eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
15.4هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
403 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
2-03.mp3
2.42M
✨🌺 ۸ 🌺✨ پیشنهاد ویـــ👌ــژه، براے تمام مجـــ💍ـــردها 😍😍 تمام قسمتها در کانال : ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗   @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😹🙈❤️ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
مَن {تُ} را تا اَبَد فَقَط با یک فِعل صَرف میکُنَم "مالِ مَنی"♥️ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
چشماش|🙈💋😻| ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
چه اخلاقی باعث میشه یه نفر برای همیشه از چشم شما بیفته؟؟ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#‌موضوع_‌امروز راههای پرشور سازی رابطه #‌زناشویی از این سه راهی که ارائه دادیم👆 کدوم راه رو شما در زندگی دارید اجرا میکنید😊 اگه راه دیگه ای هم بلد هستین برای دوستان به اشتراک بگذارید😍 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
گزینه های ۱و۲ راتقریبا بین خودمون داریم 😍ولی گزینه ی ۳ یکم کمرنگ تره اونم به خاطر اینکه همسرم خیلی درون گراست وخیلی علاقه وعشقشو در قالب کلمات وزبانی ابراز نمیکنه،البته الان بعد چندسال خیلی بهتر شده ها ولی بازم اونجوری که باید نیست ولی در عوضش عملی و بارفتارش محبت ودوست داشتنش را نشون میده ویه کارهایی میکنه که واقعا میفهمم از سر علاقه وتوجهشه ،، ولی من خودم تا جایی که بتونم ابراز میکنم وهر انتظاری هم که ازش داشته باشم بهش میگم،😊
گزینه دوم یکمی در بین ما کمتر 😏 هر دو سعی میکنیم ولی اون جوری که هر دو راضی بشیم هنوز نشده و نتونستیم 😔 گزینه سوم هم خیلی تلاش کردم خدا رو شکر داره نتیجه میده 😍
سلام❤️ روزتوت بخیر و نیکی با یه رمان قشنگ و جذاب اومدم ی رمان اجتماعی.عاشقانه حتما خوشتون میاد و تلخی رمان قبل را از خاطرتون میبره😉 از امروز ساعت ۱۴ و ۹شب منتظر پارت جدید باشید همراه ما باشید🙏
رمان ساعت از چهار صبح گذشته بود و من هنوز پشت لپ تاپم نشسته بودم و مشغول کار روی پروژه ام بودم. با وجود اینکه همیشه عادت داشتم ساعت 11 دیگه تو رختوابم باشم ولی امشب دیگه داشت سر میرسید و من هنوز بیدار بودم. اگر چه اونشب شب جمعه بود و معمولا شبهای تعطیل چون سامان دوست داشت بیشتربیدار بمونه عادت داشتیم دیرتر بخوابیم ولی بیخوابی بدی به سرم زده بود. منم از این فرصت استفاده کردم و نشستم وقتمو گذاشتم روی کارکردن رو پروژه اخیر که مسئولیت طراحی فضای داخلی یه بیمارستان خصوصی بود و مدیرعامل شرکت خیلی تاکید داشت واسه بستن قرارداد پیش طرح تا دوشنبه هفته دیگه آماده بشه بسته شدن این قرارداد میتونست اعتبار کاری خوبی برام به همراه داشته باشه. اگه میخواستم زود برم توی تختم و هی غلت بزنم و دست به جای خالی سامان بکشم بیشتر کلافه میشدم. اگرچه که تو این چند ساعت هم کار زیادی پیش نبرده بودم. صدای زنگ پیامک موبایلم باعث شد شوک زده بشم. تا گوشیمو برداشتم و پیامک رو باز کردم چند جور فکر جورو ناجور به سرم زد طوری که قلبم داشت تند تند میزد. ولی این فکر از همه بیشتر ذهنمو مشغول کرد که حتما سامان پیش باباش خوابش نبرده و علی اس ام اس داده برم دنبالش. ولی وقتی بازش کردم ناامید شدم.