✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #چهل_وسه
✨متاسفم
بی صدا ایستادم یه گوشه …
نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت …
.
– برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود …😁
.
و خندید … .
با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم … زبانم درست نمی چرخید …
. – شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟😳😧 … پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید …؟؟!!
.
همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت …
– خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم … هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم … هنوز به خوندن نماز عادت نکردم … علی الخصوص #نمازصبح … مدام خواب می مونم … تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم …😅
.
اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت …
و من هنوز توی شوک بودم …😧
چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد …
خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ …
– خانم کوتزینگه … مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ … من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم …❣
.
توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد … مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم …
– حال شما خوبه؟ …
.
به خودم اومدم …
– بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی #همسرخوبی باشم …
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #چهل_وسه
به همه چیز #دقیق بود، حتی توی #شوخی_کردن....
به چیزایی توجه می کرد و حساس بودکه تعجب می کردم..!
گردش که می خواستیم بریم..
اولین چیزی که بر می داشت #کیسه_زباله بود.
مبادا جایی که میریم سطل نباشه چیزایی که می خوریم، آشغالش آب داشته باشه....!
همه چیزش قدر و اندازه داشت.
حتی حرف زدنش.اما من پر حرفی می کردم...!!
می ترسیدم...
در سکوت به چیزی فکر کنه که من وحشت داشتم.......
نمیذاشتم وصیت بنویسه...
می گفتم:
_"تو با زندگی و رفتارت وصیتاتو کردی. از مال دنیا هم که چیزی نداری."
به همه چیز متوسل می شدم.. که فکر رفتن رو از سرش دور کنم.....
همون روزا بود که از تلویزیون اومدن خونمون....
از منوچهر خواستن خاطراتش رو بگه که یه برنامه بسازن..
منوچهرم گفت:...
دو سه ماه خبری از پخش برنامه نشد....😞
میگفتن :
_(کارمون تموم نشده.)
یه شب منوچهر صدام زد...
تلویزیون برنامه ای از شهید مدنی نشون می داد.
از بیمارستان... تا شهادت... و بعد تشییعش رو نشون داد....
اونم جانباز شیمیایی بود...
منوچهر گفت:
_"حالا فهمیدم...اینا #منتظرن کار من تموم شه..."
چشماش پر اشک شد....😭
دستش رو آورد بالا با تاکید رو به من گفت:
_"اگه این بار زنگ زدن.. بگو بدترین چیز اینه که آدم منتظر مرگ کسی باشه تا ازش سوژه درست کنه....
#هیچوقت_بخشیدنی_نیست..."
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #چهل_وسه
لحظه ای سر بلند کرد..
بانویی.. از کنار ماشینش گذشت.. از پشت سر.. فاطمه را شناخت..
به پایین چادر.. خیره شد.. با هر بادی که میوزید.. چادر را که هیچ.. دل عباس را میلرزاند..🍃❣
دستپاچه ماشین را روشن کرد..
اما حرکت نکرد.. مات فقط نگاه میکرد..
به سمت دیگر خیابان رفته بود..
منتظر تاکسی بود.. سوار شد..تک تک حرکاتش را زیر نظر داشت..
پشت سر تاکسی🚙🚕 حرکت کرد..
تاکسی به سر کوچه رسید..
فاطمه پیاده شد.. مسیر سرکوچه تا خانه را.. آرام از گوشه.. راه میرفت..
عباس ماشین را..
همانجا سرکوچه.. پارک کرد.. فقط نگاه میکرد.. فاطمه به خانه رسید.. وارد شد و در را بست..
ناراحت تر از قبل..
سرش را روی فرمان گذاشت.. با صدای بوق ماشینی.. سر بلند کرد..
پدرش بود..
حسین آقا.. ماشینش را.. کنار ماشین عباس نگه داشت.. شیشه اش پایین بود..
عباس با دیدن پدرش.. شیشه ماشین را پایین داد..
