مهم نیست هر چقدر از هم دور باشیم 🌸
مهم اینه هر کجا باشیم ❣
قلب مـن 💕
روح مـن 💕
جسم مـن 💕
فقـط عاشقِ توعه... 🙈
دلبرجان...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🍃
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻣﯿﺸود ﺁﻫﻨﮓ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ،
ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﺮ ﻭ ﻻﻝ ﻣﯿﺸود ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ،
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺳﺮﻃﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸود از زندگی گفت،
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﻣﯿﺸود قدم زد،
ﻭﻟﯽ،ﺑﺎ یک ﺁﺩﻡ بی احساس،
ﻧﻪ ﻣﯿﺸود ﺣﺮﻑ ﺯﺩ،
ﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ،
ﻧﻪ ﻗﺪﻡ ﺯﺩ،
ﻭ ﻧﻪ ﺷﺎﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ !!!!
یک ضرب المثل چینی می گوید:
برنج سرد را می توان خورد،
چای سرد را می توان نوشید ،
اما نگاه سرد را نمی توان تحمل کرد...♥️
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
ﻣﻮﺭﭼﮕﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند،
ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺩﺍﻧﻪ ﺟﻤﻊ می کنند
ﺯﻧﺒﻮﺭﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند،
ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺧﺎﻧﻪ می سازند
ﭘﺮﺳﺘﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺣﺮﻑ نمی زنند،
ﺍﻣﺎ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ می روند
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﻮﺏ حرف می زنند...
ﺗﻨﻬﺎ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺟﻤﻊ می کنند.
ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻨﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ
ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺳﻔﺮ می کنند.
براستی ﮐﻪ ﺁﺩﻣﯽ ﺗﻨﻬﺎﺗﺮﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﺖ ...!
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💕💕💕💕💕💕
مادرشوهر اینچنینی کجاست😁😁😁😁
💑💑
..........🌸🍃........
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃 🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃 🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃 🕋فصل دوم 🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۶۱ و ۶۲
بالاخره بااجبار و دلی که در عقب سرم , یعنی خط مقدم جبهه جا گذاشتم,همراه مجروحان سوار بر امبولانس شدم ودلم به این خوش بود که با رساندن مجروحان به نقطه امن وبیمارستانی مجهز دوباره با همین امبولانس به خط مقدم, برمیگردم.
اما نمی دانستم که تقدیر خداوند چیز دیگری در سرنوشتم نوشته...
همین طور که جلو میرفتیم ،از خط مقدم به اندازه ی نیم ساعت فاصله گرفته بودیم, مشغول چک کردن علایم حیاتی مجروحان بودم که متوجه شدم ,یکیشان دیگر نفس نمی کشد...ودونفرشان دراغما وبیهوشی بودند, امیدی به زندگی این دو هم نبود ,اما وظیفه ی من بود که تا اخرین توان ونهایت امید کمکشان کنم تا زنده بمانند...در همین هنگام صدای تیراندازی شدیدی بلند شد حرکت آمبولانس به صورت مارپیچ درآمد...
وضعیت بدی بود,راننده امبولانس مدام به شیشه میزداشاره میکرد که در امبولانس را باز وخودم را به بیرون پرت کنم...جای تعلل وفرصت تفکر نبود...من باید به خاطر عباس وزینب زنده میماندم..فوری در امبولانس را باز کردم وهمراه با انفجار مهیبی به بیرون پرت شدم..
چشمهایم را که باز کردم همه جا تاریک بود اما انگار پشت سرم اتشی روشن بود که از هرم اتش کمرم داغ شده بود...انگار اختلال حواس پیدا کرده بود وبعد زمان ومکان از دستم خارج شده بود,شاید هم مردهام و خبر ندارم!! اما با حرکتی که کردم همه جای بدنم درد گرفت ,فهمیدم هنوز زنده ام وبه زحمت برگشتم وپشت سرم را نگاه کردم وبا دیدن شعله های آتش که از امبولانس به هوا بلند میشد ,حادثهی چند لحظه قبل را به خاطر اوردم.
