eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت صدای مداحی می آمد٬ تازه یادم امد امشب شب شهادت س است. جلوی ضریح زانو زدم٬درفکر بودم اما نمیدانم چه فکری!صدای مداحی می آمد٬نمیدانم چه میگفت فقط یک کلمه شنیدم و آن این بود: و احساس کردم جمعیت کم کم پراکنده میشوند و مراسم تمام میشود٬ کم کم چشم هایم سنگین شد و روی هم رفت٬دوباره خواب دیدم٬هیچ چیز نمیدیدم فقط صداهارا میشنیدم 🌸٬صدای ارامی امد٬دخترم پاشو ٬مادرت همیشه کنارت هست بلند شو پسرم منتظرته٬این هدیه من به توعه ازش مواظبت کن...🌸 و احساس کردم پارچه ای روی چشمانم امد و به کنار رفت ٬عطر 🌼گل نرگس نوازش روحم شد٬دستی به شانه ام خورد که بیدار شدم. -دخترم پاشو ٬نماز صبح نزدیکه ها خواب نمونی مادر پیرزن مهربانی بود که مرا از خواب بیدار کرد٬ خوابم را به یاد اوردم ٫٬؟مادر من؟او که بود؟ هنوز نوای دلنشینش در ذهنم چرخ میزد٬هدیه؟چه هدیه ای؟ به نماز ایستادم تعجب کردم که چه روان خواندم !اخر من نماز خواندن بلد نبودم٬دست هایم را به حالت قنوت گرفتم و از خدایی که تنها نامش را میدانستم کمک خواستم٬از او خواستم مرا در آغوش بگیرد٬نوازشم کند تا ارام بگیرم٬نمیدانم این راز و نیازها چگونه برزبانم می آمد.. بعد از اتمام نمازم به سرجایم برگشتم که از دور چشمم به پارچه مشکی که کنار کیفم بود افتاد٬سریع به سمتش دویدم ٬نه ممکن نیست٬از کجا امده بود؟ من چادر مشکی نداشتم😭 ٬٬اری هدیه!روبه روی صورتم گرفتم عطر نرگس میداد تا اعماق وجودم را با ان عطر پر کردم٬هربار اطرافم را نگاه کردم چیزی ندیدم ٬فقط٬فقط یک خانم چادری دیدم که از سمت من درحال بازگشت بود٬سریع صدایش زدم و به سمتش دویدم. -خانم٬خانم صبر کنید -جانم؟ چقدر چهره اش زیبا و دلنشین بود لحظه ای محوش شدم انگار فرشته بود٬ -شما این چادرو برام گذاشتید؟فکر کنم به خاطر این بوده که حجابم مناسب نبوده درسته؟خیلی ببخشید الان درستش میکنم اما نیازی به چادر نیست ممنو.. -دختر گل٬یه خانومی این چادر رو به من دادن و گفتن به شما بدم و است ٬گفت حتما بهش برسون خودش میدونه ٬هدیه رو که پس نمیدن. از کلماتش دلم ریخت😧😭 زانوهایم خم شد و روی زمین افتادم٬به پهنای صورتم اشک میریختم نمیدانم برای چه؟ -خانوم بهت نظر کرده گلم٬خوش به سعادتت دیگر چیزی نفهمیدم و از اعماق وجودم گریه کردم وچادر را ناخودآگاه در اغوش گرفته بودم و میگریستم٬بوی گل نرگس🌼 میداد چه هدیه ای بود چه ساده اما دلربا ٬این چه بود؟آن خانم چه کسی بود؟ چادر را روی سرم انداختم لطیف بود٬مانند برگ گل٬تا روی سرم امد سرتاسر وجودم غرق لذت شد منشأ این حس را نمیدانستم ٬دوباره سوال ها به سمت مغزم هجوم اورد٬ منتظرت هست!!!پسرش کیست؟ قدم هایم به حیاط کشیده شد در هوای بی هوایی به سر میبردم به سمت انسوی خیابان قدم برمیداشتم و درفکر اتفاقات بودم که کامیونی 💨🚚به سمتم میامد چراغش را چندبار روشن و خاموش کرد از ترس درجایم میخکوب شده بودم و چشم هایم را که بستم تمامم اتفاقات جلوی چشمانم رژه رفت٬ صدای من بود که با جیغ علی را صدازدم... -علییییییییی😰😲 ماشین ترمز شدیدی زد اما به من برخورد نکرد که دست هایم داغ شد٬ -جانم فاطمه😨 وسط خیابان راه را سد کرده بودیم٬ دست هایم در دست های علی بود و چشم هایمان تنها هم را میدید٬همه چیز را به یاد اوردم ٬علی٬علی٬علی و از حجوم افکار و خاطرات قبل مغزم فشرده شد و بیهوش شدم.... 🌺🍃ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی 🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت فاطمه را با کمک خانمی روی صندلی ماشین گذاشتیم ٬قلبم💓 روی هزار بود٬فقط تا بیمارستان گاز دادم و مطمئنم جریمه هم شدم ٬سریع او را به بخش رساندم و پزشک معالجش گفت که باید برایش فضای ارامی فراهم کنیم تا پیام های عصبی را بهتر دریافت کند و گذشته را به یاد بیاورد٬گفت معجزه شده که فاطمه ام مرا به یاد اورده چون چنین فراموشی هایی تا دوماه طول میکشید. به فاطمه سرم وصل کردند و من رفتم برایش تنقلات خریدم٬ احساس کردم خیلی لاغر و ضعیف شده ٬به اتاق که امدم او چشم هایش بسته بود و رد اشک روی صورت سفیدش نمایان بود٬ به یاد لمس دستانش لبخندی زدم٬اولین بار بود که دستان لطیفش را لمس میکردم ماهنوز به هم محرم بودیم😍٬دوهفته تا زمان اخر مانده بود٬ کاش در موقعیت بهتری دستانش را میگرفتم کاش دستانش انقدر سرد نبود که سرمایش تا اعماق وجودم رسوخ کند٬ ارام ارام چشم هایش باز میشد و چشم های.. اری چشم هایش دقیقا همرنگ چشم های من است نمیتوانستم لحظه ای نگاهش نکنم اما قرمزی اطراف مردمکش را گرفته بود معلوم بود فاطمه ام فشار زیادی را متحمل شده -فاطمه جان -عل..علی -جان علی٬خوبی؟😊😍 -کجا بودی؟چرا منو تنها گذاشتی😨 و چشم های
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ سلام مختصری به همه کرد.رو به ریحانه گفت: _چیشده. چرا گریه میکنه...!؟😟 ریحانه لبخندی زد. _چیزیش نیس. با اسباب بازیش داشته بازی میکرده از دستش میافته،گریه میکنه.همین☺️ جلو آمد روی دوزانو نشست... چقدر زهرایش بابایی بود. و چقدر شیرین.چند روزی فقط «با» میگفت. _جان دل بابا😍 زهرا به محض دیدن بابایش، چهار دست و پا بسمتش رفت. مدام «با» «با» میگفت. یوسف سریع آغوش گشود. بغل کرد و بوسید.طفل شش ماهه اش را. _میبرمش پیش خودم.تا یه استراحتی کنی😊 _مرسی عزیزم. فدای دستت☺️ یوسف با زهرایش، به قسمت برادران برگشت... همه بطرف نوزاد یوسف آمده بودند. با او حرف میزدند.زهرایش را روی زمین میان سیم ها گذاشت. تا بازی کند. مراسم که شروع شد، با گوشی تماسی به بانویش گرفت. که به درب خواهران بیاید. زهرایش را به دست دلبرش سپرد و وارد آشپزخانه برادران شد. تا چای بریزد. پذیرایی کند از میهمانان امام حسین.ع. کم کم مراسم تمام می شد... چقدر شلوغ شده بود. بیرون از تکیه، موکت انداخته بودند.همه خانوادگی نشسته بودند. از محله های دیگر هم آمده بودند.