حسین اقا_چرا اینجایی بیا خونه.!
عباس بی حوصله و ناراحت..
سلامی داد..سری به علامت باشه تکان داد.. از ماشین پیاده شد..
حسین اقا..
ماشینش را داخل کوچه.. پارک کرد.. پیاده شد.. صبر کرد تا عباس به او برسد.. و باهم به خانه روند..
پدر بود..
میفهمید.. درک میکرد.. گرچه عباس فقط سکوت میکرد و حرفی نمیزد..
💗ولی رنگ رخسار خبر میدهد از سر درون💗
دورادور.. حرکات عباس را میدید..
گرچه ساکت بود.. اما خوب بلد بود.. چطور راز دلش را بخواند..
عباس سر به زیر..
و ساکت راه میرفت.. و حسین اقا.. با لبخند.. هر از گاهی.. پسرش را نگاه میکرد..
به خانه رسیدند..
عباس بی حرف.. وارد اتاقش شد.. حسین آقا به سمت آشپزخانه رفت.. زهراخانم با لبخند سلامی داد.. و به سمتش آمد..
حسین اقا_ سلام.. چیشد.. زنگ زدی.!؟
زهراخانم_ نگران نباش.. بسپارش به من..
زهراخانم خواست عباس را صدا کند.. که حسین اقا نگذاشت..
هر دو مشغول غذاخوردن بودند.. که گوشی حسین آقا.. زنگ خورد..📲اقارضا بود..
حسین اقا..
غذایش را نصفه رها کرد.. گوشی به دست.. به اتاقش رفت.. و در را بست..
اقارضا به ماموریت میرفت..
حلال بودی میطلبید.. مثل همیشه.. پشت تلفن وداع دو رفیق قدیمی.. دیدنی بود.. این بار اقارضا سیستان میرفت..
از نوع لحن حرف های اقارضا.. بوی وصیت می آمد..🕊
اقارضا _حسین داداش.. بعد من.. خانواده م اول به خدا.. و بعد به تو میسپارم.. مراقبشون باش.. حلالم کن حسین.. دعا کن شرمنده اقا نشم..
حسین اقا این طرف خط..
سکوت کرده بود.. بغض سنگینی او را رها نمیکرد..
وداع را اینچنین نمیخواست..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #چهل_وسه
✨شعاع نور
شعاع نور از بين پرده ها، درست افتاده بود روي چشمم ...
به زحمت کمي بين شون رو باز کردم ... و تکاني ...درد تمام وجودم رو پر کرد ...
- هي واضح نبود ... اوبران، روي صندلي، کنار تختم نشسته بود ... از جا بلند شد و نيم خيز شد سمت من ...
- خیلی خوش شانسی ... دکتر گفت بعيده به اين زودي ها به هوش بياي ... خون زيادي از دست داده بودي ...😐
گلوم خشک خشک بود ...
انگار بزاق دهانم از روي کوير ترک خورده پايين مي رفت ... نگاهم توي اتاق چرخيد ...
- چرا اينجام؟ ...😣
تختم رو کمي آورد بالاتر ... و يه تکه يخ کوچيک گذاشت توي دهنم ...
- چاقو خوردي🔪👥 ... گيجي دارو که از سرت بره يادت مياد ...😕
وسط حرف هاي لويد خوابم برد ... ضعيف تر و بي حال تر از اون بودم که بتونم شادي زنده موندم رو با بقيه تقسيم کنم...
اما اين حالت، زمان زيادي نمي تونست ادامه پيدا کنه ...
نبايد اجازه مي دادم اونها از دستم در برن ... شايد اين آخرين شانس من براي حل اون پرونده بود ...
کمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاري ... لويد بهم خبر داد که هر سه نفرشون رو توي يه تعميرگاه قديمي دستگير کردن ... شنيدن اين خبر، جون تازه اي به بدنم داد ...
به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتي مي ايستادم سرم گيج مي رفت و پاهام بي حس بود ...
