🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁
#رمان_حورا
#قسمت_هجدهم
_مگه چشه داداش؟
_چش نیست گوشه. خجالت بڪش از حورا یاد بگیر. از تو ڪوچیڪتره اما حجابے داره ڪه بیا و ببین. سرش تو راه دانشگاه بالا نمیاد روبروشو نگاه ڪنه. چادر سرش میڪنه جورے ڪه هیچڪس زیبایے هاشو نبینه.
اونوقت تو؟؟
_من به اون دختره ڪار ندارم.
دلےل نداره مثل اون امل باشم ڪه من عقاید خودمو دارم.
خون مهرزاد به جوش آمد و خواهرش را به خانه فرستاد.
_متاسفم ڪه به حیا و حجاب اون دختر میگے امل بازی.
سمت در ورودے رفت ڪه با حرف خواهرش متوقف شد.
_چےه طرفدارش شدے؟ حالا اون دختر شده معصوم و بے گناه اونوقت خواهرت شده مار هفت خط! هه
میدونستم این دختر پاک و مثلا با حیا با این مظلوم بازیاش قاپ داداش ما رو میدزده.
مهرزاد چیزے نگفت و مونا ادامه داد.
_چےه ساڪت شدی؟حرفام راسته مگه نه؟
سڪوتم ڪه علامت رضاست.
حورا هم میدونه دلباختشی؟
مهرزاد طرف خواهرش برگشت و گفت:اےن فضولیا به تو نیومده. تو برو به درس و مشقت برس بچه هر وقت بزرگ شدے بعد بیا تو ڪار بزرگترا دخالت ڪن.
با چشمان غرق در آتشش وارد خانه شد و در را محڪم به هم ڪوبید.
حورا با صداے ڪوبیده شدن در، ترسید و از جا پرید.
پرذه اتاق ڪوچڪش را ڪنار زد. مونا را دید ڪه مات و حیران وسط حیاط ایستاده بود.
حتما با مهرزاد دعوایش شده. اما سر چی؟
شانه بالا انداخت و با خود گفت:به من چه؟
دوباره نشست سر درس هایش و براے امتحان فردا حسابے آماده شد.
می دانست امشب هم نمیتواند بیرون برود براے شام.
نمی خواست با دایے اش روبرو شود و از او جواب بخواهند.
هنوز نمے دانست چه ڪند و چه ڪارے به صلاح اوست!
سپرده بود به خدا و خودش را هم مشغول درس هایش شده بود. آنقدر ڪه پیشنهاد دایے اش را فراموش ڪند.
#نویسنده_زهرا_بانو
🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁🌼🍁
🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳 #رمان_حورا
#قسمت_نوزدهم
آخرشب در اتاقش زده شد.
_بفرمایین.
تا حالا ڪسے به در اتاق او نڪوبیده بود. برایش عجیب و غیر منتظره بود.
در باز شد و دایے اش وارد شد. حورا به احترام بلند شد و سلام ڪرد.
_شب بخیر حورا جان.
_شبتون بخیر. امرے دارین؟
_بشےن دخترم.
نشستند روے تخت و حورا سرش را پایین انداخت.
منتظر هر سوالے بود از طرف دایے اش.
_ فڪراتو ڪردے حورا؟
_نه.. من روش اصلا فڪر نڪردم. چون برام در اولویت نیست.
_حورا جان من براے خوبے خودت میگم.تو باید روے این مسئله خوب فڪر ڪنے تا بتونے از وضعیت این خونه خلاص بشی.
_من مشڪلے با این خونه و رفتاراے زن دایے ندارم. من اینجا راحتم دایی.
لطفا مجبورم نڪنین در این مورد.
_فرداشب سعیدے میاد با هم حرف بزنین. لطفا رو حرف من حرف نزن دوست دارم حداقل یک جلسه باهاش حرف بزنی.
_اما دایی..
_گفتم لطفا حورا. رومو زمین ننداز.
_آخه من دوست دارم با ڪسے ازدواج ڪنم ڪه..دوسش داشته باشم.
_حالا ببینش شاید خوشت اومد ازش. مرد جا افتاده و ڪاملیه.
حورا ناچار سرے تڪان داد و چیزے نگفت.
داےی اش با خوشحالے لبخندے زد و گفت:بگےر بخواب دخترم. شبت بخیر.
آقا رضا ڪه رفت، شب زنده دارے هاے حورا شروع شد. تا صبح بیدار بود و این پهلو اون پهلو مے ڪرد. فڪرش مشغول بود و خوابش نمے برد.
ظهر روز بعد امتحان داشت و خراب ڪرد. از بس فڪرش مشغول شب بود.
عصر ڪه به خانه رسید، لباس هایے ڪه زن دایے اش برایش آماده گذاشته بود را بدون حرفے پوشید و آماده نشست منتظر مردے ڪه او را ذره اے نمے شناخت.
سعیدی ڪه آمد او را صدا زدند. چادر رنگے اش را سرش ڪرد و از اتاقش بیرون رفت.
سلام سرسرے ڪرد و بدون نگاهے به سالن، به آشپزخانه و با سینے چاے آمد.
به همه تعارف ڪرد و ذره اے به مرد ڪت و شلوارے ڪه از او تشڪر ڪرده بود، نگاه نڪرد.
روی مبل ڪنار دایے اش نشست و سرش را پایین انداخت.
_اینم حورا خانم.
_چقدر سر به زیر!
حورا زیر لب چیزے گفت و سڪوت ڪرد.
مرےم خانم گفت:حورا همیشه همینه. مطمئنین مے تونین با این اخلاقاش ڪنار بیاین؟
باز هم تیڪه، باز هم سرڪوفت و باز هم زخم زبان.
سعیدی گفت:بله همین حجب و حیاشون قشنگه.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳
🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀
#رمان_حورا
#قسمت_بیستم
حورا حرص مے خورد و لبانش را مے گزید. دلش مے خواست از این شرایط رهایے یابد.
آقا رضا پرسید:حورا چیزے نمیگی؟
_چی..چی بگم؟
حورا با خودش گفت:تو ڪه این جورے نبودے حورا. تو ڪه انقدر ساڪت نبودے. حرفتو بزن.. تصمیمت رو بگو.
_من..من میخواستم بگم ڪه امشب فقط به خاطر داییم قبول ڪردم ڪه بیام و با شما حرف بزنم.
اقا رضا گفت:برےن تو اتاق حورا جان.
حورا هنوز به صورت خاستگارش نگاه نڪرده بود و دلش نمے خواست نگاه ڪند. با خجالت از جا برخواست و همراه سعیدے وارد اتاق شدند.
سعیدی روے صندلے نشست و حورا روے تخت.
_میشه سرتو یڪم بالا بگیرے ببینمت؟
چقدر صمیمے شده بود و حورا از این صمیمیت بیزار بود. آرام سرش را بالا گرفت اما باز هم به او نگاه نڪرد.
_گفتی به اصرار داییت قبول ڪردے باهام حرف
بزنی.
_بله.
_چرا؟
_چون من دارم درس میخونم و...
میان حرفش پرید و گفت:درستو بخون من ڪه مخالفتے ندارم.
_میزارےن من حرفمو بزنم؟ هنوز حرفمو نزده بودم.
_تو اصلا منو نگاه نڪردے ببینے چه شڪلیم.
_برام مهم نیست چون جوابم به شما تغییرے نمیڪنه. من میخوام درس بخونم و به این زودیا قصد ازدواج ندارم. اگرم یک روز بخوام عروس بشم، پول و مال و منال طرف برام مهم نیست فقط مهم دین و ایمان و اخلاقشه.
_ببےن حورا..
_ببخشےد من با شما نسبتے ندارم ڪه انقدر راحت منو صدا مے ڪنید.
_با این گستاخیات و جواب رد دادنات نه تنها پشیمون نمیشم بلڪه مُسِر تر هم میشم. لطفا رو حرفام فڪر ڪن. من میتونم زندگے مرفهے برات درست ڪنم و بزارم درستو تا آخر بخونے و مایه افتخارم بشے. فقط بهش فڪر ڪن.
_من فڪرام...
_گفتم فڪر ڪن. موقعیت خوبیه از دستش نده.
سپس برخواست و گفت:خداحافظ.
#نویسنده_زهرا_بانو
🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀🍁🍀
💞💞💞💞💞
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_یڪم
باز هم حورا تنها ماند با یک عالمه افڪار درهم و نا به سامان. دلش مے خواست از آن خانه فرار ڪند. ڪسے او را نمے خواست و دایے اش داشت او را به مردے تحمیل مے ڪرد ڪه حورا حتے او را ندیده بود.
با خودش گفت:چه فایده داره جواب من ڪه تغییرے نمے ڪنه. بهتره برم سر درسام.
ڪتاب قطورش را برداشت و صفحه اے از آن را باز ڪرد.
با بسم الله شروع ڪرد و به هیچ چیز دیگر هم فڪر نڪرد تا تمرڪزش روے درس بالا برود.
ڪمی خوانده بود ڪه مریم خانم وارد اتاق شد و گفت:دختر چے گفتے به آقاے سعیدی؟
_گفتم نه.
_بی جا ڪردے. اون ڪه گفت حورا مے خواد فڪر ڪنه.
_زن دایے جان من جوابم فرق نمیڪنه همونے بوده ڪه هست. بهش بگین خودشو خسته نڪنه.
سمت ڪتابخانه ڪوچڪش رفت و مریم خانم گفت:خوب گوش ڪن ببین چے میگم دختر. این چند سالم ڪه اینجا بودے زیادے بود. خیلے تحملت ڪردیم.
الانم ڪه یک خاستگار خوب پیدا شده باید دمتو بزارے رو ڪولت و برے خونه شوهر.
حورا لبش را گزید و بغض پنهانش را قورت داد. دلش مے خواست زمین دهن باز ڪند و او را ببلعد. دلش نمے خواست سربار ڪسے باشد.
_من مے خوام با دایے حرف بزنم.
مرےم خانم خوشحال از اینڪه او سر عقل آمده و مے خواهد قبول ڪند، رفت و آقا رضا را صدا زد.
_بےا حورا ڪارت داره.
آقا رضا عینڪش را از چشمش برداشت و برخواست تا به اتاق خواهرزاده اش برود.
_ڪاری دارے حورا؟
_داےی من میخوام از اینجا برم.
آقا رضا مات و مبهوت به حورا نگاه ڪرد.
_چی؟منظورتو نمیفهمم.
فکر ڪردم مے خواے بگے جوابت به خاستگ..
_نه دایے جان من مے خوام از این خونه برم تا سربار شما نباشم.
_سربار؟ ڪے اینو گفته؟
_خانومتون گفتن من تو این خونه.. زیادیم.. منم..
_بسه حورا. اگه تو نمے خواے با سعیدے ازدواج ڪنے اشڪال نداره. من با مریم حرف میزنم. میدونے ڪه چه اخلاقے داره ناراحت نشو. به درست برس.
آقا رضا ڪه بیرون رفت، حورا دوباره مشغول درسش شد اما با حواس پرتے و ناراحتی.
#نویسنده_زهرا_بانو
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞
♥❤♥❤♥❤♥❤♥
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_دوم_و_سوم
"آدم خسته هيچ نمى خواهد
فقط دلش مى خواهد
دست خودش را بگيرد و
فقط برود
جايى كه قرار نيست
هيچ وقت، هيچ كس، هيچ كجا
پيدايش كند"
حورا خسته بود از همه.
از دنیاے تاریک و تیره اش..
از آدم هاے زندگے اش..
از درد هاے هر روزه اش..
از گریه هاے شبانه اش..
می خواست هر چه زودتر این زندگے ڪابوس وار تمام شود .
به تقویم رو میزے اش نگاه ڪرد.
فردا فاطمیه شروع مے شد. چه زمان خوبے براے دعا بود.
باےد با دایے اش حرف بزند تا اجازه بگیرد شب ها به حسینیه محله شان برود.
مانند هر شب شام نخورد و خوابید.
صبح روز بعد، بعد از دادن امتحان، با اصرار هدے شوار ماشینش شد تا او را به خانه برساند.
_مواظب خودت باش حورا جان.
—چشم ممنون ڪه منو رسوندی.
_فدات بشم خانمے. التماس دعا.
دست هدے را فشرد و گفت:ما بیشتر.خدافظ
از ماشینش پیاده شد و با ڪلید، در حیاط را باز ڪرد.
صدای تق تق ڪفش هاے مریم خانم آمد و بعد هم صداے خودش.
