✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #سی_ودو
عباس لبخند محجوبی زد..
و سر به زیر انداخت.. سید رو به عباس گفت
_ سختت نیس؟😊
عباس محجوبانه..
سکوت را.. به حرف زدن ترجیح داد..فقط لبخندی زد.. و چیزی نگفت..
زهراخانم..
درست حدس زده بود..کلید قلب پسرش.. در دست فاطمه ست..😊❣عاطفه پیش دستی کرد.. و به جای مادرش گفت
عاطفه _ این چه حرفیه اقاسید.. صبح ها که عباس میخواد بره درمغازه.. زودتر میره.. فاطمه رو هم.. میبره سر راهش دانشگاه.. 😊
عباس.. جرئه ای از چای را خورد.. فاطمه رو به عباس گفت
_ ببخشید زحمت شدم براتون..
با این جمله فاطمه..
که عباس را.. مستقیما خطاب قرار داده بود.. چای به گلوی عباس پرید..😣 و تا چند دقیقه.. سرفه میکرد..🤦♂میان سرفه گفت
_نه.. نه..😣نه با...اخ.. اختیار..😣دارین..
میان هر کلمه سرفه میکرد..
ایمان به پشت عباس میزد.. و آرام گفت
_خفه نشی صلوات...!!😂😝
همه خندیدند.. و صلوات فرستادند..😁😁😄😃😀😁😄
سید..
همین یک دختر را داشت.. دو فرزند پسری.. که داشت.. خداوند این سعادت را.. نصیبش کرده بود..که #هردو.. در جبهه جنگ.. #شهید شوند..🌹🕊 "علیرضا و محمدجواد" در اوج جوانیشان.. به لقای حق رسیدند..🕊🕊
و فقط فاطمه بود..
که برای سید می ماند.. حتی نگاه کردن.. به دخترش.. او را یاد.. پسران شهیدش می انداخت..
تا لحظه خداحافظی...
و بیرون آمدن.. از خانه سید.. دو بار نگاهش به فاطمه افتاد..
دیگر ماندن را صلاح ندید..
سریعتر.. خداحافظی کرد.. و زودتر از همه.. از خانه سید خارج شد.. 🤦♂
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
سی ام خرداد...
نیمه های شب در دل خواب ناگهان احساس کردم از روی سطح بلندی پرتاب شدم
پریشان ووحشت زده از خواب بیدار شدم... شروع کردم با تسبیحی که در دستانم بود ذکر گفتن: یا فاطمه ی زهرا... یا صاحب الزمان.. با افتادن هر دانه ی تسبیح تکان های ارمیای کوچکم بیشتر میشد آرام بهش گفتم ببخشید کوچولوی من بیدارت کردم نازدانه ی بابا😔
صبح روز سی ام خردادبود مصطفی شیفتش تمام شده بود روز گذشته برایم زنگ زد و گفت برای ناهار چیزی درست نکن غذا از بیرون میگیرم فقط بیست روز به دنیا آمدن ارمیای کوچولو باقی مانده بود
به سختی حرکت کردم وگوشی ام را از روی میز برداشتم هیچکدام از پیامهای دیشبم را جواب نداده بود با خودم گفتم حتما خواب است دلم نیامد زنگ بزنم بیدارش کنم اما دلشوره ای عجیب تمام وجودم را در برگرفت ساعت 7صبح بود باصدای زنگ آیفون از جاپریدم همسایه ی مادرم بود خدایا این وقت صبح... به سختی ملحفه را روی ایلیاوملیکا کشیدم سردشان نشود نگرانی ام را ارمیا حس کرده بود و ناآرام شده بود آه طفل کوچکم در من چه خبر شده؟ چهره ی درهم زن همسایه خبر ناگواری را برایم تداعی میکرد نفس در سینه ام حبس شده بود توان حرف زدن نداشتم دستم را روی سینه ام گذاشتم صدای ضربان قلبم را میشنیدم حتما اتفاقی برای مادرم افتاده بود به سرعت گوشی را برداشتم شماره ی مصطفی را گرفتم او باید خودش را به من میرساند مرا پیش مادرم میبرد به محض روشن کردن گوشی چشمم ب پیامهای بالای صفحه افتاد😔😔😔
مصطفی جان شهادتت مبارک...
شهادت مامور پلیس ...
شب گذشته همکار وظیفه شناس نیروی انتظامی حین تعقیب و گریز سارقان دراثر برخورد با کابل برق فشار قوی وشدت جراحات به خیل همکاران شهیدش پیوست...
وحشتناک بود باورکردنی نبود تنها بیست روز دیگر به دنیا آمدن کودکم مانده بود اینکه فرزندم را پدرش در آغوش بگیرد چیز زیادی نبود که در آن لحظه از خدایم می خواستم برای لحظه ای دنیا جلوی چشمانم تیره و تارشد و دیگر چیزی نفهمیدم...
چشم که باز کردم خودم را در لباس بارداری دیدم که رخت عزایم شده بود و طفل معصوم و بیگناهی که همراه من ثانیه به ثانیه عزاداری میکرد وپدری که در آسمان چشم انتظار تولد فرزندش بود 😔😔😔😔
راوی:همسرشهید💔
#عاشقانه_های_شهدایی
#خاطرات
#شهادت
#شهید
#شهید_مصطفی_سوسرایی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae