وس که داریم این یکی رو هم از دست میدیم.
دوش حمام رو باز میکنم و تنم رو به گرمای قطرات آب میسپارم تا شاید زنگاری که روحم بسته یه کم پاک بشه.
کاش میشد خودم رو از بار این عذاب وجدان رها کنم.
یک لحظه تصور اینکه سامان از دست بره نفسمو بند میاره و اشکام همراه با قطرات آب دوش حمام صورتم رو شستشو میده.
انگار نفسم رو به نفسهای تن نیمه جون سامان گره زدن.
وقتی یاد چهره معصومش می افتم و درد و رنجی که روی چهره خسته ندا نقش بسته دلم به درد میاد.
حاضرم همه دارو ندارم رو بدم تا یکبار دیگه سامان چشم باز کنه و فقط یکبار بابا صدام کنه.
چقدر دردآوره که همه چیز تو این دنیا داشته باشی و خدا بهترین نعمتهای خودش رو بهت ارزونی داشته باشه، اونوقت با دست خودت لگد به خوشبختی بزنی.
شاید اگه من و ندا کنار هم زندگی میکردیم زندگیمون چنان بهشت برینی نبود که کسی حسرتش رو بخوره.
چون از دستش نداده بودم تا قدرش رو بدونم ولی بحث سامان جدا بود.
میدونم که اگه فرصت خوشبختی رو خودم از خودم نگرفته بودم شاهد رشد و بالندگی جگر گوشه ام بودم و این از همه لحظه های سرابی که به عشقشون رفتم تا به آسایش و خوشبختی برسم بیشتر بهم آرامش میداد.
حداقل الان اینقدر احساس پستی و خفت نداشتم.
نگاههای اطرافیانم حتی پدر و مادرم تو این شرایط بدجور زجرم میده.
دیگه روم نمیشه تو چشمهای اشکبار و منتظر ندا نگاه کنم.
سه روزه پاشو از توی بیمارستان بیرون نگذاشته.
اینم یکی دیگه از اون کارهاش هست که جلوش کم میارم.
از حمام که میام بیرون از زور خستگی روی پام بند نیستم ولی دلم طاقت نمیاره.
میدونم الان ندا توی بیمارستان تنهاست و ترجیح میدم حداقل تو این لحظات سخت کنارش باشم.
وقتی کنارش هستم احساس آرامش میکنم.
از سرسختی و لجبازی که تو شخصیتش سراغ دارم احتمال اینکه دوباره به دستش بیارم خیلی کمه و حتی میشه گفت جزء محالاته.
فقط یک معجزه میتونه زندگی گذشته ام رو دوباره بهم برگردونه.
از اتاقم میام بیرون و هرچی دنبال مادرم میگردم پیداش نمیکنم.
با صدای بلند صداش میکنم جوابمو نمیده.
سکوت همه جا را فرا گرفته.
این روزها با اوضاع نابسامان جسمی که داره دائم نگرانش هستم.
میام کنار جالباسی نزدیک درب ورودی و نگاه میکنم میفهمم جای دسته کلید قدیمی و کیف دستی اش خالیه،میفهمم خونه نیست.
از خونه میام بیرون بیام مادرم خسته و نفس زنان با سبد خرید برمیگرده خونه.
خودمو بهش میرسونم و بهش میگم:
"آخه ننه قربون اون صورتت برم مگه نوکرت مرده که بلند میشی میری پای پیاده خرید؟"
نگاه مهربونش آتیشم میزنه و از خودم میپرسم، چطور تونستم این موجود مهربون رو این همه سال زجر بدم؟
خم میشم و پر چارقدش رو میبوسم و وقتی گریه ام میگیره سرم رو به سینه مهربونش میچسبونه و میگه:
"غصه نخور مادر،خدا بچه ات رو بهت برمیگردونه.
من و بابات از خدا خواستیم اگه عمر بچه ات به دنیا نیست از عمر ما بگیره و سر عمر این طفل معصوم کنه."
از این حرفش هق هق گریه ام بلندتر میشه و قطره های اشک مادرم رو صورتم میچکه.
"التماسش میکنم"
مادر فقط دعا کن بیشتر از این شرمنده خودم و خدا نباشم.
دعا کن اگر خدا میخواد سامان رو ازم بگیره یه دم آه بشم و یه دم مرگ."
شاید اگر وقت دیگه بود مادرم شاکی میشد و هر چی از دهنش در میومد بهم میگفت اما انگار زجری که توی این یکسال کشیدم و هر ثانیه مردن و زنده شدنم رو مادر میدید که سکوت کرد.
وقتی از خونه اومدم بیرون و سوار ماشینم شدم به ندا زنگ زدم ولی جوابی نداد.
دلشوره عجیبی گرفتم که باعث شد پامو بذارم رو پدال گاز و با سرعت تمام به سمت بیمارستان برم.
جلوی در بیمارستان که رسیدم نگهبان دم در که این چند روزه چپ و راست اسکناس تو جیبش گذاشته بودم لبخندی زد و سری تکون داد و زنجیر رو انداخت تا ماشین رو ببرم داخل محوطه بیمارستان.
به محض اینکه پارک کردم دوان دوان به سمت اتاق مراقبتهای ویژه رفتم و وقتی دیدم ندا مچاله شده رو نیمکت انتظار افتاده اولش نگران شدم و وقتی نزدیک شدم دیدم خوابش برده.
کتم رو درآوردم و انداختم رو شونه که پهلوهاش سرما نخوره.
بالای سرش نشستم و اگه از ترس بیدار شدنش نبود سرش رو بلند میکردم و روی پام میگذاشتم.
