دائماً ازهمسرتون نپرسید: «چرا؟»چون باعث کلافگیش میشه.این چراهایی که شما ازش میپرسید؛ یعنی به نوعی کارش همیشه قابل انتقاده! بهتره بگید: «لطفادرباره این موضوع بهم بیشتر توضیح بده
@zoje_beheshti
#خانمها_بدانند
🍃 خانمی که توی خونه برای شوهرش، خودش رو خوشگل نمیکنه و تیپ نمیزنه و لباس خوشگلاش و آرایش قشنگش، فقط برای خانمهای فامیله، حق نداره به شوهرش اعتراض کنه که چرا توو خیابون فلان خانم رو نگاه کردی!!!
👈 شوهرتون بیشتر از خانمهای فامیل حق داره زیبایی شما رو ببینه، و از اونجایی که مردها هم مثل هر آدم دیگهای از دیدن زیباییها لذت میبرند، کاری کنید که از زیبایی شما اشباع بشوند...!
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#نکته
یادمان نرود که محبت، تجارت نیست
چرتکه نیندازیم که من چه کردم تو چه کردی
بی شمار محبت کنیم
اگر خوبی ما وابسته به رفتار
دیگران باشد این دیگر
خوبی نیست
بلکه معامله است!
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#ایده
#دلبری
در مورد پیامکهای عاشقانه بهتون یه توصیه میکنم
دوست من نیازی نیست که هر روز پیامک خاص و خیلی رمانتیک و.... بزنی.
این طور پیامها رو گاهی بفرست که همیشه جذاب باشه.
ولی در طی روز حتما به همسرت پیام بده که حضورت رو در کنارش بهش یادآوری کنی.
پیامک شما حتی اگه بهتون جواب هم نده مطمئن باشید که تمام وجود همسرتون رو گرم میکنه و تاثیر بسیار مثبتی خواهد داشت.
این پیام میتونه خیلی ساده باشه.
مثلا؛
(خدا قوت کوه استوارم) یا
(دوستت دارم)
به همین سادگی
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#خانمها_بدانند
🔵ما همیشه تاکید داریم که خانم ها #تعادل رو حفظ کنن👌🏻👌🏻
تاکید ما بر ابراز خودتون هست
و نه صرفا ابراز کلامی
💠دقت کنید شما ممکنه خیلی به یه نفر بگید دوستت دارم کلافه شه 😑
🔵اما اگه یه روز با کلام، یه روز با نگاه، روز بعدی در قالب غذای تزئین شده، یه روز در قالب استقبال عاشقانه، یه روز به عنوان یه سورپرایز عاشقانه، یه روز با یک نوشته عاشقانه کوچولو ، یه بار با پیامک و .... عشقتون رو نشون بدید نه تنها هیچ فردی خسته نمیشه بلکه عشق شما عمیق تر نفوذ پیدا میکنه
✅پس اصل ابراز عاشقی است
نوع و سبکش متنوع باشه هیچ جای نگرانی نیست
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#آقایان_بدانند
دخترها زمانی پیامک ارسال میکنند که جوابی دریافت کنند، درست است؟ پس اگر دختر مورد علاقه شما دیگر برایتان پیامکی نمیفرستد، مفهومش آن است که شما پاسخ پیامکهای او را ندادهاید و یا اعتراض کردهاید. مثلا پسری که نامزدش آخر شب برایش پیامکهای بامزه میفرستاد یکبار از خستگی چنین پیامکی را در جواب فرستاده بود: «تا چشمانم گرم خواب میشود، صدای پیامکهای تو میآید. بس کن دیگر، فردا صبح باید بروم سرکار.» حواستان باشد. اگر خواستید چنین پیامکی برای نامزدتان بفرستید بهتر فاتحه رابطهتان را بخوانید.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#آقایان_بدانند
مردی که عشق خود را بیرون اتاق خواب نیز به همسرش نشان دهد؛ میتواند شب هنگام با طوفان جنسی همسرش روبرو شود...!
