✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #هجدهم
کنار هم نشسته بودیم...
ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد:
_ "توی کتفم، نزدیک عصب یک #ترکش است. دکتر ها می گویند اگر خارج عمل کنم بهتر است. این بازو هم چهل تکه شد بس که رفت زیر تیغ جراحی."
به دستش نگاه می کردم
گفت:
_ "بدت نمی آید می بینیش؟؟"
بازویش را گرفتم و بوسیدم:
_ باور نمی کنی ایوب، هر جایت که مجروح تر است برای من قشنگ تر است.☺️
بلند خندید😁
دستش را گرفت جلویم:
_ "راست می گویی؟ پس یا الله ماچ کن"
سریع باش.😉😘
💞🌷💞🌷
.
چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت #انگلستان.🛫🇬🇧
من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم #شاهرود.
مراسم بزرگی آنجا برگزار می شد.
#زیارت_عاشورا می خواندند که خوابم برد.
💤توی خواب #امام_حسین را دیدم.
امام گفتند:
"تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد."
توی خواب شروع کردم به گریه و زاری😭
با التماس گفتم:
"آقا من برای #رضای_شما #ازدواج کردم، برای رضای شما این #مشکلات را تحمل می کنم، الان هم شوهرم #نیست، تلفن بزنم چه بگویم؟ بگویم بچه ات ناقص است؟"
امام آمد نزدیک روی دستم دست کشید و گفت: "خوب میشود"💤
بیدار شدم.
#یقین کردم #رویایم_صادقه بوده، بچه دار شدیم و بچه نقصی دارد. حتما هم خوب می شود چون امام گفته است.
رفتم مخابرات و زنگ زدم به ایوب
تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه😭
بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد.
دوباره شماره را گرفتم.
برایش خوابم را تعریف نکردم. فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم.
با صدای بغض آلود گفت:
_ "میدانم شهلا، بچه پسر است، اسمش را می گذاریم #محمد.😢
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #هجدهم
باور نمی کنم
اسلحه به دست رفتم سمت شون ... داد زدم
_با اون چشم های کثیف تون👁 به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ ...😡
و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... .🏃🏃🏃
سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... سوار شو ...
شوکه شده بود 😦...
با عصبانیت رفتم سمتش😡 و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین ... در رو باز کردم و دوباره داد زدم:
_ سوار شو ... .🚙
مغزم کار نمی کرد ...
با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم ...💨🚙
آخرین درخواست حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ...
چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... .
با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ...
_تو عقل داری؟😡 اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ... اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ... فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ ... .😡
پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ...
دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ... فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ... کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... .🚙✋
چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت ...
_من نمی دونستم اونجا کجاست ... اما شما واقعا #دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ ...😔
گریه ام گرفته بود ... 😢
نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... استارت زدم و راه افتادم ...
توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم ... .
رسوندمش در خونه ...
وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت:
_اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم ... .
دعا؟ ... اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود ...😐
اینو تو دلم گفتم و راه افتادم ...
ادامه دارد....
📚
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #هجدهم
تا شب به توصیه های ریز و درشت زری خانم گوش کرد..
و سعی کرد همه را به حافظه اش بسپارد.
هرگز فکر نمی کرد سکوت مداومش باعث دلزدگی ارشیا شده باشد!😟
اما وقتی زری خانم در بین حرف هایش اطمینان داده بود..
که #پشت غرولندهای ارشیا حتما عشق و محبت عمیقی هست..
که تمام این سال های باهم بودن هم وجود داشته..
و هزار دلیل هم برایش آورد، ته دلش انگار قند آب می کردند.☺️
حق هم داشت که با پیدا کردن سرنخ از عشق شوهرش خوشحال بشود!👌
انگار کلی راه جدید پیش رویش باز شده و امید به رگ هایش تزریق کرده بودند😇
که انقدر سریع دید تازه ای پیدا کرده بود نسبت به همه چیز.☺️
چطور هیچ وقت نفهمیده بود توی لاک بودن همیشگی اش باعث جدایی و دوری بیشترشان شده؟
چندبار ارشیا پیشنهاد سفرداده و او رد کرده بود؟😑
چقدر قصور کرده بود وقتی همراه و هم قدم او نشده بود..