این چند روزه حتی یکبار هم حرف سرزنش آمیزی بهم نزد.
کاش بهم گلایه کرده بود.
کاش ازم چیزی میپرسید شاید اونوقت اینقدر نگاهش مثل خنجر سینه ام رو نمی شکافت.
در اتاق مراقبت ویژه با ناله لولاهای کهنه و زنگ زده اش باز
میشه و انگار این صدا واسه گوش ندا آشناست
مثل برق از جا میپره و میشینه.
بند کیفش که زیر سرش گذاشته رو صورتش خط انداخته و چشماش مثل دوتا کاسه خون سرخ شده.
خدمه بیمارستان با چرخ حاوی محلفه های تعویض شده میاد بیرون و ندا نا امید میاد بخوابه که تازه متوجه من میشه.
با تعجب نگاهم میکنه و میگه:
"کی اومدی علی؟"
لبخندی میزنم و جواب میدم:
"یک ربعی میشه."
میاد جابجا بشه چشمش به کتم می افته و تکیه به دیوار میده و بجای پت
و ازش استفاده میکنه.
خدا روشکر این میتونه نشونه خوبی باشه از بخشیدن گناهام.
بهش میگم:
" چند بار بهت زنگ زدم جواب ندادی.
ترسیدم و خودمو رسوندم بیمارستان.
میرم یه غذایی بگیرم بخوری.
شونه اش رو بالا میندازه و میگه نمیخواد بیاری اینجا.
اگه دلت میخواد بریم یه رستوران همین نزدیکی مهمونم کن.
از برق نگاهش که بهم میندازه و لبخندش میفهمم سامان بهوش اومده که خوشحاله.
با حیرت و تعجب فقط بهش میگم:
"آرهههههههههه؟!!"
میخنده و سرخوش جواب میده:
"آره بهوش اومده و دیگه خطر رفع شده."
نزدیکش میشینم و دستمو دور شونه اش میندازم و سرم رو روی سرش میذارم و سیل اشکام سرازیر میشه و میون هق هق گریه ام میگم:
"بی معرفت نباید بهم خبر میدادی؟
ندا خیلی بدی بقرآن.
چرا زنگ نزدی بهم بگی؟"
خودش رو از تو بغلم میکشه بیرون و با چشم گریون زل میزنه تو چشمام و میگه
"واسه بار اول که خبر بابا شدنت رو بهت دادم اصلا تحویلم نگرفتی.
ترسیدم اینبار هم تو ذوقم بزنی"
با این حرفش انگار آب جوش میریزن روی سرم.
نگاه ازش میگیرمو میگم:
"ندا توروقرآن دیگه به روم نیار.
میدونم بد کردم.
فقط ببخش.
بخدا برات جبران میکنم"
سری تکون میده و میگه:
"علی یادته این قول رو تو جاده چالوس هم بهم دادی؟!
چکار کنم که نمیشه روی قول تو یک سر سوزن حساب کرد.
علی الحساب همون ناهار اون روزی رو که برگشتی تا خرم کنی مهمونم کن ولی اینبار یک صدم درصد هم امیدوار نباش که دوباره خر بشم"
بازم همه امیدم به باد رفت.
ترجیح میدم ادامه ندم که هرچی بگم اونقدر گند بالا آوردم که حالا حالاها باید بدوم و منت کشی کنم تا یادش بره.
از حاضر جوابی این دختر میمونم چی باید جوابش رو بدم.
از در ورودی میاییم بیرون و قبل از سوار شدن ازم میخواد اول یه سر ببرمش خونه پدرش.
وقتی به جلوی درب بیمارستان میرسم از شدت خوشحالی از ماشین پیاده میشم و ذوق زده صورت دربان بیمارستان رو میبوسم و چک پولی رو که توی مشتم از قبل قایم کردم تو جیب یونیفرمش میذارم.
اونقدر خوشحالم که میخوام از شدت خوشحالی مثل اونروز که سامان به دنیا اومده بود به همه پرسنل بیمارستان مژدگانی بدم.
یه قدم عقب برمیداره و سعی میکنه مانع کارم بشه که دستش رو میگیرم و میگم
"واسه زن و بچه ات شیرینی بخر و ببر خونه.
بچه ام رو دوباره خدا بهم برگردونده"
با این حرف اشک شوق تو چشمش حلقه میزنه و دستاش رو بالا میاره و میگه:
"خدا بهت ببخشه.
امیدوارم دیگه گذرت به اینجا نیفته"
با صدای بوق آمبولانسی که میخواد وارد بشه به خودم میام و سریع خداحافظی میکنم و زنجیر ورودی که رو زمین میفته از در بیمارستان خارج میشم و نگاه به صورت ندا میکنم که داره همچنان با موبایلش حرف میزنه.
از صحبتهاش چیزی دستگیرم نمیشه که با کی حرف میزنه.
حدس میزنم همون همکارش باشه که یکماه تموم بخاطرش عذاب دنیا رو کشیدم ولی جرات نمیکنم ازش چیزی بپرسم.
دوباره آتیش حسادت به جونم می افته و دلم میخواد بدونم تا کجا با هم پیش رفتن.
میدونم حق طبیعیش هست که تو این مدت تنها نمونده باشه ولی نمیدونم چرا بدجوری دلم میگیره از اینکه کسی تونسته توجه ندا رو به خودش جلب کنه.
ندا جزء معدود زنهایی بود که تیپ و ظاهرش از نظر من نقص نداشت.
نیم رخ واقعا قشنگی داشت که هر کسی رو مجذوب میکرد.
