هدایت شده از
034 - Padashe Zanane Nemoune.mp3
3.29M
#صوت_زناشویی
پاداش زنان نمونه
#استاد_زرین
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
4_6044390913990460721.mp3
10.71M
#انرژی_مثبت
❤️ #زندگی ما اومدیم
⭕️ #سعید_پورندی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
4_6044390913990460721.mp3
10.71M
#انرژی_مثبت
❤️ #زندگی ما اومدیم
⭕️ #سعید_پورندی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
زهراعباسی. 3زندگی ات رادوست داری؟.mp3
4.35M
#صوت
❤️زندگی ات را دوست داری؟ ❤️
قسمت سوم
#زهرا_عباسی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#جذب_همسر
🚩 #گام_سوم
قسمت دوازدهم:
❤️محکم کاری کنید تا ازدواج کنید...
باید گام چهارم را بنویسم
👈 اما ترجیح می دهم گام دوم و سوم را در هم ادغام کنم و باز تکرار کنم.
✍من در دو گام قبلی با چندین دلیل علمی و تجربی برایتان توضیح دادم که
🙏 باید ببخشید خود و دیگران را
‼️ و حتما باید روابط نامناسب خود را ترک کنید
✍و بنظرم می رسد باید با زبان دیگری دوباره این دو گام مهم را برایتان توضیح بدهم...
ادامه دارد...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#جذب_همسر
🚩 #گام_سوم
قسمت سیزدهم:
❤️عزیزان من، باید ببخشید
آن هم به خاطر خودتان
نه به هیچ دلیل دیگری....
‼️اگر نبخشید هیچ کدام از آرزوهایتان برآورده نمی شود...
و گفته باشم که #بخشش یک امر درونی است
🔺 بنابراین لزومی ندارد راه بیفتید و از تمام کسانی که از شما کینه ای به دل دارند طلب بخشش کنید
🙏 از خدای بزرگ بخواهید که به دیگران کمک کند تا شما را برای اشتباهاتی که در مورد آنها مرتکب شده اید ببخشند
🙏 و به شما نیز یاری رساند که دیگران را برای اشتباهاتی که در حق شما مرتکب شده اند ببخشید تا بارتان سبک شود...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#جذب_همسر
🚩 #گام_سوم
قسمت چهاردهم:
به چه دلیل کینه و نفرت را با خود حمل می کنید❓
آیا شانه های شما این همه قدرتمند است که این همه کینه بر دوش خود گذاشته اید❓
با آنها می خواهید چه کنید❓
آیا اگر دیگران را برای همه ی بلاهایی که بر سر شما آورده اند نبخشید
چیزی از درد و رنجی که کشیده اید کم می شود❓
آیا سبک می شوید❓
مسلما پاسخ شما خیر است
✅بنابراین دیگرانی را که به شما ظلم کرده اند ببخشید تا آسوده و رها باشید
و برای آن که دیگران هم شما را ببخشند از خداوند عالم طلب کمک کنید...🙏
ادامه دارد...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#جذب_همسر
🚩 #گام_سوم
قسمت پانزدهم:
در گام قبلی دعای ژوزف مورفی را گذاشتم
حتما از آن استفاده کنید بسیار بسیار موثر است.
تا زمانی که کاملا احساس سبکی کنید آن دعا را به اسم خود و دیگران بنویسید و آتش بزنید
و این دعا را نیز از کاترین پاندر ضمیمه می کنم که هرروز با خود تکرار کنید تا روزی که واقعا احساس سبکی و آرامش کنید.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#جذب_همسر
🚩 #گام_سوم
قسمت شانزدهم:
💎دعای بخشش از کاترین پاندر:
به راحتی می بخشم و همه ی انتقادها، نفرت ها و خصومت ها را رها می کنم.
به خداوند متوسل می شوم تا این که بارهای گران را از دوشم بردارد.
نیروی سعادت بخش عشق مرا رها می سازد
تا موهبت های زیادی را به دست آورم و آن ها را با دیگران تقسیم کنم.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#جذب_همسر
#گام_یک
قسمت اول
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11232
قسمت دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11233
قسمت سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11234
قسمت چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11235
قسمت پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11236
قسمت ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11237
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
#گام_دوم
قسمت اول
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11446
قسمت دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11447
قسمت سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11447
قسمت چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11449
قسمت پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11449
قسمت ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11450
قسمت هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11451
قسمت هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11451
قسمت نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11452
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
#گام_سوم
قسمت اول
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12219
قسمت دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12219
قسمت سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12220
قسمت چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12222
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
قسمت پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12340
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.._._._._._.
