🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۵۳ و ۵۴
چشامم که باز شد....طارق کنارم بود,سریع دستم را تودستش گرفت وگفت:
_سلما جان,عزیزم ناراحت نباش,اگه علی نیست, شهید شده,من که هستم ,قول میدم تمام دنیا را زیروروکنم وعباس وزینب را سالم به دستت برسانم...
با لحنی ضعیف گفتم...
_نه طارق,کار تونیست... خودم باید برم.
طارق ,انور یک حیوان بالفطره هست , میخواد بچه هام را زجرکش کنه,میدونی منظورش از قربانی برای عزازییل چی بود؟
طارق سرش رابه علامت نفی تکون داد..
ادامه دادم:
_یه چیزایی راجب این جشن ,زمانی که داخل, اسراییل بودم شنیدم...میدونی داداش, اسراییل وتمام سردرمدارانش در ظاهر یهودین اما کلا شیطان پرست هستند و تمام تلاششان را برای حفظقدرت شیطان و نابودی حزب خدا میکنند,هرکاری را که باعث خوشحالی شیطان باشه انجام میدهند, دقیق نمیدونم اما گویا هرچندسالی یک بار مراسم جشن شیطان پرستی دریک نقطه دورافتاده وبه قول اونا امن,انجام میشه, میهمانانش همه از سناتورهای شیطان پرست غربی وامریکایی واسراییلی هستند,قوانین خاصی داره ومراسمات خاصی دراین جشن انجام میشه,یکی از مراسماتش اینه که یک اتش بزرگ داخل دهان مجسمه ی سنگی جغدی,غول پیکر درست میکنند وچندبچه شیعه را که به بلوغ نرسیده باشند داخل دهان این جغد میاندازند وازجان دادن وجزغاله شدن بچه ها لذت میبرندواین بچه ها قربانیی هستند برای هدیه به شیطان تا درمجلسشان شرکت کند...
طارق...الهی بمیرم برای عباس وزینبم...انور خیلی واضح گفته ,بچه های من را میخواد بسوزونه...
واز استیصالی که داشتم دست به یقیه ی طارق انداختم میکشیدم واز ته سرفریاد می زدم....
_نه....خدا.....به چه گناهی....
طارق برای اینکه ذهن من را منحرف کند گفت:
_سلما ,خواهرم,نگران چی هستی؟مگه صبح نشنیدی,مهدی زهراس قراره بیاد...مگر نمیدانی که یکی از کارهای مولامون از,میان برداشتن ابلیس وتمام شیاطین جنی است, پس مطمئن باش انها آرزوی این جشن را به گور خواهند برد .
گوشی خودش را از,جیبش دراورد وادامه داد:
_نگاه کن لشکر شیاطین به تب وتاب افتاده, تمام صفحه های مجازی وشبکههای ماهوارهای همه شان قفل شدند واینعبارت روی همهشان حک شده,گوشیش را طرفم گرفت نگاه کردم وبا دیدن عنوان روی, صفحه درعین غم ,خنده ام گرفت,عبارت بزرگی که به چندزبان دنیا نوشته شده بود(ای مردم بدانید حق با سفیانی وشیعیان او است)این شیاطین ادم نما میخواهند به جنگ خدابروند ودر مقابل ندای اسمانی صبح ,این ندای زمینی را نوشته وپخش کرده اند برای عده ای مردم ساده وزود باور ولی براستی که
چراغی را که ایزد بر فروزد ,
هرآنکس پف زند ریشه اش بسوزد.
یک هفته در بیمارستان بستری بودم و طارق , آدرس خانه را گرفت وبچه ها را به خانه برد. چون دیگر مطمئن بودم انور با ربودن عباس وزینب به خواسته اش رسیده و دیگرخطری ما را تهدید نمیکند...آخ بمیرم برای عباس وزینبم که خطر رابه جان خریدند وجان بقیه را نجات دادند.
سفیانی درمصر همچنان حکومت میکند و آن روی سکه نمایان شده ودقیقا مثل داعشیها میکشد و سر میبرد وغارت میکند و ناموس مسلمانان را به تاراج میبرد وبیشتر کشته شدگان هم از شیعیان مظلوم است تا اینکه...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
.................💑.................
