راضی نیستم.! 😠به خود یوسف هم گفتم من بهیچ عنوان راضی نیستم. براش هم هیچ کاری نمیکنم.😠✋
آقابزرگ_اجازه بده بابا...! هنوز حرفم تمام نشده.
فخری خانم با تمام دل پری که داشت بلند گفت:
_آقاجون، درست میگه کوروش خان، منم راضی نیستم.😠
علی بالبخند به یوسف نگاه میکرد.👀😊
یوسف با ناراحتی،...
نگاهی به همه کرد.😒😥 کاش میتوانست کاری کند. تپش قلبش بیشتر از حد بود.اما این ضربان با بقیه مواقع فرق داشت. چنان زیاد، طوری که خودش صدایش را میشنید.💓😞
باغصه #نیم_نگاهی به ریحانه اش کرد، که به جایی نامعلوم خیره شده بود.غم را در چهره اش می دید. باخجلت و شرمندگی، نگاهش را گرفت.😞😓
آقابزرگ باز عصایش را به زمین زد.
_من هنوز حرفم تموم نشده.😐
بعد رو کرد به پسرش کوروش.
_با محمد مشکل داری؟! اونم بخاطر اتفاقی که بیشتر از ٢٠ سال پیش افتاده.!؟ خودت میدونی اون فقط یه اتفاق بوده.!!.. پس دلیلی نداره اون رو با این موضوع یکی کنی.! یا مشکل جریان شراکت تو و سهراب و آقای سخایی هست.. ؟!
همه در سکوتی محض بودند. کسی حرفی نمیزد...
✨✨💚💚💚✨✨
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #بیست_ونه
همه در سکوتی محض بودند....
کسی حرفی نمیزد.کوروش خان با خشم😠به یوسف زل زده بود. و بانگاهش به او می فهماند.
که اشتباه کرده این مهمانی را ترتیب داده...😠
که حسابش را خواهد رسید..😠
که اجازه نمیدهد به مراد دلش برسد...😠
که تلافی میکند...😠
گرچه خود کوروش خان..
حرفی نداشت برای این مهمانی. #مخالف_نبود. اما حالا که در شرایطش قرار گرفته بود، پشیمان شده بود.😠
آقابزرگ باید تیرخلاص را میزد.! رو به پسرش محمد کرد.
_ خب بابا نظرت چیه!؟ اگه راضی هستی بی پرده بگو. همه همدیگه رو میشناسیم. کسی غریبه بین ما نیس..!قراره یک عمر این دوتا جوون باهم زندگی کنن. نظر یوسف و ریحانه شرط اصلی ماجراست. اونو بعدا.. گرچه الانم مشخص شده.😊و همه تقریبا میدونیم. اما اول از همه باید تکلیف شما دوتا روشن بشه. هم کوروش و هم تو. خب چی میگی!😊
محمد_والا نمیدونم چی بگم آقاجون.حقیقت امر اینه من هیچ مشکلی با این ازدواج ندارم.😊
عمو محمد نگاهی به یوسف کرد.
_یوسف رو #میشناسم مث کف دستم ولی...😊
نگاه محمد به برادرش گره خورد.
محمد_ ولی نگران ارتباطم با #خان_داداش هس. اگه خان داداش مخالفه. تا راضی نشه منم راضی نیستم.😊👌
کوروش خان گره ابروهایش باز شد..نگاهی به برادرش کرد.اما چیزی نگفت.
آقابزرگ..
پسرش کوروش را فراخواند. درگوشه ای #خلوت. آرام و #مردانه سخن گفت. تا راه چاره ای پیدا کند.😊👌
خانم بزرگ..
نزد فخری خانم رفت. بااشاره طاهره خانم را فراخواند. که صحبت کند. شاید نرم میشد دل مادرشوهری که به این وصلت راضی نبود..!
مرضیه آرام درگوش ریحانه میخواند..
#بزرگی خدا را، #عظمت و #حکمت ✨کارهای خدا✨را برایش میگفت. تا کمتر کند استرس😥 و غم😞 دل خواهر کوچکش را.
علی بلند شد و کنار یوسف نشست...
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #سی
علی بلند شد و کنار یوسف نشست..
_میشناسمت. حرف بزنی رو حرفت هستی.. حالا چرا ناراحتی، تو که خودت میدونستی اینجوری میشه.!!
یوسف_😔
_حالا که چیزی نشده. هنوز چیزی معلوم نیست. خدا بزرگه...
یوسف_😔
_میخای سکوت کنی بکن.... ولی بدون راهی که اومدی سخته، سختی راه برا هردوتون هس.
_میدونم😔
_ارزشش رو داره که هردوتون بجنگید😊💞
یوسف_ اونم میدونم
علی لیوان آبی به یوسف داد...
تا کم کند غم درونش را. حرف میزد. دلیل می آورد. توضیح میداد. تا بشوید غصه های دل رفیقش را.
