع بحرانی خونه را مدیریت کنم حتی بارها شده کارمون به دادگاه رسیده ولی خودش از ترس از دست دادن من کوتاه اومده
اختلاف نظر داریم ولی الان یه وقتهایی اون با من کنار میاد یه وقتهای من با اون
حتی تونستم همراه پسرم وقتی کلاس اول شد منم رفتم دانشگاه و ادامه تحصیل دادم والان لیسانس حقوق دارم میخوام برای ارشد امتحان بدم بعد برای وکالت آزمون بدم انشالله یک وکیل خوب بشم😊
اما
بعد از ده سال دوباره امسال برای باردوم مادر شدم 😊 اینبار هم پسر
ولی مثل قبل نبود تمام خواسته هامو روی چشماش انجام میداد بهم توجه میکرد اما هنوز اعتیادش ادامه داره من با اینکه اون یک بیمارهست همیشه کمکش کردم با تمام سختیهای زندگیش بازهم هنوز کنارش هستم من بارها غرورم وشخصیت خودم را شکستم تا زندگی خودم وپسرم را نجات بدم من با همه سختی ها و بلاها و از خودگذشتگیهایی که نشون دادم هنوز مشکلات وسختیهای زندگی خودم را دارم ..اون حتی هنوز که پسر بزرگم یازده سالشه را برای یکبار برای تفریح پارک نبرده چون محبت ندید از خانوادش پدرش اصلا به بچه هاش محبت نکرد وقتی یاد نگزفته چطور میتونه یاد بده من مجبورم صبورتر باشم وبا رفتارم و با اخلاقم بهش بفهمونم که کارهاش اشتباهه
حتی زمانی بوده که حتی برای بچه خودش یک بستنی نمیخرید حتی قلک پس اندازه بچه هم پاره کرده بود و پولهاشو برداشت اما اگر من نبودم پسرم هم یاد میگرفت که پدرش یک آدم بد هست اما زن زندگی را مدیریت میکنه
الان اقام ماشین کرایه بین شهری داره خداراشکر وضع زندگیمون صدبرابر بهتر شده ولی هنوز هم مثل خروس جنگی بعضی اوقات بهم میپریم اما دیگه یاد گرفتم چطور زندگیمو اداره کنم مثلا بعضی از مسافرهاشون خانم هستن که درخواست میکنن و میگن شمارتون را لطف کنید بعد زنگ میزنیم بیایید دنبالمون اقام سریع بهم میگه مثلا امروز یه خانم با این مشخصات شمارمو گرفته و قرار هست زنگ بزنه برم دنبالشون منم بخاطر اینکه میدونم اون نمیخواد برای من سوءتفاهم بشه راستش را میگه من غر میزنم تا اون حد خودشو بدونه وبفهمه تا کجا باید پیش بره اما عاقبت همچبز ختم بخیر میشه حتی دیگه بعضی وقتها گوشی منو میبره گوشی خودش را میذاره خونه ومن اگر مسافرهاشون زنگ بزنن بهش اطلاع میدم
دیگه حالا سن وسالی ازما گذشته ومن این خاطرها را با چشمای گریون تعریف کردم
فقط میخوام به خانمهای گل بگم که همیشه سیاستهای زنانه را درشرایط بحرانی زندگیتون بکار ببرید جایی که میدونید زندگیتون داره به باد میره زرنگ باشید هیچوقت در مقابل خواسته های کوچک و یک حرف کوچک سر خم نکنید ما زن هستیم ستون یک خونه ..مادر هستیم ..الگو هستیم
از خودگذشتگی را وقتی پای بچه و زندگی که دوستش دارید خرج کنید من پای عشق و دوست داشتنم موندم و با تمام عذابها و سختی ها برنده شدم 😊
حالا دیگه خانوادم پیشم هستن پدرو مادر و خواهرو برادرهام الگوی عشق و سختی کشیدن و صبور بودن شدم
خانواده شوهرم از همه لحاظ برای من تکیه گاه محکمی شدن چون اگه من روزهای اول در مقابلشون جبهه نگرفتم دلشون بدست آوردم تا خودشون ببینند که من توی زندگی پسرشون هیچ اشتباهی نکردم بلکه پسر خودشون بخاطر محیطی که در اون بزرگ شده بود مشکل داشت
خلاصه جونم براتون بگه ...مخصوصا دخترهای جوان که قصد زندگی دارند بفهمند که زندگی یک روز دو روز نیست صحبت از یک عمر هست اگه نمیتونی از اول ازدواج نکن ..اما وقتی قصدتون جدی هست خوب تحقیق کنید چه اشکال داره یکسال به شناخت هم برسید بعد یک عمر راحت زندگی کنی
ببخشید طولانی شد فقط بگم فکر نکنید مشکلات تموم میشه نه اینجور نیست زندگی پراز سختی هست شما ازش پل بساز برای اینکه بچه هات و خودت به راحتی بتونی از این پل رد بشی
براتون آرزوی روزهای خوشی دارم شما هم برا
هدایت شده از ٠
دعا کنین اخلاقش بهتر بشه و منو دوتا پسرم زندگی بهتری داشته باشیم
موفق باشید❤️
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💖زوجهای بهشتی💖
#تجربه_اعضا سلام خسته نباشید کاش مبحث ایثارکردن را زودتر میگذاشتید داخل کانال تا به اون خانمهای
همراهان عزیز
این #داستان زندگی 👆 یکی از اعضای کانال زوجهای بهشتی است.
