eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) سه ترک پشت موتور می‌پرند. خیال‌شان راحت است که جان ندارم بروم سراغ‌شان؛ کور خوانده‌اند. با هر نفس، درد در قفسه سینه‌ام می‌پیچد. تمام تنم درد می‌کند. خون صورتم را گرفته. دستی به دیوار می‌گیرم تا روی پایم بایستم. درد شدت می‌گیرد، اما الان وقت نشستن نیست. مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی...! ته مانده رمقم را می‌ریزم در پاهایم و قبل از اینکه راه بیفتند، با تمام نیرو به موتور ضربه می‌زنم. صدای فریاد یا علی(ع) در حنجره و گوشم می‌پیچد. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...! صدای بچه‌ها نزدیک‌تر می‌شود. صدای عباس است. این بار نمی‌توانم موتور را واژگون کنم. دست می‌اندازم به کاپشن و شال گردن نفر سومی که ترک موتور نشسته. با تمام نیرویم می‌کشمش به سمت خودم. دوباره فریاد یا علی...! واژگون می‌شود و روی زمین میخورد؛ اما عباس و بچه‌ها انقدر نزدیکند که دوستانش منتظرش نمی‌شوند. بدجور زمین خورده اما انقدر گیج نیست که برایم چاقو نکشد. من هم دست انداخته‌ام و قلچماق ترین‌شان را زمین زده‌ام! -بچه‌ها سید! برین کمکش... یا زهرا! قبل از اینکه چاقویش شکمم را بدرد دستش را می‌گیرم. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...! انقدر می‌پیچانم که از درد، چاقو را رها کند. با دست دیگرم چاقو را به سمتی پرت می‌کنم. علی می‌رسد بالای سرم: - یا زهرا! سید چی شدی؟ بچه‌ها بیاین کمک! فریاد می‌کشم: -بگیرینشون... دوتاشون در رفتن... بگیرینشون. چندنفر جلوتر می‌دوند ، دنبال آن دونفر و من سرجایم رها می‌شوم. صدای آژیر می‌آید. لخته‌های خون همراه سرفه از دهانم بیرون می‌ریزد. علی صدایم می‌زند، نفس ندارم که جواب بدهم خوبم. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه. مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه. 🇮🇷ادامه دارد...
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت بودن یا نبودن رمضان از نیمه گذشته بود ... اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن ... .😟 پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود ... توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند ... .😕 یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها✡ با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند ... .😯 به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود ... رفتم سراغ سعید ... سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم ... خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد ... به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم ...😍😊 رفتم سراغش ... _ اینجا چه خبره سعید؟ ... .😟 همون طور که مشغول کار بود ... _هماهنگی های ✊... و با هیجان ادامه داد ... _امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان ...😎 _چی هست؟ ...😟 _چی؟ ... _همین روز قدس که گفتی. چیه؟ ...😟 با تعجب😳 سرش رو آورد بالا ... _شوخی می کنی؟ ... .😳 . ... بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت: _تو هم میای؟ ... 😊 سر تکان دادم و گفتم: _نه ...😕 ادامه دارد.... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت 💭💭💭💭💭 _حواست اینجاست؟با توام ریحانه...😠 با تلنگر ارشیا به زمان حال برگشت. چطور در چند دقیقه غرق خاطره ها شده بود... _چی؟ آره حواسم اینجاست _شنیدی دکتر چی گفت؟ بالاخره تا فردا مرخص میشم!