اول به شماره فرستنده نگاه کردم شماره برام آشنا بود ولی باورم نمیشد شماره حسام باشه با وجود اینکه همیشه شمارش به اسم حنانه رو گوشیم ذخیره بود فقط به جای شماره اسمش رو گوشیم می افتاد ولی اونقدر دوسش داشتم که محال بود شماره اش از تو ذهنم تا آخر عمرم پاک بشه حتی اگه از روی حافظه دفترتلفن موبایلم پاکش کنم. یک لحظه متن پیامش جلوی چشمام تار شد و دوباره شفاف شد.انگار حروف تکون میخوردن و دلشون نمیومد بذارن ببینم برام چی نوشته.دستام داشت واضح میلرزید. دوباره و دوباره خوندم و هربار غم دلم بیشتر میشد.چطوری دلش میومد این کارو باهام بکنه اونم تو این شرایط روحی که منتظر بودم یکی بهم بگه از جات بلند شو اونطرف تر بشین تا بزنم زیر گریه،اونقدر زار بزنم تا آروم بشم. همه اتفاقات بد دست به دست هم دادن و زندگی آروممو بدجوری بهم ریخته بودن. از رو صندلی بلند شدم و اومدم کنار پنجره اتاق و بدون توجه به هوای سرد بیرون پنجره رو باز کردم تا هرم صورتم فروکش کنه. اولین شبی بود که کنار نامزدش خوابیده بود و با این پیامک میخواست بهم بگه اونم به یادمه. نمیدونم این چه دردی میتونست از رو دل من برداره جز اینکه یقین پیدا کنم پیش یه زن دیگه است و تا این وقت صبح هنوز بیداره. دوست نداشتم نگام به جای خالی سامان جگرگوشه ام بیفته. نه بخدا هر کدوم اینا به تنهایی میتونست منو از پا بندازه ولی شاید بی غیرت بودم که هنوز سرپا بودم و زندگیم مثل روال قبل میگذشت ولی مثل مرده متحرک بودم خالی از عشق و احساس هیجان. روی سینه ام غم اندازه کوه سنگینی میکرد و هرچی اشک میریختم یه ذره از بار غصه ام کم نمیشد. دستامو گذاشتم رو لب پنجره و بالاتنه ام رو کمی از قاب پنجره بیرون بردم و صورت خیس از اشکمو رو به آسمون گرفته بلکه خدا ببینه و ازم خجالت بکشه. اگه ترس از این نبود که صدای گریه ام از پنجره کنار پنجره اتاقم به گوش مادر و پدرم برسه و دم صبحی اذیت بشن نبود بلند بلند گریه میکردم تا کمتر گلوم از نگه داشتن صدای ضجه ام تو خودش درد بگیره. ولی چاره ای نبود چقدر این دو موجود مهربون بالای بخت و اقبال بد من شکنجه بشن و روز به روز پیرتر و شکسته تر. 6 ساله خودشون رو به آب و آتیش زدن که خم به ابروم نیارم و احساس شکست نکنم واسه بچه ام پدر و مادربودن و واسه خودم تکیه گاه شدن که زیر فشار مشکلاتم سر خم نیارم و بتونم هرچی تلخی تو سرنوشتم هست با امید به آینده تبدیل به شیرینی بشه و منم مثل همه دخترهای جوون احساس خوشبختی کنم و احساس نکنم شکست سنگینی تو زندگیم خوردم و با یه دنیا امید و آرزو از خونشون به خونه بخت فرستادنم هنوز نرفته با یه موجود بیگناه و بی پناه برگشتم و آینه دق شدم براشون. هر تصمیمی گرفتم بهش احترام گذاشتن و اجازه دادن راحت باشم. شاید میخواستن سنگینی بار وجدان خودشون رو از ازدواجی که بهم تحمیل کرده بودن و نگذاشته بودن برم دنبال درس و دانشگاه رو سبک کنن. ولی چه اهمیتی داشت تو گذشته چی به سرم اومده. شاید اگه برعکس بود و اونها به دل من راه اومده بودن هم تقدیر من همین رقم میخورد و باز طلاق میگرفتم. با این تفاوت که سرسختی و غرور من تو همه مسائل زندگیم باعث میشد دیرتر کوتاه بیام و از ترس سرزنش اطرافیانم مجبور باشم بسوزم و بسازم. تازه اونطور رابطه دوتا خواهر به هم میخورد مامان حتی راه نداشت وقتی غصه رو دلش سنگینی میکنه بتونه پیش تنها خواهرش عقده دلشو بازکنه. 14 سالم بود که متوجه نگاههای سنگین پسر خالم شدم. با وجود اینکه از بچگی باهم همبازی بودیم و تا دوسال پیش مثل خروس جنگی به هم میپریدیم ولی به محض اینکه ابتدایی رو خوندم و پا
