eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
15.1هزار دنبال‌کننده
17هزار عکس
3.3هزار ویدیو
414 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آرشیو
رمان گفت: «یادم هست. ولی تابستانش که پیش هم بودیم، خیلی خوش گذشت. فکر کنم فقط آن موقع بود که این همه با هم بودیم.» چایش را سر کشید و گفت: «جنگ که تمام بشود. یک ماشین می خرم و دور دنیا می گردانمت. با هم می رویم از این شهر به آن شهر.» به خنده گفتم: «با این همه بچه.» گفت: «نه، فقط من و تو. دوتایی.» گفتم: «پس بچه ها را چه کار کنیم.» گفت: «تا آن وقت بچه ها بزرگ شده اند. می گذاریمشان خانه. یا می گذاریمشان پیش شینا.» سرم را پایین انداختم و گفتم: «طفلی شینا. از این فکرها نکن. حالا حالا ها من و تو دونفری جایی نمی توانیم برویم. مثل اینکه یکی دیگر در راه است.» استکان چای را گذاشت توی سینی و گفت: «چی می گویی؟!» بعد نگاهی به شکمم انداخت و گفت: «کِی؟!» گفتم: «سه ماهه ام.» گفت: «مطمئنی؟!» گفتم: « با خانم آقا ستار رفتیم دکتر. او هم حامله است. دکتر گفت هر دویتان یک روز زایمان می کنید.»
هدایت شده از آرشیو
می دانستم این بار خودش هم خیلی خوشحال نیست. اما می گفت: «خوشحالم. خدا بزرگ است. توی کار خدا دخالت نکن. حتماً صلاح و مصلحتش بوده.» بالاخره سنگر آماده شد؛ یک پناهگاه کوچک، یک، در یک و نیم متری. با خوشحالی می گفت: «به جان خودم، بمب هم رویش بخورد طوری اش نمی شود.» دو سه روز بعد رفت، اما وقتی روحیه و حال مرا دید، قول داد زود برگردد. این بار خوش قول بود. بیست روز بعد برگشت. بیشتر از قبل محبت می کرد. هر جا می رفت، مهدی را با خودش می برد. می گفت: «می دانم مهدی بچه پرجنب و جوشی است و تو را اذیت می کند.» یک روز طبق معمول مهدی را بغل کرد و با خودش برد؛ اما هنوز نرفته صدای گریه مهدی را از توی کوچه شنیدم. با هول دویدم توی کوچه. مهدی بغل صمد بود و داشت گریه می کرد. پرسیدم: «چی شده؟!» گفت: «ببین پسرت چقدر بلا شده، در داشبورد را باز کرده و می خواهد کنسرو بخورد.» گفتم: «خوب بده بهش؛ بچه است.» مهدی را داد بغلم و گفت: «من که حریفش نمی شوم، تو ساکتش کن.» گفتم: «کنسرو را بده بهش، ساکت می شود.» گفت: «چی می گویی؟! آن کنسرو را منطقه به من داده بودند، بخورم و بجنگم. حالا که به مرخصی آمده ام، خوردنش اشکال دارد.»
هدایت شده از آرشیو
مهدی را بوسیدم و سعی کردم آرامَش کنم. گفتم: «چه حرف هایی می زنی تو. خیلی زندگی را سخت گرفته ای. این طورها هم که تو می گویی نیست. کنسرو سهمیه توست. چه آنجا، چه اینجا.» کنسرو را دور از چشم مهدی از توی داشبورد درآورد و توی صندوق عقب گذاشت. گفت: «چرا نماز شک دار بخوانیم.» ماه آخر بارداری ام بود. صمد قول داده بود این بار برای زایمانم پیشم بماند؛ اما خبری از او نبود. آذرماه بود و برف سنگینی باریده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم. بی سر و صدا طوری که بچه ها بیدار نشوند، یک شال بزرگ و پشمی دور شکمم بستم. روسری را که صمد برایم خریده بود و خیلی هم گرم بود، پشت سرم گره زدم. اورکتش را هم پوشیدم. کلاهی روی سرم گذاشتم تا قیافه ام از دور شبیه مردها بشود و کسی متوجه نشود یک زن دارد برف پارو می کند. رفتم توی حیاط. برف سنگین تر از آنی بود که فکرش را می کردم. نردبان را از گوشه حیاط برداشتم و گذاشتم لب پشت بام. دو تا آجر پای نردبان گذاشتم. با یک دست پارو را گرفتم و با آن یکی دستم نردبان را گرفتم و پله ها را یکی یکی بالا رفتم. توی دلم دعادعا می کردم یک وقت نردبان لیز نخورد؛ وگرنه کار خودم و بچه ساخته بود. بالاخره روی بام رسیدم. هنوز کسی برای برف روبی روی پشت بام ها نیامده بود.
