eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
15.1هزار دنبال‌کننده
17.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
414 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ٠
☘کسی که برای گذران زندگی خود و خانواده اش تلاش می کند مانند مجاهد در راه خداست. ج 5 ص88 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════
هدایت شده از ٠
"دوستت دارم" در زبان مردان شکل های مختلفی دارد بعضی ها با یک شاخه گل بعضی ها با یک چشمک در یک مهمانی شلوغ برخی با بوسه ای آتشین در نیمه های شب عده ای با گفتن: "خانم، آستینم را تا میزنی؟" اما فقط تعداد اندکی از آنها بجای گفتن دوستت دارم، برای معشوقه شان شعر می سرایند! با این تفاوت که می خواهند تمام دنیا از این دوست داشتن باخبر شوند! ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
میدونی ... ! خیلی خوبه که آدم یه نفرو داشته باشه که بهش افتخار کنه .... دلش بهش قرص باشه که همیشه هست😊 کنارش که راه میری ، سرش رو بالا بگیره و هی خودشو بهش نزدیک کنه تا همه بدونن باهاشه 🤗 دستشو که بگیره دیگه جز خدا از هیچکس نترسه 💙 هر جا که بره مطمئن باشه بهترین و امن ترین پناهگاه دنیا کنارشه بازوشو که میگیری کاملا مردونگیش مشخصه روبروش که میشینی دنیا رو تو چشماش میبینی مهم نیست بقیه خوشبختی رو در چی میبینند ، مهم اینه که تو در کنارش خوشبخت ترینی ❤️ دلیل خوشبختی ام عاشقتم ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
اقای محترم وقتی شما مدام می‌خواهید به همسرتان ثابت كنید بیشتر از او می‌دانید و به طور غیر‌مستقیم به او می‌گویید كه خطا كار است، اگر هم تائید موقت همسرتان را دریافت كنید به علت خستگی او از نگاه عاقل اندر سفیه شماست. روش تصمیم‌ گرفتن با یكدیگر را بیاموزید و عقایدتان را بدون پافشاری بیان كنید. اگر چنین فضایی در چاردیواری شما حاكم شود، به جای حق و باطل یك « ما » خواهید داشت كه طرفین می‌توانند عقیده‌شان را بیان كنند و یك طرف همیشه حرفش را به كرسی نمی‌‌نشاند. در این صورت، فضای خانه آماده است تا همدیگر را دوست داشته باشید. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
ثواب خدمت همسر 🌸 آقا امام باقر عليه السّلام فرمودند: هر زنی که شوهرش را خدمت کند، خداوند هفت در دوزخ را به روی او ببندد و هشت در بهشت را به رويش بگشايد, تا از هر در که خواهد وارد شود و فرمودند: هيچ زنی نيست که به شوهرش بنوشاند مگر آن که اين عمل او برايش بهتر از يک سال باشد. که روزهايش را بگيرد و شبهايش را به سپری کند. وسائل الشيعه، ج۱۴ ص۱۲۳ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
javadmoghadam.mp3
6.02M
🎵پیرهنی که از سال قبل گذاشتم کنار میارم 🎤جواد ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
90443.wav
465.5K
🎵شیعه و ذلت هیهات 🎤مهدی 👈ارسال کد90443 به شماره 8989 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
035 - Ezat Dar Dahanbini Va Cheshm Va Hamcheshmi Nist.mp3
6.65M
عزت در دهن بینی و چشم و هم چشمی نیست ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
💠هر چند وقت یکبار، از همسرتان بپرسید چگونه همسری برای او هستید؟ آیا توانسته‌اید بخشی از خواسته‌های را محقق کنید؟ از او بخواهید صادقانه رفتارهای و شما را بگوید. 💠 و شما از انتقاداتش استقبال ویژه کنید نه اینکه سبب شود. انتقاد‌پذیری، شما را نزد همسرتان و تو دل برو می‌کند.😊 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
میتونید متن زیر را همراه با ی نقاشی زیبا بنویسید و داخل کیف پول همسری قرار بدهید. بوی قدم های ارباب می آید. این روزها فرصت خوبی است. تا به یاد بیارم تو را از چه کسی دارم. همسرم حسینی ام مرا همچون خودت زهرایی کن... ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗   @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