_دختره پررو. این ڪے بود ڪه باهاش اومدے خونه هان؟
_کی زن دایی؟اون هدے بود.
_هدی؟!آره منم ساده ام باور میڪنم. اون ماشین شاسے بلند زیر پاے یک دختر؟
_زن دایے من ڪے دروغ گفتم آخه ڪه بار دومم باشه؟ باور ڪنین هدے بود.
مرےم خانم، بازوے حورا را گرفت و او را ڪشید داخل خانه.
_بےا بریم حالیت ڪنم دختره خیره سر. بزار به داییت بگم حسابتو برسه چشم سفید شدے هر غلطے خواستے مے ڪنی.
#نویسنده_زهرا_بانو
📚
♥❤♥❤♥❤♥❤♥
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_چهارم
زن دایے با اشاره چشم به مهرزاد فهماند ڪه حرفے از مونا نزند.
_چرا نگم؟ هان؟ چرا ڪثافت ڪاریاے دخترتو رو نڪنم؟ اون ڪه دیگه شورشو درآورده. شبا دیر میاد. صبح ها زود میره. شما ڪه پدر و مادرشین خبر دارین از ڪاراش؟
فقط بلدین به متهم ڪردن دختر مردم.
_مهرزاد خفه شو و برو تو.
_نه دیگه این دفعه فرق داره مامان. نمیزارم حورا رو اذیت ڪنین.
_من هزار بار به رضا گفتم پنبه و آتیش رو با هم نگه ندار تو خونه. اما به گوشش نرفت اینم شد نتیجه اش. ڪه پسرم جلوم وایسته از این دختره بے همه چیز دفاع ڪنه.
خون حورا به جوش آمده بود. با حرص گفت:بسههههه دیگه. ڪاش...ڪاش منم با پدر مادرم مرده بودم ڪه انقدر بے ڪسیم رو به روم نیارین.
بعد هم با گریه دوید و وارد خانه شد.
مهرزاد با تاسف نگاهے به مادرش ڪرد و گفت:واقعا متاسفم براتون مامان.
او هم بیرون ازخانه رفت و در را به هم ڪوبید. چقدر از آن لحظه اے متنفر بود ڪه حورا اشک بر گونه هایش روان شد.
دلش قدم زدن هاے تنها را نمے خواست.
همراه مے خواست آن هخ نه هر ڪسی...حورا..
ڪاش مے شد دستانش را بگیرد و تا ته دنیا برود.
"تنهايى صرفا به این منظور نیست
ڪه ڪسے را نداری!
گاهى اطرافت را
آدم هاى متفاوت پُر مى كنند
اما نداشتنِ همان يك نفر
تمامِ تنهايى هارا
بر سرت خراب مى كند!
مشكلِ همه ما
"همان يك نفر" است
كه نيست..."
#نویسنده_زهرا_بانو
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
🌼💞🌼💞🌼💞🌼💞🌼
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_پنجم
تا نیمه هاے شب، خیابان ها را طے ڪرد و به دستان یخ زده اش، ها مے ڪرد.
وقتی به خانه رسید ڪه ڪفش هاے غریبه اے را پشت در دید.
حدس زد چه ڪسے به خانه شان آمده براے همین خونش به جوش آمد.
_مرتیکه پیر خجالت نمیڪشه میاد خاستگارے حورا. الان حسابشو میرسم.
اےن بار خیلے جدے وارد خانه شد و قدم هاے محڪمش را سمت پزیرایے به زمین ڪوباند.
مادر، پدرش و سعیدے از جا پریدند و به مهرزاد عصبانے خیره شدند.
_اینجا چه خبره؟
_صداتو بیار پایین مهرزاد. چه خبرته؟
رو ڪرد به پدرش و گفت:دیگه اون مهرزاد همیشه مطیع و فرمان بر مُرد. من مے خوام بدونم این مرتیڪه اینجا چه غلطے مے ڪنه.
ابروهای هر سه نفر بالا پرید و صداے در اتاق آمد.
مهرزاد فهمید ڪه مونا و مارال بیرون امدند و حورا از پشت در شاهد گفتگوے او هست بنابرین تمام جرات و جسارتش را یک جا جمع ڪرد و گفت: چرا خشڪتون زده؟ دارم میگم این مرتیڪه اینجا چه غلطے مے ڪنه؟
سعیدی با چشماتچن از خشم قرمزش او را نگاه مے ڪرد و پدرش جلو امد.
_حرف دهنتو بفهم پسره بے خاصیت. صداتو بیار پایین واسه من صدا بلند مے ڪنه. احترام خودتم نگه دار. یڪم شعور خوب چیزیه آقاے سعیدے مهمون ما هستن.
به اخم پدرش توجهے نڪرد و گفت:من بے شخصبتم، بے خاصیتم، بے شعورم، اصلا من خود ڪثافتم اما شما ڪه پاک و طاهرے چشمات ڪور شده از ثروت این مرتیڪه. براے همین راضے شدے ڪه حورا رو دو دستے تقدیمش ڪنے بره.
صدای سیلے ڪه به گوشش خورد نه تنها او را ساڪت نڪرد، بلڪه جرے تر شد و ادامه داد:خوبه آفرین.. باریڪلا پدر نمونه. جلو مهمون میزنے تو گوش پسرت.. پاره تنت.. هه
_تو..
_آره من تن پرورم و هیچ ڪارے بلد نیستم. بے عرضه و تنبلم میدونم اما دیگه تحمل رفتاراتون رو ندارم.
برگشت سمت مادرش و گفت:حورا به ما هیچ بدے نڪرده مامان ڪه این جورے باهاش رفتار مے ڪنے. یا اینڪه خوشحالے از این ڪه اون به زودے از این خونه بره.
چرا؟ چون دختر خواهرشوهرته.. اگه دختر خاله ام بود رو چشمات میزاشتیش.
مرےم خانم به اوج انفجار رسیده بود اما مهرزاد به ڪسے حق حرف زدن نمے داد.
باز برگشت سمت پدرش و گفت:شما چرا به دختر خواهرت بد ڪردی...نمیدونم..
چرا گذاشتے زن و دخترت این همه ازارش بدن.. برام سواله..
ڪاش یڪم.. فقط یڪم احساس مسئولیت میڪردے و میفهمیدے حورا جز ما ڪسے رو نداره.
صورتش را ڪج ڪرد و با چشمان خیسش گفت:اگه مے خواے بازم بزن.. بزن دیگه.
ڪاش به جاے ڪتک زدن اون دختر بے چاره منو میزدین..
داد زد:انقدر میزدین ڪه بمیرممم چون حقم بود.
عقب عقب رفت و گفت:اما..اما حق حورا.. نه ڪتک بود نه توهین نه تهمت نه تحقیر..
حقش آرامش بود
با دل دریایے ڪه اون داره
با خداے مهربونے ڪه اون داره
لیاقتش بهترین هاست..
#نویسنده_زهرا_بانو
💞🌼💞🌼💞🌼💞🌼💞
❤🌻❤🌻❤🌻❤🌻❤
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_ششم
همان طور ڪه عقب عقب مے رفت خندید و گفت:من..من همینم..ےه پسر لاابالے و بے ڪار ڪه همش الاف ڪوچه و خیابونه..
لیاقت من ڪتک و توهینه نه حوراے پاک و مظلومے ڪه زبون جواب دادنم نداره..
من باید تنبیه مے شدم هر دفعه اے ڪه مامانم بخاطر پاره شدن دفتراے مونا، حورا رو مے زد..چون من پارشون مے ڪردم.
من باید ڪتک میخوردم وقتے از سیب زمینے سرخ ڪرده ها ڪم میشد چون من میخوردمشون.
من باید توهین میشدم وقتے نمره هام ڪم میشد نه حورایے ڪه همه نمره هاش بیست بود و مایه افتخار معلما و
مدیرا..
هر وقت نمره اش خوب مے شد ڪتک مے خورد.. هه چرا؟ چون به مونا ڪمک نڪرده بود تا اونم بیست شه.
همیشه مامان بهش مے گفت بے همه چیز.. در صورتے ڪه نمے دونست پسر خودش از همه بے همه چیز تره..
اشڪهاےش را پاک ڪرد و با خنده گفت: نه پدر و مادر به فڪرے داشتم نه مهر و محبتے دیده بودم. اما..اما حورا پدر و مادرش.. حتے اگه مرده بودن.. دوسش داشتن.
بلند داد زد:من بے همه چیزم..من
من احمقے ڪه هیچوقت نتونستم مردونگے ڪنم و جلوے ڪتک زدناے مامانمو بگیرم.
من بے همه چیزم..
با چشمان سرخش قدم برداشت سمت سعیدے. او هم ترسید و عقب رفت.
شانه اش را گرفت و گفت:نترس ڪاریت ندارم. فقط مے خوام دو تا چیز بهت بگم.
اولے این ڪه راه دادنت تو این خونه و این همه عذت و احترام بخاطر مال و منالته. عاشق چشم و ابروت نیستن ڪه دختر جوون رو بهت بدن... هرچند بدشونم نمیاد حورا رو از سرشون باز ڪنن.
دوم اینڪه.. حورا ازت متنفره مثل من. حتے اگ بمیره هم زن تو نمیشه برو پے زندگیت. بالا سر این قبرے ڪه تو دارے فاتحه میخونے مرده اے نیست عمو.
راه افتاد سمت در ولے برگشت و رو به همه گفت:بابامو اخراج نڪن مگر نه منو از خونه اش اخراج میڪنه.. بزار به پاے دیوونگے هاے من..
با پوزخند از خانه بیرون زد و آن شب تا صبح در خیابان ها قدم مے زد و سیگار مے ڪشید.
نمی دانست ڪے سیگار به دست گرفت اما دیگر دست خودش نبود.
انگار تب داشت، حالش خوب نبود و نمے دانست چه ڪند آن هم تنها!؟
شب برفے و عرق پیشانے و تب سرد..
چقدر حس مے ڪرد در این دنیا اضافے است.
ڪاش مے توانست شر خود را از زندگے حورا و بقیه ڪم ڪند.
ناگهان به یاد چادر سفید حورا و جانماز گل گلے و سخن گفتنش با خدا افتاد.
برای اولین بار روے برف ها زانو زد و مقابل خدا صورتش را خم ڪرد.
زار زد و داد زد و تمام غرور مردانه اش را شڪست.
_خدااااا
دیگه نمیتونم بدون حورا.. دیگه نمیتونم ببینم دارم هر روز ازش دور میشم و از دستش میدم.
برام نگهش دار.. اصلا من ڪه به درک براے خودت نگهش دار.
من بنده خوبے نبودم اما براے اولین بار دارم جلوت زانو میزنم و ازت مے خوام حورا رو حفظش ڪنے از تمام بدے هاے دنیاے بے رحمت.
"زندگی ڪردن در این دنیاے بے رحم مانند داد زدن درون چاه است.
ڪسی صدایت را نمیشنود.
تو را نمے بیند.
فقط گلویت از داد پاره میشود.
اما ڪاش همه ما بفهمیم،خداےی هم هست.
که میان تمام نادیدنے ها و ناشنیدنے ها
ما را مے بیند و صدایمان را مے شنود."
#نویسنده_زهرا_بانو
❤🌻❤🌻❤🌻❤🌻❤
💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_هفتم
حورا بعد از شنیدن داد و بیدار هاے مهرزاد پشت در اتاقش ایستاد و به جانب دارے هاے او گوش داد.
حرف هاے مهرزاد او را به فڪر فرو برد.
شاےد دوستت دارم چند سال پیشش دروغ نبوده اما..اما او هر ڪار ڪه مے ڪرد نمے توانست مهرزاد را دوست داشته باشه.
وقتی او گفت حق من بود ڪه ڪتک بخورم اشک در چشمان حورا حلقه زد.
یاد ڪتک ها و تهمت هایے ڪه مے خورد افتاد. یاد بے خودے سیلے خوردن و حبس ڪردن در انبارے و هزاران خاطره دردناک دیگر.
وقتی شنید ڪه مهرزاد سعیدے را آن طور جسورانه رد ڪرد و از خانه بیرون زد، خیلے خوشحال شد و در میان اشک هایش لبخند زد.
خداراشکر ڪه یڪے هوایش را داشت و به او اهمیت مے داد.
خداراشڪر ڪه دیگر قضیه ازدواجش منتفے مے شد.
حاضر بود تا پایان عمرش در این خانه تحقیر شود اما به خانه آن مرد ۴۰ساله نرود.
حتم داشت او را براے ڪنیزے مے خواهد نه همسری.