انگار گذر زمان باعث شده بود صورتش جا افتاده تر ولی جذابتر بشه.
شاید دلیلش چند کیلویی بود که اضافه کرده بود و باعث شده بود گونه بیاره که قوس گونه اش کنار اون بینی خوش فرمش بخصوص وقتی میخندید و گونه اش چال میافتاد واقعا جذاب و دوست داشتنی بود.
لبهای برجسته ای که لب پایینش با یه هلال خیلی قشنگی به پوست صورتش وصل میشد.
نمیدونم چه معصومیتی تو چهره اش بود که من تا حالا تو صورت هیچ زنی ندیده بودم.
شاید دلیل اینکه اون سال اون پیشنهاد جدایی احمقانه رو دادم همین بود که حس میکردم لیاقتش رو ندارم.
پوست صورت ندا سفید به رنگ گلهای مگنولیا بود که با رایحه ادکلن مگنولیایی که از همون سالها هنوز هم استفاده میکرد همخونی داشت.
ابروهای مشکی و پهنش کاملا با پوست سفیدش در تضاد بود.
هنوزم تیپ اسپرت و ساده رو به هر لباسی ترجیح میداد.
از لباسهای ساده ولی مارکی که تنش بود همراه
با چهره ساده دخترونه اش اصالت و نجابت از سرتا پاش میبارید.
تا خونه پدریش مسافت زیادی راه نبود.
وقتی رسیدیم بهم گفت:
"اگه حوصله ات تو ماشین سر میره بیا داخل بشین تا کارم تموم بشه.
چون نیم ساعتی کارم طول میکشه"
من که هنوز از روی پدر و مادر ندا خجالت میکشیدم ترجیح دادم تو ماشین منتظرش بمونم.
تو فاصله ای که ندا رفت و برگشت یادم افتاد خبر بهوش اومدن سامان رو اول به مادرم بدم وقتی بعد از چند تا بوق متوالی مادرم گوشی رو برداشت و صدای منو که از بس از شدت خوشحالی گریه کرده بودم دورگه شده بود شنید نگران شد و اجازه احوالپرسی هم نداد و فقط پرسید:
"چه خبر علی جان؟بچه چطوره؟"
هیجان واسه قلب مادرم خوب نبود و حتی این خبر خوش
رو هم نمیتونستم ناگهانی بهش بدم.
واسه همین به آرومی گفتم
"سلامتی مادر،ولی انگار دعاهات مستجاب شده و خدا یکبار دیگه منو مورد لطف قرار داده"
دیگه نیازی نبود بقیه اش رو بگم و مادرم با گریه فقط میگفت
"خدارو شکر مادر،خداروشکرکه دلت شاد شد"
ازم پرسید به بابات خبر دادی که گفتم
"هنوز نه اول خواستم شمارو از نگرانی دربیارم و الان بهش زنگ میزنم" مادرم هم با خوشحالی سریع خداحافظی کرد تا به خواهر و برادرم هم خبر خوش رو بده.
بابا که همیشه اسطوره قدرت و استقامت بود برام و تا حالا توی این چند ساله صدای گریه اش رو نشنیده بودم با شنیدن خبر دیگه کنترلی رو بروز احساساتش نداشت و پشت تلفن از خوشحالی زار میزد.
میتونستم بفهمم که بار گناهکاری و نامردی من چطور رو شونه های مردونه اش سنگینی میکرد و میدونستم واسه جبران هنوز هم میتونم رو تجربه و روح زلال و پاکش حساب کنم.
وقتی ندا برگشت تو ماشین سرمو از شدت بیخوابی به پشتی صندلی ماشین تکیه داده بودم و تقریبا خوابم برده بود.
لباسهاش رو عوض کرده بود و اینبار با یه آرایش ملایمی که داشت واقعا چهره اش عوض شده بود.
ماشین رو روشن کردم و ازش پرسیدم:
"دوست داری کجا بریم؟"
گفت:
"یه جایی که فقط غذای خوبی داشته باشه ولی زیاد دور نباشه چون میخوام سریع برگردم بیمارستان"
با گفتن"ای به چشم،هرچی شما امر بفرمایید خانوم خانوما"
ماشین رو حرکت دادم و مسیر یکی از سفره خونه هایی رو که کیفیت غذاش خوب بود رو در پیش گرفتم.
در طول راه فقط سکوت کرده بود و منم ترجیح میدادم آرامشش رو به هم نزنم و با حرفی یا حرکتی باعث دلخوریش نشم.
وقتی رسیدیم زودتر از من پیاده شد و ازم خواست به جای نشستن روی تخت پشت میزهای غذاخوری بشینیم و منم بهش گفتم
"هرجا دوست داری بشینیم واسه من فرقی نمیکنه"
از سامان ازش پرسیدم.
اینکه چه غذایی دوست داره و خیلی حال میکنه واسه تفریح کجا ببریش.
انگار دودل بود که جوابم رو بده و من خیلی راحت میتونستم فکرش رو بخونم.
دلم نمیخواست با افکار آشفته پریشون بشه و نگرانی از بابت دوری از سامان به دلش چنگ بزنه واسه همین بهش گفتم:
"ببین ندا تو به گردن من خیلی حق داری.
من تا حالا بهت خوبی نکردم دلم نمیخواد حداقل بهت بدی بکنم.
باورکن اگر اون اتفاق نمی افتاد اصلا روی نزدیک شدن به تو و بچه رو نداشتم و شاید حالا حالاها به همین دیدن از دور بچه ام رضایت میدادم.
میدونم بهت قول دادم دیگه سراغ بچه ام نیام.
ولی بخدا دلم براش ضعف میره ندا.