👈 با یک «دوستت دارم»، یک پیامک عاشقانه و یا یک تماس نیم روزی، به همسرتان احساس محبوبیت و عشق هدیه دهید.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#خانمها_بدانند
❌هیچوقت حسرت چیزای بیخودی رو نخور وقتی خودت کاملی
بانو😍
این توهین به خودته که خودت رو با یکی دیگه مقایسه کنی👌
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
#ایده_معنوی
❤️👆این نماز چنان موجب شادی پدر و مادر می شود که آرزو میکنند زنده شوند و زانوی فرزند خوبشان را ببوسند.❤️👆
هر کس این نماز را بخواند چنان چه پدر, مادر و عزیزان او زنده باشند مورد رحمت خداوند رحمان و رحیم قرار میگیرند.
وچنان چه والدین فوت کرده باشند مورد آمرزش خداوند کریم قرار می گیرند
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده_معنوی
آموزش نماز آیات👆
نماز ٢رکعتی ست،که بعد از حمد یک سوره ۵ آیه ای مثل سوره ناس یا قدر خوانده میشود وبعداز هر آیه،یک رکوع میروند،ومابقی مثل نمازصبح.
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
@zoje_beheshti
هدایت شده از ٠
🔴مهم
👈🔹اقامه نماز آیات برای ماه گرفتگی امشب (۵ مرداد) واجب است.
🔴شروع ماه گرفتگی ۲۱:۴۴
به مدت ٦ ساعت و ١٤ دقیقه
#نکته
#جنسی
💕مردان ازنوازش موهای سربخصوص عبور انگشت ازبین موها لذت میبرند
💕وقتی خانم ها موی سر آقایون رومورد نوازش قرار میدن باعث آزاد شدن و ترشح هورمون اندورفین توی خون میشه و تحریک کننده است.
⬅️البته اين در مورد خانمها هم صدق مي كنه از جهت اينكه كمي به نوازش مردان هم اهميت بديم اين موضوع رو بيان كردم تا به فراموشي سپرده نشن.😉
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
هدایت شده از ٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_روانشناسی
اینترنت با مغز ما چه می کند؟
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
رمان
#سرنوشت
#قسمت_نهم
به مرور همه به این اخلاق من عادت کردن.
فهمیدن فقط دلم نمیخواد حرفی از زندگیم بزنم.
ولی در عوض شنونده خوبی هستم.
پس بعد از مدتی که با همکارهای خانم صمیمی تر شدم بدون هیچ نگرانی حرفهای خصوصیشون رو باهام درمیون میگذاشتند.
هرکس مشکلی داشت میتونست رو راهنمایی و مشاوره درستی که بهش میدم حساب کنه و به عنوان یه دختری که بیشتر از سن خودش تجربه داره منو شناخته بودند.
تو این فاصله زمانی فهمیدم دو تا از همکارام دل و دینشون واسه حسام رفته، بدون اینکه هر کدوم از علاقه اون یکی باخبر باشه.
جالب بود که حسام اصلا انگار توی باغ نبود.
پس طبیعی بود که نخوام منم نفر سومشون باشم و بیفتم دنبال این پسر مغرور و اون نیم نگاهی هم بهم نندازه.
اگر هم مینداخت چی میشد جز اینکه به عنوان یه زن مطلقه مدتی رو باهام خوش بگذرونه و بعدش هم بگه خداحافظ و بره با یکی مثل این دونفر،دختر باکره ازدواج کنه .
بخاطر همین همیشه نادیده میگرفتمش.
تا اینکه واسه طراحی و اجرای یک پروژه هتل تو یکی از شهرهای شمالی باهاش همسفر شدم.
واسه اولین بار بود که از سامان چند روز جدا میشدم و برام تحمل دوریش خیلی سخت بود.
از صبح تا عصر که مشغول کار بودم دلتنگی اونقدر برام آزار دهنده نبود.
به محض اینکه کار تعطیل میشد و برمیگشتیم به هتل محل اقامتمون غم عالم به دلم هجوم میاورد.
3 نفر بقیه گروه مرد بودن و هم زبون بودند واسه همین کلی هم تو این سفر مجردی داشت بهشون خوش میگذشت و خدا خدا میکردند کارمون بیشتر طول بکشه.
چون عصر که برمیگشتیم هتل فقط من تو اتاقم میموندم و پشت لپ تاپ سرخودمو به کار گرم میکردم.
بقیه بعد از یک ساعت استراحت از هتل بیرون میرفتن و تا آخر شب مشغول تفریح بودند.
شب سوم حسابی حوصله ام سر رفته بود تصمیم گرفتم تو ساحل دریا که نزدیک هتل بود یه کم قدم بزنم.