در خانه ڪه بسته شد، حورا به در اتاقش تڪیه داد و هوفے ڪشید.
مهرزاد رفت اما..داد و بیدادے در خانه راه افتاد ڪه خدا مے داند.
_زندی تو از فردا اخراجی.
_آقا.. آقاے سعیدے خواهش مے ڪنم نفرمایین. بنده.. بنده از طرف پسر بیشعورم از شما.. عذر میخوام. جوونے ڪرده، خامے ڪرده، ڪله شقه.
شما ببخشینش تروخدا. من.. من زن و بچه دارم پس خرجشون رو از ڪجا بیارم بدم؟
_از همون ده ڪوره اے ڪه پسر بے ادبت رو اونجا بزرگ ڪردی.
مرےم خانم با التماس گفت:آقای سعیدی.. خواهش مے ڪنم بخاطر من،بخاطر دخترام این ڪارو نڪنین.
ما رو بیچاره نڪنین آقا..
زنی ڪه تا دیروز صدایش روے همه بلند بود، حالا داشت التماس مے ڪرد به مرد غریبه اے تا شوهرش را اخراج نڪند.
حورا روے تختش نشست اما صداے آن ها هنوز به گوشش مے رسید.
_من.. اگرم ببخشمت بخاطر زن و بچته. دیگه نبینم این پسر بے چشم و روت رو تو شرڪت. فهمیدی؟
_بله آقا حتما.
_اون دختره ترشیده هم باشه براے خودتون. ادب و تربیت نداره تو صورتم نگاه ڪنه وقتے باهاش حرف میزنم.
حورا با اعصاب خوردے چشمانش را روے هم فشرد و مثل همیشه خود خورے ڪرد.
نگران مهرزاد بود. یعنے آن وقت شب ڪجا رفته بود؟
او از ڪودڪے مانند برادرش بود نه چیز دیگر.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌳💓🌳💓🌳💓🌳💓🌳
💚🍁💚🍁💚🍁💚🍁💚
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_هشتم
آن شب خداراشڪر مزاحم حورا نشدند ولے صبح زود، مریم خانم باز هم بدون اجازه وارد اتاقش شد و پتو را از رویش ڪشید
_پاشو دختره پررو. تا لنگ ظهر میگیره مے خوابه طلبڪارم هست.
حورا با ترس از خواب پرید و گفت:چی..چی شده؟من چے ڪار ڪردم؟
_هیچی فقط پسرمو نمیدونم با چه حیله اے عاشق خودت ڪردے و از خونه فرارے دادی.
شوهرمم از ڪار بے ڪار ڪردے خوب شد باز من و دخترام بودیم ڪه اجازه بده برگرده سر ڪار.
_من.. زن دایے من مقصر نیستم. من ڪه..
_تو چی؟از همون اول بد قدم و نحس بودے. نباید راهت مے دادم تو خونه ام.
حالا هم بیدار شو خونه رو تمیز ڪن شب مهمونے داریم.
فقط خدا ڪنه مهرزاد برگرده مگر نه حسابتو بدجور مے رسم.
حورا با ناچارے از جا بر خواست و تمیز ڪردن خانه را شروع ڪرد.
خدا راشڪر فردا امتحان نداشت مگر نه به درس خواندن نمے رسید.
نماز مغرب و عشا را با ڪمر درد خواند ڪه بالاخره مهرزاد پیداش شد اما بدون این ڪه با ڪسے حرف بزند به اتاقش رفت و در را بست.
می دانست شب باید در اتاق باشد و بیرون نیاید.. مانند همیشه.
اما ڪمے نگران مهرزاد شده بود. با حرف هاے دیشبش بیشتر حس برادرے به او پیدا ڪرده بود.
برادری ڪه همه جوره هواے خواهر ڪوچڪس را داشت.
اما نمے دانست مهرزاد چقدر از این طرز تفڪر بیزار بود ڪه حورا او را مثل برادرش ببیند.
#نویسنده_زهرا_بانو
💚🍁💚🍁💚🍁💚🍁💚
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞
#رمان_حورا
#قسمت_بیست_و_نهم
روز ها از پے هم میگذشتند و حورا باز هم همان دختر مظلوم و بے گناهے شده بود ڪه این بار بیشتر به او آزار مے رساندند.
علاوه بر مریم خانم، مونا هم اضافه شده بود و به او طعنه میزد یا براے ڪار هایش حورا را جلو مے انداخت.
مدتی بود ڪه حورا از مهرزاد خبرے نداشت و او را نمے دید اما..اما نمے دانست هر روز مهرزاد دم دار دانشگاه انتظار او را مے ڪشد.
مشغول درس خواندن براے آخرین امتحانش بود ڪه باز صداے مونا بلند شد.
_مامان چرا مانتو سفیدم اتو نداره؟ حالا من با چے برم دانشگاه؟
حورا لبخند ڪوچڪے زد و با خود گفت:دانشگاه؟؟ چند ماهه به بهانه دانشگاه جاهاے دیگه میره.
_باز این حورا اتو نڪرده لباسا رو.
حورا..حورا.. حورا..
همه تقصیر ها گردن حورا بود.
اصلا ڪاش به دنیا نمے آمد و این همه سختے و ذلت نمیدید.
در اتاق باز شد و مونا با عصبانیت وارد شد.
_باز نشستے دارے درس میخونے؟ چے بهت میرسه با این همه درس خوندن؟پاشو یڪم ڪمک حال باش نمے بینے مامان چقدر ڪار داره.
تو یڪم ڪمک ڪن منم ڪه همش دانشگاهم.
حورا لبش را به دندان گرفت و با خود زمزمه ڪرد:ڪلاس پیلاتس و شنیون مو و ڪاشت ناخنم شد ڪار؟
_چی گفتی؟
_هیچی..
مانتو چروڪش را پرت ڪرد طرف حورا و گفت:تمےز اتوش ڪن. اونم زود ڪار دارم مے خوام برم.
مونا ڪه رفت حورا چشمش به ساعت اتاقش افتاد.ساعت۵بعد از ظهر ڪلاس ڪجا بود؟
اتو ڪوچڪش را از ڪمد درآورد و مانتو مونا را اتو ڪرد.
به چوب لباسے آویخت و گذاشت سر جالباسی.
دوباره ڪتابش را به دست گرفت و آرزو ڪرد دیگر ڪسے مزاحمش نشود چون امتحان سختے بود.
امتحان روز بعدش را به خوبے داد اما حس برگشتن به خانه را نداشت.
خواست به هدے پیشنهاد بیرون رفتن بدهد ڪه او را پیدا نڪرد.
بنابراےن بے هدف در خیابان راه افتاد تا اینڪه به پارک ڪوچڪے رسید.
تصمےم گرفت ڪمے در آنجا بماند تا وقت بگذرد. مے دانست ڪه وقتے برسد خانه توبیخ مے شود اما برایش دیگر مهم نبود.
پسر بچه ڪوچڪے در آنجا بود ڪه اصرار داشت حورا از او چیزے بخرد.
_خانم یه فال بخر.. جوراباے قشنگے دارم..آدامسم دارم خانم.
_بےا عزیزم یه فال بده بهم. بزار ببینم آیندم چے مے شه هرچند امیدے بهش ندارم.
_خاله شما ڪه خیلے خوشگلے، تازشم چادرے هستے خدا دوست داره.
_ممنون گلم بیا ڪنارم بشین.
پسرڪ ڪنار حورا نشست و فالے ڪه مرغ عشق روے شانه اش برداشته بود را به دست حورا داد.
_ایشالله ڪه خوب باشه خاله جون.
حورا آرام او را باز ڪرد و خواند...
#نویسنده_زهرا_بانو
🌺💐🌺💐🌺💐🌺💐
💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧💞
#رمان_حورا
#قسمت_سی_ام
"مدامم مست مے دارد نسیم جعد گیسویت
خرابم میڪند هر دم فریب چشم جادویت
پس از چندین شڪیبایے شبے یارب توان دیدن
ڪه شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت
سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
ڪه جان را نسخه اے باشد ز لوح خال هندویت
تو گر خواهے ڪه جاویدان جهان یڪسر بیارائی
صبا را گو ڪه بردارد زمانے برقع از رویت
دگر رسم فنا خواهے ڪه از عالم براندازی
بر افشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت
من و باد صبا مسڪین دو سر گردان بے حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوے گیسویت
ز هے همت ڪه حافظ راست از دینے و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش بجز خاک سر ڪویت"
حورا به روبرویش خیره شد و لبخندے زد.
_خب حالا معنیش چے میشه خاله؟
حورا با لبخند خواند:انسانی صبور و با حوصله هستے و براے رسیدن به مقصود آهسته و پیوسته پی
ش مے روے و این یڪے از بهترین محاسن توست. گرچه همت والاے تو شایسته تحسین است اما بدان وقتے مسیر حرڪت به سوے هدف را مشخص ڪردے باید از انجام ڪارهاے بے حاصل ڪه تنها وقت را تلف مے ڪند بپرهیزے و به واجبات بپردازی.
_خب دیگه جوابتم گفت این فاله.
_ممنون عزیزم. من باید برم ڪارے نداری؟
پسرڪ خندید و آدامس ڪوچڪے به دست حورا داد.
_اینم مال شما خاله جون.
حورا پول فال را حساب ڪرد و با خداحافظے از پسرک دور شد.
#نویسنده_زهرا_بانو
💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧
🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀
#رمان_حورا
#قسمت_سی_و_یکم
و حورا تنها چیزے ڪه مے خواست، خلاص یافتن از آن وضعیت بود.
زندگی در خانه دایے اش برایش حڪم زندان را داشت.
وقتی به خانه رسید، با مهرزاد روبرو شد و به سلام ڪوچڪے اڪتفا ڪرد و رفت داخل خانه.
_حورا خانم؟ ڪارتون دارم.
حورا بدون آن ڪه برگردد، آرام گفت:مامانتون میبینه ناراحت میشه. بزارین اینجوری...
_مامان نیست.
حورا چرخید سمت مهرزاد و سرش را پایین انداخت.
_حورا خانم میشه انقدر از من خجالت نڪشین و سرتون پایین نباشه؟
_خجالت نیست...
_آره میدونم حیاست. اما من صحبت خیلے جدے دارم.
_چے؟ بفرمایید.
مهرزاد بے قرار بود و نمے دانست این مسئله را چگونه مطرح ڪند.
دوست نداشت حورا جا بخورد یا جواب منفے بدهد. براے همین با مقدمه چینے، گفت:حورا خانم شما خیلے دختر پاک و مهربونے هستین. تو این خونه هم سختے زیاد ڪشیدین هممون مے دونیم.
راه چاره رهایے یافتنتون از این خونه هم فقط..فقط ازدواجه.
حورا با تعجب لحظه اے به مهرزاد خیره شد.
تا به حال او را از نزدیک ندیده بود.
موهای قهوه اے مجعد، چشمان میشے رنگ و بینے و لب هایے مردانه. اما بدون ریش و سیبیل.
حورا، لبش را به دندان گرفت و سرش را باز هم پایین انداخت.
_برای اولین بار نگاهم ڪردے اما...
ڪمی به صورتش دستے ڪشید و سپس گفت:بیخیال.. خلاصه ڪه با ازدواج ڪردن راحت میشی.
_خب؟
_سعیدی هم ڪه آدم نبود.. ببین حورا بزار راحت باشم خیلے سخته جلو تو حرف زدن.
حورا عقب تر رفت و گفت:بفرمایین.
_حورا من اون حرفے ڪه چند سال پیش بهت زدم دروغ و هوس نبود. حقیقتے محض بود ڪه هنوزم پابرجاست. ازت مے خوام بهم اعتماد ڪنی.
حورا ڪمے جا خورده بود اما گفت:چ..چی؟
_اعتماد ڪن حورا. من تو رو از این خونه مے برم. مطمئن باش و بهم اعتماد ڪن تا ببینے چطور همه چے رو درست میڪنم.
#نویسنده_زهرا_بانو
🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀🌧🍀
🌧🌻🌧🌻🌧🌻🌧🌻🌧
#رمان_حورا
#قسمت_سی_و_دوم
حورا به خودش امد و محڪم گفت:که بعدش با هم ازدواج ڪنیم؟
مهرزاد دست پاچه شد و گفت:خب..اره.
_من چند تا سوال داشتم.
_بپرس.