زحمت کشیدند تایپ کردند تا تجربه ای باش برای شما عزیزان ❤️❤️
هدایت شده از ٠
#خانمها_بدانند
#این_سخن_پایین_رو_آقایون_نشنوند
⬇️⬇️⬇️
💠رهبر معظم انقلاب:
من این حرفی که میگویم خواهش میکنم مردها نشنوند؛ 👌
چون ممکن است بدشان بیاید!...
❤️برای یک مرد بزرگ،
#همسر کاری را میکند که مادر برای یک بچۀ کوچک آن کار را میکند؛
و #زنان_دقیق_و_ظریف، به این نکته آشنا هستند❤️
طبیعت مرد، طبیعت خام تری نسبت به زن است
و در میدان خاصی، شکننده تر است
و #مرهم_زخم او، فقط و فقط #نوازش_همسر است💑😍
👈 حتّی نه نوازش مادر!🌸
در دیدار اعضای شورای فرهنگی، اجتماعی زنان؛
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#زنگ_تفریح
مرد جوان وارد طلافروشي شد و حلقهاي را انتخاب کرد. طلافروش پرسيد: «آيا ميخواهيد داخل حلقه نوشتهاي حک شود؟»
مرد جوان گفت: «بله، لطفاً حک شود: تقديم به عزيزترينم، مریم.»
طلافروش پرسيد: « خواهر شماست؟»
مرد گفت: «قرار است با هم نامزدشويم.»
طلافروش گفت: «من اگر جاي شما بودم اين را داخل حلقه نمينوشتم. اگر نظر شما يا او عوض شود ديگر نميتوانيد از اين حلقه استفاده کنيد.»
مرد گفت: «پيشنهاد شما چيست؟»
طلافروش گفت: «اين را تقديم ميکنم: به اولين و آخرين عشقم. با اين کار شما ميتوانيد از اين حلقه بارها استفاده کنيد. من خودم هم همين کار را كردم. 😜
كليد اسرار:
طلا فروشِ بیشعور😂😂
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#زن_دوستداشتنی
🔵براي مادر شوهرتان دلبري كنيد
براي مادرشوهرتان نقش بازی بكنيد و در یک فرآیند تدریجی، دوست خوبی برای او بشوید.
🔵یک مسابقه با همسرتان برگزار کنید که در آن قرار است گوی سبقت در محبت ورزی به مادرش را از او بربایید. قول می دهیم نتیجه خوبی تا پایان زندگی تان نصیب شما می شود.