به زحمت بلند شدم,اطراف امبولانس را شروع به جستجوکردم,باخودم فکرمیکردم شاید راننده موفق به فرار شده باشد,شاید یکی از مجروحین به بیرون پرت شده باشد, وگوشه ای افتاده باشد وهنوز نفس بکشد...اما با دیدن جسم نیم سوخته راننده وگشت زنی اطراف,متوجه شدم که تنها فرد زنده مانده ازاین حادثه غم بار منم, نمیدانستم به کدام طرف بروم,اما چون احساس میکردم خیلی از مقر تیپمان فاصله نگرفته ام ,به سمتی که فکرمیکردم از,انجا آمدیم روان شدم ودرتاریکی شب راه برگشت را در پیش گرفتم...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۶۳ و ۶۴
با تنی خسته وبدنی کوفته وروحی ملتهب راه میپیمودم تا اینکه به یک دوراهی رسیدم, نمیدانستم به کدام سمت بپیچم,به خاطر جنگ و گریزی که پیش امده بود و خرابیهایی که لشکر بیدین سفیانی به بار آورده بود تشخیص اینکه کجا هستم برایم سخت بود,شاید زمانی که درعراق بودم این راه را بارها طی کرده باشم اما الان بااین حجم خرابی ودراین تاریکی شب نمیدانستم در کجای این دیار قرار دارم وراه کجاست وبیراهه کجاست.
توکل به خدا کردم وبه جاده ی,سمت راست پیچیدم,تکه چوبی کنار جاده افتاده بود , برداشتم وبرای راه رفتن از ان کمک میگرفتم وگاهی سنگینی بدنم را به روی آن میانداختم,رفتم ورفتم,ذکر گفتم ورفتم, صلوات فرستادم ورفتم ,ندای یا صاحب الزمان سردادم ورفتم...
هرچه جلوتر میرفتم,ندای قلبم به من اطمینان میداد که راه درست را میروم,کمکم سفیر گلوله وصدای انفجارها نزدیک میشد... خستگی بربدنم چیره شده بود , روی زمین نشستم,دست به جیب روپوشم بردم تا گوشی راببینم چه ساعتی ست, متوجه شدم که گوشی نیست,اما کمکم سپیده داشت سرمیزد,باید نمازم را میخواندم, تیمم کردم وبه جهتی که فکر میکردم قبله است کنار جاده نمازم را خواندم, مشغول خواندن تشهد وسلام بودم که صدای ماشینی از پشت سرم آمد وکمی بعد یک ماشین تویوتای دوکابین که تیرباری پشت ماشین بود,کنارم ترمز کرد ...
دوباره صحنههای سالها قبل پیش چشمم جان گرفت,دوباره تکرار...آن بار امفیصل داعشی و الان...
سرم رابالا اوردم وپرچم آویزان به انتن ماشین رانگاه کردم,خدای من پرچم سرخ, سپاه سفیانی...
باید کاری میکردم...همین طور که از جایم بلند شدم,راننده ی ماشین پیاده شد وبا زبان عربی ولهجه ای که شبیهه لهجهی عربهای سوری بود گفت:
_شما که هستید؟مال کدام گروه وگردان هستید ؟اینجا چه میکنید؟
ناخوداگاه با زبان عبری شروع به حرف زدن کردم,راننده خیره خیره نگاهم کرد واشاره به کابین عقب ماشین کرد تا سوار شوم...
به ناچار سوار شدم,شخص دیگری کابین جلو نشسته بود,به محض ورودم برگشت و خیره نگاهم کرد...
راننده رو به آن شخص گفت:
_فرمانده,به گمانم عرب نیست,زبان مارا نمیفهمد ,به زبان یأجوج ومأجوج سخن میگوید
وزد زیر خنده...فرمانده دوباره برگشت طرفم وبا زبان عربی گفت:
_مال کجا هستی؟
ومن باعبری گفتم:
_نمیدانم چه میگویی...
انها مطمئن شدند که من فارس نیستم و چون در لشکر سفیانی از همه قماش و نژادی پیدا میشد,شک کرده بودند که مال کجا هستم,
داشتم باخودفکرمیکردم اخرش که چی؟اینها زبان عبری نمیدانند ,بالاخره انجا کسی پیدا میشود که عبری بداند..بالاخره لو میروم.... که باشنیدن سخنی که دربیسیم پیچید از عالم فکر وخیال بیرون امدم...
_از بکر به خزیمه...از بکربه خزیمه...
خدای من درست شنیدم...خزیمه؟؟فرمانده؟؟ به خدا که درچندین روایت خوانده بودم که یکی از,فرماندهان سفیانی, خزیمه نامیست ....وای ,من چه کنم؟؟...