_شما شغل دارین؟ خونه دارین؟ درآمد دارین؟ میخوام بدونم براے تشڪیل زندگے چقدر آمادگے دارین؟ اصلا جرات اینو دارین ڪه جلو خانوادتون بایستین و بگین من..من حورا رو دوست دارم.
میتونےن دست منو بگیرین و از این خونه ببرین؟
از اینجا ڪه منو بردین ڪجامیبرین؟ جایے براے زندگے ڪردن دارین؟
مهرزاد دستش را بالا آورد و گفت:بسه.. فهمیدم چقدر بدبخت و بیچاره ام و هیچے از خودم ندارم. اما جلو پدر و مادرم میتونم وایستم و شما رو ببرم. جرات این یڪیو چند وقته پیدا ڪردم.
حورا با لبخند ملیحے گفت:اما.. اما من همچین ڪاریو ازتون نمیخوام. پدر و مادر هرچے باشن براتون زحمت ڪشیدن. درست نیست ڪه بخواین تو روشون وایستین و جسارت ڪنین.
_زحمتےم نڪشیدن برام ڪه بخوام سرشون منت بزارم.
_به دنیا آوردنتون، بزرگ ڪردنتون، خرج ڪردن براے مدرسه و تحصیل، خورد و خوراک و غذا و خیلے چیزاے دیگه.
اینا همه زحمتاے پدر و مادر شماست.
نادیده گرفتنشون اصلا در شان شما نیست. بعدشم من.. من قصد ازدواج ندارم.
فعلا تو این خونه راحتم.
_راحت؟!هه به یڪے بگو ڪه ندونه عزیز من. خواهش میڪنم رو حرفام فڪر ڪن.
_من جوابم همینے ڪه هست.
_دلےل منطقے بیار حورا. خواهش میڪنم.
نڪنه.. نڪنه علاقه اے به من نداری؟
حورا چرخید سمت در و زیر لب آرام گفت:نه.. ندارم.
دیگر نماند و رفت. به اتاقش ڪه رسید نفس راحتے ڪشید. مهرزاد باید مے فهمید ڪه حورا به او علاقه اے ندارد. نباید امیدوار مے شد و به او دلخوشے مے داد.
چند روز دیگر ڪه اعلام نتایج امتحانات بود، حورا لیسانے رشته دومش را میگرفت.
نتاےج ڪنڪور ڪه آمد،حورا خوشحال شد ڪه روانشناسے در یک دانشگاه دولتے قبول شده بود. حال هم مے خواست لیسانس مشاوره اش را بگیرد.
زندگی خودش ڪه خوب نبود براے همین دوست داشت با خواندن روانشناسے و مشاوره، زندگے مردم را خوب ڪند.
فاطمےه شروع شده بود اما هربار براے رفتن به حسینیه، مے ترسید دایے اش قبول نڪند. باید امشب با او مطرح مے ڪرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
📚
🌹🌧🌹🌧🌹🌧🌹🌧🌹
#رمان_حورا
#قسمت_سی_وسوم
شب اول وقت قبل از شام به اتاق دایے اش رفت و روے صندلے نشست.
_خیالت راحت حورا جان به زن داییت گفتم بهت ڪار نداشته باشه.
_نه دایے من میخوام درباره یک چیز دیگه اے باهاتون حرف بزنم.
عینڪ طبے اش را از چشمش برداشت و روے میز گذاشت.
_میشنوم.
—فاطمےه شروع شده دایی. میخوام برم حسینیه شبا.اومدم ازتون اجازه بگیرم.
_ڪاش میتونستے مریمم باخودت ببری.
_من ڪه از خدامه اما ایشون با من جایے نمیان.از من خوششون نمیاد. حقم دارن من جاشونو تو خونه تنگ ڪردم.باعث زحمتتونم.
آقا رضا سرش را گرفت و زیر لب چیزے گفت. ڪاش مے توانست ڪمے مرحم راز دخترخواهرش باشد.
_حورا جان من..
_ایرادی نداره دایے جان من عادت ڪردم. شما هم مثل همیشه زندگے عادیتون رو ادامه بدین.
آقا رضا برخواست و گفت:باشه برو اما شب زود برگرد.
_چشم. میتونم مارالم با خودم ببرم؟
_فکر نڪنم مریم بزاره. باهاش صحبت میڪنم خبر میدم
_ممنون. مزاحمتون نمیشم فعلا.
از اتاق دایے اش بیرون آمد و به آشپزخانه رفت و در نبود زن دایے، شام را درست ڪرد و سپس به اتاقش رفت تا براے شب آماده شود.
شلوار لے مشڪے و مانتو مشڪے دخترانه اش را پوشید. روسرے ساتن خاڪسترے اش را روے سرش محڪم ڪرد و با برداشتن چادر و ڪیفش بیرون رفت.
آقا رضا مشغول چاے خوردن بود. به حورا نگاهے ڪرد و سرش را به علامت منفے تڪان داد.
اےن یعنے حورا باید تنها به حسینیه مے رفت.
با خداحافظے ڪوچڪے از خانه خارج شد و سمت حسینیه سر ڪوچه حرڪت ڪرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
📚
🌐🍀🌐🍀🌐🍀🌐🍀🌐
#رمان_حورا
#قسمت_سی_و_چهارم
وارد هیئت ڪه شد عطر عجیبے به مشامش رسید. یک فضاے خاص بود ڪه با وارد شدنت دلت آرام میگرفت.
از همان ابتدا قطره هاے اشک یڪے یڪے قل خوردند روے صورت مهتابے حورا.
قطره هایے ڪه هر ڪدام غم و اندوه بزرگے را در خود داشت.
صدای نوحه خوان از پخش بلندگو مے آمد و همه را غصه دار میڪرد.
حورا مقابل پرده حضرت زهرا ایستاد و دست ادب به سینه گرفت.
_ےا فاطمه الزهرا خودت زندگیمو درست ڪن. میدونے چقدر درد دارم تو این سینه.. خودت یه ڪارے بڪن قسم به بزرگے نامت ڪه خیلے محتاجم به نگاهے از شما.
بعد همانطور ڪه اشک هایش را پاک میڪرد وارد حسینیه شد و گوشه اے نشست.
ڪتاب دعایے برداشت و تک تک دعاهایے ڪه میخواست را خواند.
سخنرانی ڪه تمام شد،نوحه خوان روضه را شروع ڪرد.
آن چنان دردناک و سوزناک مے خواند ڪه هر شنونده اے گریه و ناله سر مے داد.
دل حورا شڪست. با خود گفت:خدایا.. میشه به منم یک نگاهے ڪنے. من دیگه از این زندگے خسته ام. ڪسے رو ندارم باهاش دردودل ڪنم. ڪسیو ندارم ڪه بهم محبت ڪنه. ڪسیو ندارم ڪه سرمو بزارم رو
شونه اش و هق هق ڪنم.
خودت ڪه میبینے حال و روزمو.
به حق همین شب عزیز قسمت میدم خدا... منو خلاص ڪن از این زندگے ڪه از اول تا همین حالا جز شب هایے ڪه پیش توام روے خوشے بهم نشون نداده.
مهرزادم ڪارے ڪن فراموشم ڪنه. من به دردش نمے خورم. نمے تونه رو پاے خودش وایسته و مستقل بشه. از همه مهم تر... تو رو باور نداره.
من بنده تو ام خدا. همیشه دست نیازم به سوے تو دراز بوده. دست خالے برم نگردون از مجلس بے بے فاطمه زهرا.
حاجتمو بده..
گرےه مے ڪرد و با خدا حرف مے زد.
آخر مجلس بود و وقت دعا. بعد از همه دعاهایے ڪه روضه خوان گفت، زمزمه ڪرد: خدایا آخر و عاقبتم رو به خیر ڪن.
با یک الهے آمین همه بلندشدند تا از حسینیه خارج شوند. حورا آخر از همه خارج شد و دید ڪه دارند غذا مے دهند.
پرس غذاے خود را ڪه از بویش میتوانست تشخیص بدهد ڪه قیمه است، از دست پسرک جوانے گرفت و راه افتاد سمت در خروجی.
اما ڪمے مڪث ڪرد و دوباره برگشت سمت حسینیه.
همان پسرے ڪه غذاها را تقسیم مے ڪرد، با دیدن حورا در آن وضع لبخندے زد و محو او شد.
_یعنی چقدر مشڪل داره ڪه این جورے مثل ابر بهار گریه مے ڪنه؟
حورا باز دیگر خواسته خود را از خدا خواست و به سمت خانه به راه افتاد.
"ڪاش خدا ڪمے مرا ببیند. خب چه مے شود؟
مگر من سهمے از این دنیا ندارم؟
مگر من چه قدر چیزے مے خواهم ڪه اینگونه دنیا با من لج مے ڪند؟
خدایا.. دنیایت به اندازه قلب یک گنجشک ڪوچک است. هیچڪس به آرزوهایش نمے رسد."
#نویسنده_زهرا_بانو
🌐💞🌐💞🌐💞🌐💞🌐
#رمان_حورا
#قسمت_سی_و_پنجم
ساعت۱۱بود ڪه حورا وارد خانه شد.
صدای مریم خانم بلند بود.
حورا زیر لب گفت:باز شروع شد.
_اےن دختره ڪجا گذاشت رفت این وقت شبے؟ ماشالله تو هم خونسردے اجازه دادے بره. معلوم نیست ڪدوم گورے میره با ڪیا میگرده ڪه انقدر پررو شده.
تو هم به جاے اینڪه جلوشو بگیرے تشویقش مے ڪنے بره.
آفرےن باریڪلا. فردا تو در و همسایه حرف درمیارن میگن حورا خانم تا نصفه هاے شب تو ڪوچه خیابون پلاسه.
آقا رضا گفت:هےس بسه دیگه مریم چقدر بلند حرف مے زنے. زشته..
_زشت دختر جوونه ڪه شب تو خیابون معلوم نیست چه غلطے مے ڪنه.
حورا خواست برود، خواست جوابے بدهد، خواست حرف هاے دلش را ڪه در این چندین و چند سال روے دلش مانده است را بزند اما.. فقط صبر ڪرد.
دستانش رو مشت ڪرد و فشار داد. حرفے نزد و سر جایش ایستاد.
ناگهان صداے مهرزاد را شنید ڪه مانند همیشه به طرفدارے از او آمده بود.
_چه خبرته مامان؟ مثل این ڪه یادت رفته دختر خودته ڪه تو خیابونا میچرخه نه حورا.
سپس رو ڪرد به پدرش و گفت:چرا وایستادین نگاه میڪنین؟ باید بزارین مثل همیشه زنتون هر چے از دهنش درمیاد به حورا بگه؟
مرےم خانم باز به صدا درآمد:چته تو مهرزاد؟ انقدر از این دختره طرفدارے نڪن. دختر بے ننه بابا ڪه طرفدارے نمے خواد.
_حورا بے مادر و پدره اما یڪیو داره ڪه خیلے دوسش داره. اونم حورا رو دوست داره. انقدر دوسش داره ڪه تا الان هواشو داشته و علاقه حورا هم بهش ذره اے ڪم نشده.
انقدر دوسش داره ڪه بهش این همه صبر و آرامش داده تا شما و حرفاتون و جهنمے ڪه تو این خونه براش درست ڪردین رو تحمل ڪنه.
_حرفای جدید میزنے مهرزاد. ببینم نڪنه این دختره رو...
_آره مامان دوسش دارم. مگه دوست داشتن جرمه؟ اونم دوست داشتن دختر پاک و معصومے مثل حورا.
مرےم خانم این دفعه جوش آورد و به حالت جیغ گفت:خاڪ بر سرم شد. وااااے خدا بیچاره شدم بدبخت شدم.
آقا رضا زیر بغل همسرش را گرفت و او را از زمین بلند ڪرد.
مرےم خانم همچنان گریه مے ڪرد و مانند ڪسے ڪه عزیزش را از دست داده شیون مے ڪرد.
دختر ها از اتاقشان بیرون آمدند و به سمت مادرشان رفتند.
_دیدی مهرزاد؟ از اخر ڪار خودتو ڪردے ببین مامان به چه روزے افتاد از دست تو!
مهرزاد با پوزخند گفت:هه تو یڪے دیگه حرف مراعات و اینا رو نزن. باید بیام از خیابونا جمعت ڪنن.
_خجالت بڪش مهرزاد.
سمت برادرش حمله ڪرد ڪه پدرش جلویش را گرفت.
