eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
2 فایل
کانالهای ما در ایتا @mostagansahadat @zojkosdakt @skftankez @romankadahz @aspazyzoj @bazarkandah تبلیغات 👇 @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🍀🌷 رمان امنیتی #عقیق_فیروزه‌ای 🍀🌷 قسمت #بیست عقیق تا آن موقع، خانه لیلا را ندیده بود. حالا هم
🍀🌷رمان امنیتی 🍀🌷 قسمت فیروزه دلش می‌خواست فرار کند، و برود جایی که برای مدتی کسی پیدایش نکند. جایی شبیه بیابان برود، که هیچ کس نباشد. خودش هم نمی‌دانست چرا آن قدر بهم ریخته است؟! قبلا آن قدر مقابل مشکلات زندگی شکننده نبود. عاقلانه می‌اندیشید و خودش را مدیریت می‌کرد؛ اما حالا انگار شارژش تمام شده بود و نیاز به یک بازسازی روحی داشت. فکر می‌کرد باید جایی شبیه راهیان نور یا اعتکاف برود. جایی شبیه جمکران پارسال؛ اما پدر اجازه نمی‌داد. برای همین از درون می‌سوخت. به بهانه آسیب دیروز دستش در کلاس رزمی، از ورزش معاف شد. در واقع دستش خیلی درد نمی‌کرد؛ می‌خواست تنها باشد. روی نیمکت گوشه‌حیاط نشست و دو دستش را داخل جیب پالتوی زیتونی‌اش فروبرد. هوا سرد بود اما بشری عادت نداشت به لباس گرم پوشیدن. سرما را تحمل می‌کرد تا عادت کند؛ پالتوی زیتونی را هم فقط به عشق رنگش پوشیده بود؛ رنگ لباس‌های نظامی. اولین بار بود که سرما اذیتش می‌کرد. شاید چون حس می‌کرد خالی شده است. سردرگم بود و نمی‌دانست چطور باید به هدفی که می‌خواهد برسد؟ اصلا شاید این کارش اشتباه بود؛ ورود به محیطی مردانه که‌اخلاقی مردانه می‌طلبید. می‌ترسید خطایی غیرقابل جبران باشد. حوصله بچه‌ها را نداشت و کسی هم جرات نمی‌کرد سمتش بیاید. بعد از ماجرای دفتر بسیج، همه جور دیگری از اخم‌های بشری حساب می‌بردند. حالا هم که با همان اخم، نشسته بود روی نیمکت و به زمین خیره بود! روی نیمکت چوبی دراز کشید. خودش را به خوابیدن روی زمین سفت عادت داده بود؛ بدون بالش و زیرانداز. به آسمان خیره شد. شب قبل، باد همه ابرها را برده بود و حالا آسمان یک دست آبی بود. در دید بشری، توپ والیبال و بدمینتون هربار تا مرز آبی آسمان می‌رفتند و روی زمین برمی‌گشتند. با خودش فکر کرد اگر جای آن توپ‌ها بود دیگر روی زمین بر نمی‌گشت! 🍀 ادامه دارد... ✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) هنوز بعد آخرین تمرین نفس تازه نکرده‌اند که بالای سرشان می‌روم: - بچه‌ها کیا هنوز پرونده‌شون ناقصه؟ کسی جواب نمی‌دهد. می‌گویم: -هرکی مدارکش رو کامل نیاورده تا هفته دیگه بیاره، می‌خوام اسم رد کنم برای دوره مقدماتی یک. به محض شنیدن این جمله، همهمه می‌شود. آن‌ها که دوره را رفته‌اند برای بقیه قیافه می‌گیرند و از دلاوری‌هایشان می‌گویند. عباس با بچه‌ها خداحافظی می‌کند و به سمتم می‌آید: -چطوری سید؟ -پیرمون کردن با این پرونده‌هاشون. مهدی می‌گفت خیلی از عکسا فتوکپیه، حوزه قبول نمی‌کنه. -بنده خدا مهدی، کار نیرو انسانی به قول تو پیر می‌کنه آدم رو. -دوره مقدماتی یک توی مسجد ماست، قرار شده شما بشی مسئول آموزش اسلحه و حفاظت. در دفتر را باز می‌کنم ، و تعارف می‌زنم که برود تو؛ اما می‌گوید من سمت راست ایستاده‌ام و اول مرا می‌فرستد. هم‌زمان می‌گوید: -مطمئنی اینجا به صلاح هست آموزش داده بشه؟ وقتی عباس این حرف را بزند یعنی باید مسئله را فوق جدی گرفت: -چطور؟ -با این جوی که هست و هیئت محسن شهید و این بهاییا خیلی علیهمون گارد گرفتن، شاید بهتر باشه حداقل آموزش سلاح رو بذاریم جای دیگه. اخم‌هایم درهم می‌رود: -عباس اتفاقی افتاده؟ خبری شده که من نمی‌دونم؟ آخه چرا باید خطرناک باشه؟ عباس برای گفتن چیزی دل دل می‌کند و آخر هم منصرف می‌شود: -بی خیال داداش. همین‌جوری نگران شدم. -نه خوب اگه چیزی هست منم باید بدونم! بچه‌های شورا در می‌زنند ، و یکی یکی می‌آیند داخل؛ طوری که عباس بتواند از جواب دادن طفره برود. جلسه امروز هم مثل همیشه با صوت قرآن علی شروع می‌شود و باز هم محور حرف‌هایمان هیئت محسن شهید است. می‌پرسم: -تونستید بفهمید با فرقه شیرازی‌ها ارتباط دارن یا نه؟ عباس سر به زیر می‌اندازد و حسن جواب می‌دهد: -آره. فهمیدیم یه فیلمبردار دارن که مستقیم فیلم عزاداریا و سخنرانیاشون رو می‌فرسته برای یکی از شبکه‌های شیعه لندنی. شبکه (...) . مثل برق گرفته‌ها نگاهش می‌کنم: - مطمئنی؟ با تاسف سر تکان می‌دهد. معترضانه رو به عباس می‌کنم: -اگه نیروی انتظامی نمی‌خواد اینا رو جمع کنه، بذار با بچه‌های حوزه خودمون می‌ریم جمعشون می‌کنیم. عباس که تا الان سرش پایین بود، ناگاه سر بلند می‌کند: -نه سید! الان وقتش نیست. -چی چی و وقتش نیست؟ پس کی وقتشه؟لابد وقتی توی هفته وحدت، اومدن مراسم برائت از اهل سنت راه انداختن، اون موقع وقتشه که حسابی باهاش سر و صدا کنن، آره؟ عباس سعی دارد آرام و عادی باشد، برعکس من که برافروخته‌ام. -سیدجان مطمئن باش نیروی انتظامی و سپاه و صدتا نهاد دیگه الان در جریان کارای اینا هستن، ولی حتما دلیل داره که اقدام نمی‌کنن. بهتره ما هم صبر کنیم و کارمون رو ادامه بدیم. مطمئن باش اثر روشنگری خیلی بیشتر از این اقدامای یهوییه، اگه نبود انقدر عصبانی‌شون نمی‌کرد. علی هم کلافه شده: -عباس شما چیزی می‌دونی که ما نمی‌دونیم؟ 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی ✍️با ما باشید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
☔️رمان زیبای 🔥☔️ قسمت مسئولیت پذیر باش وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ...👜🚶 ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ...😏 تمام شب🌃 رو راه رفتم و ✨قرآن گوش دادم ... صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم: _دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری ...😒 با هم رفتیم مسجد🕌 ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ... من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ...😕 نظافت، مرتب کردن و تمیز کردن مسجد و بیرونش با من بود ... قیچی باغبونی✂️ رو برمی داشتم و می افتادم به جون 🌸🍀فضای سبز☘ 🌺بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود ... هر چند، روحانی مسجد👳 هم مدام از من تعریف می کرد ... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ... . بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها🌺🍀🌸 افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت ... _اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم .... .😁 دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه🚘... خندید و گفت: 😁 _فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ... ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ... همه از استعدادم تعجب کرده بودن ... دائم دستگاه روی گوشم بود ... ✨قرآن گوش می کردم و کار می کردم ...  این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ...👌 ادامه دارد... 📚
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #بیستم لحظه ای سکوت شد
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 🕊🕊 قسمـت کاش تنها نبود،.. ایستاد و در نهایت احترام و اضطراب سلام کرد.☺️ نیشخندی تحویل گرفت و زیر نگاه خریدارانه مادرشوهرش که سرتا پایش را خوب برانداز می کرد،گر گرفت. _فکر نمی کردم جرات اومدن داشته باشی!توقع خوش آمد که نداری؟ چه باید می گفت؟ انگار لال شده بود! مه لقا با دست به سمتی اشاره کرد و با تمسخر ادامه داد: _بعید می دونم با چادر سیاه بخوای تا ته مراسم بشینی!اینجا عروسیه نه عزا...