آن شب گذشت...
بدون هیچ اتفاقی، کوروش خان و فخری خانم راضی نشدند.😔
اول اردیبهشت ماه رسید..
قبولی کنکورش، را چندان خوشحال نبود. نگران بود، نگران آینده ای که مشخص نیست.😥
در این مدت...
هرچه تلاش کرد پدر و مادرش راضی نمیشدند که اقدامی کنند. همه را به جلو کشیده بود،برای پادرمیانی...😣😑
از بزرگ فامیل، خانم بزرگ و آقابزرگ تا معتمد و ریش سفید بازار حاج اصغر..
همه برایش قدم برداشتند.
تا مگر نرم شود دل پدر و مادری که فقط به «آینده مالی» خود فکر میکردند.😔
از روزی که دلش را باخت،..
💓دو ماه💓 میگذشت. اما هنوز خاستگاری نرفته بود.😞از دست #بنده_های_خدا کاری برنمی آمد.باید بسمت #معبودش میرفت. از او میخواست که خودش همه چیز را جلو ببرد..
نذر و نیاز کرد...
چله گرفت.چله هایی عاشقانه و عارفانه با معبود.
✨چهل روز روزه...
✨چهل روز زیارت جامعه کبیره...
✨چهل روز ختم بسم الله..(بسم الله الرحمن الرحیم بحق بسم الله الرحمن الرحیم. روز اول ١٠٠بار میگفت، و هرروز ١٠٠بار اضافه میکرد.)
✨هر سه چله را باهم گرفت.✨ختم بسم الله را تماما در سجده میخواند.
💞مطمئن بود...
از #انتخابش، از #تصمیمش، ت
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞قسمت #هفتم
نگاهشان به دهان سید ایوب بود..
کمی پذیرایی شدند.. ولی کسی چیزی نمیتوانست بخورد.. سید ایوب.. رو به پسرانی که شاکی بودند.. کرد و گفت
_میدونم که خیلی دلخورید.. و حاضر نیستید.. که ببخشید... ولی..
تک تک.. میان کلام سید پریدند.. و هرکدام.. حرفی زدند..
آرش _نه سید..! کار از این چیزا گذشته.. من بمیرم هم.. رضایت نمیدم!😠
نیما_ بی وجدان یه جور میزد.. انگار قاتل باباشو گرفته!😠
محسن_سید حرفشم نزن.. اصلا😠✋
سامیار _عباس خیلی شره سید.. باید ادب بشه!😠
فرهاد_عمرا...! رضایت نمیدم.!😠
محمد_ما هیچ کدوممون رضایت نمیدیم..!😠
سیدایوب با لبخند.. نگاهی به آنها کرد.. و گفت
_ منم که نگفتم ببخشیدش!😊
همه با تعجب.. به دهان سیدایوب.. خیره شدند..😳😳😟😟😦😦 سید ادامه داد..
_ میتونید نبخشید.. ولی میتونید که معامله کنید..!!😊
فرهاد میان همه زودتر گفت
_چه معامله ای..!؟😠
سید_ عباس شماها رو زده.. اونم تو #کوچه، جلو #همه.. شما هم میتونید.. همین کار رو باهاش کنین.. فقط یه شرط داره!😊
این بار آرش سریع گفت
_چه شرطی...!! ؟؟؟😟
سید_ شرطش اینه که.. به اندازه ای.. که شما رو زده.. و کاری که کرده.. #تقاص کنین.. #نه_بیشترونه_کمتر... غیر این باشه.. من ازتون شکایت میکنم😊
پسرها..
با بهت و حیرت.. به هم نگاه میکردند... همه سکوت کرده بودند... که دوباره سید گفت
_مگه شما نمیخواین تلافی کنین...!؟ یا ادبش کنین..!؟؟ اینجوری بهترین راهه..!
همه در #حکمت حرفهای سید مانده بودند..
از کسی صدایی در نمی امد..🤐
زهراخانم نگران بود.😥
حسین اقا ناراحت.. سکوت کرده بود.😔
و پسرها همه با تعجب.. و سردرگمی😦🤔😟😧😳 به هم نگاه میکردند..
ساعتی گذشت..
تک تک.. نظرات مثبتشان را..
اعلام کردند.. و قرار شد.. فردا همه به کلانتری محل بروند.. و رضایت دهند..
هنوز هیچ کسی خبر نداشت..
چرا سیدایوب این حرف را زد.. و کسی هم سوال نپرسید.. چون همه.. به حرف ها و کارهای سید.. #اعتماد داشتند..