چون دوست نداشت انزوایشرا بهم بریزد فقط؟
و همینطور کم گذاشتن های خودش را پیش چشمش به صف کشید
و تازه فهمید به عنوان یک زن و شریک زندگی هیچ شاخصه ای نداشته انگار، شاید به قول مه لقا فقط نقش اختر را برای آشپزی و نظافت بر عهده داشته در تمام سال های گذشته ...😐
حتی زری خانم گفته بود همین اقدام اخیرش برای فهمیدن ورشکستگی و قرار با رادمنش،
هرچند باب طبع ارشیا نبوده اما حتما جرقه ی امیدی بوده برایش!☺️
چشم هایش را باز کرد،...
آفتاب مستقیم به صورتش می خورد، با دست جلوی نور را گرفت.
چند لحظه ای طول کشید تا مغزش به کار بیفتد و بفهمد کجاست.
با کرختی نشست ...
خورشید نصف فضای سالن کوچک را روشن کرده بود.
بوی نان تازه به مشامش خورد و حس کرد چقدر گرسنه است.
به گوشی روی میز نگاهی انداخت،هیچ پیغام و تماسی از ارشیا نداشت...
البته که چیز جدیدی نبود!
دست و صورتش را شست و به تصویر خیس خودش در آینه لبخند پهنی زد.
امروز یک روز جدید بود!☺️☝️
باید از یک بابت خاطر جمع می شد!
تازه چادر سر کرده بود که ترانه سر رسید.
_تو اینجایی؟!😅
خواهرانه در آغوش کشیدش و گفت:
_زیارت قبول عزیزم🤗🤗
ترانه_قبول حق،حالا کی اومدی که اینجوری به تاخت داری میری؟قدم ما شور بود؟😁
_از دیشب حواله شدم خونت☺️
_دیشب؟!😳😲
_چرا داد می زنی...آره پیش زری خانم بودم😉
_ببینم ارشیا خوبه؟نگران شدم آخه تو اونو ول نمی کنی بیای پیش من😳😕
_مفصله برات بعدا تعریف می کنم☺️
_حالا بیا بشین سوهان اصل قم آوردم با چای بزنیم،بعدم نوید می رسونت بیمارستان😊
دستش را فشرد و گفت:
_وقت زیاده الان کار دارم😎☝️
_خیلی خب پس صبر کن تا به نوید بگم ماشینو پارک نکنه😊
_نه می خوام یکم قدم بزنم😅
_از بچگیتم لجباز بودی؛بفرما😁
خداحافظی کردند اما چند قدم دور نشده را دوباره برگشت و گفت:
_ترانه
_جانم
_قدر مادر شوهرت رو بدون.بیشتر از خانم جان دوستش نداشته باشم کمتر نیست مهرش برام☺️
_خدا برام حفظش کنه،حسابی بهت رسیده ها قشنگ معلومه😉
_همیشه همینجوری بخند،فعلا☺️
_بسلامت😊
باید خاطرش جمع می شد...
ترجیح می داد تا آزمایشگاه را پیاده گز کند.
دلش نفس کشیدن می خواست...
نشسته و به ردیف صندلی های طوسی رنگ رو به رویش خیره مانده بود.
اینجا اول دنیایش بود یا ابتدای دوراهی؟😟
اسمش را که برای دومین بار پیج کردند دلش آشوب تر از همیشه بود.. 😥
اما هنوز صدای گرم زری خانم توی گوشش تکرار می شد...
بسم الله را که گفت،سرنگ قرمز شد و سرخ.☺️💉
کش دور بازویش را باز کردند و صدایی با ناز گفت:
_بیرون منتظر باش عزیزم..
و برای هزارمین بار انتظار...☺️
ادامه دارد....
💚بنــــــــامـ خــــدای محــــ👣ـــــمد💚
🌷رمان کوتاه و #واقعی
💞 #عشق_آسمانی_من
قسمت #هجدهم
جواب آزمایش رو گرفتیم و رفتیم مطب دکتر😊😊
خانم دکتر بعد از دیدن آزمایش لبخند زیبایی زد و گفت :
_مبارک باشه خانم😊
از مطب که خارج شدیم..
محمد 👣منو محکم 🤗🤗تو بغلش گرفت و گفت
👣_ سه نفره شدنمون مبارک خانمم
اما دوران سختی بود😣😖
محمد 👣ماموریت یکساله داشت..