_بی غیرت بے آبرو.. برو با اون دختره امل ڪه لیاقتت همونه
#نویسنده_زهرا_بانو
📚
🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐🌧🌐
#رمان_حورا
#قسمت_سی_و_ششم
_اون املے ڪه میگے لیاقتش از تو هم بیشتره. اون دختر پاڪه، معصومه، مثل آب زلال میمونه. دستش به نامحرم نخورده. موهاشو نامحرم ندیده اونوقت تو.. تو دارے مشخص میڪنے ڪے لیاقتش بیشتره ڪے ڪمتر؟
مرےم خانم همچنان عجز و ناله مے ڪرد.
_خدا لعنتت ڪنه پسر ڪه همه آرزوهام رو به باد دادے. همه رویاهایے ڪه برات داشتم رو نابود ڪردے. اے خدا مگه من چه گناهے به درگاهت ڪردم ڪه پسر من باید عاشق این دختره بے همه چیز بشه؟
مهرزاد عصبے شد و بلند گفت:بسه دیگه مامان هے من هیچے نمے گم. حورا رفته حسینیه شباے فاطمیه است.
اگه با تنها رفتنش مشڪل دارین از فرداشب باهاش میرم.
مونا باز دخالت ڪرد:تو ڪه نمازم نمیخونے فاطمیه ات چیه؟
_میرم مراقب حورا باشم شما فضولے نڪن. الانم خودتونو جمع ڪنین حورا بیاد ببینه زشته.
مهرزاد به سمت در خانه حرڪت ڪرد ڪه با حورا برخورد.
حورا بدون آن ڪه نگاهے به او بیندازد همان طور بهت زده وارد خانه شد و به دایے و زن دایے و دختر دایے هایش خیره شد.
_حورا؟؟ ڪی.. ڪے اومدی؟
حورا پاسخے نداد.
_چی شنیدے حورا؟
_همه چیزایے ڪه باید میشنیدم شنیدم.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌐🌻🌐🌻🌐🌻🌐🌻🌐
#رمان_حورا
#قسمت_سی_و_هفتم
مهرزاد جلوی حورا ایستاد و من من کنان پرسید:حورا جان ببین بزار برات توضیح بد..
حورا دستش را به علامت ایست جلوی صورت حورا گرفت و گفت:خواهش میکنم..
از مهرزاد رد شد و جلوی خانواده دایی اش ایستاد. با بغضی که همچنان در گلویش مانده بود، بریده بریده گفت: زن دایی جان.. من اگه... اگه جای دیگه ای.. جز اینجا داشتم... حتما میرفتم و... مزاحمتون نمی شدم... از ... از امروزم... میگردم دنبال خونه.
خیالتون راحت باشه... زیاد منو تحمل... نمی کنین اما.. اما میخوام اینو بگم که... من به شما... بدی نکردم.
هیچ بدی به هیچ کسی نکردم. نمیدونم چرا دارین با من این طوری رفتار می کنین.
من تو دنیا بعد خدا... شما رو داشتم. اما شما هم برای من هیچوقت مثل مادر وپدر نبودین.
من چی می خواستم مگه؟ یکم محبت مادرانه.. حمایت پدرانه.. اما شما اینا رو از من که هیچی از مهرزادم محروم کردین.
چرا؟ چون همیشه از من دفاع می کرد.
برگشت سمت مهرزاد و گفت:آقا مهرزاد از این به بعد من و شما فقط و فقط دختر عمه پسر دایی هستیم و جز این من به هیچ چشمی بهتون نگاه نمی کنم.
بهتره برگردین سر زندگی خودتون و منو فراموش کنین.
تا مهرزاد خواست حرفی بزند، حورا انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت:نزارین حرمت ها شکسته بشه لطفا. من از اول هم به چشم برادر بهتون نگاه می کردم. همین و بس.. پس لطفا تمومش کنین. منم زیاد اینجا نمی مونم.
باز برگشت سمت خانواده آقا رضا و گفت:ببخشید اگه تو این سال ها مزاحمتون بودم.
با بغض برگشت به اتاقش و دیگر نتوانست و بغض را شکست. شروع کرد به گریه کردن اما روی تخت نشست و بالش را روی صورتش محکم فشرد تا صدای گریه اش را نشنوند.
تا ضعفش را نبینند.
فقط خدا می دانست و خودش. دلش شکسته بود و برای مظلومی و بی کسی خودش می سوخت.
آن شب کم گریه نکرده بود که باز هم داشت گریه می کرد.
چشمانش می سوخت و سرش هم حسابی درد می کرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐
#رمان_حورا
#قسمت_سی_و_هشتم
دیگر صدایی از بیرون نیامد و انگار همه خوابیدند.
حورا بیرون رفت و قرص مسکنی خورد و خوابید. خواب های آشفته می دید و هی از خواب می پرید.
نمی دانست این ذهن آشفته از چیست اما دیگر خوابش نبرد. روی تختش نشست و پاهایش را درون شکمش جمع کرد.
پتو را دور خودش پیچاند و زل زد به دیوار.
"بعضی وقتا خیلی آدما نمیدونن حالشون چطوریه
انگار ک خالی ان
ی حس تهی بودن
تهی بودن از فکر کردن
تهی بودن از زندگی کردن
تهی بودن از همه چی
طوری ک حتی خودتم نمیدونی چت شده
وقتیه ک دلت اونقد زمان میخاد
ک بشینی ی دل سیر گریه کنی
اشک بریزی
داد بزنی
درد دل کنی
ولی فقط با یه دیوار گچی"
صبح زود بیدار شد و شال و کلاه کرد تا برود حرم. می خواست مدتی تنها باشد و حسابی زیارت کند.
با اتوبوس به حرم رسید و داخل رفت. کتاب دعا و مهری برداشت و به گوشه ای از صحن رفت و نشست روی زمین.
شروع کرد به خواندن زیارت نامه و بعد همنماز زیارت خواند.
وسیله ای نداشت برای همین راحت به داخل صحن رفت و خود را به ضریح رساند.
دستش که به ضریح امام رضا رسید، اشک هایش جاری شد.
سرش را به ضریح چسباند و با امام رضا حرف زد. آن قدر گریه کرد و دعا کرد که خانم های پشت سرش اعتراض کردند.
او همخود را عقب کشید و رفت.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌧💞🌧💞🌧💞🌧💞🌧
#رمان_حورا
#قسمت_سی_و_نهم
از ضریح دور که می شد زیر لب زمزمه می کرد.
_یا امام رضا دیگه بقیه اش با خودت.
از صحن بیرون رفت و بعد از خواندن نماز ظهر به صورت جماعت از حرم بیرون رفت.
جلوی در خروجی حرم، پیرمردی را دید که با وسایل هایی که دستش بود عصا زنان از حرم خارج م
ی شد.
کنارش ایستاد خواست چیزی بگوید که دید پیرمرد هم اشک از چشمانش جاری است.
صورت پینه بسته اش بسیار مهربان به نظر می رسید.
دستان چروکیده اش را روی چشمانش کشید و گفت:یا امام رضا
خودت یک نگاهی به ما بکن. پسرومو شِفا بده. دلش تنگه حرمه آقا.
اشک هایش بیشتر شد و دل حورا را سوزاند.
_یا ضامن آهو ضامن ما هم باش آقا.
آقا ما رو پیش مادرت ضمانت کن. شبای فاطمیه است مادرت بین دیوار و دره.
قسمت مدوم به پهلوی شیکسته مادرت پسرومه شفا بده.
روی زمین نشست و به سجده افتاد.
حورا هم همزمان برای درد این پیرمرد دعا می کرد و اشک می ریخت.
خم شد و پلاستیک وسایلش را برداشت.
_پدر جان بلند شین.
پیرمرد به سختی بلند شد و به عصایش تکیه داد.
_دختروم تو هم برا پسروم دعا کن.
_دعا کردم پدر جان. خونتون کجاست؟
_بلوار طبرسیه نزدیکه بابا جان.
_بیاین من میبرمتون وسایلتون سنگینه.
_نه نمخه باباجان خودوم مروم.
از لهجه شیرین این پیر مرد کلی ذوق کرد و بیشتر خواست با او باشد.
_نه پدرجان همراه من بیاین.
وسایلش را گرفت و با پیرمرد قدم زنان از حرم بیرون آمدند.
جلوی حرم حورا تاکسی گرفت و پیر مرد را جلو نشاند.
خودش هم عقب نشست و به راننده گفت اول به محل زندگی پیرمرد برود.
با رسیدن به خانه اش با اصرار پیرمرد به داخل خانه رفت.
خانه کوچک و قدیمی داشت که همه جایش خراب شده بود.
حال کوچک و ساده با پشتی های قرمز پر شده بود و وسط حال میز کرسی خوشگلی گذاشته شده بود.
اتاق کوچکی هم کنار خانه بود که درش بسته بود.
پیرمرد به حورا گفت بنشیند و خودش رفت داخل اتاق و برگشت.
_پسروم رو تخت افتاده. پنج سالی مشه که فلج شده و افتاده گوشه خنه.
در چشمان دریایی اش اشک حلقه زد.
_پدر جان خودتون رو ناراحت نکنین خوب میشن ان شالله.
دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت:ان شالله به امید خودش.
چای جوشیده ای به اصرار پیرمرد خورد و عزم رفتن کرد.
_کجا بابا جان بمون خب پیش ما.
_نه ممنونم باید برگردم نگرانم میشن.
لحظه آخر به پیرمرد گفت:شما دلتون پاکه برای منم دعا کنین.
سپس با خداحافظی از خانه خارج شد. برگشت سمت پنجره ای که اتاقش انجا بود و با دیدن پسر جوانی روی تخت که زل زده بود به سقف قلبش تیر کشید و از ته دل خواست خدا او را شفا دهد.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌐💫🌐💫🌐💫🌐💫🌐
#رمان_حورا
#قسمت_چهلم
آن روز به سختی با بی محلی مریم خانم مواجه شد اما برایش عادی شده بود. می دانست به خاطر دیر کردنش عصبی است اما نفهمید چرا به او چیزی نگفت یا تهدیدی نکرد.
شاید آقا رضا به او گفته بود که کاری به کارش نداشته باشد.
ظهر ناهار نخورد تا شب بتواند شام هیئت را بخورد. شام دیشبش هم گذاشته بود داخل آشپزخانه و دیگر به سراغش نرفته بود.
قصد داشت آن شب با مارال به حسینیه برود اما می دانست مادرش اجازه نمی دهد.
چند روز دیگر نتایجش می آمد و نزدیک عید جشن فارق التحصیلیشان بود.
آن شب هم تنها به حسینیه رفت اما فهمید که مهرزاد به دنبالش آمده و مراقبش است.
بعد تمام شدن هیئت و بیرون رفتن از قسمت خواهران، مهرزاد را دید که با همان پسری که دیشب غذا پخش می کرد گرم گرفته بود و انگار سال ها بود هم دیگر را می شناختند.
جلو رفت تا غذا را بگیرد اما با شنیدن اسمش از زبان مهرزاد ایستاد و سمت آن ها قدم برداشت.
به جفتشان سلام کرد و مهرزاد رو به پسر گفت:امیر مهدی جان ایشونم حورا خانم هستن دختر عمه من که با ما زندگی می کنند.
حورا لبخند کمرنگی زد و نگاه گذرایی به امیرمهدی انداخت.
فقط چفیه اش را دید که دور گردنش پیچانده بود و ریش های روی صورتش که او را هیئتی نشان می داد.
سپس به حورا گفت:حورا جان ایشونم امیرمهدی داداش دوستم هستن.
امیرمهدی و حورا با هم گفتند:خوشبختم.
_خب حورا جان بریم. امیرجان خوشحال شدم دیدمت داداش.
امیرمهدی دستش را روی شانه مهرزاد کوبید و گفت:قربانت منم خوشحال شدم. برو خدا به همراهت.
_سلام به داداش برسون. فعلا خداحافظ.
_یا علی مدد.
سپس به حورا نگاه کوچکی انداخت و گفت:خدانگهدار.
_خداحافظ.
با مهرزاد هم قدم شد در صورتی که اصلا دوست نداشت. خوشش نیامده بود که جلوی امیر مهدی، مهرزاد به او حورا جان گفته بود.
از صمیمیت او خوشش نمیامد. کاش این را بفهمد
#نویسنده_زهرا_بانو
📚
🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐🌼🌐
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_و_یکم
وسط کوچه حورا چرخید سمت مهرزاد و گفت:چرا با من صمیمی حرف میزنین؟
مهرزاد متعجب نگاهش کرد و گفت:چ..چی؟
_من خوشم نمیاد از این حورا جان گفتنای شما. خوشم نمیاد منو به برادر دوستتون معرفی می کنین؟ این کارا چه دلیلی داره؟!