میدانستند..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #چهل_وهشت
ریحانه با دهانی که نیمه باز مانده بود پرسید:
_زری خانم؟!😧😳
_اوهوم... 😊پریشب تا صبح رادمنش اینجا بود تا تنها نباشم اما دیروز سرش خیلی شلوغ بود و نتونست بیاد. حالم خوش نبود که یه شماره ناشناس افتاد روی گوشیم، می دونی که به امید پیدا شدن یه خبر از 🔥افخم🔥 چشم انتظارم مدام! جواب دادم، اول نشناختم تا اینکه خودشو کامل معرفی کرد. گفت یه حرف هایی داره که باید بشنوم، و خب... شنیدم!
قلب ریحانه از استرس هزاربار در ثانیه می تپید انگار.💓😧
به این فکر می کرد که زری خانم راز حامله بودنش را هم فاش کرده یا نه؟ اما نه... اگر گفته بود که حالا برخورد و رفتار ارشیا اینطور با ملایمت نبود و متفاوت تر از همیشه! نفسش را حبس کرد و پرسید:
_چه حرفی؟😳
_هیچی، توصیه های مادرانه که تا قبل از این حوصله ی شنیدش رو نداشتم
هنوز هم شک داشت و باید انقدر واکاوی می کرد تا به نتیجه می رسید:
_مثلا؟😟
_نصیحت، اینکه حیفه یه زندگی بخاطر غفلت ها خراب بشه و زن و شوهر باید رو در رو باهم حرف بزنند و از این صحبتا، اینم گفت که تو بی خبری از تماسش!
حالا خیالش راحت تر شده بود و نفس گوله شده توی گلویش را فرستاد بیرون... ارشیا به چشمانش نگاه کرد و بعد از چند ثانیه با مهر گفت:
_ریحانه!😍 درسته که الان وضعیتم از هر نظر داغونه اما من مرد گوشه نشینی و بیکار موندن نیستم. اگه بهم...❤️ بهم اطمینان بدی که هستی... ❤️همیشه هستی! بهت قول میدم حتی میشه که از نو بسازیم.💞
چطور ریحانه باید باور می کرد که خدا همه ی دعاهایش را بلاخره شنیده و این کسی که #درنهایت_صبوری منتظر بود تا تاییدش کند و با مهربانی خیره اش شده بود، همان مرد اخمو و خشنی است که حتی محبت کردن را فراموش کرده بود، که گاهی حتی چند روز هم می شد که سکوتش ادامه پیدا می کرد!
این ورشکست شدن و قهر چند روزه ی اخیر انگار اوج اتفاقات مهم زندگی مشترکشان شده بود...
اولش خیلی بد و غیر قابل هضم بود اما حالا مطمئن بود که این شکست، چشم های هردو را به زندگی بازتر می کند.
چه #حکمت ها که نداشت کار خدا، گویی به پیروز شدن نزدیک می شدند!
چه اهمیتی داشت روزهایی که رفته بود وقتی حالا مقابل همسرش نشسته و با موج جدیدی از دوست داشتنش مواجه شده بود که برایش تازگی داشت!
هرچند دلش هنوز آشوب بود بخاطر بچه ای که به زندگیشان سرک کشیده بود اما هردو را دوست داشت..
و باید برای نگه داشتنشان با آسمان و زمین می جنگید.
لبخند دندان نمایی زد و زیر لب گفت:
_معلومه که کنارت هستم، تا همیشه.☺️ حتی اگر اوضاع بهتر نشه هم باهم شروع می کنیم نه؟😍
ارشیا هم خندید...😁😍
چقدر دلتنگ این چهره ی خسته بود! حواسش جمع خرده نان هایی شد که هنوز توی دستش مانده و حالا خیس از عرق شده بودند، شاید بهتر بود برای شام اقدام می کرد. بلند شد و گفت:
_برم یه چیزی بذارم برای شام😊
ارشیا اما دستش را گرفت و گفت:
_بیا بشین لازم نکرده هنوز نیومده دوباره بچپی تو اون آشپزخونه! زنگ می زنیم یه چیزی بیارن... مهمون شما😉😍
و چشمکی حواله اش کرد، هردو خندیدند.
ریحانه سرش را روی بازوی ستبر او گذاشت و به این فکر کرد که دنج تر از این خانه و امنیت آغوش همسرش سراغ ندارد...
توی آشپزخانه نشسته بود و مواد الویه را مخلوط می کرد، سرگیجه داشت و حالت تهوع.😣
شاید بخاطر فکر و خیال زیادی بود که از ترس فهمیدن ارشیا داشت...
چطور باید این معجزه را برایش شرح می داد؟
_چیکار می کنی؟😊
وسط آشپزخانه ایستاده بود، بلند شد و صندلی را برایش بیرون کشید.
_بیا بشین، مواظب پات باش. کی باید گچش رو باز کنی؟☺️
_همین روزا، این چیه؟ الویه ست؟😟
_آره😊
_چرا انقدر زیاد؟🙁
_نذریه... می خوام ببرم امامزاده☺️
ادامه دارد...