eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 هنوز به اتوبوس نرسیده بودیم که صدای زیبا و رسای شکمم من رو از رفتن بازداشت ... _مژده...مژده +بله عزیزم ؟ _میگم... من ... گشنمه وقتی داشتیم نماز میخوندیم همه داشتن غذا میخوردن از پشت سرمون صدایی اومد ... ×خانم فرهمند ... برگشتم طرفش ، عه این که چشم عسلی خودمونه ... با فکر کردن به تفکراتم خندم گرفت، چشم عسلی خودمون ، عجبا سریع گفتم : _بله ؟ چند تا ظرف به طرفمون گرفت ×بچه ها گفتن توی غذا خوری نیستید گفتم شاید محو راز و نیاز با معشوقید... الان هم حتماَ گرسنه هستید بفرمایید... غذاها رو از دستش قاپیدم _خیلی ممنونم ، ان شاءاللّٰه یه همسر خیلی خوب گیرتون بیاد . با این حرفم با تعجب سرشو بالا آورد ولی زود انداخت پایین حس کردم زیر زیرکی داره میخنده و به زور خودشو نگه داشته سریع خداحافظی کرد و رفت ... منم مثل چی پریدم تو اتوبوس و با ولع شروع کردم به خوردن قیمه که خیلی خوب جا افتاده بود . داشتم دو لپی میخوردم که با دیدن مژده که زل زده به من ، به زور غذامو قورت دادم و رو بهش توپیدم _بین شما رسمه یکی که غذا میخوره رو دید بزنید؟ ریز خندید و گفت : +نه ، ولی خیلی با اشتها میخوری آدم خوشش میاد نگاهت کنه با خنده گفتم : _چشاتو درویش کن خانم من صاحب دارما +صاحابت کیه خوشگله ‌؟ با دیدن چشمای شیطونش پقی زدم زیر خنده ... &ادامـــه دارد ......
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
#به_نام_خدای_مهدی . #قسمت_سی_ام . #چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن . . . -فک کنم گفت علوی . -چییی😯😯علوی؟!؟!
. . . . بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن بابا رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو و گفت شما رسم نداریم اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟!😆آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊 . که مادر سید اروم با دستش اقا سید رو نشون داد و گفت ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺ . -با شنیدنش لحن صدای بابام عوض شد.. چون اشپزخونه پشت بابام بود نمیتونستم دقیق ببینمش ولی با لحن خاصی گفت شوخی میکنید؟! . که پدر سید گفت نه به خدا شوخیمون چیه...اقای مهندس و ان شا الله ماه داماد اینده همین ایشون هستن . با شنیدن داماد یه تبسم خاصی رو لب سید اومد و سرشو پایین انداخت☺ . ولی دیدم بابام از جاش بلند شد و صداشو بلند کرد و گفت : اقا شما چه فکری با خودتون کردید که اومدید اینجا؟؟ فکر کردید دختر دسته ی گل من به شما جواب مثبت میده... همین الانش کلی خواستگار سالم و پولدار داره ولی محل نمیکنه اونوقت شما با پسر معلولت پا شدی اومدی اینجا خواستگاری؟! 😡 جمع کنید آقا... . زهرا خواست حرفی بزنه ولی سید با حرکت دستش جلوشو گرفت و اجازه نداد😕 . پدر سید اروم با صدای گرفته ای گفت پس بهتره ما رفع مزاحمت کنیم😔 . -هر جور راحتید... ولی ادم لقمه رو اندازه دهنش میگیره... . -مادر و پدر سید بلند شدن و زهرا هم اروم ویلچر رو هل میداد به سمت در... . انگار آوار خراب شده بود روی سرم😢 نمیتونستم نفس بکشم و دلم میخواست زار زار گریه کنم😔...پاهام سست شده بود...میخواستم داد بزنم ولی صدام در نمیومد😢.. دلم رو به دریا زدم و رفتم بیرون... پدر و مادر سید از در خروجی بیرون رفته بودن و سید و زهرا رسیده بودی لای در . بغضمو قورت دادم و اروم به زور صدام در اومد و سلام گفتم...😢 . بابام سریع برگشت و گفت تو چرا بیرون اومدی😯...برو توی اتاقت . ولی اصلا صداشو نمیشنیدم.. . -زهرا بهم سلام کرد ولی سید رو دیدم که اروم سرش رو بالا اورد و باهام چشم تو چشم شد... . اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی ریشش اومد.😢 . سرش رو پایین انداخت و اروم به زهرا گفت بریم... . و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد... . بعد اینکه رفتن و در رو بستن من فقط گریه میکردم😭😭 . بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد...😠 مسخرش رو در آوردن😡 یه کاره پا شدن اومدن خونه ما خواستگاری . و رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟! . -منم با گریه گفتم😢بابا اون فلج نیست😢جانبازه😔 . -حالا هرچی...فلج یا جانباز یا هر کوفتی...وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته یعنی یه آدم عادی نیست😠 . . کانال زوج‌خوشبخت و تربیت فرزند❤