قسمت ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12342
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
قسمت هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12343
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
قسمت هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12404
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
قسمت نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12405
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
قسمت دهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12406
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
قسمت یازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12407
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
قسمت دوازدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12693
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
قسمت سیزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12694
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
قسمت چهاردهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/-214088
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
قسمت پانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12697
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
قسمت شانزدهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/12698
هدایت شده از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
🎀راهی برای نرم کردن اخلاق آقایان
👌این کلیپ را #خانم ها ببینند!
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_ببینید
🎀 مهارت عذرخواهی و تشکر کردن از همسر و خانواده!!!
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
#زنگ_تفریح
زن : سلام عشقم
یک موضوع خیلی مهم و جدی است که باید باهات صحبت کنم😞
مرد : چه موضوعی ؟😐
زن :آزمایشات دی ان ای نشون میده که این بچه مال ما نیست !!😔😔
مرد : آزمایشات درست میگه 😊
زن : چرا ؟🤔
مرد : یادت میاد تو بیمارستان بعد از زایمانت بچه خودشو کثیف کرد ، تو گفتی برو عوضش کن 🤔🤔
خب ، منم رفتم با یک بچه تمیز دیگه عوضش کردم و اوردمش 😊😊☺️😑
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
#نکته
⛔کار شیطان همین است که زشتها را زیبا و زیباها را زشت جلوه دهد. کارش همین است که بر قامت گناه، لباس شرعی بپوشاند. او اگر چنین نکند جز افراد اندکی را نمی تواند با خود همراه سازد. روشن است که او نمی تواند یک فرد متدیّن را به زنا وادار کند. لذا از زنای سبک شروع می کند و فرد به یکباره چشم باز می کند و می بیند که غرق شده است. زنای سبک چیست؟ همین که در فکر ما می اندازد که خودمان را در حال همسری با ناموس مردم در بهشت تصوّر کنیم. فردا که ازدواج کردید، همین فکر فردا تبدیل می شود به فکر همبستری با آن فرد نامحرم در حال همبستری با همسر خودتان. نتیجه چه می شود؟ در بهترین حالتش فرزندی از همسر خودتان متولّد می شود که با فکر زنا متولّد شده است؛ لذا نصیبی برای شیطان در او خواهد بود. آنگاه شیطان بر او مسلّط می شود او را به زنا وا می دارد؛ و آبروی شما را بر باد می دهد.
مؤمن باید زیرک باشد و نقشه ی دشمن را پیشاپیش حدس بزند. در مورد کسی که پدر و مادرت را از بهشت بیرون نمود حسّاس باش! به آدم و حوّا گفت: اگر از این درخت بخورید تا ابد در بهشت خواهید ماند. توجّه می کنید! با فکر بهشت ابدی آن دو را از بهشت بیرون کرد. همان کاری که می خواهد با شما بکند.
فکر نامحرم را در سر داشتن، حتّی اگر به خیال ازدواج با او در بهشت باشد، شرعاً حرام است. آیا عذاب آخرت چیزی غیر از ظهور گناهان دنیایی است؟ شما چطور انتظار دارید این فکر گناه در آخرت به صورت ازدواج بهشتی ظاهر شود؟
شما فکر نامحرم را از سرت خارج کن! آنگاه خدای تعالی همین عفّت ذهن را به صورت ازدواج بهشتی برایت ظاهر می کند. ازدواج با همان فرد را برایت محقّق می کند؛ اگر چه خود او در جهنّم باشد. چون برای هر فرد جهنّمی، حقیقتی هم در بهشت وجود دارد. بلکه هر موجود دنیایی، حقایق فراوانی در نزد خدا دارد. البته این بحثی است عمیقاً عرفانی که بی مقدّمات نمی توان واردش شد. تحصیل مقدّماتش هم سالها زمان می خواهد.
پس راه رسیدن شما به این مطلوبتان آن است که مطلوبتان را از ذهنتان بیرون کنید. این یک قاعده است. هر مطلوب حرامی را اگر وا نهی، حلالش را خدا نصیب می کند؛ گاه در دنیا و گاه در آخرت و گاه در هر دو عالم. برخی اهل عرفان گفته اند که: وقتی چشمم به نامحرمی افتاد، فوراً چشمم را به زیر انداختم، ناگهان همسری بهشتی در صورت همان زن برایم آشکار شد و گفت، من از آن تو هستم به سبب این عفّتی که داشتی.