1_24315522.mp3
9.82M
۲۳ ❌نکنه برای چند صباح عبادت خودتُ از خیلیا بهتر بدونیا... هروقت باور کردی؛ که دیگران از تو پاک تر و بالاترند جنس محبتت، یه جنس ناب و خواستنی میشه! @zoje_beheshti
هدایت شده از آرشیو
رمان پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: «می خواهم امروز بروم.» بهانه آوردم: «چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو.» گفت: «نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم.» گفتم: «من دست تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه کار کنم؟» گفت: «تو هم بیا برویم.» جا خوردم. گفتم: «شب خانه کی برویم؟ مگر جایی داری؟!» گفت: «یک خانه کوچک برای خودم اجاره کرده ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می آید.» گفتم: «برای همیشه؟» خندید و با خونسردی گفت: «آره. این طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت تر می شود، و آمد و رفت هم مشکل تر. بیا جمع کنیم برویم همدان.» باورم نمی شد به این سادگی از حاج آقایم، زن داداشم، شیرین جان و خانه و زندگی ام دل بکنم. گفتم: «من نمی توانم طاقت بیاورم. دلم تنگ می شود.» .
هدایت شده از آرشیو
روزهای اول دوری از حاج آقایم بی تابم می کرد. آن قدر که گاهی وقت ها دور از چشم صمد می نشستم و های های گریه می کردم. این سفر فقط یک خوبی داشت. صمد را هر روز می دیدم. هفته اول برای ناهار می آمد خانه. ناهار را با هم می خوردیم. کمی با بچه ها بازی می کرد. چایش را می خورد و می رفت تا شب. کار سختی داشت. اوایل انقلاب بود. اوج خراب کاری منافقین و تروریست ها. صمد با فعالیت های گروهک ها مبارزه می کرد. کار خطرناکی بود. آمدن ما به همدان فایده دیگری هم داشت. حالا دوست و آشنا و فامیل می دانستند جایی برای اقامت دارند. اگر خرید داشتند یا می خواستند دکتر بروند، به امید ما راهی همدان می شدند. با این حساب، اغلب روزها مهمان داشتم. یک ماه که گذشت. تیمور، برادر صمد، آمد پیش ما. درس می خواند. قایش مدرسه راهنمایی نداشت. اغلب بچه ها برای تحصیل می رفتند رزن ـ که رفت و برگشتش کار سختی بود. به همین خاطر صمد تیمور را آورد پیش خودمان. حالا واقعاً کارم زیاد شده بود. زحمت بچه ها، مهمان داری و کارهای روزانه خسته ام می کرد. آن روز صمد برای ناهار به خانه نیامد. عصر بود. تیمور نشسته بود و داشت تکالیفش را انجام می داد که صدای زنگ در بلند شد. تیمور رفت و در را باز کرد. .
هدایت شده از آرشیو
از پشت پنجره توی حیاط را نگاه کردم برادرشوهرم، ستار، بود. داشت با تیمور حرف می زد. کمی بعد تیمور آمد لباسش را پوشید و گفت: «من با داداش ستار می روم کتاب و دفتر بخرم.» با تعجب گفتم: «صمد که همین دیروز برایت کلی کتاب و دفتر خرید.» تیمور عجله داشت برای رفتن. گفت: «الان برمی گردیم.» شک برم داشت، گفتم: «چرا آقا ستار نمی آید تو.» همین طور که از اتاق بیرون می رفت، گفت: «برای شام می آییم.» دلم شور افتاد. فکر کردم یعنی اتفاقی برای صمد افتاده. اما زود به خودم دلداری دادم و گفتم: «نه، طوری نشده. حتماً ستار چون صمد خانه نیست، خجالت کشیده بیاید تو. حتماً می خواهند اول بروند دادگاه صمد را ببینند و شب با هم بیایند خانه.» چند ساعتی بعد، نزدیک غروب، دوباره در زدند. این بار پدرشوهرم بود؛ با حال و روزی زار و نزار. تا در را باز کردم، پرسیدم: «چی شده؟! اتفاقی افتاده؟!» پدرشوهرم با اوقاتی تلخ آمد و نشست گوشه اتاق. هر چه اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، راستش را نگفت. می گفت: «مگر قرار است اتفاقی بیفتد؟! دلم برای بچه هایم تنگ شده. آمده ام تیمور و صمد را ببینم.» باید باور می کردم؟! نه، باور نکردم. اما مجبور بودم بروم فکری برای شام بکنم. .