قیامتی بود مجلس اباعبدالله الحُسین.ع.😭🏴جای سوزن انداختن نبود.وقت دعا بود... ای وای از دعای آخرمجلس...😭 که جگر یوسف و مستمعین مجلس را میسوزاند. یوسف،با گوشی اش تماس گرفت.که دلبرش بیرون بیاید.دستشان را در دست هم، گذاشتند.یوسف،بانویش و زهرایش.. 😭🤝😭🤝😭🤝 🎤_دستهاتونو بهم بدید.رو به آسمان رحمت بلند کنین... الهی بحق بدن اربا اربا اقا علی اکبر...😭الهی بحق دستان بریده باب الحوائج...😭ختم عمر بی برکت و ناقابل و پر از گناه و نمک بحرومی ما😭😩رو هرچه سریعترهرچه سریعترختم بشهادت بی غسل و کفن بفرمااااا😭😭😭 صدای آمین، و بعد صلوات مردم، کل محله را به لرزه درآورده بود... 📆📆📆📆📆📆📆📆 سالیان سال گذشت.. یوسف تلاشش را میکرد... را حساب میکرد... هنوز هم پشتش به خدا و اهلبیت.ع. گرم بود... به لحاظ مالی وضعیت یوسف خیلی بهتر شده بود... یادش نرفته بود محبتهای دلدارش، با خریدن ، محبتهایش را جبران کرد.😊☝️ در این دوسال به لحاظ مالی وضعیت مناسبی نداشتند. اما این 💞مرغ عشق💞 کردند. نکردند.از .. پس خدا خوب بود که جبران کرده بود برایش از چیزی که هرکسی فکرش را میکرد.. 🌟به اهواز که رفتند، پس انداز دوساله شان را، و پول خانه ای که درشیراز رهن کرده بودند، آپارتمانی را که اجاره کرده بودند را . آن آپارتمان را بانویش کرد.😍👌 🌟خداوند عطا کرد. 🌟فخری خانم به اشتباه خود پی برده بود. که گرچه سنگ دختر خواهرش را زیادی به سینه میزد اما مدام با عروسش داشتند. اما در این سالها یکبار هم نشد که ریحانه از گل نازکتر به مادر شوهرش بگوید.و به دلیل همین بحث ها، با شهین خانم تیره شده بود. چقدر بخاطر خواهرش، پسرش را میکوبید.😞 چقدر دختران خواهرش را در میهمانی ها مقابل پسرش قرار میداد.😞 🌟اشتباه محض کرده بود کوروش خان که با آقای سخایی و برادرش سهراب شریک شده بودند. تمام اموال را آقای سخایی بالا کشید و میلیاردها دلار بدهی بدوش دو برادر گذاشت.😱😥 با این ، کوروش خان با آن همه جلال و جبروتش، سکته کرد. و فلج روی ویلچر ماند.شاید خدا میخواست نشانشان دهد که اش اخر کار دستش داد. چقدر برای یوسف انداخته بود...! چقدر این همه سال میهمانی گرفته بود فقط بخاطر یوسف که انتخاب کند منتخبینش را..! 🌟سعادت از آن 🕊عمومحمد🕊 شد که جانباز شیمیایی بود.و بعد ۵ سال از ازدواج ریحانه، به درجه رفیع نائل گشت. 😭و چه سعادتی بالاتر از آن که طاهره خانم صبور و باگذشت، و دخترانش، میشدند. 🌟آقابزرگ بدلیل کهولت سن، و بیماری قلبی اش دار فانی را وداع گفت خانم بزرگ، طبق وصیت همسرش، را که خودشان درآن ساکن بودند بعنوان به آن 💞مرغ عشق💞 داد، و .و وصیت کرده بود که کسی حق هیچ اعتراضی ندارد. و کسی هم اعتراضی نداشت. چون هیچکس هدیه ای به این دو نداده بود الا پدرو مادر عروس...! و چند ماه بعد از آقابزرگ برحمت خدا رفت.! حال از آن میهمانی ها خبری نیست.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد...