گذاشتم به دوره راهنمایی کم کم از هم فاصله گرفتیم و احساس میکردیم نباید دیگه مثل گذشته باهم راحت باشیم. اون یه پسر 15 ساله بود ولی یک سرو گردن بلندتر از همسن و سالهاش بود. کم کم تن صداش عوض شده بود و پشت لبش داشت سبیل سبز میشد. منم تو 12 سالگی وقتی اولین بار فهمیدم یه قدم به دنیای زنانگی نزدیک تر شدم. چقدر احساس غرور میکردم که به بلوغ رسیدم. تو همسن و سالان خودم زودتر به بلوغ رسیده بودم طوریکه خیلی از دوستام حتی هنوز اندام بچه گانه اشون رو حفظ کرده بودن . جنسیت زنانه طبیعتش اینه که تا قبل از 25 سالگی آدم هیجان عجیبی داره که زودتر مراحل زندگی رو پشت سر بذاری ببینی همه چیز طبیعی پیش میره و هیچ تفاوتی بین تو و بقیه همجنسات نیست. ولی امان از وقتی که آدم احساس میکنه داره جوونیش رو به افول میذاره و دیگه رد پای شادابی و طراوت دخترونه داره از چهره ات پاک میشه. احساس نا امنی بدی بهت دست میده یعنی هنوز جذابم؟ یعنی وقت واسه تجربه حس شیرین مادری کم نمیارم. نکنه خوشگلی ام کمرنگ بشه و زشت بشم. از این سن به بعد عددهای سنت بدجوری رو مخت راه میره و دلت میخواد اگه کسی ازت سن و سالت رو پرسید طفره بری و جواب ندی واسه همینم اغلب قریب به اتفاق خانمها یا جواب نمیدن به این سئوال یا راستشو نمیگن وبقیه هم اول میپرسن به چندساله میخورم امان از وقتی که بشنوی به کمتر از سن واقعی ات میخوری احساس خیلی خوبی بهت دست میده که دیگه فکر نمیکنی ممکنه یک تعارف باشه. وارد دوره نوجوونی که شدم رفتارمحمدرضا پسر خاله ام از زمین تا آسمون با من فرق کرده بود. دیگه خجالت میکشید اسممو صدا بزنه یا مستقیما خطاب قرارم بده و باهام حرف بزنه. وقتی بقیه حواسشون بود سرش رو بالا نمیکرد که نگاهش بهم بیفته کافی بود بقیه حواسشون پرت باشه و مثل هیزها یه دل سیر از عزا دربیاره. چندوقتی بود متوجه این تغییرات شده بودم ولی بچه تر از این بودم که چیزی سرم بشه. یه روز که خونه خالم بودیم و با دخترخالم داشتیم درس میخوندیم محمدرضا اونطرفتر از ما داشت تلویزیون نگاه میکرد ولی اونقدر حواسش پیش ما دوتا بود که وقتی به رزیتا گفتم چه خودکار خوشگلی چقدرم روون مینویسه فورا ژست مردونه ای گرفت و به رزیتا گفت "خودکارتو بهش بده فردا سر راهم یکی دیگه برات میخرم" رزیتا که از بچگیشم به توجه محمدرضا بهم حسودیش میشد زد تو پرش و گفت"تو داری تلویزیون نگاه میکنی یا گوشاتو تیز کردی ببینی ما چی میگیم" بوضوح احساس کردم گوشهای محمدرضا از خجالت سرخ شد از ترس اینکه ادامه بده رزیتا به کل کل ادامه میده و آبروش جلوی مادرامون هم میره لال شد و روش رو کرد طرف تلویزیون. آخرش دلش طاقت نیاورد و وقتی هفته بعد که شام خونه ما دعوت داشتن و من تو آشپزخونه داشتم چایی میریختم صدای نیما داداشم زدم بیاد چایی رو کمکم ببره سمت مردا وقتی نیما که همیشه تنبلی میکرد و لجمو درمیاورد محمد رضا از فرصت استفاده کرد و پرید جلوی اوپن و لحظه ای که سینی چای رو دستش دادم از فرصت استفاده کرد و زیر لب گفت برات خریدم گذاشتم تو اتاقت چشام از حیرت گشاد شده بود. اگه اونروز شک کردم دیگه یقین شد برام این پسره یه