هدایت شده از آرشیو
دلهره ای افتاده بود به جانم که آن سرش ناپیدا. توی فکرهای پریشان و ناجور خودم بودم که دوباره در زدند. به هول دویدم جلوی در. همین که در را باز کردم، دیدم یک مینی بوس جلوی در خانه پارک کرده و فامیل و حاج آقایم و شیرین جان و برادرشوهر و اهل فامیل دارند از ماشین پیاده می شوند. همان جلوی در وا رفتم. دیگر مطمئن شدم اتفاقی افتاده. هر چه قسمشان دادم و اصرار کردم بگویند چه اتفاقی افتاده، کسی جواب درست و حسابی نداد. همه یک کلام شده بودند: «صمد پیغام فرستاده، بیاییم سری به شما بزنیم.» باید باور می کردم؛ اما باور نکردم. می دانستم دارند دروغ می گویند. اگر راست می گفتند، پس چرا صمد تا این وقت شب نیامده بود. تیمور با برادرش کجا رفته؟! چرا هنوز برنگشتند. این همه مهمان چطور یک دفعه هوای ما را کردند. مجبور بودم برای مهمان هایم شام بپزم. رفتم توی آشپزخانه. غذا می پختم و اشک می ریختم. بالاخره شام آماده شد. اما خبری از صمد و برادرهایش نشد. به ناچار شام را آوردم. بعد از شام هم با همان دو سه دست لحاف و تشکی که داشتیم، جای مهمان ها را انداختم. کمی بعد، همه خوابیدند. اما مگر من خوابم می برد! منتظر صمد بودم. از دل آشوبه و نگرانی خوابم نمی برد. تا صدای تقّه ای می آمد، از جا می پریدم و چشم می دوختم به تاریکیِ توی حیاط؛ اما نه خبری از صمد بود، نه تیمور و ستار. .
هدایت شده از آرشیو
نمی دانم چطور خوابم برد؛ اما یادم هست تا صبح خواب های آشفته و ناجور می دیدم. صبح زود، بعد از نماز، صبحانه نخورده پدرشوهرم آماده رفتن شد. مادرشوهرم هم چادرش را برداشت و دنبالش دوید. دیگر نمی توانستم تاب بیاورم. چادرم را سرکردم و گفتم: «من هم می آیم.» پدرشوهرم با عصبانیت گفت: «نه نمی شود. تو کجا می خواهی بیایی؟! ما کار داریم. تو بمان خانه پیش بچه هایت.» گریه ام گرفت. می نالیدم و می گفتم: «تو را به خدا راستش را بگویید. چه بلایی سر صمد آمده؟! من که می دانم صمد طوری شده. راستش را بگویید.» پدرشوهرم دوباره گفت: «تو برو به مهمان هایت برس. الان از خواب بیدار می شوند، صبحانه می خواهند.» زارزار گریه می کردم و به پهنای صورتم اشک می ریختم، گفتم: «شیرین جان هست. اگر مرا نبرید، خودم همین الان می روم دادگاه انقلاب.» این را که گفتم، پدرشوهرم کوتاه آمد. مادرشوهرم هم دلش برایم سوخت و گفت: «ما هم درست و حسابی خبر نداریم. می گویند صمد زخمی شده و الان بیمارستان است.» این را که شنیدم، پاهایم سست شد. .