😐😠 _خداروشکر، این که خیلی خوبه😊 _هه... بنشینمو صبر پیش گیرم!😠 خوب می دانست درد اصلی همسرش را! ارشیا مرخص شد با دست و پای گچ گرفته و اخمی غلیظ که باز شدنی نبود اصلا! رادمنش با جدیت تمام پیگیر کارهای شرکت و افخم بود. اما آنطور که معلوم بود اوضاع مالی ارشیا هر روز خطرناک تر می شد و هیچ‌ خبری از پیدا شدن افخم نبود ... ریحانه اگر همسرش را دوست نداشت با ترحم نگاهش می کرد! باید دست به کار می شد برای نگه داشتن زندگیش. فشارخون ارشیا مدام بالا می رفت و دکتر جدیدا قرص آرامبخش و فشار هم تجویز کرده بود و این اصلا نشانه ی خوبی نبود! با ترانه و زری خانم مشورت کرده بود، هر چند دلش راضی به این کار نبود اما باید کمکی می کرد. این روزها ارشیا سر کوچک ترین مساله ای داد و قال راه می انداخت و رگ های گردنش متورم می شد.😐 می ترسید از گفتن، اما چاره ای نبود ... برای تصمیمی که گرفته بود عزمش را جزم کرد.😇 اگر حالا نمی توانست کاری کند و مفید باشد پس کی؟ جعبه را روی پای گچ گرفته اش گذاشت و لبه تخت نشست. سعی کرد لبخند بزند اما بیهوده بود. ارشیا با بدخلقی گفت : _این چیه؟😠 _جعبه ی جواهراتم☺️ _خب؟😠 شانه اش را بالا انداخت و گفت: _لازمش ندارم😊 _بنداز دور😠 _شاید به دردت بخوره😊 _که کاردستی درست کنم؟😠 باید صبوری می کرد.... در جعبه را باز کرد و به طلاهای داخلش اشاره کرد. پرُ بود از زیورآلات قیمتی این سالها، که هیچ وقت طعم خوشی را زیر دندانش نبرده بود... و برقش فقط چشم نواز بود! _بفروش 😊 ارشیا کمی کجکی نگاهش کرد و ناگهان زد زیر خنده، بلند و صدا دار! اشک های به چشم نشسته اش را پاک کرد، سرش را تکان داد و گفت: _ببین به کجا رسیدم...خدایا!😂😡 ریحانه اما بغض کرد از این همه خودآزاری او. صدایش را صاف کرد و گفت: _ارشیا جان،این روزا برای هر کسی پیش میاد، سخت هست اما گذراست.تو نباید انقدر خودت رو اذیت کنی. همه آدما توی زندگی چندبار شکست رو تجربه می کنن...😊😢 هنوز کلامش تمام نشده بود که نفهمید ارشیا از کجای حرفش ناراحت شد، ناگهان مثل پلنگ زخم خورده نیم خیز شد.. و با دست چنان جعبه را پرت کرد که تمام محتویاتش روی تخت و زمین پخش شد... تا کی باید ریز ریز جمعشان می کرد؟! _شکست خوردن؟😡 تو چه می فهمی اصلا؟ 😡ببینم من کی از تو کمک خواستم؟ هان؟ 😡🗣نکنه فکر کردی با فداکاریت دوباره همه چیز به روال عادی بر می گرده؟ مطمئن باش صدتا از این جعبه ها هم ناچیزه در مقابل بدهی های شرکت،اما من روی همین پای لنگ خودم دوباره وایمیستم. همینم مونده که تو با این عقل کوچیکت به من، به ارشیا نامجو ترحم کنی و از اموال شخصیت بذل و بخشش کنی!😡 چنان قرمز و کبود شده بود که ریحانه به غلط کردن افتاد،.. اما روزها بود که برای گفتن این حرف ها با خودش کلنجار رفته بود. نباید کوتاه می آمد دست ارشیا را گرفت، محکم پسش زد و گفت: _برو بیرون😡👈 دوباره کمی نزدیک تر رفت و با مهر گفت: _ارشیا جان، من زنتم. درسته که توان کمک آن چنانی ندارم اما بهرحال این طلاها و پس‌انداز هم ... ارشیا از نزدیکترین فاصله ممکن به صورتش تقریبا عربده زد: _بس کن، متنفرم از لحنی که بوی ترحم بده!چرا نمی فهمی؟ برو بیرون!😡🗣 ریحانه از چهره‌ی سرخ و کبودش ترسیده و مغزش انگار هنگ کرده بود. _بلند شو برو بیرون تا دستم هرز نرفته! لرزه به جانش افتاد،..😰😥 چقدر ترسناک شده بود، ارشیا تابحال هرگز حتی تهدید به‌زدن هم نکرده بود! صدای نفس های بلند و عصبیش توی گوش ریحانه کشیده تر می شد. حتما فشار خونش بالا رفته بود. چاره ای جز رفتن هم داشت؟!😣 ادامه دارد..