من میدونم تو قلبت خیلی پاکه و با اون دل مهربونی که داری دلت نمیخواد بچه رو از محبت و نوازش پدر محروم کنی.
ولی به جون همون سامان که نمیخوام دنیاش باشه اگه بگی برو و دیگه سراغ بچه ات نیا به خواسته ات احترام میذارم و از همین در که بریم بیرون دوروبرتون آفتابی هم نمیشم که دلت نلرزه.
ولی فقط این رو بدون من قصد ندارم بچه رو از تو جدا کنم.
منتهای نامردی و خیانت رو در حقت کردم
میدونم ولی تو بزرگواری کن و فقط بذار گهگداری بچه ام رو واسه چند دقیقه ببینم.
اصلا مهم نیست چندروز یه بار.
مهم نیست بفهمه من باباش هستم یا نه.
فقط بذار بغلش کنم ندا که داره حسرتش جونم رو آتیش میزنه.
میدونم آدم مادیگرایی نیستی ولی به مرگ مادرم حاضرم تا آخر عمر غلام حلقه بگوشت باشم.
ادامه دارد...
#لیست
#رمان_سرنوشت
#قسمت_اول 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8355
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8402
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8461
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8500
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8612
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8644
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8762
هدایت شده از ٠
#عاشقانه
کسی که آدمو بخواد، بهتر از تویی براش وجود نداره، کسی هم که نخوادت، همه براش از تو بهترن،
در نهایت همه چیز به خواستن آدما ربط داره، نه به خود آدما
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#عاشقانه
بگردین یکی رو پیدا کنین که خسته و داغون و له شما رو هم با جون و دل بخواد، وگرنه آدم زرق و برق دار رو که همه دوست دارن!😊😉
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#آقایان_بدانند
توصیه های طلایی برای شیفته کردن خانم ..
_ برای او شعر بخوانید.
_ قرار ناهار باهم بگذارید.
_ هنگام بیماری اش ، یک روز مرخصی بگیرید و کنارش باشید.
_ بی هیچ مناسبتی برایش از دفتر کارتان هدیه ای بفرستید.
_ جشن کوچکی به افتخارش برپا کنید.
_ لطفا کمی هم خودتان فکر کنید و خلاق باشید
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#عاشقانه
چقدر خوب است این آدمی که وقتی
شما در کنارش هستید
و قرار است ساعاتی را با هم بگذرانید مدام سرش توی گوشی نیست.
وقتی دارید حرف می زنید توی اینستاگرام پست لایک نمی کند
یا مشغول جواب دادن به پی ام های تلگرامش نیست.
اصلا تلفن همراهش را از جیب یا کیفش بیرون نمی آورد.
آن دقایق می شود انسانی بیگانه با تکنولوژی!
چقدر خوب است که وقتی با هم می روید جایی و می نشینید
یک چیزی بخورید؛
تمام حواسش به در ورودی و آمد و شد مردم نیست
و زنها و مردها را پشت این میز و آن میز ورانداز نمی کند.
چقدر خوب است
وقتی این آدم در میان هیاهو و شلوغی دستانش را می گذارد
زیر چانه اش و زل می زند
به چشمانت و طوری به حرف های ساده و پیش پا افتاده ات گوش می کند
که خودت هم به این فکر می افتی
که چقدر داری حرف های مهمی می زنی!
همچین آدم هایی را اگر دارید،
دوست نداشته باشید...
حیف است.
این ها را عاشق باشید.
این ها فوق العاده اند.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_معنوی
🌙ذکر شب جمعه
که باعث بخشش گناهان میشود
🔆يَا دَائِمَ الْفَضْلِ عَلَى الْبَرِيَّةِ
🔆يَا بَاسِطَ الْيَدَيْنِ بِالْعَطِيَّةِ
🔆يَا صَاحِبَ الْمَوَاهِبِ السَّنِيَّةِ
🔆صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ خَيْرِ الْوَرَى سَجِيَّةً
🔆وَ اغْفِرْ لَنَا يَا ذَا الْعُلَى فِي هَذِهِ الْعَشِيَّةِ.
🔸منبع:مفاتیح الجناح
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
هیچ شبي، پایان زندگي نیست
از وراي هر شب دوبارہ
خورشید طلوع ميكند
و بشارت صبحي دیگر مي دهد.
این یعني امید هرگز نمي میرد
#شب_بخیر دوستان
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شـــكرت خــدا
كه دفتر عمرم باز است هنوز
نميدانم چند ورق مانده تا انتها..
اما برهر ورق كه بر من می گشایی
زيبا خواهم نوشت..
صبح ب خير دوستان
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾
#ایده_متن
متنی دارم برای وقتی مردا تو خودشونن، غرق مشکلاتن و کمتر ناز خانمشون😜 رو میکشن. عالیه! امتحانش کنید 😁
مَردها
نمیدانم از کدام سیّاره آمده اند
امّا از هَر کجا که آمده اند
خوب است که هَستند ..
که ته مایه بازوانشان ، امنیّت است ،
که ته صدایشان بَم است و آرامش میدهد ،
که #ابهت دارند تا تکیه گاه شَوند ،
که حافظه شان کوتاه مُدت است و
زود یادشان میرود
که جنس قَلبشان مَخملی است
که آغوشِشان
تمام تَرس ها را بلد است حل کند ،
که جِنسشان بیشتر از پیچیدگی ،
صاف و سادگیست ..
که دلشان گرم به لبخند جنس زن است
که بَلدند تمام خستگی شان را
تَه فنجان چای زَن جا بگذارند ..