خدایا توکل بر تو...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۶۵ و ۶۶
دورنمای شهر کوفه دردید نگاهم قرار گرفت, انگار خدا هم میپسندد من درقلب دشمن وارد شوم وبه دنبال فرزندانم تلاش کنم,من خوب میدانم که آخر این لشکر به اسراییل میرسد پس باید تا آخرش خودم را و جانم را حفظ کنم تا به مقصودم برسم.
بااینکه به قلب دشمن نزدیک میشوم ,اما قلبم مطمئن است و آرامشی مرا دربرگرفته, شاید به خاطراین است که از کوفه...از مسجد مقدسش واز خانه ی مولایم علی,از حرم میثم تمارش از زیارت مختار,منتقم کرارش خاطرههایی خوش داشتم عاشق این محیط بودم خودم را به دست تقدیر سپردم و توکل برخدایم نمودم..
وارد کوفه شدیم...خدای من شهری که میدیم باشهری که در خاطر داشتم وبارها وبارها دیده بودم,زمین تا آسمان فرق داشت, این خرابه اصلا به شهر رویاهای من شبیه نبود.
وارد پایگاه سفیانی شدیم,به اشاره راننده پیاده شدم,حیران گوشه ای ایستادم,خودم را طوری نشان میدادم که اصلا استرس و هیجان ندارم بلکه از اینکه دراین پایگاه هستم خوشحالم وراضی... همینجور حیران ایستاده بودم ودستم را حایل چشمانم کرده بودم تا اشعه ی خورشید دید چشمانم را تار نکند,خزیمه اشاره کرد که پشت سرش راه بیافتم.
با هم وارد ساختمانی شدیم که به نظر میرسید مقرفرماندهیشان باشد,پشت سر خزیمه داخل اتاق بزرگی با مبلمان مجلل و صندلیهای چرمی زیادی بامیز بزرگی دروسط ومجهز به انواع واقسام وسایلالکترونیکی...
مردی پشت میز بزرگی ,بالای اتاق نشسته بود وسرش داخل مانیتور کامپیوترش بود, با ورود ما نگاهی به خزیمه کرد و انگار متوجه من نشد و دوباره غرق صفحهی کامپیوتر شد
خدای من، این چهره ی خود سفیانیست که مانندی خوکی کثیف دراینجا نشسته وکل جنایات را رهبری میکند سفیانی درحالی که دوباره غرق مانیتورش بود,گفت:
_هاا خزیمه...چه دیدی؟چکار کردی؟هنوز, هم بر این عقیده که «عمر الحریر» , جاسوس است پافشاری داری؟
خزیمه سرش راتکان دادوگفت:
_من تا از چیزی مطمین نباشم , آن را بر زبان نمیاورم ,الانم هم از نقطه ای میایم که امواج الکترونیکی را رد یابی کردیم,کلی وسایل استراق سمع انجا بود,برای اینکه مطمین شویم ,کار کار عمر است , انگشتنگاری کردم وتاچند ساعت دیگر هوییت این مار خوش خط وخال که مترجم شخصی شماست برملاخواهد شد...
بااین حرف خزیمه,سفیانی دوباره سرش را بالا گرفت واینبار متوجه من شد وباتعجب وعصبانیت گفت:
_این دیگر کیست ,پشت سرت راه انداختی؟چرا مسایل امنیتی را جلوی این ضعیفه برملا میکنی؟
خزیمه درحالی که نگاهی به صورت آفتاب سوختهی من میانداخت گفت:_نترسید,خطری ندارد,اصلا زبان ما را نمیفهمد, وسط راه مثل درختی جلویمان سبز شد نتوانستم بفهمم کیست و از کجاست, مخصوصا آمدم تا به عمر الحریر بگویید تا ترجمه کند که این ضعیفه چه میگوید ,شاید جاسوس باشد ونفوذی به هر حال شاید اطلاعات خوبی داشته باشد...
سفیانی ,بیسیم دستش رابرداشت وهمان عمر را که صحبتش بود ومن متوجه شدم , به او مشکوکند رابه حضورش فراخواند
وروبه خزیمه گفت:
_بگذارید جلوی خودمان ازاین زنک استنطاق کند....
هول وولا برم داشت...مدام در دلم آیات قران را میخواندم تا زبانم به سمتی بچرخد , تاجانم را بخرد...باید بفهمم چی بگم.... جملات در ذهنم شکل میگرفت که...