🍃 🌸 🌸🍃
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۵۵ و ۵۶
سفیانی پارا از این هم فراتر گذاشت و بعد از خونریزیهای زیاد در سرزمین مصر, با لشکرش راهی عراق شده بود,فکراینکه وطنم دوباره دست خونخوارانی مانند داعش بیافتد و مردم هموطنم را دوباره سرببرند و بکشند وبه کنیزی ببرند ,از زندگی سیرم میکرد اما بوی مهدی زهرا س به کالبد خستهی جانم نوید زندگی نویی را میداد.,
من دوران نقاهتم را میگذراندم ,طارق و فاطمه همچنان ایران بودند,از غم وغصه ی عباس وزینب,روزم مثل شب تاربود,باید کاری میکردم.
پلیس ایران میگفت احتمالا بچه ها را از کشور خارج کرده اند وادعا داشت که از طریق پلیس اینترپل پیگیر ماجرا است ,اما از نظر من پلیس بین الملل ,جیره خوار همان یهودیهای کثیف هستند وکاری به نفع من, نخواهند کرد.خودم باید دست به کار میشدم, من اسراییل را مثل کف دستم میشناختم, زبانشان رامیدانستم وچندسال از زندگیم را درعمق لانه ی عنکبوتشان گذارنده بودم ,
با چند نفراز,همکاران علی که همان سربازان گمنام بودند درتماس بودم واز انها خواستم تا شرایط را برایم مهیا کنند تابتوانم به دنبال جگر گوشه هایم بروم...امیدم به خدا بود ومدام از امام زمانم استغاثه میکردم...
در دل به بخت بد خودم گریه میکردم ,چرا که الان نسیم کرامت وزیدن گرفته وباران رحمت الهی با بوی ظهور مولا برمردم باریدن گرفته ,من میبایست به همراه فرزندانم مشق سربازی کنیم برای خدمت درلشکر مهدی زهرا س,اما آنچنان غم دوری فرزندانم برمن وما چیره شده که نمیدانم روزم از کجا میاید وبه کجا میرود....اما درناامیدی بسی امید است اگر پناه گاه امنت,نگاه مهربان خدا باشد...
سفیانی وارد عراق شده وچنان کشتاری راه انداخته که نه چشمی,تابه حال دیده ونه گوشی شنیده,گویا به سمت کوفه ونجف در حرکت است ,وای که اگر به کوفه برسد ,چه سرهایی از شیعیان که دوباره بالای نی برود... مظلومیت شیعه مدام تکرار میشود وتکرار میشود....خدایا کجاست منتقم کرارت؟؟
طارق پارا درون یک کفش کرده که به عراق برود ودرلشکر مقابل سفیانی بجنگد اما من سخت مخالفم وپیشنهاد دادم به طریقی خاله و ابو علی و عماد را به ایران وکنار خودمان آورد ,چون درحال حاضر,ایران و خصوصا قم امن ترین مکان خاورمیانه است.هرچند که ایران هم از تجاوز سفیانی در امان نمانده وچندین بار بوسیله ی موشکهای سفیانی خاک ایران خصوصا اهواز ومناطق جنوب وجنوب غرب ,هدف قرارگرفته وتلفاتی هم داده اند.
طارق مثل بچه ای لج کرده ومیخواهد برود, بهانه میاورد که به دنبال خاله و...میرود اما من میدانم شوق جنگیدن ودفاع از وطن و ناموسش وادار به رفتنش میکند,اما طارق باید بماند تا درلشکر مهدی زهراس خدمت کند,هرچه به اومیگویم بهانه ای دیگر برای رفتن میتراشد تا اینکه, با تلفنی که به من شد, پای رفتنش سست شد وفعلا تا روشن شدن وضعیت من در ایران مانده است.
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
.................💑.................
🍃 🌸 🌸🍃
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۵۷ و ۵۸
تلفن از طرف دوستان علی,بود,گویا تعدادی رزمنده میخواستند اعزام کنند به جنگ با سفیانی وچون من اصرارکرده بودم ,هروقت خواستید مدافع بفرستید من رااز قلم نیاندازید, به من خبردادند تا تصمیمم را بگیرم.برای رفتن بهترین راه بود,من در تلاویوو هم آموزش نظامی دیده بودم,چون یکی از قوانینش هست وهم دوسال آموزش پزشکی دیده بودم پس میتوانستم به عنوان امدادگر راهی بشوم.