چیزیش میشه. هرکس سرش به کار خودش گرم بود و تا کسی حواسش بهم نبود رفتم به سمت اتاقم و نگام افتاد به دوتا خودکار صورتی رنگ خوشگلی که گذاشته بود روی دفتر و کتابم که روی میز تحریرم باز بود. به خودم اومدم دیدم رزیتا مثل جن پشت سرم چپید توی اتاق و همونجور که همه جا رو بر انداز میکرد چشمش افتاد به خودکارا برداشت و با فضولی همیشگی براندازش کرد و گفت حسودیت شد فوری رفتی خریدی. واسه اینکه بهم شک نکنه بهتر دیدم فکر کنه حسودی کردم تا بفهمه محمدرضا برام خریده و بره همه جا جار بزنه و آبرومون رو ببره. از اون به بعد سوژه دستش افتاد که ندا سلیقه منو قبول داره و هرچی من بخرم اونم میخره. من از عصبانیت خون خودمو میخورد ولی همیشه جلوش کوتاه میومدم. شاید دلیلش محمد رضا بود. دوست نداشتم ناسازگار به نظر برسم تا مبادا خاله سنگ جلوی پامون بذاره. خاله از عروس اولش تجربه تلخی از ناسازگاری و حاضر جوابی عروس داشت بخصوص که رو رزیتا دختر یکی یک دونه و ته تغاریش حساس بود کافی بود فهیمه بدبخت که انصافا دختر خوبی بود نفس بکشه و بگه رزیتا و خاله دودمانش رو به باد بده .بعدش هم همه جا جار بزنه دختره حاضرجواب احترام سرش نمیشه. یکی نبود به این خاله بگه این بدبخت که جلوی تو همیشه بره اس فقط دخالتهای رزیتا رو دیگه تحمل نمیکنه و تازه خیلی محترمانه نوکش رو میچینه. من از همون اول روش سیاست رو انتخاب کردم و بخاطر اینکه تو چشم خاله بساز و نجیب به نظر بیام رزیتا رو تحویل میگرفتم ولی دور از چشم خاله بهش بد بی محلی میکردم. طوریکه اگه رزیتا بدبخت جلو خاله از دستم خون گریه میکرد خاله باورش نمیشد و میگذاشت پای طبع حسودش. بارها خاله از دست حسادتهای رزیتا حتی نسبت به خودش شاکی بود و گلایه میکرد ولی با ا
ین حال همه باید مثل پرنسس به این دختره از خودراضی و لوس احترام میگذاشتن. دوسال دیگه به این منوال گذشت و وقتی من رفتم اول دبیرستان محمدرضا دفترچه آماده بخدمت گرفت واسه رفتن به سربازی. چقدر وقتی مامان گفت دلم گرفت و رفتم تو اتاق و گریه کردم. جوری که مامان از چشمهای قرمز و پف آلودم بهم شک کرده بود ولی اونقدر همیشه عادی رفتار کرده بودم که حتی به ذهنش هم خطور نمیکرد من به محمدرضا چه احساسی دارم. دل و دماغ درس خوندن نداشتم و بدجوری افت کرده بودم. با وجود اینکه هیچوقت دست از پا خطا نکرده بودیم و نگذاشتیم کسی حتی به علاقه ما به هم شک بکنه ولی دلمون میخواست زود به زود دوتا خواهر دلشون واسه هم تنگ بشه و بهم سر بزنن تا ما هم دل سیر از عزا دربیاریم و همدیگرو دورادور و زیر چشمی نگاه کنیم و قند توی دلمون آب بشه که کی میشه زمانش برسه که ما مال هم باشیم. ولی مشکل این بود که بابام با شوهرخاله ام خیلی صمیمی نبود بخصوص اینکه این اواخر سر معامله یه ماشین یه کم جروبحث کرده بودن و بعد از یک چندوقت سرسنگین بودن دایی ام آشتیشون داده بود. ولی بدجور کینه از هم به دل گرفته بودن و بیشتر مادرامون به هم سرمیزدن. اینجوری وقتی خاله و رزیتا میومدن اگر محمد رضا که دیگه بعد از آموزشی تو پادگان نزدیک شهر خدمت میکرد خونه هم بود فقط سعادت داشت راننده مادر و خواهرش باشه و تا دم در بیاره برسونتشون و موقع رفتن هم بیاد دنبالشون. ولی گاهی به بهانه احوالپرسی با خاله و بهانه نیما و سعید که هیچکدومشون هم همسن و سالش نبودن میومد تو ولی فقط کافی بود خاله فرصت نده و