eitaa logo
💖زوجهای بهشتی💖
15.5هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
402 فایل
ادمین سوالات احکام 👈 @Fatemeh6249 مدیر👈 @fakhri62 تبادلات👈 @Fatemeh6249 چالش👈 @Fatemeh6249 کپی ازهر پست کانال بافرستادن سه صلوات آزاداست ✔ ❌کپی ازاسم کانال وآیدی کانال درشبکه های مجازی و سایت های مختلف ممنوع است❌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 
به خاطر همین با تمسخر گفتم: - با آرمین فامیل نیستم، ولی ازش مطمئنم. چون می دونم که با هر کس و ناکسی دست نمی ده. در ضمن می دونم که پسر بی شیله پیله و نجیبیه. هدف پلید نداره! آرمین هم از شیطنت من خنده اش گرفته بود. گفت: - مرسی رزا. نظر لطفته. داریوش چنان نگام کرد که از ترس یه لحظه لرزیدم و سریع برای اینکه در برم گفتم: - بهتره بریم. داره دیر می شه. هنوز حرفم تموم نشده بود داریوش یه قدم بهم نزدیک شد و گفت: - تو چته؟!! چه پدر کشتگی با من داری؟!! اون شب که خوب می گفتی و می خندید، از اینکه همراهیتون کنیم هم هیچ مشکلی نداشتی؟! بعدش یهو چت شد؟ خواب نما شدی؟ دو کلمه ازت تعریف کردم خودتو گم کردی؟ فکر کردی کی هستی؟ امثال تو ، تو دست و بال من ریخته! تو توشون گمی! ببین بچه، سعی نکن با این حرفای مسخره ت منو عصبی کنی، چون بد می بینی! برو دعا کن داریوش هیچ وقت عصبی نشه! اون لحظه واقعاً لال شده بودم، اما با غیظ چشم از چشمای آبی تیره اش بر نمی داشتم. آرمین یه قدم اومد طرفش و گفت: - اِ داریوش چته؟ خواست بازوی داریوش رو بگیره که داریوش با حرص دستشو کشید از دست آرمین بیرون و راه افتاد سمت در. سپیده هم کنار من وایساد و زیر لب زمزمه کرد: - یا امام زمون! چه طوفانی به پا کرد! دندونامو روی هم فشار دادم و گفتم: - دلم می خواست بزنم تو صورتش! سپیده دستمو کشید و گفت: - ولش کن فعلاً! یه امروز رو دیگه نمی شه دم پرش بری. خیلی خشن و خطرناک شده! منم ازش ترسیدم. دیگه هیچی نگفتم اما از خشم قفسه سینه ام بالا و پایین می رفتم و منتظر یه فرصت بودم تا بدجور نیشش بزنم. غلط کرد با من بد حرف زد! نکبت! ناچاراً دنبلشون راه افتادیم و یه لحظه صدای آرمین رو شنیدم که داشت به داریوش می گفت: - داریوش چرا عصبانی می شی؟ نمی بینی حرفاش چقدر ساده است؟ از تو بعیده! اون ده سال ازت کوچیک تره! داریوش هیچ حوابی نداد ولی از محکم قدم بردانش مشخص بود که هنوزم داره حرص می خوره. سرعت قدماشون رو بیشتر کردن و مستقیم رفتن سمت پارکینگ. من و سپیده آروم از پشت سرشون می رفتیم. اومدم به سپیده بگم بیاد بیخیال داریوش اینا بشیم و با تاکسی بریم، اما هنوز حرف از دهنم در نیومده بود که نگام اونطرف ثابت شد. داریوش و آرمین رسیدن به ماشین داریوش ولی قبل از اینکه سوار ماشین بشن دو تا دختر فوق العاده جلف با آرایش های زننده مستقیم رفتن به سمتشون. دست سپیده رو که حواسش نبود و داشت راه خودش رو می رفت کشیدم و گفتم: - وایسا اینجا. می خوام فیلم ببینم. - وا! چه فیلمی یهو این وسط؟ با چشمام به اون سمت اشاره کردم. سپیده هم با دیدن اونا که دیگه به داریوش و آرمین رسیده بودن، کنار من ایستاد و با کنجکاوی نگاشون کرد. یکی از دخترا جلوی داریوش وایساد و به زبون انگلیسی گفت: - سلام آقا. داریوش نیم نگاهی به اونا انداخت و بدون اینکه جواب بده در ماشین رو باز کرد و یه پاشو گذاشت بالا. دختر به سرعت دوباره گفت: - آقا عذر می خوام. می تونم بپرسم شما از کدوم کشور اومدید؟ داریوش بی توجه بهش سوار شد و در سمت خودشو بست، آرمین ولی داشت گردن می کشید و دنبال ما می گشت. ما جامون خوب بود، پشت یه پاترول قایم شده بودیم، هم می دیدمشون هم صداشون رو می شنیدم، اما اونا متوجه ما نبودن. دختره که دست بردار داریوش نبود، وقتی دید داریوش جوابشو نمی ده، در حالی که سعی می کرد یه کم ناز و عشوه صداشو بیشتر کنه گفت: - اصلاً می تونید انگلیسی صحبت کنید؟ بعدم چرخید سمت آرمین و با مسخرگی به فارسی گفت: - آقا این توریستتون کره؟. داریوش قبل از اینکه اجازه بده آرمین حرفی بزنه، سریع پیاده شد، رخ به رخ دختره وایساد و با ترشرویی گفت: - برو خانم ولم کن. حوصله داریا! من ایرانیم، ولی مطمئنم تو ایرانی نیستی. چون اگه بودی خودتو شبیه دلقکا نمی کردی. چشام گرد شد! اولاً که داریوشو چه به این حرفا؟ دوماً دیگه دلقک که ایرانی و خارجی نداره. دلقک همه جا هست. اینم زده به سرشا. ولی واقعاً از کوره در رفتم. اون موقعیتی که می خواستم به دستم اومده بود. الآن میتونستم نیشمو خیلی راحت تو تن داریوش فرو کنم و کیفشو ببرم. قبل از اینکه سپیده بتونه جلومو بگیره پریدم از پشت ماشین بیرون، نگاه داریوش و آرمین چرخید به سمتم. رفتم جلوشون، کنار دختره ایستادم و با جسارت و یه کم هم بی حیایی گفتم: - هی! چه خبرته؟ دلت از جای دیگه پره، چرا سر اینا خالی می کنی؟ فکر می کنی نمی دونم که تموم دوستات از همین مدلن؟ حالا واسه من زاهد شدی؟ تو حق نداری به دخترا توهین کنی. حالا هر چی که می خوان باشن، باشن. پسره هرزه! دخترا که اوضاع رو اونطوری دیدند، فلنگو بستن.