هدایت شده از آرشیو
اینکه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندارم. توی بیمارستان با چشم، دنبال جنازه صمد می گشتم که دیدم تیمور دوید جلوی راهمان و چیزی در گوش پدرش گفت و با هم راه افتادند طرف بخش. من و مادرشوهرم هم دنبالشان می دویدیم. تیمور داشت ریزریز جریان و اتفاقاتی را که افتاده بود برای پدرش تعریف می کرد و ما هم می شنیدیم که دیروز صمد و یکی از همکارانش چند تا منافق را دستگیر می کنند. یکی از منافق ها زن بوده، صمد و دوستش به خاطر حفظ شئونات اسلامی ، زن را بازرسی بدنی نمی کنند و می گویند: «راستش را بگو اسلحه داری؟» زن قسم می خورد اسلحه همراهم نیست. صمد و همکارش هم آن ها را سوار ماشین می کنند تا به دادگاه ببرند. بین راه، زن یک دفعه ضامن نارنجکش را می کشد و می اندازد وسط ماشین. آقای مسگریان، دوست صمد، در دم شهید، اما صمد زخمی می شود. جلوی در بخش که رسیدیم، تیمور به نگهبانی که جلوی در نشسته بود گفت: «می خواهیم آقای ابراهیمی را ببینیم.» نگهبان مخالفت کرد و گفت: «ایشان ممنوع الملاقات هستند.» دست خودم نبود. شروع کردم به گریه و التماس کردن. در همین موقع، پرستاری از راه رسید. وقتی فهمید همسر صمد هستم، دلش سوخت و گفت: «فقط تو می توانی بروی تو. بیشتر از دو سه دقیقه نشود، زود برگرد.» .
هدایت شده از آرشیو
پاهایم رمق راه رفتن نداشت. جلوی در ایستادم و دستم را از چهارچوب در گرفتم که زمین نیفتم. با چشم تمام تخت ها را از نظر گذراندم. صمد در آن اتاق نبود. قلبم داشت از حرکت می ایستاد. نفسم بالا نمی آمد. پس صمد من کجاست؟! چه بلایی سرش آمده؟! یک دفعه چشمم افتاد به آقای یادگاری، یکی از دوستان صمد. روی تخت کنار پنجره خوابیده بود. او هم مرا دید، گفت: «سلام خانم ابراهیمی. آقای ابراهیمی اینجا خوابیده اند و اشاره کرد به تخت کناری.» باورم نمی شد. یعنی آن مردی که روی تخت خوابیده بود، صمد بود. چقدر لاغر و زرد و ضعیف شده بود. گونه هایش تو رفته بود و استخوان های زیر چشم هایش بیرون زده بود. جلوتر رفتم. یک لحظه ترس بَرَم داشت. پاهای زردش، که از ملحفه بیرون مانده بود، لاغر و خشک شده بود. با خودم فکر کردم، نکند خدای نکرده... رفتم کنارش ایستادم. متوجه ام شد. به آرامی چشم هایش را باز کرد و به سختی گفت: «بچه ها کجا هستند؟!» بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی می توانستم حرف بزنم؛ اما به هر جان کندنی بود گفتم: «پیش خواهرم هستند. حالشان خوب است. تو خوبی؟!» نتوانست جوابم را بدهد. سرش را به نشانه تأیید تکان داد و چشم هایش را بست. .
هدایت شده از آرشیو
این شد تمام حرفی که بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و کیسه خونی بود که به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره کرد بروم بیرون. توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت: «بیا با دکترش حرف بزن.» مرا برد پیش دکتری که توی راهرو کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: «آقای دکتر، ایشان خانم آقای ابراهیمی هستند.» دکتر پرونده ای را مطالعه می کرد، پرونده را بست، به من نگاه کرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال پرسی کرد و گفت: «خانم ابراهیمی ! خدا هم به شما رحم کرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو کلیه همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یکی از کلیه هایش وخیم تر است. احتمالاً از کار افتاده.» بعد مکثی کرد و گفت: «دیشب داشتند اعزامشان می کردند تهران که بنده رسیدم و فوری عملشان کردم. اگر کمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشکل جدی پیش می آمد. عملی که رویشان انجام دادم، رضایت بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متاسفانه همان طور که عرض کردم برای یکی از کلیه های ایشان کاری از دست ما ساخته نبود.» .