اما محال بود بازجويي اونها رو از دست بدم ...😣💪
سرم رو از دستم کشيدم ...
شلوارم رو پوشيدم و با همون لباس بيمارستان ... زدم بيرون ... بدون اجازه پزشک ...😖😑
بقيه با چشم هاي متحير بهم نگاه مي کردن ... 😳😯😧
رئيسم اولين کسي بود که بعد از ديدنم جلو اومد ... و تنها کسي که جرات فرياد زدن سر من رو داشت ...
- تو ديوونه اي؟ ... عقل توي سرته؟ ...😠🗣
ديگه نمي تونستم بايستم ... يه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تکيه دادم به ديوار ...
و دکمه آسانسور رو زدم ...
- کي به تو اجازه داده از بيمارستان بياي بيرون؟ ... مي شنوي چي ميگم؟ ...😠
در آسانسور باز شد ...
خودم رو به زحمت کشيدم تو و به ديوار تکيه دادم ...
- کسي اجازه نداده ... فرار کردم ...😣
با عصبانيت سوار شد ...
اما سعي مي کرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ...
- شنيدم اونها رو گرفتيد ...
با حالت خاصي بهم نگاه کرد ...
- ما بدون تو هم کارمون رو بلديم ... هر چند گاهي فکر مي کنم تو نباشي بهتر مي تونيم کار بکنيم ...😏
نگاهم چرخيد سمتش ... لبخند معناداري صورتم رو پر کرد...
- يعني با استعفام موافقت مي کني؟ ...
- چي؟ ...
- اين آخرين پرونده منه ... 😏آخريش ...
و درب آسانسور باز شد ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وسه
دیگر نه زور من به او می رسید نه محمدحسین تا نگذاریم از خانه بیرون برود.
چاره اش این بود که #بنیاد چند سرباز با آمبولانس بفرستد.💂♀🚑
تلفنی جواب درست نمی دادند،رفتم بنیاد گفتند:
_"اگر سرباز می خواهید، از کلانتری محل بگیرید."
فریاد زدم:
_"کلانتری؟"😲
صدایم در راهرو پیچید.
+ "شوهر من #جنایتکار است؟ #دزدی کرده؟ به #ناموس مردم بد نگاه کرده؟ #قاچاقچی است؟ برای این #مملکت جنگیده، آن وقت من از #کلانتری سرباز ببرم؟ من که نمی خواهم دستگیرش کنند. میخواهم فقط از لباس سرباز ها #بترسد و قبول کند سوار آمبولانس شود. چون زورم نمی رسد. چون اگر جلویش را نگیرم، #کار دست خودش میدهد ، چون کسی به فکر #درمان او نیست"
بغض گلویم را گرفته بود.
چند روز بعد بنیاد خواسته من را قبول کرد... و ایوب را در بیمارستان بستری کرد. 😔
ایوب که مرخص شد، برایم #هدیه خریده بود.
وقتی به حالت عادی برگشته بود،...
فهمیده بود که قبل از رفتنش چقدر توی کوچه داد و بیداد راه انداخته بود.
لبخند زد و گفت😊
_ "برایت تجربه شد. حواست باشد بعد از من خل نشوی و دوباره زن یکی مثل من بشوی. امثال من فقط دردسر هستیم. هیچ چیزی از ما به تو نمی رسد، نه پولی داریم، نه خانه ای، هیچی...."😉
کمی فکر کرد و خندید:
_"من می گویم زن یک حاجی بازاری پولدار شو."
خیره شدم توی چشم هایش که داشت از اشک پر می شد.
شوخی تلخی کرده بود.
هیچ کس را نمی توانستم به اندازه ی ایوب دوست داشته باشم.
فکرش را هم نمی کردم از این مرد جدا شوم.
با اخم گفتم:
_"برای چی این حرف ها را میزنی؟"😐😠
خندید:
_"خب چون #روزهای_آخرم هست شهلا، بیمه نامه ام توی کمد است. چند بار جایش را نشانت دادم.. دم دست بگذارش، لازمت می شود بعد من..."