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت پس خودت را مهیا کن زینب... که حادثه دارد به اوج خودش نزدیک مى شود. این است که پسش روى تو و پیش روى همه اهل خیام ایستاده است و با نوایى صدا مى زند: _✨اى زینب! اى ام کلثوم ! اى فاطمه ! اى سکینه ! سلام جاودانه من بر شما! از کلام و سلام در مى یابى که این،... وداع با توست و کلامهاى با عزیزان دیگر: _✨خواهرم ! عزیزان دیگرم ! مهیا شوید براى و بدانید که حافظ و حامى شما است. و هم اوست که شما را از شر ، نجات مى بخشد و کارتان را به خیر مى کند. و دشمنانتان را به انواع دچار مى سازد. و در ازاء این بلیه، انواع و را نثارتان مى کند. پس مکنید و به زبان چیزى میاورید که از قدر و در نزد خدا بکاهد... هم به وضوح بوى و را از این کلام استشمام مى کند. اما نمى خواهد با از پشت پرده اشک وداع کند.... چرا که خویش را در قلب حسین مى داند و مى داند که گریه او با چه مى کند. ، راه گلویش را بسته است و سیل اشک به پشت سد پلکها هجوم آورده است. اما بغضش را با زحمتى طاقت سوز در سینه فرو مى برد، به اسب سرکش اشک مهار مى زند و با صداى شکسته در گلو مى گوید: _✨پدر جان ! تسلیم مرگ شدى ؟ پیداست که چنین آتشى پنهان کردنى نیست. با همین یک کلام شرر در خرمن وجود حسین مى افکند. حسین اما در آتش زدن جان عاشقان خویش استادتر است... گداختگى قلب حسین ، از درون سینه پیداست اما با پاسخ مى دهد: _✨دخترم ! چگونه تسلیم مرگ نشود کسى که هیچ و براى او نمانده است !؟ نشترى است انگار این کلام بر بغض فرو خورده سکینه... که اگر فرود نیاید این نشتر چه بسا قلب سکینه در زیر این فشار بترکد... و نبضش از حرکت بایستد. سکینه صیحه مى زند، بغضش گشوده مى شود و سیل اشک ، سد پلکها را درهم مى شکند. احساس مى کند که فقط با بیان آرزویى محال مى تواند، محال بودن تحمل فراق را بازگو کند: _✨پس ما را برگردان به حرم جدمان پدر جان! او خوب مى فهمد که این آرزو یعنى برگرداندن شیر به سینه مادر. اما وقتى بیان این آرزو، نه براى محقق شدن که براى نشان دادن است ، چه باك از گفتن آن... حسین دوست دارد بگوید: _✨با قلب پدرت چنین مکن سکینه جان ! دل پدرت را به آتش نکش. نمک بر این زخم طاقت سوز نریز. اما و مى گوید: _✨اگر این مرغ خسته را رها مى کردند.. نه، کلام نمى تواند، هیچ کلامى نمى تواند آرامش را به قلب سکینه برگرداند، مگر فقط ! وقتى سکینه در آغوش حسین فرو مى رود... و گریه هایشان به هم پیوند مى خورد و اشکهایشان درهم مى آمیزد، آه و شیون و فغانى است که از اهل خیمه بر مى خیزد. و تو در حالیکه همه را به صبر و سکوت و آرامش فرامى خوانى خودت سراپا به قلب زخم خورده مى مانى... و نمى دانى که بیشتر براى حسین نگرانى یا براى سکینه. اما اگر هر کدام از این دو جان بر سر این وداع جانسوز بگذارند، این تویى که باید براى وجدان خویش ، علم ملامت بردارى. این دو آغوش هم فقط کار توست. دختران دیگر هم سهمى دارند. این ، این ، این که به پهناى صورتش اشک مى ریزد.... و لبهایش را به هم مى فشرد تا صداى گریه اش ، جان پدر را نیاشوبد، اینها هم از این واپسین جرعه هاى محبت ، سهمى مى طلبند. اگرچه سکوت مى کنند، اگر چه دم بر نمى آورند، اگرچه تقاضایشان را فرو مى خورند.. اما نگاههایشان غرق تمناست. سکینه را به آغوش مى کشى و سرش را بر شانه ات مى گذارى تا هم پناه اشکهاى او باشى و هم راه آغوش حسین را براى گشوده باشى. براى ماجرا است .... ادامه دارد کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ سمیه از درماندگی ام به گریه افتاده.. و شوهرش خیالش راحت شده بود میهمانش خانه را ترک نمیکند.. که دوباره به پشتی تکیه زد،.. ولی 🌸مصطفی🌸 رگ دیوانگی 🔥را در نگاه سعد🔥 دیده بود که بی هیچ حرفی در خانه را از داخل قفل کرد،.. به سمت سعد چرخید.. و با خشمی که میخواست زیر پرده ای از صبر پنهان کند، حکم کرد _امشب رو اینجا بمونید، فردا خودم میبرمتون دمشق که با پرواز برگردید تهران، چون مرز اردن دیگه امن نیست.😠 حرارت لحنش به حدی بود.. که صورت سعد از عصبانیت گُر گرفت😡 و نمیخواست بازی بُرده را دوباره ببازد که با سکوت سنگینش تسلیم شد... با نگاهم التماسش میکردم.. دیگر حرفی نزند و انگار این اشک ها را نرم کرده.. و دیگر قیداین قائله را زده بود که با چشمانش به رویم خندید و خیالم را راحت کرد _دیگه همه چی تموم شد نازنین! از هیچی نترس! برمیگردیم تهران سر خونه زندگیمون! باورم نمیشد از زبان تند و تیزش چه میشنوم.. که میان گریه کودکانه خندیدم ☺️و او میخواست اینهمه دلهره را جبران کند که با مهربانی صورتم را نوازش کرد و مثل گذشته نازم را کشید _خیلی اذیتت کردم عزیزدلم! اما دیگه نمیذارم از هیچی بترسی، برمیگردیم تهران! از اینکه در برابر چشم همه برایم خاصه خرجی میکرد خجالت میکشیدم.. و او انگار دوباره عشقش را پیدا کرده بود که از چشمان خیسم دل نمیکَند و عاشقانه نگاهم میکرد... دیگر ماجرا ختم به خیر شده و نفس میزبانان هم بالا آمده بود.. که برایمان شام آوردند.. ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405