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۶۷ و ۶۸
بالاخره مردی با روی بسته که فقط چشمانش مشخص بود ,وارد شد.سرم را که بالا اوردم ونگاهم درنگاهش افتاد ,نمیدانم چرا دلم به تلاطم افتاد,انگار برق نگاهش را سالهاست که میشناسم ونمیدانم شاید من اینطور تلقین کردم ,اما احساس میکردم که او هم از دیدن من جا خورده....
سفیانی روبه عمر گفت:
_کجایی عمر...از بیکاری خسته شدی؟
و اشاره کرد به من وگفت:
_بیا اینهم کار ,ببین این ضعیفه کیست وچه میگوید وبه چه زبانی سخن میگوید....
عمرنگاهی که هزاران سوال دراو بود به من انداخت وگفت:
_زیرسایه ی شما بودم,داشتم پیامهایی را که از ایالات امریکا وانگلیس واسراییل امده بودند, ترجمه میکردم تا برایتان حاضرکنم...
خدای من,این مرد لحن کلامش مثل برق نگاهش, چقدر اشناست..
دراین هنگام خزیمه نزدیک عمرشدوگفت:_چرا روی پوشیدی؟,رویت را باز کن ,اینجا غریبهای نیست ,مابارها وبارها صورتت را دیدهایم,نمیترسیم
وبااین حرف هم خزیمه وهم سفیانی زدند زیر خنده ,انگار عمر را مسخره میکردند..
عمر دست برد وعرق چینش را از صورتش کنار زد...
اووووف خدایااااا.....خدای من، از انچه که میدیدم وحشت زده شدم,مشخص بود صورت عمر صدمه ی شدیدی دیده,نصف لب بالایی ان انگار بریده شده بود وگوشهی بینیاش پریده بود و ردی که اثر زخمی عمیق بود به صورت مورب از چانه تا بالای شقیقه هایش کشیده شده بود اما باز نگاهش برایم اشنا و مهربان بود.
سفیانی امر کرد که برروی صندلیهای چرمی بنشینیم.من یک طرف نشستم وخزیمه وعمرهم صندلی روبه رویم.
خزیمه به عمرگفت:
_ببین فارسی نیست عربی هم نیست,به گمانم زبانش عبری باشد,با عبری از او بپرس کیست واینجا چه میکند,تاکید کن حقیقت را بگوید وگرنه کاری به سرش میدهم که مرغان هوا به حالش گریه کنند...
عمر با زبان عبری گفت:
_تو که هستی ,مگر خانه وبچه نداری که از جانت سیرشده ای وسراز جهنم این تکفیریها دراوردی...
بااین حرفش فهمیدم که واقعا عمر باید جاسوس باشد وگرنه اینجا را جهنم نمیدانست وسفیانی را تکفیری نمیخواند پس بااعتماد به نفس,بیشتری گفتم:
_من نمیدانم توکی هستی و چی هستی, فقط, به تومیگویم من زبان اینها را میفهمم, قبل از امدن تو بحثشان برسر جاسوس بودن توبود , وسایل استراق سمعی دربیابان پیدا کرده اند که انگشت نگاری شده, تاساعتی دیگر اگر نتیجهاش این بود تو جاسوس هستی ,حتما حسابت رامیرسند....
عمر که انگاری واقعا من خودم را معرفی کردم ,با طمأنینه سرش را تکان داد و گفت:
_پس باید فرار کنیم ,توهم اگر اینجا باشی بالاخره کشته خواهی شد,باید با من بیایی , همین الان...
من:
_نه نه...من از,امدن به اینجا هدفی دارم, دنبال عزیزانی هستم که تا پیدایشان نکنم نمیتوانم برگردم وراه پیدا کردنشان بودن در این لشکر است...
دراین حین خزیمه به میان حرفم پرید ورو به عمر گفت:
_چقدر طولانی,بگو چه میگوید؟
عمر:
_این خانم از اسراییل است,گویا چندی پیش شوهرش گم میشود وبعداز جستجوی زیاد میفهمد به این لشکر پیوسته,الان هم به دنبال شوهرش امده,درضمن قبل از این هم به اردوگاه دشمنان نزدیک شده...اجازه بدهید ببینم چه اطلاعاتی دارد...