خوب است که هَستند و دُنیا ،
به این مُحکم های #مُقتدر💪🏻 و
اخموهای خوش قَلب😍 نیازمند است ..
اگر نبودند ،
چه کسی میخواست
این همه حس خواستنی بودن را
به جنس زَن بدهد ؟!
چه کسی میخواست
خَریدار این همه #ناز و دلبری بشَود🙈 ؟!
این محکم های مقتدر ،
این مَغرورهای خوش قلب ،
خوب است که هستند
از هَرکجا که آمدند ،
خوش آمدند ..
خوش اومدی زندگیه (اسم خودتون)😊
✍ ایده های متن را داخل کفش ، کیف ، جیب ، داخل یخچال ، جلوی آینه ، داخل سینی پذیرایی و ... برای همسرتان بگذارید
باور کنید خیلی ذوق مرگ میشن و این انرژی لذتبخش به شما برمیگرد
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
#ترفند
چاپ کردن هر عکسی که دوست دارید روی قاب گوشی موبایلتون😍 با استفاده از اتو و آب
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
#ترفند
#ایده #هدیه داخل بادکنک و تزئین داخل بادکنک
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
گل هایی که در تاریکی میدرخشند✨
بانویی خلاق باشید و در منزل کسب درآمد کنید 👆😍
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
رمان
#سرنوشت
#قسمت_هشتم
"ندا فقط تو سکوت حرفام رو گوش کرد و بعد از اینکه صحبتم تموم شد گفت
"راست میگی اگر این اتفاق نیافتاده بود خیلی همه چیز فرق میکرد و منم مطمئن باش با چنگ و دندون میجنگیدم و روی بچه رو نشونت نمیدادم.
ولی وقتی حس کردم ممکنه از دستش بدم حاضرم هرفداکاری واسه بچه ام بکنم و بالاترینش اینه که این ترس رو بجونم بخرم ولی اجازه بدم حالا که خودت میخوایی واسش پدری کنی.
ولی اینو بدون اگر احساس کنم حرکتی کنی که بخوایی بچه رو وابسته خودت کنی که ازم جداش کنی به همون خدای بالا سر دیگه نمیذارم ببینیش"
من تصور همچین چیزی رو نداشتم ولی همین جای امیدواری بود به همین خاطر خیالش رو راحت کردم و شرطش رو قبول کردم.
حتی حاضر بودم هر تعهد و امضایی رو بهش بدم.
پیش کشیدن بحث خودش اصلا به صلاح نبود.
چون رفتارش اونقدر پیچیده بود که نمیفهمیدم چه حسی نسبت بهم داره.
نه کاری میکرد که بفهمم ازم متنفره نه میدونستم چقدر باید امیدوار باشم که یه روزی منو میبخشه.
ولی اون لحظه اینا مهم نبود فقط داشتم پرواز میکردم از اینکه دیگه لازم نیست دزدکی برم سراغشون.
نگام افتاد به آینه کاری روی دیوار سفره خونه چقدر بهم میومدیم.
چرا خدا تا از آدم چیزی رو نگیره قدرش رو نمیدونه.
فقط خداروشکر که دیر نیومدم.
حتی اگه ندا دلش پیش کس دیگه ای هم باشه اونقدر به پاش محبت میریزم که فراموشش کنه.
وقتی برگشتیم بیمارستان همه اومده بودن.
پشت در اتاق مراقبتهای ویژه نزدیکانمون مثل نگین انگشتر دورمون حلقه زده بودن.
حتی از خوشحالی فراموش کرده بودن ما دیگه زن و شوهر نیستیم.
خوشحال بودم که خانواده ندا منو بخشیدن و فهمیدن واسه جبران اشتباهاتم برگشتم.
این رو هم مدیون پدر و مادرم بودم.
میدونستم بابام ناگفته ها رو به پدر و مادرش گفته.
انگار یکبار دیگه به دنیا اومده بودم.
از روی پدرم شرمنده بودم که هر کجا گند میزدم دنبالم راه افتاده بود و سعی میکرد پاکش کنه.
جدای از اون تازه میفهمیدم حس پدر و فرزندی چقدر قشنگه واسه همین دستمو دور گردنش انداختم اونقدر گریه کردم که سر شونه هاش خیس شده بود.
تو گوشم گفت
"از خدا خواستم خدا مثل آفتاب بلندت کنه پسرم"
با این حرفش امید تازه ای واسه رسیدن به خوشبختی پیدا کردم.
****
(به روایت ندا )
(قصه آشنایی با حسام)
پاورچین میام تو اتاقم،لپ تاپم رو بردارم که چشمهاشو باز میکنه و با صدای خواب آلود میگه:
- مامانی کجا داری میری؟
میام کنار تختش و خم میشم رو صورتش و لپهای تب دارش رو میبوسم.
دستای کوچیکش رو حلقه میکنه دور گردنم.
میشینم لب تخت و تو بغلم میگیرمش.
صورتم رو به صورت داغش میچسبونم و میگم
"تا شما صبحونه بخوری و یک کم استراحت کنی منم قول میدم زود برگردم خونه.باشه پسرم؟"
با لجاجت شونه هاش رو بالا میندازه و مخالفت میکنه.
میاد حرف بزنه که سرفه امونش نمیده.
میدونم مامانم بیشتر از من مراقبش هست و نگرانی از اون بابت ندارم ولی دلم نمیخواد دل کوچیکش رو غصه دار کنم.
ساعتم رو نگاه میکنم و میبینم هنوز نیم ساعتی واسه راضی کردنش وقت دارم.
از روی زانوم بلندش میکنم و خودمم بلند میشم.
