🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #سیزده
روز ۲۲ آذر بود...
دقیقا ۴۲ روز بود آقا پویا بستری بودن،..
انقدر اون روز خیلی امیدوار بودم..
هم من هم مامان پویا،..
خیلی امیدوار بودیم..
گفتیم
_امروز دیگه چشماشو باز میکنه بهوش میاد.
از ته دلم امیدداشتیم...☺️😍
رفتیم بیمارستان،
تو حیاط بودیم...
که دیدیم پدر پویا هم اومده...
تعجب کردیم جفتمون..😳😧
چون قرار نبود بیان..
بیشتر وقتا منو عمم تکی میرفتیم ،
چندتا مامور هم بودن که بینشون یه مامور خانم بود.. 😧
اونا رو که دیدم قلبم یه ان لرزید...
یکم نزدیک شدیم..
دیدم چشمای بابای پویا قرمز شده..
اومدیم بریم سمتشون...
دیدم به سمت مخالف ما دارن میرن انگار میخوان خودشونو از ما قایم کنن.دور بشن ...
اون خانم اومدن جلو سلام و علیک کردن...
من نمیتونستم نفس بکشم..😣
فهمیدم یه اتفاقی افتاده...
ولی نمیخواستم بشنوم چون پویا یه روز قبل حالش خوب بود..
و تا اون روز مامور خانمی نیومده بودن بیمارستان...
ایشون اول از چادر و حضرت زینب حرف زدن.
من اسم حضرت زینب رو که شنیدم بند دلم پاره شد....😨😢
گفتم
_پویام چیزیش شده مگه؟؟😨
گفتن
_نه و از صبر حضرت زینب گفتن،😒
گفتم
_پویای من مگه چیزیش شده؟؟؟؟؟؟😭😰
گفتن
_اجازه بده عزیزم درمورد سرباز و امنیت صحبت کردن..
من نمیفهمیدم چی میگن..
فقط میشنیدم ولی متوجه نمیشدم.
بعد گفتن
_ما به امثال شهید حججی ها شهید چمران هامدیونیم.
داد زدم
_شهییییییید؟😱😭چرا حرف شهید میزنید شما؟؟؟؟ 😵😭مگه پویام چش شده؟؟؟ 😭😵مگه پویاشهید شده؟؟؟؟
یک ان قلبم واستاد،...
نفسم گرفت،...
نه تونستم حرف بزنم،...
نه تونستم گریه کنم،...
نه تونستم راه برم،...
همونجا خشک شدم...
بعد یهو به خودم اومدم...
دویدم سمت بابای پویا..
پرسیدم
_پویام کو پویام کو...
گفتن
_بردنش خارج
گفتم
_چرا این خانم میگه شهید ،؟شهید ؟؟چیشده ؟داد زدم پویام کوووو...😭😩😵
بابای پویا اومد جلو..
دیگه دید یسره دارم گریه میکنم و داد میزمم
گفت
_مهرناز پویات شهید شد رفت پیش خدا...
گفتم
_شهید؟؟؟نهههه...😱😭😫
دویدم برم بالا جلومو گرفتن...
میگفتم
_من باید پویامو ببینم.بااااااااید.😠😭
نمیزاشتن گفتن
_اونجا نیست.😔
گفتم
_هرجا هست باید برم پیشش.
گفتن
_شهید شده...
میشنیدم ولی نمیتونستم قبول کنم.
هی میپرسیدم
_پویام کو .پویام کو....😭😩
سوار ماشینمون کردن..
فقط صدای اژیر های ماشین پلیس رو میشنیدم..
که جلوتر از ما بودن و راه رو باز میکنن..
چراغ گردونش یادم میاد ...
سرم گیج میرفت..
نگاه میکردم به جلو...
چند تا قرص ارامبخش💊😖 بهم دادن...
یسره تا خود خونه..
منو عمه خودمون رو میزدیم و گریه میکردیم...😭😭
نزدیک خونه بودیم قرص ها اثر کرد بیحال شدیم...
یهو دم در حجله رو که دیدم فرو ریختم....
از ماشین پیاده شدم افتادم جلوی حجله گریه و گریه و گریه...😭😭😭😭
رفتیم بالا کلی ادم اومده بود..
شلوغ همه مشکی پوشیده بودن...
دم در افتادم..
دیگه قرص ها کامل اثر کرده بود...