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت چند روز مانده به مراسم عقدمان،💞ایوب رفت به و دیرتر از موعد برگشت. به وقتی که از ای برای گرفته بودیم نرسیدیم. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند. دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد. _ میروم شاهد بیاورم. رفت توی کوچه، مامان💎چادر سفیدی💎 که زمان خودش سرش بود برایم اورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد. ایوب با دو نفر برگشت. _ این هم شاهد از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند. یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت + آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی! _ خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید. نشست کنارم. مامان اشکش را پاک کرد😢 و خم شد، از توی قندان دو حبه قند برداشت. عاقد شروع کرد. صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد. 💞🌷💞🌷 آقا جون راننده بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را😍 یک بار یادش رفت... چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس آبرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت.☺️ برای خودشان لیلی و مجنونی💞 بودند. برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا می زنم. با دلخوری گفت: _ گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که می نشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش می زنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است. ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت: _ لااقل این جمله ای که می گویم را تکرار کن، دل من خوش باشد. گفتم: + چی دل شما را خوش می کند؟ گفت: _ به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری. شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم. رنگم از خجالت سرخ شد.🙈 چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم. همان فردای عقدمان هم رفته بود ، یک روزه برگشت؛ با دست پر. از اینکه اول کاری برایم آورده بود، ذوق کرده بودم. قاب عکس بود. از کادو بیرون آوردم، خشکم زد. عکس خودش بود، درحالی که می خندید. + چقدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی! ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش. _ منو هر روز می بینی دلت برام تنگ نمیشه. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت دلم پر بود... چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش💊 بحثمان شده بود. سرخود دردش که زیاد می شد، تعداد قرص هارا کم و زیاد می کرد. بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها می کرد و بدنش به ها جواب نمی داد. از خانه رفتم بیرون. دوست نداشتم به بروم خانه آقاجون. می دانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم، می شوم. رفتم خانه عمه، در را که باز کرد، اخم هایش را فوری توی هم کرد. "شماها چرا مثل لشکر شکست خورده، جدا جدا می آیید؟ منظورش را نفهمیدم... پشت سرش رفتم تو صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و محمد حسن یکی شد. _"ایوب و بچه ها آژانس گرفتند، آمدند اینجا بالای پله را نگاه کردم.. ایوب ایستاده بود. + توی خانه عمه من چه کار می کنی؟ با قیافه حق به جانب گفت: _ "اولا عمه ی تو نیست و ...ثانیا تو اینجا چه کار می کنی؟ تو که رفته بودی قهر؟😐 دعوایمان به چند ساعت برسد. یا کاری می کرد که یا اینکه با ای پیش قدم آشتی می شد. به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید. حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان می کرد. گاهی هم طاقت نمی آورد و زودتر از موعد هدیه م را می داد. اگر از هم دور بودیم، می دانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم. ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها را بیشتر دوست داشتم. با نوشتن راحت تر ابراز علاقه می کرد. قند توی دلم آب، می شد وقتی می خواندم: " ، تو عشق منی و این عشق، و است. من فکر می کنم ما یک وجودیم در دو قالب، ان شاالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم" کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت دیگر نه زور من به او می رسید نه محمدحسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود. چاره اش این بود که چند سرباز با آمبولانس بفرستد.💂♀🚑 تلفنی جواب درست نمی دادند،رفتم بنیاد گفتند: _"اگر سرباز می خواهید، از کلانتری محل بگیرید." فریاد زدم: _"کلانتری؟"