سفیانی سرش راتکان داد وگفت:_خوبه ,ادامه بده ببینیم به کجا میرسی...
عمر دوباره روبه من کردوگفت:
_تو باید با من فرارکنی,چون وچرا هم نکن, عزیزانت هم به موقع پیدا میشود,شاید در پی شوهرت امده باشی هاااا,ودروغ من راست از کار دراید...
من:
_نمی توانم بگویم فقط میدانم که همراه شما نمی ایم...شما خودتان رانجات دهید...
عمر که انگار از این سرسختی من عصبانی شده بود,مشتش را گره کرد ومثل زمانی که علی عصبانی میشد بر روی زانوش زد وبا تحکم گفت:
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405
🍃🍃🍃💫اَللّٰهُمَّ💫🍃🍃🍃
🍃🍃💫عَجِّل💫🍃🍃
🍃💫لِوَلیِکَ الفَرَجْ💫🍃
🕋فصل دوم
🕋رمان جذاب #از_کرونا_تا_بهشت
🕋قسمت ۶۹ و ۷۰
عمر:
_ببین ,قرار,شد روی کاناپه انتظار بنشینی وفرزندانمان رابنگری. ....
خدای من,این چه میگفت؟؟کاناپه انتظار... رمز بین من وعلی...به خدا که او علیست...
ناخوداگاه لبخندی صورتم را پوشانید و اشکهایم جاری شد..
خزیمه:
_چی شد؟چرا اشکش را دراوردی؟
علی:
_هیچی از تجهیزات زیاد دشمن میگفت و ناامید بود که بتواند شوهرش را پیدا کند و من به اواطمینان دادم که داخل لیست کامپیوتری مشخصات شوهرش را,سرچ میکنم وپیدایش میکنم واین ضعیفه هم خوشحال شد...
سفیانی که هنوز,سر در گریبان مانیتورش بود ,سرش را بالا اورد وگفت:
_عمر الحریر این ضعیفه را به اتاق خودت ببر وهرچه از تجهیزات دشمن را دیده موبه مو بنویس وبرای من بیاور,درضمن نام و مشخصات شوهرش را بپرس ببین پیدایش میکنی
واشاره کرد به من وادامه داد:
_اینان شیرزنانی هستند که سربازان اینده مرا باید تربیت کنند .....
رو به علی گفت :
_شما بروید
وبااشاره به خزیمه ادامه داد :
_تو بیا اینجا راببین
وچیزی داخل مانیتور نشان میداد.
با خوشحالی زایدالوصفی به دنبال علی,مرد زندگیم که مانند ققنوس خاکستر شد و از بین خاکستر و آتش با بالهایی قویتر و زیباتر دوباره زنده شده بود و سر براورده و اینبار هم فرشتهی نجاتم شد...
داخل اتاق علی شدیم...علی در رابست, برگشت طرفم ,انگشتش را روی بینی اش گذاشت...یعنی چیزی نگو...اینجا امن نیست..
جلو رفتم ، دستان علی بعداز مدتها دوری ، دستانم را دربرگرفت . ناخودآگاه خم شدم و روی زمین زانو زدم با اشک چشم بر دستان علی، بوسه زدم و علی هم سر مرا به آغوش کشید وغرق بوسه کرد و با زبان عبری گفت:
_توکجا و اینجا کجا...فرشته ی نجات من... به بوی پیراهن یوسفت اینجا کشیده شده ای؟
با این حرفش عقده ی دلم ترکید وگفتم:_به من گفتند یوسفم پرکشیده وبه آسمان رفته اما، گفتند افلاکی شدی ، تو را چه با خاکیان عزیزدلم ؟ ولی به خدا قسم که من هرگز باور نداشتم ،باورم نشد که تورفته ای که اگر واقعا رفته بودی ،سلما هم میمرد....
و کمی آهسته تر که فقط خودمان بشنویم ادامه دادم:
_علی....انور....عباس وزینب را دزدید.... نمیدانستم به کجا بروم و چگونه خودم را به اسراییل برسانم...آمدن به اینجا تنها فکری بود که به مغزم خطور کرده بود.
علی درحالیکه دستم را میگرفت وبر صندلی مینشاندم وبرافروخته از خبری که شنیده بود گفت:
_واااای...زینب...عباس...خدای من چه بر سر شما آمده؟!
💫ادامه دارد ....
🕋نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405