اتاق پرو ته سالنه ناخودآگاه دستش را بند چادرش کرد. موقع آمدن نمی دانست عروسی مختلط است... و خانوم ها با چنین وضعی جولان می دهند. از دست بی فکری ارشیا حسابی کفری بود، با استرس چشم چرخاند اما پیدایش نکرد... مجبور شد برای رهایی از دست مه لقا راهش را به اتاق پرو کج کند. مردد بود،چادر مشکی اش را انداخت روی صندلی و چادر تا زده ی سفیدش را از کیف درآورد، حتی با اینکه کت و دامنش کاملا پوشیده بود اما اصلا دلش نمی خواست در چنین مجلسی حضور پیدا کند چه برسد که بدون چادر و... _یعنی انقد پاستوریزه ای؟!😏 سر که بلند کرد دختر جوانی را دید که تقریبا چسبیده به مه لقا و با پیروزی برابرش قد علم کرده بود. _می بینی نیکا جان؟پسرم این بار چشم بازارو کور کرده _هه،چی بگم عمه جون!چشمام داره از تعجب میزنه بیرون.شنیده بودم رفته سراغ یه دختر بی اصالت خونه نشین اما فکر نمی کردم طرف در این حد شوت باشه انقدر جملات دختر و مه لقا با سرعت رد و بدل می شد... که مخش به دنگ و دنگ افتاده و دهانش باز مانده بود! _می بینی دختر جون‌؟حتی عارم میشه به این جماعت بگم که عروس این خونه یکی مثل تو شده! ببینم تو که لچک می کشی سرت و ده مدل چادر زاپاس داری برای هر دقیقه ت،خدا و پیغمبرم سرت میشه؟نه؟وجدانت درد نمی گیره از اینکه ارشیا رو از همه ی سهم و خوشی هاش محروم کردی؟حق پسر من همچین عروسی ای بود و همچین عروسی نه تو که هیچ وقت نفهمیدم چطور رگ خوابش رو توی دست گرفتی و گولش زدی.البته اعتراف می کنم که خوب زرنگ بودی!خیلیا قبل از تو سعی کردند و نشد ... ولی خب همه که از جنس شما نیستند تا قاپ زنی بلد باشن! حس می کرد یکی از رگ های پشت سرش را می کشند، از شنیدن توهین های بی پروایش در حال مردن بود! _کاش لااقل بر و رویی داشتی که مطمئن می شدم از نیکا سرتری! ولی امشب ناامید شدم و البته خوشحال ... شنیدم هیچ ویژگی خاصی هم نداری که چشم گیر باشه،خب ارشیا اگه با اختر هم ازدواج می کرد غذاهای خوشمزه می خورد!ولی اشکالی نداره،آدم تا وقتی بدی رو تجربه نکنه و دلزده نشه قدر خوشی رو نمی دونه!بهرحال خیلی دچار شادی نشو عزیزم!به یه سال نکشیده توام مثل نیکا دلش رو می زنی و باید راهت رو بکشی و برگردی همون جایی که توش بزرگ شدی.از این خوشی زودگذر خیلی استفاده کن. صدای تق تق پاشنه های کفش نیکا هرچه نزدیک تر می شد،ضربان قلبش شدت می گرفت. تابحال این حجم از آرایش و گریم و حتی اعضای زیر تیغ رفته ی صورتی را از این فاصله ی نزدیک ندیده بود. چشم در چشم هم ایستاده بودند و انگار زمان را روی دور کند زده بود کسی... _منو بکن آینه ی عبرتت!من دختر داییش بودم اما راه افتادو آبرومو برد،هم خون بودیمو روم دست بلند کرد،استخون همو نباید دور می ریختیمو پسم زد!من که همه چی تموم بودم شدم این،تو دقیقا به چیت می نازی؟هوم؟ پس نیکا او بود!زن ارشیا.... ادامه دارد.. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت برو آرام جانم! برو قرار دلم! من از هم اکنون باید به حسین برخیزم ! برادرى چون تو، پشت حسین را مى شکند. جانم فداى این ! 🏴پرتو هشتم🏴 عجب بر عرصه کربلا سایه افکنده است! چه دیگرى در راه است که آرامشى اینچینین را به مقدمه مى طلبد؟ سکون میان دو زلزله ! آرامش میان دو طوفان! یک سو است و و سوى دیگر تا چشم کار مى کند و و و و و . و اینهمه براى ؛☝️ امام که هنوز چشم به دارد. قامت بلندش را مى بینى که پشت به خیمه ها و رو به دشمن ایستاده است ، دو دستش را به قبضه شمشیر تکیه زده و شمشیر را قامت خمیده اش کرده است و با رمقهایش مهربانانه فریاد مى زند: _✨هل من ذاب یذب عن حرم رسول االله... ✨آیا کسى هست که از حریم رسول خدا دفاع کند؟ ✨آیا هیچ خداپرستى هست که به خاطر او فریاد مرا بشنود و به امید رحمتش به یارى ما برخیزد؟ ✨آیا کسى هست... و تو گوشهایت را تیز مى کنى... و نگاهت را از سر این سپاه عظیم عبور مى دهى و... مى بینى که نیست ، سکوت محض است و وادى مردگان . حتى آنان که پیش از این هلهله مى کردند، بر سپرهاى خویش مى کوبیدند، شمشیرها را به هم مى ساییدند، عمودها را به هم مى زدند و علمها را در هوا مى گرداندند و در اینهمه ، رعب و وحشت شما را طلب مى کردند، همه آرام گرفته اند،... چشم به برادرت دوخته اند، زبان به کام چسبانده اند و گویى حتى نفس نمى کشند،... مرده اند. اما ناگهان در عرصه نینوا احساس جنب و جوش مى کنى، احساس مى کنى که این سکون و سکوت سنگین را جنبش و فریادهاى محو، به هم مى زند. هر چه دقیق تر به سپاه دشمن خیره مى شوى ، کمتر نشانى از تلاطم و حرف و حرکت مى یابى ، اما این طنین این تلاطم را هم نمى توانى منکر شوى . بى اختیار چشم مى گردانى و نگاهت را مرور مى دهى... و ناگهان با صحنه اى مواجه مى شوى که چهار ستون بدنت را مى لرزاند... و قلبت را مى فشرد. صدا از است... بدنهاى پاره پاره ، جنازه هاى چاك چاك ، بدنهاى بى سر، سرهاى از بدن جدا افتاده ، دستهاى بریده ، پاهاى قطع شده ، همه به تکاپو و تقلا افتاده اند تا فریاد استمداد امام را پاسخ بگویند. انگار این قیامت است که پیش از زمان خویش فرا رسیده است.... انگار ارواح این شهیدان ، نرفته باز آمده اند، بدنهاى تکه تکه خویش را به التماس از جا مى کنند تا براى یارى امام راهیشان کنند... حتى چشمها در میان کاسه سر به تکاپو افتاده اند... تا از حدقه بیرون بیایند و به یارى امام برخیزد. دستها بى تابى مى کنند بدنها بى قرارى . و پاها تلاش مى کنند... که بدنهاى چاك چاك را بر دوش بگیرند و بایستانند.... مبهوت از این منظره ، نگاهت را به سوى امام بر مى گردانى و مى بینى که امام با دست آنان را به فرا مى خواند و بر ایشان مى کند. گویى به مى فهماند که نیازى به یاورى نیست . مقصود، این است ، مقصود، این جانهاى است. هنوز از بهت این حادثه در نیامده اى که صداى نفس نفسى از پشت سر توجهت را بر نمى انگیزد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #بیست نمیدید در همین اولین قدم
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه اش به ما نیفتد.. و من در آغوش 🔥سعد🔥پاهایم را روی زمین میکشیدم... و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار اسلحه شده است... 😥 یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی..😦 و گوشه ای دیگر جعبه های گلوله.. نمیدانستم اینهمه ساز و برگ جنگی از کجا جمع شده و 🌸مصطفی🌸 میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند.. که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد _سریعتر بیاید!😠 تا رسیدن به خانه، در کوچه های سرد و ساکت شهری که آشوب از در و دیوارش میپاشید،.. هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد... به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده.. 😣 و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بی هوشی روی همان بستر سپید افتادم.😣😖 در خنکای شب فروردین ماه،... از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده😣 و سمیه🌹 هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت.. و همین حال خرابم خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد _شما اینجا چیکار میکنید؟😠 شاید هم از 🔥سکوت مشکوک سعد🔥 فهمیده بود به به این شهر آمده ایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید _چرا نرفتید بیمارستان؟😠 صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست مهمانداری کند که برای اعتراض برادر شوهرش بهانه تراشید _اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!😊 و سعد از اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد _دکتر تو مسجد بود...😏😏 و مصطفی... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405