😲 صدایم در راهرو پیچید. + "شوهر من است؟ کرده؟ به مردم بد نگاه کرده؟ است؟ برای این جنگیده، آن وقت من از سرباز ببرم؟ من که نمی خواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمی رسد. چون اگر جلویش را نگیرم، دست خودش می‌دهد ، چون کسی به فکر او نیست" بغض گلویم را گرفته بود. چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد... و ایوب را در بیمارستان بستری کرد. 😔 ایوب که مرخص شد، برایم خریده بود. وقتی به حالت عادی برگشته بود،... فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود. لبخند زد و گفت😊 _ "برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد، نه پولی داریم، نه خانه ای، هیچی...."😉 کمی فکر کرد و خندید: _"من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو." خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر می شد. شوخی تلخی کرده بود. هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ی ایوب دوست داشته باشم. فکرش را هم نمی کردم از این مرد جدا شوم. با اخم گفتم: _"برای چی این حرف ها را میزنی؟"😐😠 خندید: _"خب چون هست شهلا، بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم.. دم دست بگذارش، لازمت می شود بعد من..." + بس کن دیگر ایوب😒 _ مخارجتان سنگین است، کمک حالت می شود. + تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب، "تو نمی روی" نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.😃🙊 سرش را تکان داد. _"حالا تو هی به شوخی بگیر، ببین من کی بهت گفتم." 😁🌹 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت بود، میخواست نزدیک 🌷برادرش، حسن، 🌷در وادی رحمت دفن شود. هدی به زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت. این ایوب از من بود و می خواستم انجامش دهم. سومِ ایوب، بود. دلم می خواست برایش بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود. نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند. صدای نوار قران را بلند تر کردم. به خواب فامیل آمده بود و گفته بود: _"به شهلا بگویید بیشتر برایم بگذارد." قاب عکس ایوب را از روی تاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم. آه کشیدم:😖 "آخر کی اسم تو را گذاشت؟" قاب را می گیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم: _"می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر کشیدی، اگر هم اسم یک آدم و بودی، من هم نمی شدم یک آدم صبور سختی کش" اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید. مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش روی صورتش دست می کشم: _"یک عمر من به حرف هایت دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم. از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها..... داغان شده،😞 ده روز از مدرسه اش گرفتم و حالا فرستادمش شمال هر شب از خواب می پرد، صدایت می کند.خودش را می زند و لباسش را پاره می کند. خیلی کوچک است، اما خیلی خوب که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند. هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می نویسد... مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند." اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم: _"چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟" ولی خواندمشان نوشتی: "تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم دستان تو خواهد بود. برای این همه ، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک می چرخد و آن این که همیشه باشی خدا نگهدارت..... تو ....ایوب" قاب را می بوسم و می گذارم روی تاقچه 😭😣😭 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
­ ­ را در زندگیتان نگه دارید. آخرین باری که برنامه ریزی کرده اید برای داشتن یک در کنار همسرتان چه وقت بوده است؟ اگر شما نمی توانید به این سؤال پاسخ دهید سریعاً به فکر باشید. مهربان بودن، ، ای کوچک برای او، برنامه ریزی برای یک روز عاشقانه و در همگی باعث می شود که به او یادآوری کنید که هنوز هم او برایتان است. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت فاصله ای به وسعت ابد. بین راه توقف کردم ... کنترل اشک و احساسم 😭💔دست خودم نبود ... خم شدم و از صندلی عقب بسته📦 رو برداشتم ... ✨قرآن حنیف✨ با یه ریکوردر توش بود ... آخر قرآن نوشته بود ... 