هدایت شده از آرشیو
دو تا کیسه نایلونی دادند دستم و دستور و ساعت مصرف داروها را گفتند و رفتند. آن ها که رفتند، صمد گفت: «بچه ها را بیاور که دلم برایشان لک زده.» بچه ها را آوردم و نشاندم کنارش. خدیجه و معصومه اولش غریبی کردند؛ اما آن قدر صمد ناز و نوازششان کرد و پی دلشان بالا رفت و برایشان شکلک درآورد که دوباره یادشان افتاد این مرد لاغر و ضعیف و زرد پدرشان است. از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانه ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. می گفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوال پرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: «جمع کن برویم قایش. می ترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آن وقت خودم را نمی بخشم.» ساک بچه ها را بستم و آماده رفتن شدم. صمد نه می توانست بچه ها را بغل بگیرد، نه می توانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمی توانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتی تاتی راه بیاید. ساک ها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینی بوس شدیم. به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینی بوس های قایش برسیم، صد بار ساک ها را روی دوشم جا به جا کردم. .
هدایت شده از آرشیو
چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت کردم. صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان، تا نزدیک ظهر پیشش می ماندم. ظهر می آمدم خانه، کمی به بچه ها می رسیدم و ناهاری می خوردم و دوباره بعدازظهر بچه ها را می سپردم به یکی دیگر از همسایه ها و می رفتم تا غروب پیشش می ماندم. یک روز بچه ها خیلی نحسی کردند. هر کاری می کردم، ساکت نمی شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم که دیدم در می زنند. در را که باز کردم، یکی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: «خانم ابراهیمی ! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست کن که آوردیمش.» با خوشحالی توی کوچه سرک کشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند. سرش روی پای آن یکی بود و پاهایش روی پای این یکی. مرا که دید، لبخندی زد و دستش را برایم تکان داد. با خنده و حرکتِ سر سلام و احوال پرسی کردم و دویدم و رختخوابش را انداختم. تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سربه سرش گذاشتند. آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف کردند تا اذان ظهر شد. آن وقت بود که به فکر رفتن افتادند. .
هدایت شده از ٠
به طرفتون بگویید چی میخواهید، بگویید منظورتان چیست، باور كنيد خيلي از ما زبان بدن نميدانيم! مگر روابطتان بازی پانتومیم است که طرفتان باید از رفتار هایت حدس بزند که دوستش داری؟ که الان ناراحتی؟ که الان ته ذهنت گذشته که دلت گل رز میخواهد؟ که امشب دلت گردش خواست؟ دوستش داری؟ دلت چه چیزی میخواهد؟ خیلی واضح، علنی، روشن همان را بگو، همان را بخواه به همین راحتی🙏🏻 نه خودت را گیج کن نه طرف مقابلت را چرا انتظار دارید همه ادم ها متخصص زبان بدن باشند؟ نصف مشکلاتتان با بیانِ خوش مرتفع خواهد شد امتحان کنید لطفا! ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
اگر احیانا بگو مگویی با خانواده همسرتون پیش امد به هیچ عنوان سریع عصبانی نشین، داد نزنین، اینجوری خیلی راحت می تونن عصبانیتتون رو بهونه کنن و برای دیگران تعریف کنن و حق رو به خودشون بدن. برای دیگران تعریف می کنن که "احترامِ بزرگتر، کوچکتری نمی دونه و...." آتو دستشون ندین. 😑 با آرامش جواب بدین یا محل رو ترک کنین. عکس العمل مناسب.... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