خداوند ببخشاید ما و شما و جمیع سعادت جویان را.
بهشت از آن تو، و رضوان خدا بر تو باد که از آن هم برتر است.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
#خانمها_بدانند
روابط همسران
❣خانم مهربون خونه
✅ اغلب مردان دوست دارند از آنها #قدردانی شود.
#تشکر_کردن یعنی #قدرشناسی و قدرشناسی #روح_مرد را تا آسمانها بالا میبرد.
👈 وقتی مرد کار ویژهای انجام میدهد
یا حتی کاری ساده و معمولی را به پایان میرساند
تا زندگی برای همسرش راحتتر شود،
👈🙏لازم است همسرش از او تشکر کند.
👈حتی اگر آن کار در حد خالی کردن سطل زباله،
پر کردن باک اتومبیل
یا حتی نگهداری از بچهها برای دیدن برنامه تلویزیونی مورد علاقه همسرش باشد.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از
#نکته
📛📛📛اگر با #خانواده #همسرتون در یه آپارتمان زندگی میکنید👇
🔸سعی کنید تا حد امکان آرام بحث کنید. صدایتان را پایین بیاورید تا صدای جر و بحث به طبقه ای که مادرشوهرتان است نرسد.
🔹 روابطتان را منظم کنید.
سعی کنید از همان ابتدا یک سری قانون وضع کنید که مثلا شما هم مثل بقیه جاری یا خواهر شوهرها هفته ای دوبار به خانه مادر شوهر سر میزنید
و از همسرتان بخواهید این قانون را محترمانه عنوان کند تا بعدا دلخوری پیش نیاید.
🔸وقتی در یک آپارتمان هستید اصلا از خانواده همسرتان به شوهر بد نگویید، تعریف هم نکنید.
بگذارید خیالش راحت باشد خانه اش آرام است و هیچ بحث و تنشی وجود ندارد تا بتواند با دل خوش هر روز به خانه برگردد؛ دلزده و فراری نشود.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
رمان واقعی
#دختر_شینا
#قسمت_دوازدهم
صمد مرا به آن ها سپرد. خداحافظی کرد و رفت.
با رفتنش چیزی در وجودم شکست. دیگر دوری اش را نمی توانستم تحمل کنم. مهربانی را برایم تمام و کمال کرده بود. یاد خوبی هایش می افتادم و بیشتر دلم برایش تنگ می شد. هیچ مردی تا به حال در روستا چنین رفتاری با زنش نداشت. هر جا می نشستم، تعریف از خوبی هایش بود. روزبه روز احساس علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد. انگار او هم همین طور شده بود. چون سر یک هفته دوباره پیدایش شد. می گفت: «قدم! تو با من چه کرده ای! پنج شنبه صبح که می شود، دیگر دل توی دلم نیست. فکر می کنم اگر تو را نبینم، می میرم.»
همان روز با برادرم رفت و اسباب و اثاثیه ام را از خانه مادرش آورد و خالی کرد توی یکی از اتاق های پدرم. آن شب اولین شبی بود که صمد در خانه پدرم خوابید. توی روستای ما رسم نبود داماد خانه پدرزنش بخوابد. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامد.
صبحانه و ناهارش را بردم توی اتاق. شب که شد، لباس پوشید و گفت: «من می روم. تو هم اسباب و اثاثیه مان را جمع کن و برو خانه عمویم. من اینجا نمی توانم زندگی کنم. از پدرت خجالت می کشم.»
همان روز تازه فهمیدم حامله ام. چیزی به صمد نگفتم.
فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می کرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: «عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم.»
عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانه مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت.
چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمی گذاشتند.
یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر کار نمی گیرم. می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم.»
اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.
تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم.
یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک می شدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایده ای نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم.
گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.»
صمد داشت روی ساختمان کار می کرد. گفتم: «نه.. او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب می شود.»
کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: «بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.»
قبول نکردم. گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.» خدیجه که نگرانم شده بود گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچه عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.»
این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم.
ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود.
وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: «به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم؛ اما به یک شرط.»
خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!»
گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.»
خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!»
گفتم: «من کاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شکنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»
خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت.
سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.»
خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بخورم
گریه ام گرفته بود. گفتم: «خدیجه! جان من، تو را به خدا بخور. به خاطر من.»
خدیجه یک دفعه لقمه را گذاشت توی دهانش و گفت: «خیالت راحت شد. حالا می خوری؟!»