هدایت شده از آرشیو
خوشحال شدم. این طوری کسی از همسایه ها هم مرا با آن وضعیت نمی دید. پارو کردن برف به آن سنگینی برایم سخت بود. کمی که گذشت، دیدم کار سنگینی است، اما هر طور بود باید برف را پارو می کردم. پارو را از این سر پشت بام هل می دادم تا می رسیدم به لبه بام، از آنجا برف ها را می ریختم توی کوچه. کمی که گذشت، شکمم درد گرفت. با خودم گفتم نیمی از بام را پارو کرده ام، باید تمامش کنم. برف اگر روی بام می ماند، سقف چکّه می کرد و عذابش برای خودم بود. هر بار پارو را به جلو هل می دادم، قسمتی از بام تمیز می شد. گاهی می ایستادم، دست هایم را که یخ کرده بود، جلوی دهانم می گرفتم تا گرم شود. بخار دهانم لوله لوله بالا می رفت. هر چند تنم گرم و داغ شده بود، اما صورت و نوک دماغم از سرما گزگز می کرد. دیگر داشت پشت بام تمیز می شد که یک دفعه کمرم تیر کشید، داغ شد و احساس کردم چیزی مثل بند، توی دلم پاره شد. دیگر نفهمیدم چطور پارو را روی برف ها انداختم و از نردبان پایین آمدم. خیلی ترسیده بودم. حس می کردم بند ناف بچه پاره شده و الان است که اتفاقی برایم بیفتد. بچه ها هنوز خواب بودند. کمرم به شدت درد می کرد. زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس! خودت کمک کن.» رفتم توی رختخواب و با همان لباس ها خوابیدم و لحاف را تا زیر گلویم بالا کشیدم
هدایت شده از آرشیو
در آن لحظات نمی دانستم چه کار کنم. بلند شوم و بروم بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها. صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمر بیشتر شد و تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حسی از پاهایم شروع شد؛ انگشت های شست، ساق پا، پاها، دست ها و تمام. دیگر چیزی نفهمیدم. لحظه آخر زیر لب گفتم: «یا حضرت عباس...» و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم، یا نه. صمد ایستاده بود روبه رویم، با سر و روی خاکی و موهای ژولیده. سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم، نایِ حرف زدن نداشتم. گفت: «بچه به دنیا آمده؟!» باز هم هر کاری کردم، نتوانستم جواب بدهم. نشست کنارم و گفت: «باز دیر رسیدم؟! چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی؟! مریضی، حالت خوش نیست؟!» می دیدمش؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم. زل زد توی صورتم و چند بار آرام به صورتم زد. بعد فریاد زد: «یا حضرت زهرا! قدم، قدم! منم صمد!» یک دفعه انگار از خواب پریده باشم. چند بار چشم هایم را باز و بسته کردم و گفتم: «تویی صمد؟! آمدی؟!»
هدایت شده از آرشیو
صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: «چی شده؟! چرا این طوری شدی؟! چرا یخ کردی؟!» گفتم: «داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد. فکر کنم بی هوش شدم.» پرسیدم: «ساعت چند است؟!» گفت: «ده صبح.» نگاه کردم دیدم بچه ها هنوز خواب اند. باورم نمی شد؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم. صمد زد توی سرش و گفت: «زن چه کار کردی با خودت؟! می خواهی خودکشی کنی؟!» نمی توانستم تنم را تکان بدهم. هنوز دست ها و پاهایم بی حس بود. پرسید: «چیزی خورده ای؟!» گفتم: «نه، نان نداریم.» گفت: «الان می روم می خرم.» گفتم: «نه، نمی خواهد. بیا بنشین پیشم. می ترسم. حالم بد است. یک کاری کن. اصلاً برو همسایه بغلی، گُل گز خانم را خبر کن. فکر کنم باید برویم دکتر.» دستپاچه شده بود. دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد و دعا می خواند.