اوایل پاییز بود و ساحل خلوت.
حتی بیشتر چایخونه های اون اطراف که کنار دریا بودند یک نفر هم مشتری نداشتند.
یه سوئیشرت کوتاه با شلوار جین برمودا تنم کردم و یه جفت صندل اسپرت پوشیدم تا اگر هوس کردم سر به سر جزر و مد آب دریا بذارم، نگرانی بابت خیس شدن نداشته باشم.
صدای دریا آرامش عجیبی بهم میداد ولی اونقدر غرق افکارم شده بودم که نزدیک شدن حسام رو متوجه نشدم.
نفس زنون خودش رو بهم رسوند و وقتی چهره متعجب من رو دید خنده اش گرفت.
با نگاهی خاص سرتا پام رو برانداز میکرد که انگار برهنه اومدم بیرون.
ازش پرسیدم:
اتفاقی افتاده؟!
نفس عمیقی کشید و گفت:
از پایین زنگ زدم به اتاقتون جواب ندادید.
به موبایلتون هم چند بار زنگ زدم فکر میکردم خوابیده باشید.
دیدم سرشب هست و امکان نداره به این زودی بخوابید.
از هتلدار پرسیدم گفت اومدید بیرون و از فرم ظاهرتون که هیچی همراهتون نبوده حس کرده میرید قدم بزنید.
با تعجب پرسیدم:
اتفاقی افتاده؟! کاری با من داشتید؟!
شروع به قدم زدن کرد و
ناگفته دعوتم کرد همراهش بشم.
بعد از چند ثانیه مکث جواب داد:
نه راستش تنهایی حوصله ام سر رفته بود و میخواستم ازتون بخوام اگه دوست دارید باهم شام بریم بیرون.
از اینکه میگفت حوصله اش سر رفته تعجبم بیشتر شد و پرسیدم:
بقیه بچه ها کجان؟!
شما که هر شب سرتون گرم بود؟!
مونده بود چی جواب بده واسه همین دست به سرم کرد و گفت:
بقیه هر کس مشغول کار خودش بود و هیچکس حوصله بیرون رفتن نداشت" با بی تفاوتی شونه بالا انداختم و گفتم:
خب شما هم میموندید تو اتاقتون استراحت کنید
انتظار نداشت اینقدر سرد جوابش رو بدم شاید هم کلی پشیمون شده بود از پیشنهادش چون حسابی پکر شد.
حس کردم خیلی زیادروی کردم و اشکالی نداشت یک ساعتی سر خودمو باهاش گرم کنم.
شاید دلش گرفته و میخواد باهام حرف بزنه و به عنوان یه همکار ایراد خاصی نداشت.
نه اینجا کسی مارو میشناخت که باعث شایعه بشه و میتونستم ازش بخوام با بقیه هم درمیون نذاره و فکر کنن من طبق معمول تو اتاقم موندم.
واسه همین لبخندی زدم و پس از کمی مکث بهش گفتم:
اتفاقا منم حوصله ام خیلی سر رفته ولی اول اجازه بدین برم اتاقم لباس مناسب بپوشم و هرکجا خواستید باهم بریم.
از خوشحالی چشماش برقی زد و گفت:
باشه پس بریم من تو لابی منتظرتون میمونم.
یه مانتو کتان نسبتا تنگ و کوتاه به رنگ آبی روشن با شلوار جین سرمه ای پوشیدم و شال سفید سرم کردم.
یه جفت کفش اسپرت سفید هم پوشیم.
حالا که قرار بود شیطنت کنم میخواستم درست و حسابی به خودم برسم.
رفتم جلوی آینه و یه آرایش ملایم کردم.
از هیجان گونه هام قرمز شده بود.
با وجود اینکه یه دعوت ساده و اتفاقی بود و هیچ رفتاری خارج از چارچوب همکاری نکرده بود دست و پام میلرزید.
چندین بار اتفاق افتاده بود با همکارای مرد تو رستوران غذا بخورم ولی هیچوقت جمعمون دونفره نبود.
بعد از اینکه مطمئن شدم ظاهرم خوب شده از اتاق بیرون اومدم و به لابی رفتم.
نگاهش که بهم افتاد لبخند محو و معنی داری چهره اش رو پوشوند.