طارق اولش که نقشه ام را متوجه شد به شدت مخالفت کرد ,اما وقتی,ابعاد قضیه رابرایش روشن کردم وگفتم تنها راه وامید نجات فرزندانم درهمین اعزم هست,از حرفش کوتاه امد وبا نارضایتی پذیرفت که من بروم وقرارشد طارق وفاطمه کناربچه ها بمانند واز آن طرف هم عماد و خاله و ابوعلی به قم بیایند تا همگی دور هم باشند.
امروز روز اعزام است,حسن وحسین وزهرا به پهنای صورتشان اشک میریزند واز من دل کن نمیشوند ,طارق حسن رامیگیرد...., حسین به اغوشم پناه میاورد,فاطمه حسین رامیگیرد...,زهرا محکم مرا چسپیده,بالاخره با وعده ی پیدا کردن عباس وزینب و برگشتن همه مان,بچه ها را ارام وراضی کردم واز خانواده ام خداحافظی نمودم و راهی شدم .
داخل هواپیما را که نگاه میکنم ,به جز من پنج نفر دیگر ,زن هست که احتمالا انها هم برای,امدادگری وپرستاری اعزام میشوند...
از چهره ی تک تک افراد معنویت ونورانیت میبارد, هرکداممان پرچم سیاهرنگی که روی آن «یا لثارات الحسین» حک شده به دست داریم...شور وشوقی زیادی در جریان است.
در همین هنگام مردی محجوب با چهرهای آسمانی و لباس سربازی بلندگو را به دست گرفت و اینچنین شروع کرد:
_بسم الله القاصم الجبارین...خوشحالم که این سعادت نصیبم شد که در معییت شما بزرگواران رهسپار جنگ با شیاطین زمان بشویم, بنده برادر کوچک شما هستم برای خدمت به مردم,دوستان مرا شعیب صدا میزنند... شما هرجور دوست دارید صدا بزنید...
دیگر چیزی از حرفهایش نمیشنیدم زیرا نام شعیب...شعیب ...در گوشم زنگ میزد....به خدا درست است...نشانهی ظهور...لشکری از خراسان با فرماندهی شعیب بن صالح با پرچمهایی سیاه رنگ برای مبارزه با سفیانی به عراق وارد میشوند,من این روایت را بارها و بارها در کتابهای مختلف خوانده ام ,ولی هیچوقت به ذهنم خطور نمیکرد که من هم جزیی از لشکر شعیب بن صالح باشم ,اخر این لشکر خراسان وفارسیان بود ومن یک زن عراقی....خدایا شکرت...
چندین هواپیما با ما به پرواز در امده بودند و همه در فرودگاه متروکی در نزدیکی کوفه به زمین نشستند...
آه کوفه....ای سرزمین من تو سالیان دراز درطول تاریخ شاهد چه چیزها که نبودی.... تو فرق شکافته ی مولا علی ع را دیدی ,تو دعوت کوفیان را شاهد بودی تو بی وفایی کوفیان را نظاره کردی,توسر برنی دیدی تو زن و کودک آلطه را در بند وزنجیر دیدی,تو انتقام مختار را دیدی واینک ظلم وجور یزیدیان زمان را میبینی ودراخر انتقام منتقم آل محمد ص را به نظاره مینشینی...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
.................💑.................
🍃 🌸 🌸🍃
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۵۹ و ۶۰
بعداز کمی استراحت چند گروه شدیم,یک گروه پیش رو بود که به قلب دشمن میزد , چون همه مشتاق حضور دراین گروه بودند, بین امدادگران ,قرعه زدیم ودر دل یک ختم صلوات نذر کردم که قرعه به نام من بیافتد چون با نقشهای که در ذهنم ترسیم کرده بودم من باید خود را به مقر دشمن میرساندم وانگار خدا هم به این رفتن رضایت داشت وقرعه ی من ودو خانم دیگه به اسمهای ,راضیه وکیمیا افتاد وما خوشحال ازاین شانس مثلث شادی تشکیل دادیم ویکدیگر,راغرق بوسه کردیم.
درتاریکی شب حرکت کردیم ,
هرچه جلوتر میرفتیم صدای گلوله بیشتر میشد...خیلی تا کوفه فاصله نداشتیم وتا طلوع آفتاب هم راهی نمانده بود, وضو گرفتیم ودربیابان خدا وزیرسقف اسمان با نورستاره های درخشان به نماز,ایستادیم.