_مگه..کار بدی کردم؟
_بله خیلی.. دلیلی نداره منو به ایشون معرفی کنین.
_امیر مهدی اصلا از اون پسرا نیست. هیئتی و مسجدیه بچه خوبیه.
_خوب بودنش دلیل بر این نیست که شما منو به ایشون معرفی کنین و هی حورا جان حوراجان صدام کنین.
من مثل دخترای دیگه نیستم که با جان گفتن شما خوشحال بشم.
من تو خانواده شما فقط یک مزاحم به حساب میام و دوست ندارم برخلاف نظر پدر و مادرتون با من خوب برخورد کنین و تظاعر کنین که منو دوست دارین.
_تظاهر؟؟؟
_حالا هرچی... من دوست داشتن شما رو نمی خوام. نمی خوام کسی دوستم داشته باشه.
باز بغض بر گلویش چنگ زد.
_می خوام مثل همه این سال ها تنها بمونم و کسی بهم ابراز علاقه نکنه.
تا مهرزاد خواشت حرفی بزند، حورا گفت:آقا مهرزاد خواهش می کنم بیشتر از این نفرین مادرتون رو دنبال خودم و خودتون نکشین.
سپس به راه افتاد و تا خانه دوید. با کلید در را باز کرد و داخل شد.
برق ها خاموش بود. خودش را به اتاقش رساند و غذایش را روی میز تحریر گذاشت.
آن شب حس کرد چقدر تنهاست اما وقتی یاد خدا افتاد خودش را سرزنش کرد و قول داد به تنهایی فکر نکند تا خدا را دارد.
صبح باز دلش می خواست به حرم برود اما حوصله تحمل اخم های مریم خانم را نداشت.
غذای دیشب را برای ظهر گرم کرد.
مشغول کشیدن غذا داخل بشقاب بود که مارال از راه رسید.
_سلام حورا جونی خوبی؟
_سلام عزیزم خسته نباشی. خوبم تو خوبی؟
_خوبم ممنون. امروز خسته شدم.
_ای جونم. برو لباساتو عوض کن. صورتتم آب بزن بیا با هم ناهار بخوریم.
مارال که رفت، حورا متوجه شد ناهاری در کار نیست و فقط برنج و قرمه سبزی دیشب در آشپزخانه بود.
دلش نیامد دایی و مونا و مهرزاد گشنه بمانند.
حتما مریم خانم کلاس بود.
شروع کرد به درست کردن ماکارانی با قارچ و مرغ.
چون مارال گشنه بود غذایش را به او داد و خودش تا درست شدن ماکارانی صبر کرد.
مونا تقریبا ساعت۴رسید و با دیدن حورا در آشپزخانه چشم غره ای رفت و سمت اتاقش قدم برداشت..
#نویسنده_زهرا بانو
🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐🌹🌐
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_و_دوم
بشقاب کوچکی ماکارانی برای خودش کشید و بقیه اش را با ظرف سالادی برای اهالی خانه گذاشت و رفت به اتاق مارال تا برایش داستان بخواند.
این بار تصمیم گرفت داستان حضرت یوسف را برایش تعریف کند چون برای خودش هم جذاب بود.
هنوز به اواسطش هم نرسیده بود که مارال خوابید. حورا رویش را بوسید و لبخندی به چهره معصومش زد.
پتو را رویش کشید و به اتاقش رفت. تصمیم گرفت برای نماز مغرب به مسجد برود.
چند روزی بود از هدی خبر نداشت. با او تماس گرفت تا از حالش با خبر شود.
_الو بله؟
_سلام هدی خانم.. ستاره سهیل. حال شما احوال شما؟ خوب هستین؟ بدون ما خوش میگذره؟
_ایش خیلخب بسه ترمز کن برسم بهت.
_نمی خوام بی معرفت. معلوم هست کجایی؟
_خب راستش یک مسافرت چند روزه رفته بودم با خانواده.
_عه بسلامتی کجا؟
_جمکران.
حورا ناخودآگاه خندید و گفت:خوش بحالت. کاش بهم میگفتی التماس دعا مخصوص می گفتم بهت.
_خیالت تخت همش به جون توتحفه دعا می کردم.
خندید و گفت:ممنون دوست جانم. دیگه چه خبر؟خانواده خوبن؟خودت چی؟
_زنده ام نفس می کشم. بقیه هم خوبن. تو چیکار میکنی؟واسه جشن آماده ای؟
_کم و بیش.. بهش فکر نمی کنم.
_بله منم خرخونی می کردم لازم به فکر نداشتم حتما قبول می شدم.
_خیلخب حسود خانم امشب میای اینجا؟
_ چی؟؟کجا؟؟ خونه داییت؟؟ نه بالا غیرتت حوصله زن دایی فولاد زره تو رو ندارم.
_عه هدی غیبت نکن. منظورم اینه بیا با هم شب بریم مسجد محلمون بعدشم بریم حسینیه شب آخره فاطمیه است. هرشب هیئت داره اینجا. مداحشم خیلی خوبه بیا دیگه.
_اگه شام میدن میام.
_هدی؟!
_خیلخب نزن میگم بابام بیارتم.
_آفرین دختر خوب منتظرتم.
_باشه گلی مواظب خودت باش. تا شب فعلا..
خیلی خوشحال بود از دیدن هدی و این که میتواند مدتی را با او بگذراند. با کسی که در این دنیای تنگ و تاریکش با او فقط راحت بود. از داشتن دوستی مانند هدی خیلی خوشحال بود.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌐🌾🌐🌾🌐🌾🌐🌾🌐
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_و_سوم
از اتاقش بیرون رفت و با دیدن دایی اش که روی مبل نشسته بود و روزنامه مطالعه می کرد، ایستاد و به رسم ادب سلام کرد.
_سلام دایی.
_سلام دختر. خوبی؟ خوشی؟ کم و کسری نداری؟
_خوبم ممنونم. نه کم و کسر ندارم. خواستم ازتون اجازه بگیرم که..
آقا رضا عینکش را برداشت و گفت:که چی؟
_که امشب نماز برم مسجد از اون طرف هم برم حسینیه. البته دوستمم باهام میاد.
آقا رضا بلند شد و رفت جلو. دستش را روی شانه دخترخواهرش گذاشت و گفت:چقدر تفاوته
بین تو و مونا.
لبخند کوچکی روی لب های حورا نشست و پرسش گرانه، دایی اش را نگاه کرد.
_بهت میگم کم و کسر نداری میگی نه... اما به مونا که میگم شماره کارت میده بهم.
میای ازم اجازه بگیری که... که بری مسجد و حسینیه اما مونا بدون اجازه میره مهمونی و تولد دوستاش.
تو میگی با دوستت میری چون فکر می کنی تنها رفتن از نظر من عیبی داره... اما مونا هر جا بره تنها میره شایدم با دوستای...
سرش را گرفت و گفت:لا اله الا الله.
حورا باز هم سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت. آقا رضا دستش را از شانه حورا برداشت و کلافه به سمت پنجره رفت.
پرده را کنار زد و به بیرون خیره شد.
_برو دایی جان من به اندازه چشمام بهت اعتماد دارم.
سپس لبخندی زد و به اتاق کارش رفت. حورا با لبخندی روی لب به آشپزخانه رفت و دو تا چای ریخت و به اتاق مارال برد.
بالای سرش نشست و روی موهای مشکی رنگش دست کشید.
بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت و گفت:مارال جان؟ عزیزکم؟ خانوم کوچولو؟ بیدار شو دیگه داره شب میشه گلم. برات چای ریختم با هم بخوریم.
بیدار شو دیگه گل دختر.
مارال با دیدن حورا چشمانش را باز کرد و گفت:عه سلام حورا جون. قبل خواب و بعد خواب دیدنت چقدر خوبه. مامان هیچوقت منو اینجوری بیدار نکرده.
تازشم صبحا برای مدرسه هم خودم بیدار میشم بدون صبحونه میرم مدرسه.
دل حورا برای این دخترک شیرین زبان سوخت و او را در آغوش کشید.
_از فردا صبح خودم بیدارت میکنم خانومی غصه نخور. حالا هم پاشو با همچای عصرونه بخوریم.
مارال با ذوق بلند شد و بوسه کوچکی روی گونه حورا گذاشت.
#نویسنده_زهرا_بانو
🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵🎗🏵
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_و_چهارم
بعد خوردن چای عصرانه با مارال به اتاقش رفت تا حاضر شود.
تیپ مشکی زد و چادرش را به سر کرد. قرآن و جانمازش را برداشت و داخل کیفی گذاشت تا با خود ببرد.
مریم خانم هنوز نیامده بود. دلش می خواست مارال را با خود ببرد اما می ترسید که با برگشتن مریم خانم همه چی بهم بریزد اگر ببیند دخترش نیست.
کیفش را برداشت و از خانه خارج شد. سر کوچه کنار مسجد منتظر هدی ماند.
ده دقیقه ای گذشت که هدی آمد و حورا را از تنهایی در آورد.
_سلام دوستی جونم.
حورا بغلش کرد و گفت:سلام علیکم خانم طلا. خوبی؟ چه خبرا؟
_خوبم ممنون بریم تو که سرده منم هیچی نپوشیدم.
حورا دستش را گرفت و با هم داخل مسجد شدند.
دم در حیاط مسجد، کنار حوض آبی چشم حورا به امیر مهدی افتاد که با پسری تقریبا شبیه خودش ایستاده بود و حرف می زد.
امیرمهدی هم با دیدن حورا خودش را جمع و جور کرد و با سر سلامی کرد.
حورا با خجالت سرش را تکانی داد و با هدی رفتند داخل.
امیر رضا، برادرش را با دست تکانی داد و گفت: مهدی کجایی؟ معلوم هست؟! دختره کی بود؟
_دختر عمه مهرزاده.
امیر رضا با تعجب پرسید:چی؟ مهرزاد؟ همین مهرزاد خودمون؟؟
_ آره داداش بریم تو که الان نمازو میبندن.
امیر رضا چفیه اش را روی شانه اش مرتب کرد و با دست پشت برادرش زد و گفت:بریم سید.
با هم وارد مسجد شدند که حاج آقا هم رسید و نماز را بستند.
در قسمت خواهران، حورا بعد نماز مغرب رو کرد به هدی و گفت:قبول باشه آبجی.
_قبول حق. خب بگو ببینم چه خبرا؟ چطور شد ما رو دعوت کردی مسجد محلتون؟
حورا خندید و گفت:بی مزه نشو اگه میتونستم حتما دعوتت می کردم خونه.
_فدات آبحی از شما به ما زیاد رسیده. بی خیال چرا انقدر تو همی؟ خوبی؟
_اره الان که با تو ام عالیم. حالم خوبه آبجی.
#نویسنده_زهرا_بانو
💝🎗💝🎗💝🎗💝🎗💝
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_وپنجم
بعد نماز با هم از مسجد خارج شدند و به حسینیه که کنار مسجد بود رفتند.
حورا باز هم امیر مهدی را دید اما بی ادبی دانست که جلو نرود و سلام نکند چون دوبار با هم چشم در چشم شده بودند.
به هدی گفت:بیا بریم اینجا..
_کجا؟؟
چیزی نگفت و دستش را کشید. به امیر مهدی که رسیدند هر دو سلام کردند.
امیر مهدی هم با روی باز جوابشان را داد و گفت:خوب هستین حورا خانم؟
_ممنونم خوبم. دور از ادب دیدم جلو نیام و عرض ادبی نکنم.
امیر مهدی در دلش به خود سرزنش کرد. چرا او جلو نرفت؟ چرا او حرکتی نکرد که حالا شرمنده حورا بشود.
متواضعانه دستش را روی پیراهن سیاهش گذاشت و گفت:اختیار دارین خیلی لطف کردین.
سپس نگاهی به هدی انداخت و گفت:معرفی نمی کنید حورا خانم؟
_بله ایشون دوست صمیمیم هدی جان هستن.
بعد به هدی نگاه کرد و گفت:ایشونم آقا امیر مهدی برادر دوست آقا مهرزاد هستن.
با هم که آشنا شدند امیر رضا هم رسید.
_مهدی بیا دیگه جلسه شروع شد.
_امیر رضا جان ایشون حورا خانم ایشونم دوستشون هدی خانم هستن.
رو کرد به دخترا و گفت:این آقای عجولم برادر بزرگ من امیر رضا و دوست مهرزاد.