و تمامی دوران بارداری، من تنها بودم😞 و محمد 👣در ماموریت بود.😥😞
این دوره برای هردومون سخت بود
برای محمد👣 که میترسید نکنه من مراقب خودم نباشم😒
و برای من💓 که دوست داشتم همسرم مثل تمام زنها کنارم باشه😞😣
اما محمد خودش رو به زمان زایمانم رسوند
و اون لحظه عوض همه نبودنش رو درآورد☺️😍
سرانجام دختر نازم 👶🏻در سال ۸۹👶🏻 به دنیا اومد
و ما برای اسمش به قرآن تفعّل زدیم و اسم ""محیا"" دراومد☺️😍
#ادامه_دارد
✍نویسنده؛ بانو مینودری
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #هجدهم
زندگى بدون ابوالفضل ، میان #تهى است و آسمان و زمین ،...
بى قمر بنى هاشم ، #تاریک و #ظلمانى است.
نه ، نه ، عباس نباید از تشنگى بچه ها باخبر شود....
این تنها #رازعالم_هستى است که باید از او مخفى شود....
اما مگر او با گفتن و شنیدن ، خبردار مى شود؟!
دل او #آینه_آفرینش است....
و آینه ، تصویر خویش را انتخاب نمى کند.
مگر همین دیشب نبود که تو براى سرکشى به خیمه هاى خودى از خیمه خودت در آمدى و از دور عباس را، استوار و #باصلابت در کار محافظت از خیمه ها دیدى؟!
مگر نه وقتى تو از دلت گذشت که
_✨چه علمدار خوبى دارد برادرم !
از میان زمزمه هاى او با خودش شنیدى که :
_✨چه مولاى خوبى دارم من.
مگر نه وقتى تو از دلت گذشت که
_✨چه برادر خوبى دارد برادرم !
شنیدى که :
_✨من نه برادر، که خدمتگزار حسینم و
زندگى ام در بندگى حسین معنا مى شود.
آرى ، دل عباس به آسمان آبى و بى ابر مى ماند...
پرواز هیچ پرنده خیالى در نظرگاه دلش مخفى نمى ماند.
چگونه مى توان #رازى به این #عظمت را از عباس مخفى کرد؟!
همیشه خدا انگار نبض عباس با عطش حسین مى زده است.
انگار پیش از آنکه #لب و #دهان حسین ، تشنگى را احساس کند، #قلب عباس ، از آن خبر مى داده است..
اکنون که روز تشنگى است ،
چگونه ممکن است او از عطش حسین و بچه هاى جبهه حسین بى خبر بماند؟!
بى خبر نمى ماند.
بى خبر نمانده است .
همین خبر است که او را از صبح مثل مرغ سرکنده کرده است .
همین خبر است که او را میان خیمه و میدان ، هاجروار به سعى و هروله واداشته است.
#او_معدن_و_سرچشمه_ادب_است...
او کسى نیست که با سماجت از امام چیزى طلب کند.
او کسى است که به احتمال پاسخ
منفى ، از اصل مطلب مى گذرد.
اما این خواهش ، این مطلب ، این تقاضا، خواسته اى #متفاوت بوده است.
این خود او بوده است که در میان دو سوى دلش ، در تعارض مانده بوده است . با خود عجب کلنجار سختى داشته است .
عباس ؛
میان دو خواسته ، میان دو عشق ، میان دو ایثار.
هرم عطش بچه ها، او را از کنار خیمه کنده است و به محضر امام کشانده است تا از او #رخصت بگیرد و براى #آوردن_آب ، دل به دریاى دشمن بزند.
اما به آنجا که رسیده است و #تنهایى امام را در مقابل این #سپاه_عظیم دیده است ، #طاقت نیاورده است و تقاضاى خویش را فرو خورده و بازگشته است.
بار دیگر وقتى کودکان را دیده است که پیراهنهاى خود را بالا زده اند و شکم به رطوبت جاى مشک پیشین سپرده اند،
تا هرم تشنگى را فرو بنشانند،...
بار دیگر وقتى...
هر بار از خیمه به قصد طرح تقاضاى خویش با امام گریخته است...
و به آنجا که رسیده است ، #فلسفه_حیات خویش را به یاد آورده است...
و به #بهانه_زیستن خویش نگریسته است
و در آینه هستى خویش نگاه کرده است و دیده است که همه عمرش را براى همین امروز زندگى کرده است ؛
#براى_دفاع_ازحسین پا به این جهان گذاشته است...
و براى #علمدارى او رنج این هبوط را پذیرا گشته است .
او لحظه هاى همه عمر خویش را تا رسیدن امروز شمرده است...
و امروز چگونه مى تواند #لحظاتى را بى حسین سپرى کند، #حتى به قصد آوردن آب ، براى بچه هاى حسین.
اما در این سعى آخر...
ادامه دارد