بیحال فقط همه رو تار میدیدم یه گوشه بودم اشک از چشام میومد نا نداشتم گریه کنم...
بیحاااال... 😣
ادامه دارد...
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #سیزده
رکاب (خانم)
اولش مایل به آمدن نبودم
اما الان پشیمان نیستم. مگر چند روز مرخصی داریم که با هم نباشیم؟ بالاخره ما هم آدم آهنی نیستیم، دل داریم.
به محض این که ماشین را در پارکینگ میگذارد، باران شدید میشود. هوای خرداد است دیگر!
محوطه خاکی پارکینگ خالی است و هوا پر از گرد و غبار شده. باد تندی قطرات باران را به شیشه میکوبد. شیشههای ماشین گلی شده و بیرون واضح نیست. نمیتوانیم پیاده شویم.
خندهاش میگیرد:
- ببین تو رو خدا! یه روزم که میخوایم مثل بقیه بیایم پارک این جوری میشه!
کمربند ایمنی را باز میکند
و برمیگردد از صندلی عقب چیزی بردارد. حواسم به بیرون است و صدای برخورد باران با شیشه که ناگاه دسته گل نرگسی مقابل صورتم میبینم.
متعجب برمیگردم.
با لبخند نگاهم میکند و گلهای نرگس را در دست آتل بندی شدهاش نگه داشته. قبل از پرسیدن مناسبتش، جواب میدهد:
- 17 خرداد 92، ساعت دوازده و دوازده دقیقه ظهر، که الان چهار سال و حدودا ده ثانیه ازش میگذره.
نگاهی به ساعت ماشین میاندازم. دوازده و سیزده دقیقه است. گلها را در دستم میگذارد:
- وارد اولین ثانیههای پنجمین سال زندگیمون شدیم.
خندهام میگیرد و به علامت تشکر، دیوانهای حوالهاش میکنم. درحالی که دسته گلها را بر صورت میگذارم که ببویم، میگویم:
-بهت نمیخورد از این کارا بلد باشی!
-خواهش میکنم! قابل نداشت!
و ادامه میدهد:
-سالگردای قبلی رو یا من ماموریت بودم یا تو، یا هردومون. این بار عنایت الهی بود، جفتمون مرخصی بودیم!
کمی به طرفش میچرخم:
-پس بگو، آن قدر هول بودی که برگردی، اون چندتا تروریست از دستت در رفتن!
-نه خیر! اونا اصلا ربطی به من نداشتن! کاملا پیش بینی نشده بود، باور کن!
باران بند آمده است. میگویم:
- ببین! برای همه زن و شوهرا بارون میاد فضا عاشقانه میشه، برای ما طوفان میاد!
از حرفم بلند میخندد.
در ماشین را باز میکند. باد میپیچد داخل ماشین و موهایش بهم میریزد. با موهای بهم ریخته با نمکتر است. ترکش خندههایش به من هم میرسد.
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #سیزده
(مریم)
دستم را میگیرد و میفشارد؛ انگار که بخواهد ابراز همدردی کند:
- میدونم چی میگی عزیزم؛ اما این دلیل نمیشه تو کلا کافر باشی و قید خدا رو بزنی! ببین... آدما نیاز دارن به اینکه یه حقیقت ماورایی رو بپرستن. برای همینم بت میساختن، چون نمیتونستن بی خدا باشن. همین الانم، خیلی از کسایی که بی خدا و کافرن کارشون به خودکشی میکشه. اصلا بدون ایمان که زندگی نمیشه کرد! آدم پژمرده میشه!
-من خدا رو دوست دارم؛ ولی نمیخوام مثل مسلمونا باشم؛ مثل این خشکه مقدسا!
لبخندش بوی پیروزی میدهد:
- خب چه اشکال داره؟ مهم قلب توئه! ایمان توی قلبه! ایمانم یعنی محبت! یعنی عشق! ایمان جز این نیست! بعدهم، کی گفته دین فقط اسلامه؟ اینهمه دین هستن که همشون بشر رو میبرن به سمت خدا. مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه! دین فقط یه جاده ست! همه ادیانم میرسن به خدا. تو به عنوان یه جوون، حق داری خودت ببینی دوست داری از کدوم یکی از جادهها به خدا برسی! فکر نکن چون پدر و مادرت مسلمونن توهم باید مثلشون باشی! همه بدبختیا و جنگا توی دنیا الان سر اینه که هرکسی میگه دین من بهتره؛ درحالی که آدما صرف نظر از مذهبشون، با معیار انسانیت سنجیده میشن!