🔵بدی ها را فراموش کنید و هرگز نزد همسرتان از نکات منفی ارتباطتان با خانواده اش صحبت نکنید. اگر مسئله ای شما را آزرده کرده، با آرامش و در کنار نکات مثبت بیانش کنید.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_زیبایی
مدل مو
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
2455.mp3
7.96M
🎧 #صوت
🎀 تواضع و مصادیق آن
🎤 حجت الاسلام #عباسی_ولدی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💖زوجهای بهشتی💖
#چالش مهم ترین تغییر در زندگی شما چه بوده است؟؟ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti
#چالش_اعضا
من عادت به یه گناه داشتم.توبه کردم.و تا الان موفق بودم.خیلی عذاب وجدان داشتم که نکنه خدا توبم رو نپذیره....ولی همون زمان که فکرم درگیرش بود.از خدا خواستم یه نشونه برام بزاره که ببینم حواسش بهم هست یا نه ...بطور خیلی اتفاقی طلبیده شدم امام رضا...و باورم شد که خدا حواسش بهم هست 😍❤️
😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍
#چالش_اعضا
سرکار میرفتم و پارسال نرفتم و اینقدر تنبل شدم که امسال هم فکرنکنم بتونم برم😢😒
تصمیم دارم برم باشگاه اگه هوا خنک باشه فقط کی عملی بشه خدا میدونه😬
یه تغییر دیگه هم داشتم دیگه کمتر غر غر میکنم😂
😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊😊
#چالش_اعضا
سلام😍 من ی تغییر که سعی کردم داشته باشم صبر بوده ی مدت کمی هست سعی کردم صبرم نسبت به بچه ها بیشتر کنم البته کمی موفق بودم باید بیشتر تلاش کنم دعا کنید بتونم😊 برام خیلی مهمه🙏
☺️☺️☺️☺️☺️☺️☺️☺️☺️☺️☺️
اول به خودم ارزش بدم و بیشتر فداکاری نکنم
خصوصا خانواده شوهری که توقع بی جا و وظیفه بدونن 😔
فعلا اینو تمیرین میکنم تا حدودی موفق شدم
❤️❤️❤️
#چالش_اعضا
سلام دوستان
من دو تا تغییر بزرگ تو زندگی داشتم.
یکیش خوب یکیش بد.
هر دو تغییر به خاطر همسرم بوده.
تغییر خوبه این بود که من قبل از ازدواج محجبه نبودم اما همسرم هنگام خواستگاری چادر را اجبار کرد. در دوران نامزدی یه مدتی با همسرم قهر کردم تو این مدت رفتم حوزه و اعتقاداتم کاملاً متفاوت شد. اطرافیانم میگفتند میری اونجا مغزت رو شستشو میدن... بعد از مدتی با همسرم آشتی کردم ولی خیلی تغییر کرده بودم. اعتقاداتم خیلی زیاد بود اما همسرم حتی نماز و روزه هم نمیگرفت و نمیگیره... فقط روی چادر تعصب داشت...
(این تغییر خوبم بود که فکر میکنم اگه همسرم مجبور به چادر سرکردن نمیکرد به همچین تغییری نمیرسیدم )
تغییر بدم این بود که
از یه دختر شاد و آزاد و خندان و پرتحرک و زرنگ و پراز آرزو و هدف...
تبدیل شدم به یه زن افسرده بدون هیچ انگیزه و هدف و شور و شوق..
دختر که بودم کاملا آزاد بودم هر کلاسی دوست داشتم میرفتم شاد و خندان بودم. (اسم رو گذاشته بودن پسته ی خندان 😄)
اما ازدواج کردم
انگار وارد زندان شدم.
همسرم مانع آزادیم شد. نمیتونستم همه جا برم نمیتونستم هر جور دلم میخواد حرف بزنم و بخندم و راه برم... به همه چی گیر میداد و آرامش رو ازم میگرفت.
سنگ بزرگی شد در مقابل خواسته ها و آرزوهام...
از همه ی اهدافم چشم پوشی کردم چون همسرم اجازه رسیدن بهشون رو نمیداد.
همون دوران نامزدی بعد از اینکه آشتی کردیم دیگه نذاشت حوزه را ادامه بدم دیگه نذاشت هیچ کلاسی برم...
حس الانم مثل یه زندانی که حبس ابد خورده باش و مجبوره زندان را تا لحظه مرگ تحمل کنه و به خاطر این حبس ابد تمام خواسته ها و آرزوها و اهدافش رو فراموش کنه...