دست و
پایم می لرزید. با دیدن خدیجه شیر شدم. تکه ای نان برداشتم و انداختم روی نیمرو و لقمه اول را خوردم. بعد هم لقمه های بعدی.
وقتی حسابی سیر شدم و جان به دست و پایم آمد، به خدیجه نگاه کردم؛ او هم به من. لب هایمان از چربی نیمرو برق می زد.
گفتم: «الان اگر کسی ما را ببیند، می فهمد روزه مان را خورده ایم.»
اول خدیجه لب هایش را با دستک چادرش پاک کرد و بعد من. اما هر چه آن ها را می مالیدیم، سرخ تر و براق تر می شد. چاره ای نبود. کمی از گچ دیوار کندیم و آن را کشیدیم روی لب هایمان. بعد با چادر پاکش کردیم. فکر خوبی بود. هیچ کس نفهمید روزه مان را خوردیم.
آخر تابستان، ساخت خانه تمام شد. خانه کوچکی بود. یک اتاق و یک آشپزخانه داشت؛ همین. دستشویی هم گوشه حیاط بود. صمد یک انبار کوچک هم کنار دستشویی ساخته بود، برای هیزم و زغال کرسی و خرت و پرت های خانه.
خواهر ها و برادرها کمک کردند اسباب و اثاثیه مختصری را که داشتیم آوردیم خانه خودمان. از همه بیشتر شیرین جان کار می کرد و حظ خانه مان را می برد. چقدر برای آن خانه شادی می کردیم. انگار قصر ساخته بودیم. به نظرم از همه خانه هایی که تا به حال دیده بودم، قشنگ تر، دل بازتر و باصفاتر بود. وسایل را که چیدیم، خانه شد مثل ماه.
از فردا دوباره صمد رفت دنبال کار. یک روز به رزن می رفت و روز دیگر به همدان. عاقبت هم مجبور شد دوباره به تهران برود. سر یک هفته برگشت. خوشحال بود. کار پیدا کرده بود. دوباره تنهایی من شروع شده بود؛ دیر به دیر می آمد. وقتی هم که می آمد، گوشه ای می نشست و رادیوی کوچکی را که داشتیم می گذاشت بیخ گوشش و هی موجش را عوض می کرد. می پرسیدم: «چی شده؟! چه کار می کنی؟! کمی بلندش کن، من هم بشنوم.»
اوایل چیزی نمی گفت. اما یک شب عکس کوچکی از جیب پیراهنش درآورد و گفت: «این عکس آقای خمینی است. شاه او را تبعید کرده. مردم تظاهرات می کنند. می خواهند آقای خمینی بیاید و کشور را اسلامی کند. خیلی از شهرها هم تظاهرات شده.»
بعد بلند شد و وسط اتاق ایستاد و گفت: «مردم توی تهران این طور شعار می دهند.»
دستش را مشت کرد و فریاد زد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.»
بعد نشست کنارم. عکس امام را گذاشت توی دستم و گفت: «این را برای تو آوردم. تا می توانی به آن نگاه کن تا بچه مان مثل آقای خمینی نورانی و مؤمن شود.»
عکس را گرفتم و نگاهش کردم. بچه توی شکمم وول خورد.
روزها پشت سر هم می آمد و می رفت. خبر تظاهرات همدان و تهران و شهرهای دیگر به قایش هم رسیده بود. برادرهای کوچک تر صمد که برای کار به تهران رفته بودند، وقتی برمی گشتند، خبر می آوردند صمد هر روز به تظاهرات می رود؛ اصلاً شده یک پایه ثابت همه راه پیمایی ها.
یک بار هم یکی از هم روستایی ها خبر آورد صمد با عده ای دیگر به یکی از پادگان های تهران رفته اند، اسلحه ای تهیه کرده اند و شبانه آورده اند رزن و آن را داده اند به شیخ محمد شریفی.
این خبرها را که می شنیدم، دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. حرص می خوردم چرا صمد افتاده توی این کارهای خطرناک.
دیر به دیر به روستا می آمد و بهانه می آورد که سر زمستان است؛ جاده ها لغزنده و خطرناک است. از طرفی هم باید هر چه زودتر ساختمان را تمام کنند و تحویل بدهند. می دانستم راستش را نمی گوید و به جای اینکه دنبال کار و زندگی باشد، می رود تظاهرات و اعلامیه پخش می کند و از این جور کارها.
عروسی یکی از فامیل ها بود. از قبل به صمد و برادرهایش سپرده بودیم حتماً بیایند.