🌟خواب بهشت دیده ام ... ان شاء الله خیر است ... این قرآن برسد به دست استنلی ... .🌟 یه برگ 📄لای قرآن گذاشته بود ... _دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت می گذرد اما این روزها حال خوشی دارم ... امیدوارم این قرآن ✨و نامه📄 به دستت برسد ... تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد ... تو مثل من بودی ... و ... این ✨قرآن، من به توست ... 🌸دوست و برادرت، حنیف🌸 ...  دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود ... ضجه می زدم ... 😫😭😩 اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند ... اصلا برام مهم نبود ... من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم ... و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی .... به چشم یه انسان بهم نگاه می کرد ... دوستم داشت ... بهم احترام میذاشت ... بود ... دوستی که به خاطر مواد، 🔥بین ما فاصله افتاد ... فاصله ای به وسعت ابد ... . له شده بودم ... داغون شده بودم ... از داخل می سوختم ... لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ..😖😭 ادامه دارد.... 📚
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت و شهر از این خبر، و شدند.... چرا که ، اول سحورى در خانه آنها را نواخت.... و پس از آن ، دیگران و دیگران آمدند و این ازدواج مبارك را تهنیت گفتند. که اکنون به سوى تو پیش مى آیند، ثمره همین ازداوجند... گرچه از مقام حسین مى آیند، اما ماءیوس و خسته و دلشکسته اند. هر دو یلى شده اند براى خودشان.به شاخه هاى شمشاد مى مانند. هیچگاه به دید فروشنده ، اینسان به آنها نگاه نکرده بودى.... چه بزرگ شده اند، چه قد کشیده اند، چه به کمال رسیده اند. جان مى دهند براى کردن پیش پاى ، براى . براى در بازار عشق. علت خستگى و شکستگى شان را مى دانى... حسین به آنها میدان رفتن است. از صبح، بى تاب و قرار بوده اند و مکرر پاسخ شنیده اند... از ، بار سفر بسته اند اما امام پروانه پرواز را به على اکبر داده است... و این آنها را کرده است. علت بى تابى شان را مى دانى اما آب در دلت تکان نمى خورد. مى دانى که قرار نیست اینها دنیاى پس از حسین را ببینند. و ترتیب و توالى رفتن هم مثل همه ظرائف دیگر، پیش از این در لوح محفوظ رقم خورده است. لوحى که پیش چشم توست. اصلا اگر بنا بر فدیه کردن نبود، غرض از زادن چه بود؟ اینهمه سال ، پاى دو گل نشسته اى تا به محبوبت اش کنى . همه آن رنجها براى امروز سپرى شده است و حالا مگر مى شود که نشود. در هم وقتى حسین از سفر، به گوش تو رسید، این دو در شهر ،... اما معطلشان نشدى.... مى دانستى که هر کجا باشند، ، جایشان در ! بى درنگ از خداحافظى کردى و به خانه درآمدى. زیستن پدید آمده بود، و یک لحظه بیشتر با حسین زیستن غنیمت بود. هر دو وقتى در منزلى بین راه ، به کاروان و تو را از دیدارشان متعجب ندیدند، شدند. گمان مى کردند که تو را ناگهان خواهند کرد و بهت و حیرتت را بر خواهند انگیخت... اما وقتى در نگاه وتبسم تو جز آرامش نیافتند، با تعجب پرسیدند: _✨مگر از آمدن ما خبر داشتید؟ و تو گفتى : _✨شما براى همین روزها به دنیا آمده بودید. مگر مى شد من جایى باشد و و من جاى دیگر؟ این روزها باید جاده همه عشقهاى من به یک نقطه شود. بدون شما دوپاره تن این ماجرا چگونه ممکن مى شد؟ اکنون هر دو کرده و لب برچیده آمده اند که : _✨مادر! امام رخصت میدان نمى دهد. کارى بکن. تو مى گویى : _✨عزیزان ! پاى مرا به میان نکشید. محمد مى گوید: _✨چرا مادر؟ تو امامى ! محبوب اویى. و تو مى گویى : _✨به همین دلیل نباید پاى مرا به میان کشید. نمى خواهم امام گمان کند که شما را راهى میدان کرده ام . نمى خواهم امام گمان کند که دارم عزیزانم را فدایش مى کنم . گمان کند که بیشتر از شما به این ماجرا. گمان کند... چه مى گویم . او اما م است ، در وادى او گمان راه ندارد. او چون آینه همه دلها را مى بیند و همه نیتها را مى خواند. اما...اما من اینگونه . این دلخوشى را از مادرتان دریغ نکنید. عون مى گوید: _✨امر، امر شماست مادر! اما اگر چاره اى جز این نباشد چه ؟ ما همه را کردیم . پیداست که امام نمى خواهد شما را ببیند. شما را نمى آورند. این را از مى شود فهمید. محمد مى گوید: _✨ماندن بیش از این قابل تحمل نیست مادر! دست ما و دامنت! تو چشم به مى دوزى... ادامه دارد