برام دعا کنید آزاد و رها بشم و برم سمت اهداف و خواسته هام و اون چیزی که دوستش دارم 🙏
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#تجربه_اعضا
با سلام خدمت شما بزرگواران
تشکر از کانال خوبتون
آقا هستم ۴۵
ساله دارای ۴ فرزند
خواستم چند توصیه به خانم های محترم بکنم
۱_ برای زندگی موفق و با عشق احترام شوهرتان را داشته باشید
دلیل دارم
بحر حال بعد از چند سال دیگه هم زن و هم مرد از نظر ظاهر و ارتباط جنسی رو به افت میرن و این اخلاق و احترامه که بیشتر برای مرد مورد توجه است
در نتیجه وقتی شوهری دید حرمتش تو خانه توسط زنش حفظ میشه بیشتر جذب خانمش میشه و بر عکس
پسر حرمت همدیگر را نگه دارید.
۲_ خانم های محترم و با ایمان از خورد و خوراک برای شما واجب تر رسیدگی به وضع ظاهرتونه از خوردنی کم بذار اما تو خرید لباس و آرایش برای شوهرت تاکید میکن شوهرت کم نذار نتیجه اش شب تو اتاق خواب به خودت بر میگرده
۳_از لجبازی و به زور خواستن چیزی بشدت بپرهیزید که جواب عکس میده
بقول خانم دکتر و مشاوران شما بانوی سکسی باش ببین شوهرت خودش چه کارهائی برات میکنه
۴_همه اینها بسته به احترام و بردن بالای شوهرت بین اقوام شوهر و اقوام و دوستان اتفاق میافته
۵_ روحیات شوهرتون رو بشناسید با زور و غر غر کاری درست نمیشه
یاعلی مدد
#ارسال_ایده_های_شما_عزیزان👇
#ایده_های_بیشتر
👇👇👇
@Marziiiieh
@zarin9
☝️آیدی جهت ارسال 👇
#چالشها #تجربیات و #ایده ها
#شکست ها #موفقیتهای
زندگی زناشویی اعضا
🔵 بدون ذکر مشخصات
بینام وارد کانال میشه🔵
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#بازخورد
#نظر_اعضا
سلام.من 6 ماهی هست با کانال شما در تلگرام و بعد ایتا اشنا شدم.یکی از کارهای روزانه من چک کردن کانال شما و کانال ایده های عاشقی هست..واقعا از خدا میخوام اجر جزیل براتون در نظر بگیره و خیر دنیا و اخرت نصیبتون بشه..
من 5سال ازدواج کردم و اوایل زندگیم خیلی مشکلات داشتم و خیلی جر و بحث ها صورت میگرفت..ولی الان در 1سال اخیر با افزایش اطلاعاتم خیلی زندگیم تغییر کرده..ما متاسفانه به جوونا اموزش و درس زندگی نمیدیم و خیلی از طلاق ها به نظرم بخاطر نااگاهی و عدم یادگیری مهارت های زندگی است..به قول مطالب کانال شما محبت و احترام هست که تو زندگی معجزه میکنه..
ازتون خواهشی که دارم صوت بقیه اساتید روانشناسی و مشاوره اسلامی مثل خانم دکتر همیز و .. رو بیشتر تو کانالتون بزارید،چون صوت خیلی از نوشتار تاثیرش بیشتره...
بازم ممنون،اجرتون با خانم حضرت زهرا س
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💖زوجهای بهشتی💖
#تجربه_اعضا با سلام خدمت شما بزرگواران تشکر از کانال خوبتون آقا هستم ۴۵ ساله دارای ۴ فرزند خواستم
#نظر_اعضا
پاسخ یکی از خانمهای کانال به این نظر ☺️👆
حرفای اقا رو کامل قبول دارم...و ممنون که کمکمون می کنن
و البته در ارتباط با
گزینه 2
اقایونم باید دست تو جیب بکنن که خانمها به لباس و ارایششون برسن😑
گزینه 4
از نظر من زن هر چه مرتب تر و زیباتر تو اقوام شوهر باشه افتخارش برای مرده
هدایت شده از ٠
#نکته
✅تفاوت ها و خصوصیات انحصاری زنان و مردان👇👇👇
👈زنان بیشتر شنیداری و مردان بیشتر بصری هستند.لذا زنان از طریق صمیمیت و کلام،رضایت بیشتری به دست می آورند و مردان از طریق دیدن و عمل.
👈قدرت و توانایی زنان در شناسایی احساسات و عواطف دیگران، بیشتر از مردان است.
👈مغز و ذهن مردان غالبا تک کاره و طبقه بندی شده و ذهن زنان چند کاره و پیچیده است.
👈برای مردان رسیدن به هدف مهم است و برای زنان نحوه ی رسیدن به هدف هم مهم است.