امیر رضا با دیدن حورا و هدی کلی شرمنده شد و گفت:شرمنده عجله داشتم ندیدمتون. خیلی خوشبختم از دیدارتون.
حورا گفت:منم همین طور.
هدی فقط سری تکان داد و گفت:خوشوقتم.
خلاصه مجلس معارفه که تمام شد، امیر
رضا پرسید:مهرزاد امشب نمیاد؟
حورا سرش را پایین انداخت و گفت:اطلاعی ندارم شرمنده.
_ نه بابا دشمنتون شرمنده. بفرمایید داخل هوا سرده.
دخترا به داخل حسینیه رفتند و پسر ها هم رفتند قسمت اقایون.
بعد اتمام جلسه باز هم دم در هم دیگر را دیدند. این دفعه مهرزادم بود منتها با اخم هایی در هم و عصبی.
حورا به هدی گفت:اونی کهکنار امیر رضا وایستاده مهرزاده.
_ عه؟ پسر دایی منفور؟
_ هدی بس کن غیبت نکن دختر.
_ پس بزار یکم از خوبیای دوستاش بگم. ندیدی چقدر آقا و با شخصیتن؟ کمال هم نشین به این آقا مهرزاد چرا اثر نکرده نمی دونم.
_هدی!!
-خیلخب بیا بریم.
جلو رفتند و سلام کوتاهی کردند.
مهرزاد با خلق تلخ از حورا پرسید: چرا خبر ندادی تا باهات بیام؟
حورا از این لحن صمیمیش حسابی عصبی شد و مشتانش را به هم فشرد.
رک و صریح جواب داد:دوست داشتم امشب با دوستم بیام. بعدشم قرار نیست شما هرشب بادیگارد من باشین. خودم میتونم از خودم مراقبت کنم.
ظرف غذایش را از امیر مهدی گرفت و با هدی از در حسینیه بیرون رفتند.
_کسی میاد دنبالت؟
_ اره بابام. اوناش اونجاست من دیگه برم. بابت امشب ممنونم خیلی خوب بود خوش گذشت.
_فدات بشم مرسی که اومدی. سلام به خانواده برسون.
_حتما گلم خدافظ.. شبت بخیر.
_شب بخیر.
#نویسنده_زهرا بانو
📚
💟🎗💟🎗💟🎗💟🎗💟
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_و_ششم
بدون آن که با مهرزاد روبرو شود تا خانه مستقیم رفت و غذایش را گذاشت داخل یخچال و به اتاقش رفت.
در رابست و لباس هایش را عوض کرد.
پشت در اتاقش، مهرزاد منتظر و ناامید ایستاده بود و با غم به در نگاه می کرد.
همه خواب بودند کاش می توانست با او حرف بزند اما می دانست که حورا او را قبول نمی کند. پس فقط پشت در چمباتمه زد و سرش را روی زانو هایش گذاشت.
حورا دفتر یادداشتش را برداشت و پشت میز نشست. چراغ مطالعه را روشن کرد و نوشت.
چیز هایی که در دلش بود را نوشت.
"دلم آن چنان یک دوست ناب و بکر میخواهد,
که همه ام را از نگاهم بخواند..
از چشمانم,
از حرف های هنوز نگفته ام....
دلم آن چنان میخواهد کنارش فرسنگ ها قدم بزنم,
از همه چیز بگویم
و او هیچ نگوید,
فقط گوش کند,
با من ذوق کند
با من بغض کند با من بخندد و با من همه راه های آمده و نیامده را طی کند....
و چقدر خوب که هدی را دارم."
ورق زد و در صفحه بعدش نوشت
"توی این دنیایی که همه موها بلند شده و بلوند،
داشتن این فرفری های کوتاه و قهوه ای عجیب میچسبد...
توی کافه ها که همه لته و اسپرسو سفارش میدهند،
خوردن چای با عطر هل عجیب میچسبد...
توی روزگاری که ته همه ی دوست داشتن ها به ماه هم نمیرسد،
سالها عاشقانه ماندن به پای کسی عجیب میچسبد...
توی زمانه ای که همه چهره ها شبیه به هم و رنگ چشم ها مثل هم شده،
داشتن دماغی با یک قوز کوچک و چشمان قهوه ای معمولی عجیب میچسبد...
توی روزهایی که دختران ساعت ها زیر دست آرایشگر مینشینند و وقت پسران توی باشگاه ها میگذرد،
وقت گذراندن توی کافه کتاب ها و ساعت ها وقت برای عکاسی عجیب میچسبد...
توی دوره ای که ملاک خوب و بد بودن آدم ها شده چهره و تیپ و قد و پول توی جیبشان،
معمولی بودن و مورد پسند همه نبودن عجیب میچسبد..."
این ها را نوشت و خوابید بدون فکر کردن به مهرزاد و امیر مهدی و حتی هدی..
#نویسنده_زهرا_بانو
💖🎗💖🎗💖🎗💖🎗💖
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_و_هفتم
صبح موقع نماز حورا بیدار شد تا وضو بگیرد. در اتاقش را که باز کرد ی چیزی افتاد تو.
حورا دستش را جلوی دهانش گرفت و آرام جیغ زد.
با دیدن مهرزاد تندی به سمت چادرش دوید و هول هولکی به سر کرد.
مهرزاد سریع برخواست و گفت:ب..ببخشید حوراخانم من دیشب.. پشت در.. خوابم برد.
حورا لبش را گزید و گفت:چرا پشت در؟ مگه اتاق ندارید؟
مهرزاد با شرمندگی سرش را به زیر انداخت و فقط گفت:ببخشید..
سپس به اتاقش رفت. حورا همان طور سر جایش خشکش زد. او دیشب پشت در اتاق حورا چه می کرد؟ چرا خوابش برد؟ اصلا چه دلیل داشت پشت در بنشیند؟
حورا از کار های مهرزاد خسته شده بود و نمی دانشت چطور به او بگوید تا ناراحت نشود.
نمازش را خواند و به تخت خواب رفت.
صبح باید برای نتایج به کافی نت می رفت.
اما قبلش به یاد مارال افتاد. اول او را باید بیدار و راهی مدرسه می کرد.
خواب از سرش پرید. برخواست و به آشپزخانه رفت تا چای را آماده کند و صبحانه مختصری برای مارال درست کند.
ساعت۶ونیم به اتاق مارال رفت و بالای سرش نشست.
_مارال خانومی؟ خانم خانما؟ بیدار نمی شی فسقلی؟باید بری مدرسه ها.. پاشو برو دستشویی صورت ماهتو بشور بعدم بیا صبحونه بخور و برو.
مارال با خوش رویی از دیدن حورا خوشحال شد و بغلش کرد.
_وای حورا جونی تو خیلی مهربونی. ممنون که بیدارم کردی.
_علیک سلام گل دختر من. پاشو که دیرت نشه.
_ببخشید سلام. چشم الان میرم.
مارال که به دستشویی رفت، حورا اتاقش را ترک کرد و به آشپزخانه رفت.
چای ریخت و نبات نی داری درونش انداخت.
پنیر و کره و مربا و گردو را سر میز گذاشت و منتظر مارال نشست. مارال که آمد با اشتها شروع کرد به خوردن صبحانه و بعد با برداشتن ساندویچی که حورا برایش درست کرده بود به اتاقش رفت تا حاضر شود.
حورا که خیالش از رفتن مارال راحت شد میز راجمع کرد و چای لیوانی برای خودش ریخت.
لیوان به دست به اتاقش رفت و شروع کرد به مرتب کردن کتابخانه اش.
کتاب های اضافی را کنار گذاشت تا به کتابخانه دانشگاه اهدا کند و جزوه ای به درد نخور را درون بازیافت انداخت.
به ساعت نگاه کرد. ساعت۸بود. حاضر شد و از خانه بیرون رفت. کافی نت محله شان مرد مسن و جا افتاده ای بود که حورا را می شناخت.
_به به حورا خانم. از این ورا دخترم. حالت خوبه؟
_سلام. ممنون اقای هدایت شما خوبین؟
_سلام علیکم دخترم. خوبم شکر خدا. کاری داری؟
_ یه سیستم می خواستم.
_برو پشت سیستم۲.
_ممنون آقای هدایت.
حورا پشت سیستم نشست و خیلی سریع وارد سایت دانشگاهش شد. مشغول بازیابی نمره ها بود که صدای آشنایی شنید.
سرش را برگرداند تا او را شناسایی کند. امیر مهدی بود که این بار لباس چهارخانه مشکی نقره ای به تن داشت با شلوار لی مشکی.
هیچ وقت حورا به صورت او دقت نکرده بود. از دیدن دوباره اش انگار ارام شد. نمی دانست چرا وقتی او را می بیند این همه آرامش می گیرد.
#نویسند
ه_زهرا_بانو
💚🎗💚🎗💚🎗💚🎗💚
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_و_هشتم
امیر مهدی برگشت تا سیستم مورد نظرش را پیدا کند اما با دیدن حورا تعجب کرد. خواست صدایش بزند اما فامیلش را که نمی دانست.
حسابی گیج شده بود و کلافه. با اسم هم که صدا زدنش درست نبود. ناچار جلو رفت و سلام کرد.
حورا با سلام امیرمهدی از جا برخواست و برای اولین بار در چشمان سبز امیر مهدی نگریست و گفت:س..سلام.
_خوب هستین شما؟
_ ممنون.
_ مشتاق دیدار. اینجا چیکار می کنین؟
بالاخره دل کند از سبز نگاهش و با خجالت گفت:اومدم نتایج این ترممو ببینم.
_دانشجو چه رشته ای هستین؟
_مشاوره.
_عه چقدر عالی. کدوم دانشگاه؟
_...
_چه جالب منم تو همون دانشگاه درس میخونم منتها رشته ام الهیاته.
_بسلامتی موفق باشین.
امیر مهدی لبخندی زد و گفت:ترم اخرین؟
_بله درواقع دومین لیسانسمه. لیسانس روانشناسی هم داشتم اما رشته دلچسبی نبود مشاوره رو پسندیدم. الانم می خوام ادامش بدم.
_افرین عالیه ان شالله موفق و موید باشین.
نمی دانست دیگر برای چه باید بماند و با آن دخترک چادری معصوم حرف بزند برای همین گفت:سلام برسونین..
سپس بدون خداحافظی پشت سیستمش نشست و درگیر فکر حورا شد. چقدر دختر زیبا و دلنشینی بود.
چشمان مشکی با ابروانی کمانی، بینی متوسط و لب هایی خوش فرم.
امیرمهدی زیر لب "لااله الا الله"ی گفت و دستی به ریش و سیبیل خرمایی اش کشید.
_حواست به کارت باشه پسر. به ناموس مردم نگاهم نباید بکنی. دستش را مشت کرد و فشار داد. آرامش دیدن حورا را هیچوقت نمی توانست فراموش کند.
حورا کارش را انجام داد و به خانه رفت. اولین کاری که کرد قلمش را به دست گرفت و چیز هایی که در دل و قلبش نشسته بود را نوشت..
"الان تو معمولي ترين حالته ممكنه ريتم زندگيم
نه خيلي تنده كه از فرط هيجانو نگراني از حال برم و نه اونقدر آرومه كه از فرط بي جون بودن خفه شم،
همين الانشو بخوام بگم تو معمولي ترين حالت ممكن دارم زندگي ميكنم، اره همه چيه يه زندگي عادي رو هم دارم نگراني و استرس وشادي وبي پولي وخبر خوبو خبر بد دارم،
تواين زندگي با اين حالت؛ رفتن هست، اومدن هست، موندن هم هست، همه چي هست اما به اندازه ست، مثلا به اندازه ي ظرفيتم ناراحتي هست، به اندازه ي جنبه ام خوشحالي هست، به اندازه ي نداريم بي پولي هست، به اندازه ي تلاشمم خبرهاي خوبو بد ميشنوم، هيچ چيز غير عادي نيست، يه جورايي نه اونقدر خوشحالم كه بخوام پرواز كنم، نه اونقدر ناراحتم كه آرزوي مرگ كنم، يه روزنه ي اميد دارم براي اينده، يه ذهن فراموش كار هم دارم براي اتفاق هاي گذشته، يه دلخوشي ام هست براي الآنم...
اين چيزايي كه گفتم همش باهم ميشه آرامش."
#نویسنده_زهرا_بانو
💖💚💖💚💖💚💖💚💖
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_نهم
روز ها در پی هم میگذشتند و مهرزاد سعی می کرد از حورا دور بماند. روز فارق التحصیلی حورا فرا رسید.