یه لحظه از این
که دعوتش رو قبول کرده بودم پشیمون شدم.
ولی دیگه خیلی دیرشده بود که بخوام تغییر عقیده بدم.
نزدیک که شدم جلوی پام بلند شد و گفت:
خداروشکر که کفش اسپرت پوشیدید چون میخواییم کلی پیاده روی کنیم.
خنده ام گرفت و گفتم:
اگه بارون گرفت چی؟!
اونم با خنده جواب داد:
اونوقت حسابی هوا دونفره میشه!!
هجوم موج خون و طپش وحشی و دیوانه وار قلبم رو حس میکردم.
گونه هام گر گرفته بود.
جوری که یادم رفت ازش بپرسم چرا ماشین شرکت رو برنمیداری.
از هتل بیرون اومدیم و تو پیاده رو مشغول قدم زدن شدیم.
هوای مرطوب با نسیم ملایمی که میوزید باعث میشد احساس کنم پوست صورتم نمناک شده.
مسافتی رو تو سکوت طی کردیم و دست آخر خسته شد و سکوت رو با گفتن چه هوای با حالی شکست.
منم واسه اینکه جوابی داده باشم گفتم:
فقط خدا کنه بارون نگیره.
واسه اینکه منو از دلشوره دربیاره گفت:
هر وقت احساس خستگی کردی رودربایستی نکن بگو تا وایسیم و یه تاکسی بگیریم.
اما منکه از پیاده روی تو اون هوا داشتم لذت میبردم جواب دادم:
من تا صبحم قدم بزنم مهم نیست.
مطمئن باشید خسته نمیشم.
اگر هم نگران بارون هستم به خاطر این هست که نگران به هم ریختن سر و وضعم هستم.
صدای قهقه خنده اش تو خیابون خلوت پیچید و گفت:
نکنه نگرانی ریملت بیاد پایین؟!
واسه اینکه کم نیارم گفتم:
اتفاقا مارکش ضد آبه.
نگرانم شما سرما بخوری آقا کوچولو!!
اونقدر خندید که کم مونده بود تلو تلو بخوره.
ترسیدم نکنه چیزی خورده و حالت عادی نداره.
ولی نه رفتارش به آدمهای مست نمیخورد.
وقتی دید مبهوت موندم گفت:
ببخشید خانم شایگان اصلا بهت نمیاد شوخ طبع باشی.
دیدم نه تو هم شیطونیا.
خداروشکر که فهمیدم جنبه ات بالاست.
شونه ام رو بالا انداختم و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
چرا فکر میکردی آدم بی جنبه ای هستم؟!
بعد از چند ثانیه مکث که معلوم بود میخواد جوابی نده که باعث ناراحتیم بشه گفت:
راستش یه جور خاصی هستی که آدم خیلی باید به خودش جرأت بده تا بهت نزدیک بشه.
انگار دور خودت یه حصار کشیدی و یه تابلوی دست نزن جیززه زدی بالاش!!
میدونی درسته دختر مغروری به نظر میرسی ولی به نظر من بیشتر مرموز هستی.
ایندفعه این من بودم که اونقدر خندیدم که اشکم دراومد بعد که به خودم مسلط شدم گفتم:
مگه من چه رفتاری کردم که شما در مورد من اینطور فکر میکنی؟!
بابا من فقط سرم به کار خودمه.همین.
از بچگیم آدم کم حرفی بودم و بیشتر سعی میکردم شنونده خوبی باشم.
همیشه سعی کردم شفاف رفتار کنم.
لحن بیانم تو جمله آخر یه مقدار عصبی بود که سعی کرد آرومم کنه واسه همین گفت:
نه ببین اشتباه نکن.
نمیگم رفتارت مشکوکه نه خدای نکرده تازه حس میکنم آدم قابل اعتمادی هستی.
چون میبینم همه بهت اعتماد دارن و حاشیه هایی که بقیه خانومهای همکار دارن شما ندارید.
من فکر میکنم شما هروقت نخوایید چیزی رو به کسی بگید ترجیح میدید سکوت کنید تا بخوایید دیگران رو فریب بدید.
من از خانومهای با شخصیت پیچیده خوشم میاد.
به نظر من خیلی خوددار هستی و من همیشه از این اخلاقت خوشم اومده."
اونقدر حرف زدیم که نفهمیدیم سر از جلوی یه رستوران شیک درآوردیم.