بگه دیر شده بریم و سریع مجبور بشه بره. رد غم و دلتنگی رو به وضوح تو چشمای درشت میشی اش که توکله ماشین شده سربازیش خیلی تو چشم بود میشد دید. شاید منم جذب حیا و نجابتش شدم که هیچوقت اجازه نمیداد کوچکترین دردسری برام درست بشه. چون میدونست پدرم هم آدم متعادلی باشه دوتا داداش سگ غیرتم مشکل ساز میشن برام وقتی تو اون سن سال من مثل سگ از داداشام میترسیدم ولی میدیدم رزیتا واسه خودش راحت میگرده و حتی گاهی با همه اینکه چندماه از من کوچیکتر بود ته آرایش میکرد و تیپهای تنگ و چسبون میزد. محمدرضا با همه اینکه پسر غیرتی بود ولی خیلی عاقل و میانه رو بود. یه بار وقتی داشت منو مامانم رو با خاله و رزیتا با ماشین باباش میرسوند خونه دایی ام پشت چراغ قرمز طولانی یه ماشین با دوتا پسر خوشتیپ موازی ماشین ما ایستاده بود و رزیتا خیره داشت نگاهشون میکرد ولی من که وسط مامانم و رزیتا رو صندلی عقب نشسته بودم فقط محو چشمهای میشی درشت محمد رضا بودم و اونم از ترس رزیتا حتی تو آینه رو هم نگاه نمیکرد. یک لحظه نمیدونم چی شد که متوجه شد پسره داره به رزیتا شماره میده چنان غضب آلود به پسرا نگاه کرد که حساب کار دستشون اومد و از ترسشون شیشه ماشینشون رو کشیدن بالا ولی رزیتا هنوز محو بیرون بود که من با آرنجم زدم تو پهلوش با صدای محکم و مردونه ولی مودبانه به رزیتا گفت"رزیتا خواهشا اون شالت رو مرتب کن همه موهات ریخته بیرون زشته" رزیتا با دلخوری جرات نکرد نفس بکشه چون فهمید مچش باز شده دستش رو برد سمت شالش که مرتبش کنه . خاله که از جریان خبر نداشت برگشت به عقب ماشین و نگاهی به صورت بغ کرده رزی کرد و طبق معمول محمدرضا رو توپید که : مگه حجابش چه ایرادی داره که تو غیرتی بازی درمیاری . محمدرضا با آرامش و احترام به مامانش گفت" مامان جان دختر خوبه متین باشه خب چرا از دخترهای سنگین که دوربرشن یاد نمیگیره یه کم رعایت کنه" خاله که فهمید منظورش منم غری به سر و گردنش داد و رو به مامانم گفت میبینی خواهر این پسرا هرچی غیرته واسه خواهرشون دارن. واسه زناشون میشن سیب زمینی اون پسر بی رگ من نیست فهیمه خانم اجازه داره کلاس زبان بره، گیتار بره،دانشگاه بره، بعد این بچه طفل معصوم من تابستون گفت برم کلاس زبان چپ رفت چپ اومد که حق نداری بذاری. ساعتش بد موقعس. کوچمون زیاد پسر سر کوچه می ایسته. خواست بره خودم میبرم و میارمش این بچه ام هم گفت ولش کن مامان حوصله ندارم منت سرم باشه نمیرم. پوزخندی زدم از سیاست دخترخاله ام تو دلم خنده ام گرفت. چون به من گفته بود علاقه به زبان نداره و کی حال داره تابستونم بره کلاس. منم میفهمیدم کلاس رو بهونه کرده وقتی هم دیده تیرش به سنگ خورده بهانه کرده و منصرف شده. این اواخر احساس میکردم رزیتا بدجور سر به هوا شده و دائم چشش اینور و اونور میچرخه. مامان که اخلاقش از این حیث با خاله فرق میکرد و فهیمه رو هم که دختر دایی امون هم میشد خیلی دوست داشت حرصش دراومد و گفت "ای خواهر که تو هم دست از سر این دختر بدبخت برنمیداری. چکار به کارشون داری. آخه این دختر به این خوبی چه هیزم تری بهت فروخته که همش بهشون گیر میدی و اوقاتشونو تلخ میکنی. مگه عروس چه فرقی با دختر آدم میکنه. این که دیگه بچه برادرمونم هست از خون خودمونه. اینقدر دخالت میکنی آخرشم زندگی این