صبح که از خواب برخواست برای نماز دیگر نخوابید و همش ذوق و شوق جشن را داشت. روزی که تلاش هایش کمی ثمره میداد و خوشحالش می کرد.
همه همراه با خود می آوردند. هدی هم می خواست خواهرش را بیارد اما.. اما او که کسی را نداشت. خیلی دوست داشت مارال با او بیاید اما مثل همیشه از برخورد زن دایی اش می ترسید.
شب قبلش از دایی اش اجازه گرفته بود تا روز بعد تا عصر به خانه نیاید چون معمولا جشن تا غروب طول می کشید.
حورا راهش را انتخاب کرده بود. می خواست مشاوره بخواند و بتواند مشاور خوبی شود و مشکلات بقیه را حل کند.
کار کردن با بچه ها را دوست داشت اما به نظر او جوان ها بیشتر لیاقت این را داشتند تا مشکلاتشان حل شود.
با آرزوی مشاور شدن به جشن رفت و هدی را دم در دانشگاه دید.
_سلام حورااا جونممم. خوبی؟ وای خیلی خوشحالم.
حورا هم خندید و گفت:سلام خیلی خوبم.منم خیلی خوشحالم هدی امروز روز خوبیه برام نمی خوام خرابش کنم.
همه دانشجویان منتظر برگزاری جشن بودند. فارق التحصیلان رشته های مختلف را به سالنی بزرگ بردند تا لباس های مخصوص را به انها بدهند.
حورا از اینکه مجبور بود چادر به سر نکند ناراحت بود اما از بین همه لباس ها گشاد ترین را انتخاب کرد که در تنش راحت باشد و معذب نباشد.
مرد جاافتاده ای آد و با صدای بلندی، همهمه دانشجویان را خواباند.
_دانشجوهای عزیز لطفا ساکت.. میدونم امروز همه خوشحالین و کلی شوق و ذوق دارین اما خواهشا به صحبتای من گوش کنید. تعداد زیاده و به همه فرصت صحبت پشت تریبون داده نمیشه. فقط نمرات برتر میتونند چند کلمه ای حرف بزنند.
الان هم اماده باشید که میرین بین جمعیت مینشینین تا اسامی تک تکتون خونده بشه. بفرمایید لطفا.
همه رفتند بین جمعیت و نشستند.
گوشه کنار سالن هم پرشده بود از دانشجوها و همراهانی که مشتاق برگزاری مراسم بودند.
امیر مهدی هم یک گوشه از سالن نشسته بود و امیدوار بود که حورا را ببیند. با اینکه از جشن فارق التحصیلی او خیلی گذشته بود و الان دانشجو ارشد حقوق و الهیات بود
اما فقط و فقط به امید دیدن حورا آمده بود و می دانست که بهترین نمرات را آورده است.
بالاخره مجری امد و بعد خواندن قران و صحبت ریاست دانشگاه همان مرد جاافتاده روی صحنه آمد و شروع کرد به خواندن اسامی دانشجویان.
به اسم حورا که رسید امیر مهدی با اشتیاق دست زد و برخواست تا راحت تر او را ببیند.
با اینکه چادر نپوشیده بود اما باز هم از همه دانشجویان با حجاب تر و خانومانه تر دیده می شد.
در گوشه دیگری از سالن مهرزاد داشت عشقش را تشویق می کرد و برایش افتخاری بود که او را در این لباس ببیند.
#نویسنده_زهرا بانو
💝💜💝💜💝💜💝💜💝
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه
_می خوام اسامی دانشجویان برتر رو بگم که نمرات چشم گیری در این ترم و ترم های گذشته اوردند.
خانم لیلا فرهمند
آقای مجید برزویی
آقای رضا مشتاقیان
خانم حورا خردمند
و جناب آقای محمدرضا غربالی
تشریف بیارید یک قدم جلوتر تا دوستان زیارتتون کنند.
بچه ها جلو آمدند و همه تشویق کردند. حورا سرش پایین بود و هیچکس را نگاه نمی کرد.
داشت با خود جملاتی که قرار بود بگوید را تکرار می کرد.
به ترتیب پشت تریبون رفتند و سخنرانی کوتاهی کردند. نوبت حورا شد.
موقر و متین با صدایی آرام گفت:خوش آمد میگم خدمت همه دوستان و دانشجویان عزیز.
همه انسان ها هدف هایی دارند که رسیدن به اونها براشون آرزوست. من هم هدف ها و نیت هایی دارم که برای رسیدن به اونها دو چیز رو همیشه سرلوحه قرار میدم برای خودم. اولیش توکل به خدا و دومیش تلاش برای رسیدن به خواسته هامه.
به نظر من مشاور خوب مشاوریه که به جای درد مردم، روحشون رو دوا کنه.
روحی که تو سختیا و مشکلات زندگی کدر و تیره شده. دلی که ممکنه انقدر پر از کینه شده باشه که دیگه جایی برای مهربونی نداشته باشه.
باید اینو بدونیم که هرچیزی
اگر نادرست بود، بی اعتنا باشیم.
اگر غیر منصفانه بود، عصبانی نشیم.
اگر از روی نادانی بود، لبخند بزنیم.
اگر عادلانه بود، از آن درس بگیریم.
دوست دارم روزی به جایی برسم که بتونم رو پای خودم بایستم و زندگیمو هرچند خوب و بد خودم بگذرونم.
زندگی زیباست؛ اگر با معنی باشد، زیباتر است.
سخن زیباست؛ وقتی صادقانه باشد، زیبا تر است.
بخشش زیباست؛ اگر باعشق قرین باشد، زیبا تر است. زمان زیباست؛وقتی با یادگیری توام باشد، زیباتر است
رفتن زیباست؛ اگر برای رسیدن به هدف باشد، زیبا تر است.
خداحافظی زیباست؛اگر با دیدار دوباره همراه باشد، زیباتر است.
ممنون که به حرفای خسته کننده من گوش دادید. موفق باشید..
صدای دست و جیغ و فریاد سالن را پر کرد.
#نویسنده_زهرا_بانو
📚
🏵💚🏵💚🏵💚🏵💚🏵
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_یکم
حورا که از تریبون پایین رفت آقای رضایی همان مرد جاافتاده که برای معرفی دانشجویان روی سن آمده بود با افتخار دستی زد و پشت بلندگو گفت:خانم خردمند من تو وجود شما مشاوره ای فوق العاده و بسیار موفق رو میبینم که میتونه هر دردی رو درمان کنه.
واقعا از سخن های شما استفاده کردیم.
دوباره همه دست زدند و بالاخره جشن با پزیرایی مختصری تمام شد.
دانشجویان برای عکس گرفتن کمی منتظر ماندند.
خبر نگاران دانشگاه و بقیه همراهان دوزبین های خود را اماده کرده بودند و تند تند عکس می گرفتند.
هدی دوربینش را به خواهرش داد و گفت:هدیه جون یک عکس قشنگ از من و حورا بگیر.
با تقدیر نامه ها کنار پرده سن ایستادند و هدیه عکس گرفت.
چند عکس دیگر با ژست هاس مختلف هم گرفتند تا حورا از دور کسی را دید که دست و پایش را گم کرد.
_امیر مهدی اینجا چی کار میکنه؟
هدی با تعجب مسیر نگاه حورا را گرفت تا به امیر مهدی رسید.
_مگه نگفتی دانشجو همین دانشگاهه؟ خب اومده جشن مگه کار بدی کرده؟
_ن...نه..
_چته چرا هول کردی؟
_ آخه داره میاد جلو.
حورا سرفه ای کرد و لباسش را مرتب کرد. نمی دانست چرا دوست ندارد امیر مهدی او را بدون چادر ببیند.
امیر مهدی جلو امد و سلام کرد.
_سلام مشاوره های آینده. حالتون خوبه؟
هدی سریع گفت:سلام خوبین شما؟ممنون خدا از دهنتون بشنوه.
حورا هم سلامی کرد و با خجالت تشکر کرد.
_حورا خانم پشت تریبون که خوب حرف می زدین الان چه کم حرف شدین.
هدی با شوخی گفت:این پسر که میبینه همینجوری عرق میریزه شر شر..
حورا محکم به بازوی هدی کوباند و سرش را بالا گرفت.
_هدی جان شوخی میکنن. من فکر نمی کردم شملا رو اینجا ببینم فقط.
امیر مهدی لبخند دلنشینی زد و گفت:می خواستم موفقیت دوستای دانشجو رو ببینم. منظورم همتونه.
سپس دستانش را داخل جیبش فرو کرد و گفت:بهتون تبریک میگم امیدوارم همیشه همین طور موفق باشید و مثل ستاره بدرخشید.
هر دو تشکر کردند تا اینکه هدیه امد و به خواهرش گفت:بابا اومده هدی بریم.
_با اجازه من برم لباسامو عوض کنم و برم. با من امری ندارین؟
_نه آبجی برو به سلامت.
_خدانگهدار.
هدی که رفت، حورا به امیر مهدی گفت:منم دیگه برم دوست ندارم به شب بخوره که برسم خونه.
_ میخواین برسونمتون؟!
_ نه ممنونم. خوشحال شدم زیارتتون کردم. خدانگهدار.
_ خدافظ
#نویسنده_زهرا_بانو
🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_دوم
حورا لباس هایش را عوض کرد و تک و تنها به خانه رفت.
در بدو ورود مهرزاد را دید که سیگاری دود کرده بود و روی پله نشسته بود و زمزمه کنان سیگار می کشید.
حورا نزدیکش شد اما حواس مهرزاد اصلا سرجایش نبود.
با خود این ها را زمزمه می کرد:
مردها برای خالی کردن بغض خود؛
برخلاف زنها؛
نه بغل می خواهند، نه درددل با کسی!
گریه کردن هم به کارشان نمی آید!
آنها فقط سیگار می خواهند!
یک نخ یا یک پاکت فرقی نمی کند!
فقط سیگار باشد!
آن هم وینستون سفید!
سفید باشد تا ذره ذره سوزاندنش بهتر دیده شود!
به آنها فقط سیگار بدهید و باقی کار را به خودشان بسپارید
تا همانطور که می دانند؛
بی سروصدا خودشان و بغضشان را یکجا باهم بسوزانند!
حورا اشک های مهرزاد را دید و دلش سوخت.
دلش سوخت به حال تنهایی خودش و مهرزاد.
به حال دل عاشق مهرزاد و دل تنهای خودش.
به حال حال خراب مهرزاد و دل وامانده خودش.
سلام کوتاهی به مهرزاد کرد و رفت داخل. مارال به اتاقش آمد و به او تبریک گفت و چند ساعتی پیشش ماند اما فکر حورا فقط درگیر مهرزاد بود.
چرا نمی توانست او را دوست داشته باشد؟
چرا ذهنش همش به طرف امیر مهدی منحرف می شد؟
باید کاری کند تا مهرزاد او را فراموش کند.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌳🍄🌳🍄🌳🍄🌳🍄🌳
#رمان_حورا
#قسمت_پنجاه_و_سوم
تک تک جمله هایی که مهرزاد زمزمه می کرد درون مغزش وول می خورد. کاش می توانست او را آرام کند.
کاش می توانست تسکینی برای قلب عاشقش باشد.
کاش راه چاره ای داشت برای حال خرابش.
آن شب آنقدر به خود پیچید و قدم زد که سرگیجه گرفت و نشست. برای اولین بار بود که مهرزاد را این گونه می دید.
آنقدر آشفته و پریشان بود که سیگار هم دردش را دوا نمی کرد.
نیمه های شب صدای در امد و بعد هم صدای سرو صدای آقا رضا و مریم خانم.
_معلوم هست کجایی تو؟ ساعت۲شب موقع خونه اومدنه؟
مریم خانم جیغ و داد کنان گفت:من از دست شما بچه ها چی بکشم؟! چقدر منو عذاب میدین آخه شما. من چه گناهی کردم شما بچه ها گیرم اومدین که هرکدومتون یه بدبختی و دردسری واسه من دارین؟
این چه ریخت و قیافه ایه اخه؟ چرا انقدر پریشونی؟
آقا رضا گفت:مه..مهرزاد تو.. تو مست کردی؟
_ن..نه
_ بوی گند الکل دهنت همه جا رو پر کرده پسر. خجالت بکش حیا کن این چه وضعیه واسه خودت درست کردی؟
من نون حلال آوردم سر سفره که شما اینجوری بار بیاین؟
حورا یاد وقتی افتاد که دایی اش همینطور پول به پای خانوا