بوی غذا یه لحظه باعث دل ضعفه ام شد و چشمامو ناخودآگاه بستم و بو کشیدم.
بازم حرکت من باعث خنده اش شد و گفت:
هرچی پیش میره حس میکنم اصلا شما اون خانم شایگان شرکت نیستید.
ببخشید شما خواهر دوقلو ندارید؟!!
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش کردم و با بیحوصلگی گفتم:
بازم قراره با شکم گرسنه پیاده منو راه ببری؟!
با خنده جواب داد:
یکی دیگه از چیزایی که باعث میشه ازت خوشم بیاد رک بودنته.
نه بیا بریم که خودمم
دارم از گرسنگی هلاک میشم.
رستوران خیلی تمیز و شیکی بود که میشد حدس زد غذاش خیلی گرونقیمت باشه.
وقتی منوی غذاها رو نگاه کردم سرم چسبید به سقف.
معذب شدم از اینکه مبادا تو رودربایستی من مونده باشه و مجبور شده منو بیاره اینجا.
دوست نداشتم شبم به خاطر درگیر شدن با این فکر خراب بشه واسه همین گفتم:
اگه رستوران خاصی در نظرت بود بریم.
نمیخوام نظرمو بهت تحمیل کرده باشم.
اگه جای بهتری سراغ داری دیگه خستگیم در رفت و میتونیم بریم.
از بالای منو نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت:
میدونم چی تو سرت میگذره،
واسه همین هم میگم فکرت اشتباهه.
منو رو بست و کنار دستم گذاشت.
آهی از ته دل کشید و گفت:
به نظرت به قیافه من میخوره آدم خسیسی باشم؟
از هوش و ذکاوتش واقعا لذت بردم و حس احترامم نسبت بهش برانگیخته شد.
با لبخند جواب دادم:
نه،اصلا قصد جسارت نداشتم.
میدونی راستش یه مقدار معذب شدم از اینکه واسه اولین بار تو زندگیم تعارف رو کنار گذاشتم.
باورکن شصت ماه قمری یکبار من این حالت بهم دست میده و هر بارهم گند میزنم.
اگه اجازه بدی پیشنهاد اینجا رو من دادم پس امشب شما مهمون من هستی.
و یه لحظه از دهنم پرید و ادامه دادم: اگه دوست داشتی فرداشب شما میتونی هر رستورانی که خواستی مهمونم کنی.
با عصبانیت نگاهم کرد
و گفت:
ما رسم نداریم وقتی با یه خانوم بیرون میریم اجازه بدیم دست تو کیفش ببره،اگر اصرار کنه توهین به مردانگیمون میشه.
شما افتخار بده من از امشب تا هزار و یک شب دیگه حاضرم مهمونت کنم و از همصحبتی باهات لذت ببرم.
وقتی پیشخدمت رستوران اومد کنار میزمون تا سفارش رو بگیره، به بحثمون خاتمه داد.
با احترام تموم ازم خواست هر غذایی دوست دارم سفارش بدم و منم گفتم:
هر غذایی که خودت میخوری واسه منم سفارش بده.
با خوشرویی گفت:
شاید غذایی که من میخورم دوست نداشته باشی"
و خیالش رو راحت کردم از هیچ غذایی بدم نمیاد.
سفارش کباب مخصوص سرآشپز رستوران رو داد و وقتی پیشخدمت رفت صندلیش رو به میز نزدیک تر کرد و خم شد روی میز و تا جایی که میشد صورتش رو آورد نزدیک و گفت:
خیلی خوشحالم که بالاخره به خودم جرأت دادم و دعوتت کردم و توی محیط خارج از کار باهات همکلام شدم.
حسابی غذا بخور که انرژی داشته باشی.
چون ممکنه تا صبح وادارت کنم پا به پام پیاده روی کنی.
گفتم :وای نگو،اینطوری حس میکنم خیلی گند دماغ بودم.
چطوری بقیه منو تحمل میکردن.
نگاهش رو ریخت تو چشمام و گفت:خیلی هم دلشون بخواد.
وقتی این رو میگفت برق علاقه رو تو چشماش به وضوح میدیدم.
ولی ترجیح دادم نادیده بگیرم.
