eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
دک ی ازترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محڪمتر گرفت تا ڪمتر بلرزد و زمزمه ڪرد : _دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست امیرالمؤمنین﴿؏﴾ بودی و میدونستم آقا خودش تا من بیام! و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود ڪه سری‌تڪان داد و تأیید ڪرد : _حمله سریع ما غافلگیرشون ڪرد! تو عقب‌نشینی هرچی زخمی و ڪشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه! و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم ڪه عاشقانه نجوا ڪردم : _عباس برامون یه نارنجڪ اورده بود واسه روزی ڪه پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجڪ همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه... ڪه از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد : _هیچی نگو نرجس! میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا ڪه آتش غیرتش فروڪش ڪرده بود،لاله‌های‌دلتنگی را درنگاهش میدیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود ڪه یڪی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. رزمنده با تعجب به من نگاه‌میڪرد و حیدر او را ڪناری ڪشید تا ماجرا را شرح دهد ڪه دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از فرمانده‌هان بودند ڪه همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. باپشت‌دستم اشڪ‌هایم را پاڪ میڪردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم ڪه نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یڪی از فرمانده‌ها را در آغوش ڪشید. مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود ڪه دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد ڪه نقش غم از قلبم رفت. پیراهن‌وشلواری‌ خاڪی‌ رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را درآغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت ڪرد و باعجله سمت ماشین برگشت. ظاهراً دریای آرامش این فرمانده نه فقط قلب من ڪه حال حیدر را هم بهتر ڪرده بود.پشت فرمان‌نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد : _معبر اصلی به سمت شهر باز شده! ماشین را به حرڪت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود ڪه حیدر رد نگاهم را خواند و به عشق اینچنین سینه سپر ڪرد : _حاج قاسم بود! با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا در همه روزهای محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد. حیدر چشمش به جاده وجمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش حاج‌قاسم جا مانده بود ڪه مؤمنانه زمزمه ڪرد : _عاشق سیدعلی خامنه‌ای و حاج قاسمم! سپس گوشه نگاهی به صورتم ڪرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد : _نرجس! به خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میڪرد! و دررڪاب حاج‌قاسم طعم را چشیده بود ڪه فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای داعش خط و نشان ڪشید : _مگه مرده باشه ڪه حرف و مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به و برسه! تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر مدافعان شهر چه ڪرده بود ڪه مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن شهادت.... 💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت ﴿آخــࢪ﴾ برای چشیدن شهادت سرشان روی بدن سنگینی میڪرد و حیدر هنوز از همه غم‌ هایم خبر نداشت ڪه در ترافیڪ ورودی شهر ماشین را متوقف ڪرد،رو به صورتم چرخید و بااشتیاقی ڪه ازآغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال ڪرد : _عباس برات از حاج قاسم چیزی نگفته بود؟ و عباس روزهای آخر شده بود ڪه سرم را به‌نشانه‌تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود ڪه اسم برادر شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میڪرد و همین گریه دل حیدر را خالی ڪرد. ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میڪرد تا حرفی‌بزنم و دردی جز داغ‌ عباس‌وعمو نبود ڪه حرف را به هوایی جز هوای شهادت بردم : _چطوری آزاد شدی؟ حسم را باور نمیڪرد ڪه به چشمانم خیره شد و پرسید : _برا این گریه میڪنی؟ و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر مظلومش ڪم دردی نبود ڪه زیر لب زمزمه ڪردم : _حیدر این مدت فڪر نبودنت منو ڪشت! و همین جسارت عدنان برایش دردناڪتر از اسارت بود ڪه صورتش سرخ شد و با غیظی ڪه گلویش را پُر ڪرده بود، پاسخ داد : _اون شب ڪه اون نامرد بهت زنگ زد و تهدیدت میڪرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به خدا حاضر بودم هزار بار زجرڪشم ڪنه، ولی باتو حرف نزنه! و از نزدیڪ شدن عدنان به ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد : _امروز وقتی فهمیدم ڪشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم! و فقط امداد امیرالمؤمنین﴿؏﴾ مرا نجات داده و میدیدم ق