هدایت شده از آرشیو
می گفت: «یا حضرت زهرا! خودت به دادم برس. یا حضرت زهرا! زنم را از تو می خواهم. یا امام حسین! خودت کمک کن.» گفتم: «نترس، طوری نیست. هر بلایی می خواست سرم بیاید، آمده بود. چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست.» گفت: «قدم! خدا به من رحم کند، خدا از سر تقصیراتم بگذرد. تقصیر من است؛ چه به روز تو آوردم.» دوباره همان حالت سراغم آمد؛ بی حسی دست ها و پاها و بعد خواب آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. «قدم! قدم! قدم جان! چشم هایت را باز کن. حرف بزن. من را کشتی. چه بلایی سر خودت آوردی. دردت به جانم قدم! قدم! قدم جان!» نیمه های همان شب، سومین دخترمان به دنیا آمد. فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم. صمد سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت: «این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و بانمک.» مادر و خواهرها و جاری هایم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود. نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید. خواهرها توی آشپزخانه مشغول غذا پختن بودند، هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم.
هدایت شده از آرشیو
خواهرم را صدا زدم و گفتم: «برایم یک لیوان چای بیاور.» چای را که آورد، در گوشش گفتم: «صمد نیست؟!» خندید و گفت: «نه. تو که خواب بودی، خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته. آقا صمد رفت ببردش بیمارستان.» شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت: «خدا به ستار هم یک سمیه داد.» چند کیلویی هم انار خریده بود. رفت و چند تا انار دانه کرد و توی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت: «الحمدلله، این بار خوش قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود. اگر فردا به دنیا می آمد، این بار هم بدقول می شدم.» کاسه انار را داد دستم و گفت: «بگیر بخور، برایت خوب است.» کاسه را از دستش نگرفتم. گفت: «چیه، ناراحتی؟! بخور برای تو دانه کردم.» کاسه را از دستش گرفتم و گفتم: «به این زودی می خواهی بروی؟!» گفت: «مجبورم. تلفن زده اند. باید بروم.» گفتم: «نمی شود نروی؟! بمان. دلم می خواهد این بار اقلاً یک ماهی پیشم باشی.» خندید و سوتی زد و گفت: «او... وَه... یک ماه!» گفتم: «صمد! جانِ من بمان.» ادامه دارد...
هدایت شده از ٠
👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11697 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11804 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11896 👇(قسمت پنجم هست ولی ب اشتباه بالای صفحه رمان قسمت ششم تایپ شده ترتیب صفحه درسته دوستان) https://eitaa.com/zoje_beheshti/11968 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12170 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12265 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12334 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12425 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12484 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12619 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12713 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12972 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13078 https://eitaa.com/zoje_behesht i/13155 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13217 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13422 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13512 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ 👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11697 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11804 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11896 👇(قسمت پنجم هست ولی ب اشتباه بالای صفحه رمان قسمت ششم تایپ شده ترتیب صفحه درسته دوستان) https://eitaa.com/zoje_beheshti/11968 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12170 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12265 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12334 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12425 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12484 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12619 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12713 https://eitaa.com/zoje_beheshti/12972 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13078 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13155 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13217 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13422 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13512 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13664 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13756 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13825 https://eitaa.com/zoje_beheshti/13919 https://eitaa.com/zoje_beheshti/14016 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
هدایت شده از ٠
🔵 وقتی به شوهرتون میگید: "مرد باش" در حقیقت با دست خودتون زندگی مشترکتون رو به سمت چالش بزرگی بردید. 👈این جمله یعنی زیر سوال بردن تمام مردانگی و غیرت مرد و وقتی همسرتون فکر کنه از دید شما چنین ویژگی رو نداره دیگه تلاشی برای زندگی مشترکتون نمیکنه. بنابراین با کلامتون تا جایی که می‌تونید این دو ویژگی رو در وجودش زنده کنید. ❤️❤️❤️ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
زنانه 😉 ✅ زن با احترام گذاشتن به شوهرش میتونه حسابی سیاست به خرج بده و زندگیشو بسازه. میگین نه؟ امتحان کنین 🌀اکثر مردها اسیر احترام زن هستن اینکه فکر کنن پیش زنشون خیلی آدم بزرگ و مقتدر و باحالی هستن براشون مهمه و زنها باید از همین روش استفاده کنن ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
خیلی جالبه که بعضی از زن و شوهرها وقتی دارن با هم صحبت میکنن،به یک باره از هم ناراحت میشن.گاهی وقتها مرد از شنیدن حرف زن حتی شده عصبانی میشه. ولی اینو باید بدونید که فقط شما دارید با هم صحبت میکنید. اقای عزیز خانومتون احتیاج داره باهات صحبت کنه به حرفهاش بدون هیچ واکنشی گوش بده.بزار حرفشو بزنه... احساس خانومها خیلی خیلی متغیره،تو اوج عصبانیت،با یه نگاه پر محبت شما و یا یه نوازش عاشقانه شما سریع تغییر حالت میدن. و حالا خانم عزیز وقتی یه دل سیر با شوهرت حرف زدی میتونی بعدش ازش تشکرکنی 👇🏻مثلا بهش بگی👇🏻 💠ممنونم كه گوش دادي. بايد باهات درددل مي كردم. 💠متاسفم چون مي دونم گوش دادن به اين مسئله برات دشوار بود. 💠مي توني همه ي چيزهايي را كه گفتم فراموش كني.حالا ديگر قضيه برايم زياد مهم نيست. 💠حالم خيلي بهتر شد.ممنونم كه كمكم كردي و گذاشتي حرفم را بزنم. 💠اين گفتگو واقعا برايم مفيد بود چون نگرش بهتري پيدا كردم.حالا حالم خيلي بهتره 💠 ممنونم كه گوش دادي.واي، چقدر حرف زدم. حالا احساس بهتري دارم. 💠 بعضي وقت ها دلم مي خواد حرف بزنم و(کانال مشاوره ریحانه بهشتی) بعد حس و حالم تغيير مي كنه.از اينكه با صبر و تحمل كمكم كردي كه با تو حرف بزنم و مشكلاتم را بيان كنم، واقعا از تو ممنونم. هر کدوم از جمله های بالا میتونه برای مردها ارزش زیادی داشته باشه،و وقتی این جملات را بشنون احساس خوبی بهشون دست میده که چقدر تونستن مفید واقع بشن و شما چقدر قدرشناس بودید. این جمله ها در زبان یه مرد جایگاه ویژه ای داره. اینها بخشی از مهارت های کلامی که اگر در زندگی زوجین وجود نداشته باشه،مشکلاتی را به وجود میاره.شاید اگر زن و شوهرها روی مهارت های کلامیشون کار میکردن ،مرد به زن محبت میکرد و زن به مرد قدرت میداد و با جمله های زیبا قدردان زحمات هم بودن هیچ وقت زندگیشون به بن بست نمی رسید ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
هیچگاه همسر خود را تحت فشار نگذارید و از او درخواست های ناشدنی نخواهید. مردی که زیر بار فشار حرفهای همسرش باشد، دست به دروغ گویی می زند و به همسرش وعده هایی می دهد که خودش هم میداند از عهده آن بر نمی آید، اما به خاطر ساکت کردن همسرش و جلوگیری از کشمکش محبور به دروغ گفتن می شود. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
از نقاط ضعف و حساسیت های طرف مقابلتان محافظت کنید. هر آدمی حساسیت هایی دارد به جا یا نابجا. با دلیل یا بدون دلیل یکی از دماغش خوشش نمیاید، یکی حرف زدن در مورد خانواده اش را دوست ندارد، یکی از تحصیلات پایینش خجالت زده است، یکی روی وزنش حساس است و دیگری ترجیح می دهد بحث مادی نکند و....‌‌! وظیفه ماست که مواظب حساسیت های یارمان باشیم، و نه تنها بحث در مورد آنها را پیش نکشیم که حتی اگر در مهمانیها و بین دوستان و آشنایان حرفی در این مورد زده می شود، جریان بحث را عوض کنیم.... سر این حساسیت ها هیچ شوخی با هم نداریم. حق نداریم به بهانه "دارم شوخی می کنم" دست بگذاریم روی حساسیت های شریکمان... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
💟ما خانوم ها دوست داريم ابراز احساسات متعادل و به موقع شما رو در عمل ببينيم و بشنويم! به حساب جذابيت و يا تشنه كردن ما اين مساله حياتى رو از ما دريغ نكنيد. 💟اگر به موقع و درست به ما محبت كنيد چنان نيرويى به ما ميديد كه چند برابرش توى خونه و زندگى برميگرده و صرف آرامش همه اعضا خانواده ميشه. 💟 وقتى توى موقعيت هاى مختلف مراقبمون هستين؛ وقتى حواستون به ما هست؛ وقتى خوبى هامون روى جلوى خانوادتون و ديگران ميگيد و از ما دفاع ميكنيد؛ اينجور وقت ها از چشم ما ميشيد مرد ايده آل و جذاب! ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
خدايا ديروزمن به خطا گذشت ! امروز من، به حسرت وپشيماني مي گذرد ! ازفردايي مي ترسم که درآن بازگشتي نباشد ! تو را به عظمت بیکرانت دست از یاری ما بر ندار و همیشه بیشتر و بهتر از گذشته حمایت و هدایتمان بفرما. آمین🙏 شب خوش😊🌈 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
امشب براتون دعا میکنم🙏 خدای بزرگ نصیب تون کند🌹 هرآنچه ازخوبی هاآرزو دارید لحظه هاتون آروم خوابتون شیرین آسمون دلتون ستاره بارون✨ 🙏🌹 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ @zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 امروز پنجشنبه صلواتی ختم کنیم به نیت 🌿 سلامتی آقا امام زمان و سلامتی شما عزیزان🌹 رفع گرفتاری حاجت مندان🌿 وآرامش برای همه مردم سرزمینمان🌹 🌹 اللَّـهُمَّ 🌹 🌿 صَلِّ 🌿 🌺 عَلَى 🌺 🌿 مُحَمَّد 🌿 🌹وعلی آلِ 🌹 🌿 مُحَمَّد 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 سلام 😊✋ پنجشنبه‌تون بینظیر ☕ 😊 🌺 سلامی به زیبایی عشق❤ به طراوت لبخند😊 به روشنایی خورشید☀️ به سبزی غزل🍃 به رایحه مریم و شب بو🌷 به شمادوستان گلم🌹 صبحتون سرشار ازمهربانی❤ روزتون مملو از خوشی😊 به پنجشنبه ۵ مهرماه ماه خوش آمدید 🌹 🌹🍃🌹 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
امام صادق عليه السلام: 💜خوش اخلاقى در بين مردم، زينت اسلام است.🌸 . (مشكاة الأنوار، ص 422) ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
پیامبر خدا (ص): هر كس مى خواهد دعايش مستجاب شود و غمش از بين برود، بايد گره از كار گرفتارى باز كند. 💛 (نهج الفصاحه: ح2961) ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
اینو اول صبح بفرستین واسه همسرجان 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 میگم امروز یجوریه زندگی خوشگلتره هوا خنکتره آب گواراتره حالم بهتره دنیام زیباتره انگار ی عینک با شماره پرفکت زدم ب چشمام،همه چیزو نابتر از اونی ک انتظار میره میبینم واینا همش بخاطر وجود و حضوره توه عزیزدل،ک عین چشمام واسم عزیزی وعین هوا واسم خواستنی،دوستت دارم و با تمام وجود ب داشتنت افتخار میکنم. همیشه باشی شاد و‌خندون و پر از احساس آرامش مهربونم😍 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
❤️❤️❤️❤️❤️ بگذار یک بار دیگر بگویم: که مرد همیشه محبوب من چقدر "دوستت دارم" در تنگاتنگ آغوش امن تو چه لذتی از زن بودنم می برم ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾
هدایت شده از ٠
مردانى كه عشق را دربيرون از اتاق خواب نيزبه همسرشان نشان ميدهند اورا به احساس و باور دوست داشته شدن واميدارند.. مثل شاخه گل،پيامك عاشقانه، توجه و..... @zoje_beheshti