بچه ها رو از هم می پاشی "خاله با وجود اینکه از مامانم کوچیکتر بود و تازه احترام بزرگتری رو حفظ کرد رقص گردنی کرد و برگشت و صاف نشست رو صندلیش و باز شروع کرد "آبجی جون شما نگاه به عروسها خودت کردی که مظلومن و یکسره وردلت نشستن خبر از دل من بدبخت نداری که این آتیش پاره نیم وجبی چه جوری بچه که 24 سال خون دل خوردی بزرگش کردی برده که برده روشم نشونم نمیده. صدبار خواستم به داداش بی غیرتمون گله اشو بکنم باز گفتم اون بدبخت که مرده خبر از خونه نداره. مادرش مادر نیست که بلد نبوده دختر بار بیاره. ایشالا همونجور که بچه امو کشیدن بردن جیگرگوشه شونو یه سلیطه بیاد ببره حالیشون بشه "مامان که دید حریف حرفهای مفت خاله نمیشه سکوت کرد و مادر و دختر شروع کردن به اره دادن و تیشه گرفتن و صفحه گذاشتن پشت سر فهیمه و مادرش . ادامه دارد... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#عاشقانه أنت لست لي ولكني أحبك مازلت أحبك وحنيني إليك يقتلني ... تو از آنِ من نیستی اما من دوستت دارم هنوز دوستت دارم و دلتنگی‌ مرا می‌کُشد ... #دلتنگتم💓💓💓 @zoje_beheshti
عشق باید از تهِ دل باشه وگرنه چشم که هر دفعه یکی بهترشو می بینه. 👍♥️👍 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
اگه راستشو بخوای، هیچ وقت نمیشه کسیو اندازه‌ی تو دوست داشت! ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝ 😭😭
تَنها یک زن میداند ، شنیدن « دوستت دارم » هرگز نه کُهنه میشود نه تکراری .. ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
جذابیت یه مرد نه به قیافه اشه نه قد بلندش؛ نه لباس پوشیدن آنچنانی؛ فقط به حرفیه که میزنه و پاش وایمیسته 👌😄 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
و پشتِ هر مردِ عاشقی زنی ست از جنسِ الماس ...💘 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
تمام حجم دلم را تو اشغال کرده ای‌ به اندازه تمام حجم دلم دوستت دارم ...😍 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
ﺍﮔﻪ ﺍﺯ همسرﺧﻮﺩ راضی ﻧﻴﺴﺘﻴﺪ ﺍﮔﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻳﺪ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻛﻼﻓﻪ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺯﻧﺪﮔﻴﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﻫﺮ ﻣﺎﺭ ﻭﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺳﺎﺧﺘﻪ !!! ﺍﺻﻼ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ !!!!! . مال ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻼ ﺍﻳﻨﺎ ﻫﻤﻴﻨﻄﻮﺭﻳﻦ... فايده نداره درست بشو نيستن کفش تن تاک بخر فرار کن!! 😂😂 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
🔵توی جمعی نشستین و راجع به مسئله ی مورد بحث، خانومتون یه نظری میده شما باید تو همون جمع بگید: ✅احسنت درست میگی ✅این درسته ✅آفرین ❌خانومتون رو تأیید کنید این رفتار شما تو جمع خیلی به همسرتون میچسبه😍 حتی اگه اون بحث تو جمع خانواده ی خودش یا خانواده ی شما باشه👌 شایدم نظر خانومتون اشتباه باشه اما شما تأییدش کنید👌 بزارید ببینه شما پشتش هستید😍 شما حمایتش میکنید بزارید اطرافیان ببینن شما دونفر چقد هم رأی هستید و به هم احترام میزارید،چقد هوای همو دارید✅ بعد که تنها شدید با لحنی خوش نه سرکوبانه به همسرتون بگید یکم اشتباه میکنی درستش اینه👌👌 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