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت نه، باور نمى توان کرد.... اینهمه و و براى چیست؟ این صداى و و از چه روست؟ این و درکوچه و خیابان چه مى کنند؟ این مردم به کدام و اینچنین دست مى افشانند و پاى مى کوبند؟ در این چند صباح،.... چه اتفاقى در عالم افتاده است ؟ چه بلایى ، چه حادثه اى ، چه زلزله اى ، و را اینچین کرده است؟ چرا به این کاروان است ؟ به دختران و زنان ؟ این چشمهاى از این کاروان چه مى خواهند؟ فریاد مى زنى : _✨اى اهل کوفه ! از خدا و رسولش شرم نمى کنید که چشم به دوخته اید؟ از خیل که به نظاره ایستاده اید، زنى پا پیش مى گذارد و مى پرسد: _شما اسیران ، از کدام فرقه اید؟ پس این جشن و پایکوبى و هیاهو براى ورود این کاروان کوچک اسراست ؟! عجب ! و این مردم نمى دانند که در فتح کدام جبهه، در و براى کدام دشمن ، پایکوبى مى کنند؟ نگاهى به اوضاع شهر مى اندازى... و نگاهى به کاروان خسته اسرا.... و پاسخ مى دهى : _✨ما اسیران ، از خاندان محمد مصطفائیم! زن ، گاهى پیشتر مى آید و با و مى پرسد: _و شما بانو؟! و مى شنود: _✨من زینبم! دختر پیامبر و على. و زن مى کشد: _خاك بر چشم من! و با شتاب به مى دود و هر چه و و و دارد، پیش مى آورد و در میان مى گوید: _بانوى من ! اینها را میان بانوان ودختران کاروان قسمت کنید. تو لحظه اى به او و آنچه آورده است ، نگاه مى کنى.... زن، التماس مى کند: _این است. تو را به خدا بپذیرید. لباسها را از دست زن مى گیرى و او را دعا مى کنى. پارچه ها و لباسها، دست به دست میان زنان و دختران مى گردد.... و هر کس به قدر ، تکه اى از آن بر مى دارد. که را به هنگام این مراوده دیده است، او را دشنام مى دهد و مى دهد و دنبال مى کند.... زن مى گریزد... ادامه دارد
خود را آنقدر مشغول كار نكنید كه دیگر وقتی برای همسرتان نداشته باشید. از هر موقعیت كوچكی استفاده كنید تا پرشورتر و پرحرارت‌تر از قبل همسرتان را دوست بدارید.... ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae آسيب ديدگي كودكان دعوا كه در محيط هاي خانوادگي پرتنش بزرگ ميشوند،كمتر از كودكان طلاق نيست استرس هاي زيادي به كودكان تحميل ميشود و آنها نگران سلامتي مادر خود هستند ‍ یه جوونه س.🌱 وقتی بله رو گفتی بذرشو کاشتی. و رو که بکاری باید منتظر رشدش باشی. یه جوونه نیاز به نور،🌞 اب،💧هوا،💨خاک و کود داره. 💥 خیلیا قبل ازدواج برای رسیدن به همسرشون هزار جور تلاش میکنن ولی بعدش بیخیال میشن اشتباهه.😑 بعد تازه فقط یه جوونه از و تعهد دارین. حالا وقتشه این جوونه رو بدین و سبزش کنین.🍀 به هم توجه کنین.💑 خوبی همو ببینین. 👀فرق نداره چه مرد چه زن بهم بدین.🌷 بی مناسبت به هم بدین.🎁 برای هم بفرستین و گاهی بهم وقتی برای تنهایی بدین. تا نهال عشقتون درخت تنومند بشه. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
یه جوونه س.🌱 وقتی بله رو گفتی بذرشو کاشتی. و رو که بکاری باید منتظر رشدش باشی. یه جوونه نیاز به نور،🌞 اب،💧هوا،💨خاک و کود داره. 💥 خیلیا قبل ازدواج برای رسیدن به همسرشون هزار جور تلاش میکنن ولی بعدش بیخیال میشن اشتباهه.😑 بعد تازه فقط یه جوونه از و تعهد دارین. حالا وقتشه این جوونه رو بدین و سبزش کنین.🍀 به هم توجه کنین.💑 خوبی همو ببینین. 👀فرق نداره چه مرد چه زن بهم بدین.🌷 بی مناسبت به هم بدین.🎁 برای هم بفرستین و گاهی بهم وقتی برای تنهایی بدین. تا نهال عشقتون درخت تنومند بشه. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
یه جوونه س.🌱 وقتی بله رو گفتی بذرشو کاشتی. و رو که بکاری باید منتظر رشدش باشی. یه جوونه نیاز به نور،🌞 اب،💧هوا،💨خاک و کود داره. 💥 خیلیا قبل ازدواج برای رسیدن به همسرشون هزار جور تلاش میکنن ولی بعدش بیخیال میشن اشتباهه.😑 بعد تازه فقط یه جوونه از و تعهد دارین. حالا وقتشه این جوونه رو بدین و سبزش کنین.🍀 به هم توجه کنین.💑 خوبی همو ببینین. 👀فرق نداره چه مرد چه زن بهم بدین.🌷 بی مناسبت به هم بدین.🎁 برای هم بفرستین و گاهی بهم وقتی برای تنهایی بدین. تا نهال عشقتون درخت تنومند بشه. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
یه جوونه س.🌱 وقتی بله رو گفتی بذرشو کاشتی. و رو که بکاری باید منتظر رشدش باشی. یه جوونه نیاز به نور،🌞 اب،💧هوا،💨خاک و کود داره. 💥 خیلیا قبل ازدواج برای رسیدن به همسرشون هزار جور تلاش میکنن ولی بعدش بیخیال میشن اشتباهه.😑 بعد تازه فقط یه جوونه از و تعهد دارین. حالا وقتشه این جوونه رو بدین و سبزش کنین.🍀 به هم توجه کنین.💑 خوبی همو ببینین. 👀فرق نداره چه مرد چه زن بهم بدین.🌷 بی مناسبت به هم بدین.🎁 برای هم بفرستین و گاهی بهم وقتی برای تنهایی بدین. تا نهال عشقتون درخت تنومند بشه. @zojkosdakt ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405