جدای از اینکه به خودم قول داده بودم همه زندگیم رو وقف سامان کنم تا اون لحظه از جنس مخالف ضربه سختی خورده بودم و دیگه دوست نداشتم وارد بازی با آتیش بشم.
از رستوران که اومدیم بیرون مسیر رفته رو برگشتیم و تا هتل اصلا متوجه نشدم نزدیک ساعت یک نیمه شب هست که داریم پیاده روی میکنیم.
وقتی رسیدیم با معصومیت خاصی گفت:
کاش نمی رسیدیم،میای نریم هتل و مسیر اونطرف رو قدم بزنیم؟!!
یه کم فکر کردم و گفتم:
میتونیم یه کار دیگه کنیم.
بریم اتاقهامون و یه لباس راحت تر بپوشیم و برگردیم لب ساحل قدم بزنیم نظرت چیه؟
خوشحال شد و گفت:
از عالی هم عالی تره،باشه پس ده دقیقه دیگه تو لابی منتظرت هستم.
احساس کردم رفت و آمد بیش از اندازمون جلوی هتلدار خوب نیست پس گفتم: نه،به نظر من یک ربع دیگه نزدیک ساحل.
موافقت کرد و بهم گفت:
پس اول تو برو کلیدت رو بگیر و برو بالا منم میام.
دیر نکنی ها!!
اومدم توی اتاق و جلوی آینه یه لحظه نگام به تصویر خودم افتاد و از خودم پرسیدم:
ندا داری با خودت چیکار میکنی؟
این پسره کم کم داره مختو میزنه.
حواستو جمع کن.
به تصویر تو آینه لبخندی زدم و جواب دادم:
بذار بزنه ملالی نیست.
مهم اینه که دیگه شبهای کسالت بار اینجا رو مجبور نیستم تحمل کنم.
در ضمن حواسم هست نگران نباش"
وقتی رسیدم کنار ساحل زودتر از من اومده بود و داشت قدم میزد.
از دور متوجه تغییر لباسش شدم.
یه ست ورزشی سبز پررنگ پوشیده بود که با پوست گندمی اش همخونی داشت.
وقتی رسیدم نزدیکش اونم شروع کرد به اومدن به سمت من و سینه به سینه من توقف کرد طوریکه مجبور شدم یه قدم به عقب بردارم.
زل زده بود تو چشمام و با حالت خاصی نگاه میکرد و من اصلا نمیتونستم بفهمم داره به چی فکر میکنه.
تازه متوجه شدم قدش خیلی بلنده چون نزدیک یک سر و گردن از خودم که تو خانمها قدبلند محسوب میشدم بلند تر بود.
حالت چشماش خمار و رنگ مردمکش قهوه ای مایل به عسلی بود.
کمتر مردی دیده بودم مژه هاش اینقدر پرپشت و بلند باشه.
تو این فاصله میشد تشخیص داد ابروهاش رو مرتب کرده ولی اونقدر تابلو نبود که از چهره مردونه اش چیزی کم کنه.
بینی قشنگی داشت که کنار لبهای خوش فرمش ترکیب قشنگی به صورتش داده بود.
سینه پهن و فراخی داشت که یه لحظه آدم وسوسه میشد سرش رو بذاره روش.
احساس نیاز به یک همدم داشت تو وجودم مثل یه دیو خفته بیدار میشد و من دیگه لالایی تازه ای و اسه خوابوندنش بلد نبودم.
انگار اونم داشت با دید تازه ای منو نگاه میکرد.
چون تو این فاصله نگاهش از سر تا پام رو برانداز کرد و وقتی به خودم اومدم دیدم دستش رو به سمتم دراز کرده و منتظره دستمو تو دستش بذارم و توی همون حالت گفت:
افتخار میدید یه شب کنار ساحل این پسر بدقیافه رو با خوشگلی خودتون تحمل کنید؟!
انگار لطیفه با مزه ای گفته بود که بلند خندیدم و گفتم:
شکسته نفسی میفرمایید.
و بدون توجه به دستش که به سمتم دراز کرده بود دستامو زیر بغلم بردم و گفتم بیا قدم بزنیم.
اونم به روی خودش نیاورد و کنارم به راه افتاد.
ادامه دارد...
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#لیست
#رمان_سرنوشت
#قسمت_اول 👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8355
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8402
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8461
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8500
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8612
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8644
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8804
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/zoje_beheshti/8858