👈مردان به ندرت با گذشته زندگی می کنند ولی زنان با گذشته و حال زندگی می کنند.
👈برخلاف زنان،مردان توجه زیادی به جزئیات نمی کنند و کل نگرند.
👈برای مردان موضوع و هدف بیش از افراد و احساسات اهمیت دارد و در زنان برعکس افراد و احساسات از اهمیتی بیشتری برخوردار است.
👈مردان کمک خواستن را نشانه ی ضعف و بی لیاقتی می پندارند و زنان نشانه ی نزدیکی ، صمیمیت و انسانیت.
👈در حالیکه برای اکثر مردان ثروت ، قدرت ، جاه و مقام در اولویت قرار دارند،برای زنان روابط انسانی،مهر،محبت،عشق و زیبایی در صف مقدم هستند.
👈مردان طالب احترام بی قید و شرط و شیفته ی قدرت اند و زنان طالب عشق بی قید و شرط و شیفته ی زیبایی هستند.
👈برای زنان گفتگو و روابط به اندازه ی تفریح و سرگرمی برای آقایان، لذت بخش و آرامش دهنده است.
👈زنان به مسائل و موضوعات از دید شخصی (احساسی) و آقایان بشکل عینی نظر می اندازند.
👈زنان در بیان مساله معمولا از جزئیات شروع کرده و در پایان به موضوع اصلی می رسند اما مردان برعکس،ابتدا موضوع اصلی را بیان کرده و آنگاه در صورت لزوم به ذکر جزئیات می پردازند.
👈زنان در گفتگو یک ارتباط دوطرفه و فعال برقرار می کنند و مقاصد خود را معمولا به صورت ایماء و اشاره و در لفافه ابراز می کنند ولی مردان بسیار مختصر،کوتاه،شفاف و صریح مطلب خود را بیان می کنند.
👈برای مردان فقط حل مساله مهم است ولی برای زنان طرح و شرح مساله و ابراز همدلی و همدردی نیز مهم است.
👈مردان همدلی،توصیه و رفتارهای حمایت گرانه زنان را به عنوان بی لیاقتی،ضعف و یا ناتوانی خود تفسیر می کنند.
👈در مشکلات و مسائل زنان به دنبال درک و یک هم صحبت خوب و مردان صرفا به دنبال راه حل هستند.
👈احساس رضایت خاطر در زنان از طریق مشارکت،همیاری،دوستی و همدلی بدست می آید و در مردان از طریق به انجام رساندن کار(خصوصا توسط خودشان).
✅ 👈بیشترین شکایت مردان از زنان این است که زنان می خواهند مردان را عوض کنند.
✅ 👈بیشترین شکایت زنان از مردان این است که مردان به آنها گوش نمی دهند.
⭐
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_متن
ویژه ارسال به همسری که دلت بیقرارشه ❣
دیدار یار غایب،دانی چه ذوق دارد؟
ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
4_508430192616669240.mp3
8.85M
🎧 #صوت
🎀 توصیههای جالب برای مقابله با عصبانیت آقا یا خانم
🎤 دکتر #شاهین_فرهنگ
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از آرشیو
رمان واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_اول
پدرم مریض بود. می گفتند به بیماری خیلی سختی مبتلا شده است. من که به دنیا آمدم، حالش خوبِ خوب شد.
همة فامیل و دوست و آشنا تولد من را باعث سلامتی و بهبودی پدر می دانستند. عمویم به وجد آمده بود و می گفت: «چه بچة خوش قدمی! اصلاً اسمش را بگذارید، قدم خیر.» آخرین بچه پدر و مادرم بودم. قبل از من، دو دختر و چهار پسر به دنیا آمده بودند، که همه یا خیلی بزرگ تر از من بودند و یا ازدواج کرده، سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند. به همین خاطر، من شدم عزیزکرده پدر و مادرم؛ مخصوصاً پدرم. ما در یکی از روستاهای رزن زندگی می کردیم. زندگی کردن در روستای خوش آب و هوا و زیبای قایش برایم لذت بخش بود. دور تا دور خانه های روستایی را زمین های کشاورزی بزرگی احاطه کرده بود؛ زمین های گندم و جو، و تاکستان های انگور.