خورشید طلوع کرده بود که به روستایی نزدیکی کوفه رسیدیم...از دور بوی دود وسوختگی مشام را میآزرد...
به محض ورود به روستا باصحنه ای مواجه شدیم که روح ادمی را میآزرد واز,زندگی سیرش میکرد...
خدای من باورم نمیشود....انگار که اینجا قیامت کبری شده ,از هرطرف جوی خون روان بود ,یک طرف سری بریده,جایی پیکری بی سر ,نزدیک خانه ای,زنی با شکم دریده انگار مسلسل را رگباری به شکم زن نشانه رفته بودند, آن طرفتر کودکی درخون خود غلتیده...باورش برایمان مشکل بود,واقعا اینان چگونه حیواناتی هستند که اینچنین قساوت وسنگدلی دروجودشان نهفته...
تمام افراد تیپ ما بادیدن این صحنه ها از خود بیخود شده بودند وخونشان به جوش آمده بود,با عزمی راسخ تر به سمت دشمن تازاندیم...هلیکوپترها وموشکهای هوابرد هم حمایتمان میکردند..آن سوی میدان, لشکر سفیانی هم با حمایتهای حکومتهای شیطان صفت به انواع واقسام وسایل مجهز بودند.
یک شبانه روز جنگیدیم وپیشروی کردیم , لشکر سفیانی مدام عقبتر وعقبتر میرفت, زخمیهای بدحالمان کمتر از انگشتان یک دست بودند اما میبایست به عقب منتقل شوند ,چون دراین شب ,امکان پرواز به دلیل مسایل امنیتی نبود میبایست با امبولانس انها رابه عقب منتقل نماییم وبه شهرهایی که در دست حشدالشعبی عراق هستند ببریمشان.
از بین سه امدادگری که همراه تیپ جنگی امده بود,دوباره قرعه ی همراهی با زخمی ها به نام من افتاد..اما من نمیبایست برگردم... من باید باشم...من نقشه ها دارم... بچه های من منتظرند ...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
.................💑.................
🍃 🌸 🌸🍃
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
هدایت شده از کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
آیدی سفارش تبلیغات
@hosyn405
در کانالهای👇
مشتاقان شهادت
https://eitaa.com/joinchat/3712811153Cc17969aedd
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
زوج خوشبخت
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
زمانی که کودک صحبت میکند و یا سوالی دارد به او نگویید «چقدر حرف میزنی»:
اگر هم کاری دارید به او بگویید تا کمی صبر کند، اینگونه هم شکیبایی و هم احترام به کار دیگران را به او میآموزید.
پرسشها و حرف زدنهای زیاد كودكان، نشانه رشد کنجکاوی کودک شماست که شما را باید خوشحال کند.
🌺🌺🌺
نتیجه مهارت فرزندپروری، دوست داشتن، درک کردن و پروش کودک است. من فرزندم را، بیهیچ قید و شرطی و در همه حال دوست دارم. اگرچه برخی از رفتارهای نامطلوب فرزندم گاهی مرا آزار میدهد! ولی میدانم که او فرزند خوبی است. فقط باید به او یاد بدهم که چگونه احساس و رفتار کند.
🌺🌺🌺
💕 یه اختلافی که معمولا بین زن و شوهر ها پیش میاد به خاطر خرید آقا هست 👇🏻👇🏻👇🏻
*خانم: چرا اینو خریدی؟*
*چرا کمه؟ چرا زیاده؟*
*چرا گوجه ها له شده ست؟*
*آخه به اینا میگن میوه؟*
و....
👈🏻و به این ترتیب بگو، مگو بین خانم و آقا شروع میشه.
💕 خانم باسیاست اگه کمی تدبیر به خرج دهید دیگه شاهد اینجور تنش ها نخواهید بود👇🏻👇🏻
⏪ *لیست خرید تهیه کنید.*
⏪ *موارد ضروری رو مشخص کنید.*
⏪ *مقدار خرید را مشخص کنید.*
⏪ *اگر خرید آقا مشکل داشت، لطفا همون اول ورود ایرادگیری نکنید، بگذارید در شرایط مناسب و زبانی مهربانانه، از خرید آقا انتقاد کنید.*
👈🏻 به این نحو آقا قطعا اشکال های خرید خود را قبول میکنند و دفعات بعد دقت لازم را به خرج خواهند داد. ✅
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405