با دست موهای پیشونیش رو به کناری میزنم و دستش رو میگیرم ببرم یه آبی به صورتش بزنم.
دست تو دست سامان میام طبقه پایین و به بابام که روی راحتی جلوی تلویزیون نشسته و مشغول تماشای اخبار صبحگاهی هست سلام میکنم.
بابا بر خلاف همیشه جواب سلام منو خیلی سرد و سنگین میده ولی دستش رو به سمت سامان دراز میکنه و سامان فوری میره و رو زانوش میشینه و خودش رو تو بغلش جا میکنه.
مامان که انگار غم عالم مثل "مه" صورتش رو پوشونده از آشپزخونه میاد بیرون.
بهش سلام میکنم و اونم سرسنگین و سرد جوابم رو میده.
نمیدونن رفتارشون فقط باعث میشه دلم بگیره وهیچ اتفاق بدتری واسه من نمیوفته چون سختیهای زندگی دیگه پوست کلفتم کرده.
دلیل دیگه اش هم استقلال مالیم هست.
اگر هم مثل اون سال که منو وادار به ازدواج با علی کردن دیگه منو تو منگنه نمیذارن دلیلش همینه.
میدونن بهم فشار بیارن تهدیدم رو عملی میکنم و دست بچه ام رو میگیرم و از خونه شون میرم و یه جا تنها زندگی میکنم.
مامانم سامان رو از بغل بابام جدا میکنه و دستش رو میگیره و با قربون و صدقه به آشپزخونه میبره تا بهش صبحونه بده.
منم بدون هیچ حرفی دوباره میرم بالا تا لپ تاپم رو بردارم و زودتر از این جو متشنج و سنگین خونه فرار کنم.
زیپ کیف لپ تاپم رو میبندم و صدای بسته شدنش با صدای زنگ پیامک موبایلم قاطی میشه.
چه به موقع وگرنه ممکن بود گوشیمو تو خونه جا بذارم.
با دیدن پیامک صبح بخیر حسام همه چیز یادم میره.
انگار نه انگار که دیشب چه جنجالی تو خونه داشتم.
واسه اولین بار تو این چند روز که حرف از پیشنهاد علی واسه برگشتن من بود و متوجه شدن با نصیحت و زبون خوش راضی نمیشم، بابام محکم و قاطع جلوم ایستاد و گفت
"باید برگردی سر زندگیت" و اینجا بود که کاسه صبرم سرازیر شد و منم واسه اولین
بار احساس تلخ شکست تو زندگیم رو به رخشون کشیدم و انگشت اتهام به طرفشون گرفتم و گفتم
"یه بار بدبختم کردید بس نیست؟
با هزار بدبختی خودمو از نکبت زندگی با علی کشیدم بیرون و دوباره میخوایید با سر هولم بدید بیفتم توی چاه؟
مگه من سبکسری کردم؟
چکار کردم که عار و ننگتون میاد از اینکه تنهام.
منکه دارم زندگی خودمو میکنم.
مجبورم کنید میرم و مستقل زندگی میکنم".
دلشون انگار بدجوری شکست که آتش بس اعلام کردن و هردوشون گفتن
"ما دیگه هیچ کاری به کارت نداریم".
گذر زمان تو این چند سال روی بابام به واسطه بیماری قلب و دیابتی که داشت ردپاش رو خیلی عمیقتر به جا گذاشته.
شونه هاش دیگه مثل چند سال پیش فراخ و پهن نیست.
دیگه وقتی داد میزنه سقف خونه به نظرم به لرزه نمیوفته ولی هنوز برام خیلی عزیزه.
دلم نمیخواد برنجونمش از طرفی اصلا تصمیم ندارم هرچی کاشتم رو به باد بدم.
مامان ملایم تر جلوم موضع گیری کرده.
اون همه هم و غمش سامانه.
دوست نداره با این وضعیت بزرگ بشه.
دلش نمیخواد مهر بچه طلاق تا آخر عمر رو پیشونی پسرم باشه.
ولی دلیل مخالفت من یکی دوتا نیست.
مهمترین مشکل من این هست که دیگه علی به چشمم نمیاد.
یه جورایی نمیتونم از زاویه دید روبروم ببینمش بلکه از بالا نگاهش میکنم.
تو این 5 سال که جون کندم و خودمو بالا کشیدم اون بازیچه دل و هوی و هوسش بوده و درجا زده.
حرصم میگرفت از اینکه باز داشتن منو مثل یه لقمه بزرگ تو دهن علی می چپوندن.
لقمه ای که دیگه اندازه قواره دهنش نبود و تو گلوش گیر میکرد.
امروز دیگه باید با حسام جدی حرف میزدم.
دلم نمیخواست دیگه این بحث بین من و پدر و مادرم بیشتر از این کش پیدا کنه.
وقتی حسام واسه خواستگاری پا پیش بذاره میتونم قیاسهایی که بین علی و حسام تو ذهنم میکنم رو به زبون بیارم.
دیگه وقتش بود بگم چه تصمیمی گرفتم.
اینطوری دیگه من هم دغدغه پنهون موندن رابطه ام با حسام رو ندارم.
باز میام تو آشپزخونه و خم میشم و صورت سامان رو که پشت میز نشسته و داره صبحونه میخوره میبوسم.
دیگه بهونه ای نمیگیره و لباش رو میذاره رو صورتم و میبوسه و در گوشم میگه
"مامانی مداد رنگی برام بخریا".
منم آروم توی گوشش میگم
"وقتی برگشتم میام باهم بریم بخریم باشه؟"
سرش رو به نشانه موافقت تکون میده و با زبون بچه گونه ش میگه
"پس زود بیا وگرنه غصه میخورم"
بازم میبوسمش و میگم
"نههههه،دل کوچولوت غصه دار نشه ها.