روز عروسی صمد خودش را رساند. عصر بود. خبر آوردند حجت قنبری یکی از هم روستایی هایمان را که چند روز پیش در تظاهرات همدان شهید شده بود به روستا آورده اند.
مردم عروسی را رها کردند و ریختند توی کوچه ها. صمد افتاده بود جلوی جمعیت، مشتش را گره کرده بود و شعار می داد: «مرگ بر شاه... مرگ بر شاه.» مردها افتادند جلو و زن ها پشت سرشان. اول مردها مرگ بر شاه می گفتند و بعد هم زن ها. هیچ کس توی خانه نمانده بود.
خانواده حجت قنبری هم توی جمعیت بودند و در حالی که گریه میکردند، شعار می دادند.
تشییع جنازه باشکوهی بود. حجت را به خاک سپردیم. صمد ناراحت بود. من را توی جمعیت دید. آمد و خودش مرا رساند خانه و گفت می رود خانه شهید قنبری.
شب شده بود؛ اما صمد هنوز نیامده بود. دلم هول می کرد. رفتم خانه پدرم. شیرین جان ناراحت بود. می گفت حاج آقایت هم به خانه نیامده. هر چه پرسیدم کجاست، کسی جوابم را نداد. چادر سرکردم و گفتم: «حالا که این طور شد، می روم خانه خودمان.» خواهرم جلویم را گرفت و نگذاشت بروم.
شستم خبردار شد برای صمد و پدرم اتفاقی افتاده. با این حال گفتم: «من باید بروم. صمد الان می آید خانه و باید خانه باشم
خدیجه که دید از پس من برنمی آید، طوری که هول نکنم، گفت: «سلطان حسین را گرفته اند.» سلطان حسین یکی از هم روستایی هایمان بود.
گفتم: «چرا؟!»
خدیجه به همان آرامی گفت: «آخر سلطان حسین خبر آورده بود حجت را آورده اند.
او باعث شده بود مردم تظاهرات کنند و شعار بدهند. به همین خاطر او را گرفته و برده اند پاسگاه دمق. صمد هم می خواسته برود پاسگاه، بلکه سلطان حسین را آزاد کند. اما حاج آقا و چند نفر دیگر نگذاشتند تنهایی برود. با او رفتند.»
اسم حاج آقایم را که شنیدم، گریه ام گرفت. به مادر و خواهرهایم توپیدم: «تقصیر شماست. چرا گذاشتید حاج آقا برود. او پیر و مریض است. اگر طوری بشود، شما مقصرید.»
آن شب تا صبح نخوابیدیم. فردا صبح حاج آقا و صمد آمدند. خوشحال بودند و می گفتند: «چون همه با هم متحد شده بودیم، سلطان حسین را آزاد کردند؛ وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش بیاورند.»
نزدیک ظهر، صمد لباس پوشید. می خواست برود تهران. ناراحت شدم. گفتم: «نمی خواهد بروی. امروز یا فردا بچه به دنیا می آید. ما تو را از کجا پیدا کنیم.»
مثل همیشه با خنده جواب داد: « نگران نباش خودم را می رسانم.»
اخم کردم. کتش را درآورد و نشست. گفت: «اگر تو ناراحت باشی، نمی روم. اما به جان خودت، یک ریال هم پول ندارم. بعدش هم مگر قرار نبود این بار که می روم برای بچه لباس و خرت و پرت بخرم؟!»
بلند شدم کمی غذا برایش آماده کردم. غذایش را که خورد، سفارش ها را دادم. تا جلوی در دنبالش رفتم. موقع خداحافظی گفتم: «پتو یادت نرود؛ پتوی کاموایی، از آن هایی که تازه مد شده. خیلی قشنگ است. صورتی اش را بخر.»
وقتی از سر کوچه پیچید، داد زدم: «دیگر نروی تظاهرات. خطر دارد. ما چشم انتظاریم.»
برگشتم خانه. انگار یک دفعه خانه آوار شد روی سرم. بس که دلگیر و تاریک شده بود. نتوانستم طاقت بیاورم. چادر سرکردم و رفتم خانه حاج آقایم.
دو روز از رفتن صمد می گذشت، برای نماز صبح که بیدار شدم، احساس کردم حالم مثل هر روز نیست. کمر و شکمم درد می کرد. با خودم گفتم: «باید تحمل کنم. به این زودی که بچه به دنیا نمی آید.»
هر طور بود کارهایم را انجام دادم. غذا گذاشتم. دو سه تکه لباس چرک داشتیم، رفتم توی حیاط و توی آن برف و سرمای دی ماه قایش، آن ها را شستم.
.❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