از صبح تا عصر با دخترهای قدّ و نیم قدِ همسایه توی کوچه های باریک و خاکی روستا می دویدیم. بی هیچ غصه ای می خندیدیم و بازی می کردیم. عصرها، دمِ غروب با عروسک هایی که خودمان با پارچه و کاموا درست کرده بودیم، می رفتیم روی پشت بام خانه ما. تمام عروسک ها و اسباب بازی هایم را توی دامنم می ریختم، از پله های بلند نردبان بالا می رفتیم و تا شب می نشستیم روی پشت بام و خاله بازی می کردیم.
بچه ها دلشان برای اسباب بازی های من غنج می رفت؛ اسباب بازی هایی که پدرم از شهر برایم می خرید. می گذاشتم بچه ها هر چقدر دوست دارند با آن ها بازی کنند.
شب، وقتی ستاره ها همة آسمان را پر می کردند، بچه ها یکی یکی از روی پشت بام ها می دویدند و به خانه هایشان می رفتند؛ اما من می نشستم و با اسباب بازی ها و عروسک هایم بازی می کردم. گاهی که خسته می شدم، دراز می کشیدم و به ستاره های نقره ای که از توی آسمان تاریک به من چشمک می زدند، نگاه می کردم. وقتی همه جا کاملاً تاریک می شد و هوا رو به خنکی می رفت، مادرم می آمد دنبالم. بغلم می کرد. ناز و نوازشم می کرد و از پشت بام مرا می آورد پایین. شامم را می داد. رختخوابم را می انداخت. دستش را زیر سرم می گذاشت، برایم لالایی می خواند. آن قدر موهایم را نوازش می کرد، تا خوابم می برد. بعد خودش بلند می شد و می رفت سراغ کارهایش. خمیرها را چونه می گرفت. آن ها را توی سینی می چید تا صبح با آن ها برای صبحانه نان بپزد.
صبح زود با بوی هیزم سوخته و نان تازه از خواب بیدار می شدم. نسیم روی صورتم می نشست. می دویدم و صورتم را با آب خنکی که صبح زود مادر از چاه بیرون کشیده بود، می شستم و بعد می رفتم روی پای پدر می نشستم. همیشه موقع صبحانه جایم روی پای پدرم بود. او با مهربانی برایم لقمه می گرفت و توی دهانم می گذاشت و موهایم را می بوسید.
پدرم چوبدار بود. کارش این بود که ماهی یک بار از روستا های اطراف گوسفند می خرید و به تهران و شهرهای اطراف می برد و می فروخت. از این راه درآمد خوبی به دست می آورد. در هر معامله یک کامیون گوسفند خرید و فروش می کرد. در این سفرها بود که برایم اسباب بازی و عروسک های جورواجور می خرید.
روزهایی که پدرم برای معامله به سفر می رفت، بدترین روزهای عمرم بود. آن قدر گریه می کردم و اشک می ریختم که چشم هایم مثل دو تا کاسة خون می شد. پدرم بغلم می کرد. تندتند می بوسیدم و می گفت: «اگر گریه نکنی و دختر خوبی باشی، هر چه بخواهی برایت می خرم.»
با این وعده و وعیدها، خام می شدم و به رفتن پدر رضایت می دادم. تازه آن وقت بود که سفارش هایم شروع می شد. می گفتم: «حاج آقا! عروسک می خواهم؛ از آن عروسک هایی که مو های بلند دارند با چشم های آبی. از آن هایی که چشم هایشان باز و بسته می شود. النگو هم می خواهم. برایم دمپایی انگشتی هم بخر. از آن صندل های پاشنه چوبی که وقتی راه می روی تق تق صدا می کنند. بشقاب و قابلمة اسباب بازی هم می خواهم.»
پدر مرا می بوسید و می گفت: «می خرم. می خرم. فقط تو دختر خوبی باش، گریه نکن. برای حاج آقایت بخند. حاج آقا همه چیز برایت می خرد.»
من گریه نمی کردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند. گاهی که با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به کی شوهر می کنی؟!»
می گفتم: «به حاج آقایم.»
می گفتند: «حاج آقا که پدرت است! »
می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.»
بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم. زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول می کشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بی کاری حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من کار بده، خسته شدم.» مادرم
هدایت شده از آرشیو
همان طور که به کارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر کار کنی که خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.»
دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم.
ادامه دارد....
.❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