مامانی زوده زود میاد پیشت".
مامانم سری به چپ و راست تکون میده و نفسش رو صدادار از سینه میده بیرون و لقمه بعدی رو دهنش میذاره.
میدونم منظور مامانم از این حرکت چیه.
اونقدر میشناسمش که پانتومیم هم اجرا میکنه منظورش رو میفهمم از حرکاتش.
تو این مواقع لپ کلام مامان این هست که تو لیاقت این بچه رو نداری.
چون این حرکت رو وقتی میکرد که سامان اعصابم رو با بدقلقی یا شیطنتهای بچه گانه اش بهم میریخت و میومدم برخوردی باهاش بکنم.
تو این مواقع وروجک سریع به مامان و بابام پناه میبرد و اونا هم با رفتارهای این شکلی جلوم جبهه میگرفتن و اجازه نمیدادن به میل خودم تربیتش کنم.
اهل خشونت و تنبیه بدنی نبودم ولی یه وقتهایی فشار درسهام زیاد بود و یا خسته بودم به کوچکترین ساز مخالفش سرش داد میزدم.
کتک خوردن سامان فقط در حد یه تهدید بود و به همین جمله ختم میشد که
"اگه از جام بلند بشم چنان بزنمت که صدای سگ بدی"
این صحنه هیچوقت یادم نمیره که من و سامان باهم تنها بودیم وداشت خیلی شیطنت میکرد.
انداختم دنبالش که واسه اولین بار تهدیدم رو عملی کنم.
طفل معصوم وقتی دید بابا و مامانم نیستند ازش دفاع کنند اومد فرار کنه گوشه اتاق گیرش انداختم.
چشاش مثل چشمای آهو بود که داشت به شیر درنده میگفت بهم رحم کن.
وقتی کاملا بهش نزدیک شدم دیدم دستش رو حایل سرش کرده بود و چشماش رو بسته بود درست مثل کسی که زبونم لال داره اشهدش رو میخونه فقط شنیدم داره میگه
"وای مامانی خواهش میکنم نزن"
انگار خنجر تو قلبم فرو کردند.
از جا بلندش کردم بگیرمش تو بغلم دیدم ای وای شلوارش رو خیس کرده.
از اون روز به بعد دیگه تهدیدش هم نمیکردم.
اگه نفس بد میکشید میمردم و زنده میشدم.
اگه اشک تو چشمش میومد زمین و زمان رو سرم آوار میشد.
همیشه در موردش احساس گناه میکردم.
انگیزه موفقیتم فقط سامان بود.
دلم میخواست تا نقطه ای اوج بگیرم که وقتی بزرگ شد اونقدر باعث افتخارش باشم که هیچوقت افسوس نخوره کاش بچه طلاق نبود.
چشم دوخته بودم به افقهای یک آینده روشن و طلایی برای خودم و سامان و بدون اینکه حواسم به چپ و راست پرت بشه سعی میکردم تو مسیر درست پیش برم.
واسه همین همیشه سنجیده و عاقلانه رفتار میکردم.
تو محیط دانشگاه هیچوقت به کسی نزدیک نمیشدم تا راز مطلقه بودنم فاش نشه.
دلم نمیخواست با رفتار سبک سرانه ام بعدها رو دوش بچه ام باشه.
تمام نیازهام رو سرکوب کرده بودم مبادا طغیان کنه و منو به حریم جنس مخالفی نزدیک کنه.
در اونصورت تبعاتی رو دنبال داشت
همه مرموزانه بود.
گاهی به گوش خودم شایعاتی که در موردم بود رو میشنیدم ولی به روی خودم نمیاوردم.
ادامه دارد...
که جبران ناپذیر بود.
بلافاصله بعد از جدا شدنم حتی یکروز وقتم رو تلف نکردم.
بعد از شش ماه تلاش شبانه روزی تونستم سد کنکور رو بشکنم و تو یکی از معتبرترین دانشگاههای دولتی شهرمون تو رشته مهندسی معماری قبول بشم. داشتم پرواز میکردم چون نیاز به پرداخت شهریه نداشتم و اینطوری تا یکی دوسال میتونستم مخارج دانشگاه رو با پس انداز کمی که داشتم خودم پرداخت کنم.
اگرچه پدر و مادرم از جون و دل حاضر بودن از لحاظ مالی حمایتم کنند.
ولی دلم میخواست رو پای خودم بایستم.همینطوریش یه وقتهایی دستم به سختی تو سفره شون میرفت چه برسه به اینکه هزینه تحصیل ازشون بخوام.
کافی بود بابا حواسش نباشه و کوچکترین محاسبه ای از هزینه های خونه رو علنی انجام بده یا اسمی از افزایش قیمت مایحتاج خونه ببره و اونوقت مدتها عذاب عالم رو میکشیدم و خودم رو محدود میکردم.
احساسی که هیچوقت زمان قبل از ازدواجم نداشتم و بدون نگرانی چپ و راست خرج میتراشیدم و وظیفه شون میدونستم بپردازند.
اگرچه اوضاع مالی پدر و مادرم هیچ فرقی با گذشته نکرده بود.
بابا خودش رو بازنشسته کرده بود و همه چیز رو به برادرم سعید سپرده بود.
اونم ماه به ماه پول حاصل از درآمد کارخونه رو به حسابی میریخت که هیچ دغدغه ای بابت ته کشیدنش وجود نداشت.