هدایت شده از 
ولی داریوش جلوم وایساد، خون از چشماش می بارید و رنگش از همیشه تیره تر شده بود! اصلاً نفهمیدم چی شد فقط یهو به خودم اومدم دیدم صورتم داره می سوزه! به دنبالش هم صدای فریادشو شنیدم: - خفه شو، بسه دیگه! حس کردم ضربان قلبم متوقف شده. تا حالا کسی به من تو نگفته بود چه برسه به اینکه به من سیلی بزنه!!! زمان از حرکت وایساده بود، هیچ کس نه حرف می زد نه تکون می خورد. نگاه داریوش رنگ عوض کرده بود، دیگه از خشم کدر نبود، حالا می شد یه چیزی شبیه شرم رو تو نگاش دید. پشیمونی! نذاشتم زمان از دست بره، از عصبانیت گر گرفته بودم، بدون لحظه ای درنگ، دستمو بالا بردم و با تمام قدرت روی صورتش فرود آوردم و گفتم: - خودت خفه شو بی شرف! جای انگشتام روی صورتش باقی موند. دستشو روی صورتش گذاشت و فقط نگام کرد. از حق نگذریم سیلی که خوردم حقم بود. تا من باشم با بزرگترم اینطور صحبت نکنم. نگاش تا عمق وجودمو سوزاند! چقدر دلم می خواست زار زار گریه کنم. دلم داشت می ترکید. من داریوشو می خواستم ولی داریوش پاکو. خدایا حق من از این زندگی همین بود؟ جای سیلی اش روی صورتم گز گز می کرد. ولی خودمم می دونستم قدرت سیلی من از اون بیشتر بود. سیلی داریوش بیشتر شبیه نوازش محکم بود. اولین کسی که تونست حرف بزنه آرمین بود که با خشم گفت: - داریوش تو چه مرگت شده؟ دست روی یه دختر بلند می کنی؟ حقت بود. باید بدتر از اینا رو می خوردی. بعدش بدون اینکه نگاهی به داریوش بکنه اومد طرف من و با نگرانی گفت: - خوبی رزا؟! بذار ببینم صورتتو ... آخ آخ! چی شده! سپیده هم بالاخره از شوک بیرون اومد، بغضی که می دونستم از ترس به گلوش چنگ انداخته شکست و در حالی که گلوله گلوله اشک می ریخت به طرفم اومد و گفت: - رزا ... دستای یخ کرده شو گرفتم و سعی کردم لبخند بزنم: - نترس بابا! چیزی نشده که! گریه نکن سپید ... با بغض و غیظ نگاهی به داریوش که هنوز دستش روی صورتش بود و به زمین خیره موند کرد و داد کشید: - احمق ببین چی کار کردی! داریوش یه لحظه سرشو آورد بالا، چشماش ... وای خدایا چشماش! لبالب پر از غم بودن، تا حدی که سپیده هم حس کرد و بیخیال داد و هوار کردن سر اون شد. دستشو جلو آورد، کشید روی گونه ام و گفت: - رزا حالا جواب خاله رو چی بدیم؟ جاش روی صورتت مونده. آرمین گفت: - اگه یه کم یخ پیدا کنیم، می شه جاشو کم رنگ کرد. رزا من از طرف داریوش از تو عذر می خوام. این دیوونه تا حالا همچین کاری نکرده بود. من شرمنده توام. دلم داشت می ترکید، اما سعی کردم بخندم و جوری حال و هوای اون دو نفر رو که حسابی شرمنده و نگران بودن عوض کنم. گفتم: - مهم نیست. بدتر شو خورد. حالا باید نگران خاله کیمیا باشین که وقتی جای انگشتای منو روی صورت شازده پسرش می بینه، چه حالی می شه. اما تو دلم داشتم خون گریه می کردم. خر بودم! خر شده بودم، هر چقدر هم که به خودم می گفتم داریوش عوضی کثافت هرزه احمق بیشعوره نکبته! باز دلم راضی نمی شد. دلم داریوش می خواست. دلم نگاه آبیشو می خواست. منو زده بود، اما هنوزم دلم کشته مرده اش بود! خدایا این حس چه جوری اینقدر عمیق و ریشه دار شده بود که دست از سرم بر نمی داشت؟ الهی بمیرم رد انگشتام چه بد روی صورت سفیدش افتاده بود. الهی دستم بشکنه. سپیده بدون توجه به حرفای من، در حالی که روی صحبتش با آرمین بود گفت: - حالا یخ از کجا پیدا کنیم؟ بهتره بریم از مسئول هتل بگیریم. من زودتر از آرمین جواب دادم: - بهتره برگردیم توی اتاق. چون پوست خودمو می شناسم. به این زودیا رنگش بر نمی گرده. مطمئناً اگه مامان و خاله کیمیا منو اینطوری ببینن بد می شه. آرمین گفت: - راست می گه رزا! بهتره از این جریان خونواده ها بویی نبرن. باعث کدورت می شه. سپیده که گریه اش بند اومده بود، شونه ای بالا انداخت و گفت: - باشه، پس ما بر می گردیم تو اتاقمون. آرمین سرشو تکون داد و گفت: - باشه منم تا اتاقتون همراهتون می یام. نگاهم هنوزم دنبال داریوش می دوید، داشت عقب عقب می رفت، اینقدر رفت تا رسید به جدول پشت پاش. حس نداشت انگار چون نشست و سرشو گرفت بین دستاش، بی اراده با نگرانی گفتم: - نه لازم نیست. ما خودمون می ریم شما بهتره پیش داریوش بمونین. آرمین برگشت و به داریوش نگاه کرد که نگاهش گیج و منگ به نقطه ای خیره شده بود و معلوم بود حواسش اصلاً تو این دنیا نیست. آهی کشید دوباره چرخید طرف ما و گفت: - هر طور راحتین. زیاد اصرار نمی کنم فقط مواظب باشین. بعد از خداحافظی با آرمین، همراه سپیده به اتاق برگشتیم. تموم طول مسیر سپیده فحش به داریوش می داد و آبا و اجدادشو به هم پیوند می زد، به خصوص عمه شو مورد عنایت قرار داد ادامه دارد... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
چند وقته از ظاهر همسرتان تعریف و تمجید نکردید؟ اندامش قدرتش تلاشش پوشش او .... کافیه یک جمله فقط یک جمله تحسین برانگیز که به او قدرت دهد را به زبان آورید فقط شما باید این قدرت را به همسرتان هدیه کنید رسول الله صلی الله علیه و آله میفرمایند: نابینا کسی نیست که قوای دیداری ندارد ،بلکه کسی است که چشم دیدن خوبی ها را ندارد ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
این هفته به همسری 😍قدرت 💪💟 بدید ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
سلام خانم های گل عید همتون مبارک بهترین و بیاد ماندنی ترین خاطره منو همسری وقتی بود که 6ماه از عقدمون میگذشت که یه شب نصف شب همسری زنگ زد گفت میخوام بیام پیشت دلم تنگ شده برات منم گفتم زشت بابا یکی ببینه خوب نیست خلاصه از من نه گفتن و از اون بله گفتن تا اینکه30 دقیقه بعدش زنگ بهم زد که پشت درم بیا درو باز کن خلاصه با کلی ترس و لرز و یواشکی و کسی نفهمه رفتیم طبقه بالا و خوابیدیم صبح هم اذان نگفته همسری بلند شد رفت تو ماشین خوابید😂😂😂😂 اخه همسری خیلی خجالتی بود این خاطره رو ماهی یدفعه با همسرم مرور میکنیم و کلی میخندیم به کارامون
سلام. بعد محرم صفر بزرگترا میخواشتن باهم حرف بزنن هنو هیچی قطعی نشده بود همسرم اینا اومدن بریم حلقه بگیریم که شوهرم گفتن به یکی زنگ بزنم صیغه ی موقت بکنیم تا راحت تر بریم حلقه رو بگیریم مامانم و بابام اجازه دادن مهریه ی صیغه رو هم گفتم دوشاخه گل رز رفتیم برا حلقه برای اولین بار همسرم دستمو گرفت.. شب بزرگترا حرف میزدن نمیدونستن محرمیم😂 اخر شب همه فهمیدن گفتن داماد یکم بمونه بعد بیاد خونه ک همه رفتند و من و همسرم برای اولین بار با هم تنها شدیم. خیلی خجالت می کشیدم ولی یکی از بهنرین روزهای زندگیمونه
سلام عیدتون مبارک😍 خاطرات دوستان خیلی زیبا بود منم خواستم خاطراتم رو بگم اما همه خاطراتم از شیرینی به طرف تلخی هست فقط ی خاطره میمونه که برام شیرینه😊ما یک سال عقد بودیم چون محرم نبودیم و همسرم خیلی خجالتی هیچ خاطره ای از بیرون رفتن یا .... ندارم اما یک ماه بعداز عروسی مادرم منو برد خونشون اونم چند روز 😍 همسرم از سرکار میاد ومیبینه من نیستم (اون موقع با خانواده همسر زندگی میکردیم) مادرشوهرم صبر میکنن همسرم به زبون بپرسن، که ایشون چون خجالتی بودن نپرسیدن مادر شوهرم هم میبینن مثل مرغ پر کنده اینو اونور خونه می‌ره ودنبالمه ، خودشون میگن مادرش اومد اجازه گرفت چند روز برد خونشون ،همسرم همون موقع اومدن خونمون کسی هم خونه نبود (البته ما فکر کردیم کسی نیست) بعد از احوال پرسی همش تند تند می‌گفت پاشو بریم بعداً میای میمونی هر چند روز خواستی بمون😳منم میگفتم نمیشه مادرم نمیگه چرا رفتی آبروم می‌ره زشته😡 دیگه دید راضی نمیشم خداحافظی کرد ولی جلو در بوسم کرد🙈که یکدفعه متوجه شدیم برادرم داره نگاه میکنه😱شوهرم فرار کرد🏃 من 😰برادرم😡
هدایت شده از 