(این عقاید انحرافی استخراج شده از رصد کانال های معانداسلام است و پلورالیسم دینی نام دارد. تمام شبهات مطرح شده، دارای پاسخ های علمی و منطقی ست.)
چقدر خوب بلد است بحث را ببرد به سمتی که میخواهد. ادای آدمهای تازه آگاه شده را درمیآورم:
-خب الان پیشنهاد خود شما چیه؟
انگار برای زدن حرفی دل دل میکند.
گویا دارم به هدفم نزدیک میشوم. سراپا گوش و چشم میشوم چون باید دقیقا تمام حالات و رفتارها و حتی لحن صدایش را به خاطر بسپارم.
میگوید:
-ببین... دینی رو انتخاب کن که بیشتر به قلبت اهمیت بده نه ظاهرت... دینی که بناش به صلح باشه و به آزادی تو به عنوان یه خانم احترام بذاره؛ متوجهی که؟ نباید بین زن و مرد الکی دیوار و حصار کشید؛ این تعصبا معنی نمیده. سعی هم بکن دینت با سیاست مخلوط نشه، سیاست بی پدر و مادره. دینی که دائم تو رو بندازه توی وادی سیاست دین نیست! از همه مهمتر اینه که دینت به روز باشه و جدید. ببین قوانین اخلاقیش چیه، اگه دیدی اصالت رو به اخلاق میده خوبه. در کل، ببین قلبت چی میگه...
باید وادارش کنم واضحتر حرف بزند:
-من خیلی نمیدونم تحقیقم رو از کجا شروع کنم. میشه شما یه راهنمایی بکنید؟
میتوانم حس پیروزی را در چشمانش ببینم. حتما الان به خیال اینکه توانسته مغزم را شستوشو دهد، در دلش قند آب میشود:
- اگه بازم میای جلسه اینجا، برات چندتا کتاب بیارم که بخونی... چندتا سایت و وبلاگم هست، اونام منابع خوبیاند...
آدرس سایتها و وبلاگها را میگیرم و قرار میگذارم برای هفته بعد بیشتر باهم صحبت کنیم.
وقتی از اتاق بیرون میآییم،
مراسم تمام شده و اکثرا درحال رفتناند. خانم حسینی هم کمی دیرش شده و خوشبختانه میرود.
الهام علامت میدهد که چه خبر؟
پلک برهم میگذارم که یعنی:
«الان میام میگم.»
میرسم بالای سرش. تند میپرسد:
-چی شد؟
-وایسا اول سر و ریختم رو درست کنم...
با دستمال مرطوب میافتم به جان صورتم. داشتم خفه میشدم! اینها چیست میمالند به صورتشان؟
آرایشها که پاک میشود،
صورتم نفس میکشد و تازه خودم را میشناسم. شالم را درست میبندم و ساقهایم را دست میکنم. از دستشویی بیرون میآیم و الهام همانطور که چادرم را میدهد بپوشم، میپرسد:
-بگو چی شد دیگه...
به علامت تاسف سری تکان میدهم:
-خیلی عقایدش به بهاییها میخورد. انگار میخواست غیر مستقیم هلم بده به سمت بهاییت؛ ولی هنوز کامل بهم اعتماد نداره! آدرس چندتا سایت رو داده. بریم ببینیم چیه!
🇮🇷ادامه دارد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #سیزده
بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی حالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید..
که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و
لحن گرمترش را شنیدم
_نازنین!
درد از روی شانه تا گردنم میکشید،😣 به سختی سرم را چرخاندم..
و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است.
به فاصله چند متر دورمان پرده ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم...
صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم..
و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند...
ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد...
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد..
که با هر دو دستش صورتم را نوازش میکرد و زیر لب میگفت
_منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!
او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال
مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود..
که با نفسهایی بریده پرسیدم
_اینجا کجاس؟😣
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد..
که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر
لب زمزمه کرد
_مجبور شدم بیارمت اینجا
صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم..
و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به🔥 مسجد عُمری🔥 آورده است..
و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد..
که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد
_نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!
سپس با یک دست...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405