بعد از یکسال که حساب پس اندازم رو به ته کشیدن بود تصمیم گرفتم کار کنم.
از طرفی هم دلم نمیخواست زیاد بیرون از خونه باشم و از بچه ام دور بمونم.
به واسطه کارهای عملی دانشگاه کار ماکت سازی رو خوب انجام میدادم واسه همین با یه شرکت قرار داد بستم و کار ماکت سازی رو شروع کردم.
منتها چون کارهای اولم کوچیک بودند و مهارت من هم هنوز زیاد نبود،کار رو که اغلب پروژه دانشجویی بود تحویل میگرفتم و بعد از آماده کردن تو خونه ،تحویل شرکت میدادم.
بعد از یکسال چنان مهارتی پیدا کرده بودم که پروژه های بزرگ اجرایی رو هم راحت میتونستم انجام بدم و دستمزد سنگینی واسه انجام کارم میگرفتم که علاوه بر تامین مخارج خودم و سامان تونستم مبلغ قابل توجهی پس انداز کنم.
کم کم به فکر خرید ماشین واسه خودم افتادم.
به محض اینکه بلند بلند داشتم فکر میکردم بابا بهم پیشنهاد داد کمکم کنه.
واسه اولین بار مبلغی رو ازش گرفتم ولی ازش قول گرفتم به عنوان قرض باشه و اونم که روحیه منو میشناخت قبول کرد ماهیانه بهش برگردونم.
سال آخر دانشگاه دیگه دغدغه استفاده از وسیله نقلیه عمومی واسه رفت و آمد نداشتم.
هر چند که هر وقت اراده میکردم ماشین بابام در اختیارم بود.
اونقدر این احساس استقلال مالی شیرین و لذت بخش بود که وقتی پیشنهاد کار تمام وقت تو محل خود شرکت رو بهم دادن بدون درنگ قبول کردم.
دیگه سامان هم به سن پیش دبستانی رسیده بود و نصف روز رو خونه نبود و بقیه روز رو هم اونقدر مشغول بود که بود و نبود من براش فرقی نمیکرد.
با این همه من دلم نمیخواست فاصله ای بین من و پسرم ایجاد بشه.
واسه همین ساعت کارم رو طوری تنظیم کرده بودم که نیازی به سرویس نداشته باشه.
صبح با خودم به مدرسه میبردمش و ظهر اغلب روزها که کارم زود تموم میشد خودم میرفتم دنبالش و روزهایی که نمیشد بابا با جون و دل وظیفه منو انجام میداد.
اوقات فراغتم فقط به سامان اختصاص داشت و به محض اینکه وقت آزاد پیدا میکردم از بردنش به تفریح و گردش دریغ نمیکردم.
به خاطر علاقه شدیدی که به درس داشتم بالاترین معدل تو مقطع لیسانس رو اون سال تو دانشگاه آوردم و بخاطر همین از شرکت تو کنکور کارشناسی ارشد معاف شدم.
دیگه تو سراشیبی موفقیت افتاده بودم و زحمتهام به بار نشسته بود.
ولی مجبور بودم همیشه واسه ساعتهام برنامه ریزی داشته باشم تا بتونم هم از پس نقش یه مادر خوب واسه بچه ام بربیام و هم تو کار و درسم موفق بشم.
تو این راه پدر و مادرم از هیچ کمکی دریغ نمیکردن.
بعد از فارغ التحصیلی تو مقطع لیسانس به جمع گروه مشاوره و طراحی شرکت پیوستم و اینجا بود که با حسام آشنا شدم.
اوایل فقط واسه من یه همکار بود و بس.
با اینحال واقعا خوش قیافه بود و همیشه متوجه نگاههای تحسین آمیز همکارای خانمم بهش میشدم ولی اونقدر پیله محکمی دور خودم تنیده بودم که به چیزی که فکر نمیکردم نزدیک شدن به حسام بود.
اون واسه من فقط یه همکار مرد بود که خب قیافه قشنگی داشت.
از این گذشته رفتار اون هم طوری بود هیچ کس رو تحویل نمیگرفت.
24 سالم بیشتر نبود و حتی از منشی شرکت هم که جوونترین و سربه هواترین عضو مجموعه بود یک سال کمتر سن داشتم ولی احساس میکردم دیگه خیلی چیزها از من گذشته.
هر کس خبر نداشت تصور نمیکرد حتی ازدواج کرده باشم چه برسه به وجود بچه ای به سن و سال پیش دبستانی.
اونقدر سعی میکردم باوقار و متین باشم که هیچ کدوم از همکارهای خانم باهام صمیمی نمیشد چه برسه به همکاران مرد.
چون خارج از حیطه کاری بین من وبقیه کلمه ای رد و بدل نمیشد.
دیگه همه میدونستند خارج از چارچوب کار مایل نیستم با کسی حرف بزنم.
یه جورایی رفتار من واسه
#لیست
#رمان_سرنوشت
#قسمت_اول 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8355
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8402
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8461
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8500
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8612
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8644
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8804
هدایت شده از 💖زوجهای بهشتی💖
✅ #مشاوره #آنلاین #رایگان
ارسال سوالات احکام به آیدی👇
@Mansoureh920
ارسال سوالات مشکلات جنسی به آیدی👇
@narjess57
ارسال سوالات مشاوره خانواده به آیدی 👇
@dordon68
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
@narjess57
@dordon68
@Fatemeh6249
@Niloofar64
@Sepideh1823
@Marziiiieh
@Mansoureh920
آیدی ادمینها👆 جهت گرفتن لینک سوپر گروه زوجهای بهشتی
گروه مختص بانوان است
ورود آقایان ممنوع🚫