7_04_www_DrFarhang_Mihanblog_com_.mp3
6.77M
✨🌺 ۳۴ 🌺✨ پیشنهاد ویـــ👌ــژه، براے تمام مجـــ💍ـــردها 😍😍 تمام قسمتها در کانال : ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗   @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
👁🗨یه قانون هایی هست که برای همه ی مردهای نرمال جواب میده 🀄️تایید کردنش در برابر دیگران 🀄️تعریفش رو کردن در جمع 🀄️خوردش نکنین به خاطر اشتباهش 🀄️بگذارید فکر کنه مرد سالاریه تو خونتون. ولی ریز ریز مدیریت کنین 🀄️مقایسشون نکنین با مردهای دیگه 🀄️نرم باشید باهاشون لج نکنید 🀄️نیازتون رو بدون وظیفه گذاری بیان کنید ⭐ ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
#ایده_متن مردکخ که توباشی زن بودن خوب است ازمیان تمام مذکرهای دنیا فقط کافیست پای تو درمیان باشد نمیدانی برای تو خانم بودن چه لذتی دارد #سالگرد_ازدواجمون_مبارک @zoje_beheshti
هدایت شده از 
اعضا ب راهنمایی های مشاوران کانال ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
پل ارتباطی شما همراهان عزیز با خادمین کانال زوجهای بهشتی 👇 💥درخواست مشاوره خانواده و مذهبی (آنلاین و رایگان )(توسط اساتید برجسته دانشگاه و حوزه ) 👈 @dordon68 💥ارسال سوالات احکام👈 @Fatemeh6249 💥ارسال سوالات مشکلات زنان و جنسی (توسط فوق تخصص زنان و مشکلات جنسی پاسخ داده میشود )👈 @narjess57 💥ارتباط با ادمین رمان 👈 @dordon68 💥ارسال چالشها و ایده ها و تجربیات و داستان زندگی 👈 @Marziiiieh 💥ارسال چالشها و ایده ها و تجربیات و داستان زندگی 👈 @zarin9 ارتباط با مدیریت 👈 @fakhri62
#بازخورد اعضا ب راهنمایی های مشاوران کانال ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
رمان واقعی رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند. یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت. آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود. شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود. برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد. برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو. صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد. حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد. انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم. سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو. تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم. خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم. صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد. وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود. توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.» بعد خداحافظی کرد و رفت. خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.» و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.» آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم. خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم. صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود. با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده. چمدان پر از لباس و پارچه بود. لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.» ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.» خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!» خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.» ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.» با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.» ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!» زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.» خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد. روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم. در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم. چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی ش
د. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان». آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود. دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی. چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.» یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم. ادامه دارد... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11697 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11804 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11889 👇(قسمت پنجم هست ولی ب اشتباه بالای صفحه رمان قسمت ششم تایپ شده ترتیب صفحه درسته دوستان) https://eitaa.com/zoje_beheshti/11968 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موضوع آشتی کنان وقتی آقا از خانم می پرسه شام چی داریم 👌یعنی ببخشید به شما فحش دادم ادامه را بشنویید... ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾
هدایت شده از 
زنانگی چیزی بیش از مونث بودن است.mp3
7.54M
🎀 زنانگی، چیزی فراتر از مونث بودن هست!!! 🎤 دکتر ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از 
اگر زمان مناسب نیست صبر کنید، اگر تصمیم گیری شفاف نیست صبر کنید. بدانید که صبر کردن هم اقدامی است. اقدامی مثبت و قدرتمند. @zoje_beheshti
هدایت شده از 
💕 اگر مشکل مالی دارید؛ حسابی به شوهرتون "قوت قلب" بدید بهش "اعتماد به نفس" بدید 💕 بهش بگید: من به تو ایمان دارم تو میتونی از پس مشکلات بربیای ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
محبت درمانی ١👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/9050 محبت درمانی ٢👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/9275 محبت درمانی ٣ https://eitaa.com/zoje_beheshti/9400 محبت درمانی ٤ https://eitaa.com/zoje_beheshti/9869 محبت درمانی ٥ https://eitaa.com/zoje_beheshti/10031 محبت درمانی ٦ https://eitaa.com/zoje_beheshti/10192 محبت درمانی ٧ https://eitaa.com/zoje_beheshti/10397 محبت درمانی ٨ https://eitaa.com/zoje_beheshti/10546 محبت درمانی ٩ https://eitaa.com/zoje_beheshti/10608 محبت درمانی ١٠ https://eitaa.com/zoje_beheshti/10741 محبت درمانی ۱۱ https://eitaa.com/zoje_beheshti/11179 محبت درمانی ۱۲ https://eitaa.com/zoje_beheshti/11497 محبت درمانی ۱۳ https://eitaa.com/zoje_beheshti/11857 محبت درمانی ۱۴ https://eitaa.com/zoje_beheshti/11982
هدایت شده از 
1_22034283.mp3
8.2M
۱۴ یادت باشه؛ اگه خطاهای دیگران، ارزش اونا رو در نگاهت کم کرد؛ ... تو باختــی! ⭕️ مراقب باش؛ با قضاوت دیگران، خودتُ در نگاه خدا بی ارزش نکنی. @zoje_beheshti
هدایت شده از 
ینی عین حقیقته توصيف مرد:😂😂 ( مخل آسايش ) : در روزهاى تعطيل😐 ( رو اعصاب ) : در هنگام خريد😕 ( باعث استرس ) : وقت حاضر شدن خانم براى مهمانى😖 ( خودخواه😝 ) : موقع تماشاى تلويزيون ( كمياب😎 ): در زمان دلتنگى ( مهربان و دوست داشتنى ) : در خواب💤 ( مظلوم😌 ) : وقتى پول ندارد ( خوش زبان و بامزه😅 ) : براى ديگران ( پر رو و عصبانى ) : وقتى خطا كرده ( دست و دلباز و کاری ) : برای ننش😡 ( روشن فکر🤓 ) : برای خواهراش ( زيادی🚶) : در مسافرت ( دست و پاگير ) : در مجالس💃 ( طلبکار😋 ) : در همه مواقع ( مزاحم ) : موقع مهمانی در آشپزخانه‌ ( خنگ🙃 ) : در بيادآوری مناسبتها😯 ( بيش فعال😇 ) : در مهمانيهای خانوادگی اش ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