+ بس کن دیگر ایوب😒
_ #بعدازمن مخارجتان سنگین است، کمک حالت می شود.
+ تو الان هجده سال است داری به من قول میدهی امروز میروم، فردا میروم، قبول کن دیگر ایوب، "تو نمی روی"
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم.😃🙊
سرش را تکان داد.
_"حالا تو هی به شوخی بگیر، ببین من کی بهت گفتم." 😁🌹
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🍀
قسمت #چهل_وسه
رکاب (خانم)
حس میکنم معدهام به هم میپیچد.
به ساعت نگاه میکنم. چشمانم میسوزد و سخت میتوانم عقربهها را تشخیص دهم. الان پنج ساعت است که از جایم تکان نخوردهام. صدای اذان میآید.
قبل از این که بلند شوم، مطهره لیوان آب جوش و نبات را جلویم میگذارد.
درحالی که تشکر میکنم،
دست میگذارم روی چشمانم و شقیقههایم را ماساژ میدهم. مطهره روی شانهام دست میگذارد:
-به خودتم اهمیت نمیدی، فکر اون کوچولو باش که باید پا به پای تو گرسنگی بکشه!
نگاهی به همکار دیگری که در اتاق ایستاده میکنم و معترضانه به مطهره میگویم:
-هیس!
-چرا نمیخوای کسی بفهمه؟ میترسی مراعاتت رو بکنن، یه موقع خدای نکرده فشار کاریت کم بشه؟
-باور کن الان وقت لوس بازی و مجروح شدن نیست. امیرمهدی منم از همین الان یاد میگیره توی شرایط سخت طاقت بیاره.
-از همون اول که دیدمت فهمیدم خیلی خل و چلی! پاشو افطار کن، بعد هم برو خونه. دیشب شیفت بودی کافیه!
بلند میشوم؛ کمرم تیر میکشد.
الهی بمیرم برای این بچه که مادری مثل من دارد. کمی سرگیجه دارم. به دیوار تکیه میدهم و آب جوش و نبات را سر میکشم. جان میگیرم و سجاده را کف اتاق پهن میکنم.
بعد از افطار مطهره چند لقمه نان و پنیر به خوردم میدهد و نمیگذارد بمانم. ماشین نیاوردهام، قرار است «او» دنبالم بیاید.
همراه را تحویل میگیرم.
پیام داده است که دور و بر ساعت ده، دنبالم میآید.
تقاطع را دور میزند تا مجبور نشوم از خیابان رد شوم. قبل از سوار شدن، دسته گل نرگس را روی صندلی میبینم.
او از من هم دیوانهتر است!
به رسم همیشگی، گل را میبویم و میبوسم. راه میافتد. دوباره معدهام درهم میپیچد. هوس زولبیا و بامیه کردهام.
اولین بار است که دلم آنقدر برای چیزی ضعف میرود! دو دل میشوم که بگویم یا نه؟
میگویم:
-میگما... میشه یکم زولبیا و بامیه بخری؟
می خندد:
-چه عجب... بالاخره شما هم یه چیزی خواستین! البته شما که نه، امیرمهدی هوس کرده، مگه نه؟ مامان بزرگا چی میگن؟ امم، آهان! ویار، درسته؟
آب میشوم و در لاک دفاعی میروم:
-نمیخوام اصلا.
-باشه باشه، ببخشید!
جلوی یک قنادی نگه میدارد. به درخواستش پیاده میشوم که انتخاب کنم. همان ورودی، بوی کیک اذیتم میکند. نمیتوانم وارد شوم. به ماشین برمیگردم به.
با یک بسته زولبیا و بامیه داخل ماشین مینشیند.
با ذوق بچگانهای در جعبه را باز میکنم و یک بامیه، مثل نخوردهها، داخل دهانم میگذارم.
نگاهم میکند و میخندد. اخم میکنم:
-به من چه؟ پسرت شکموئه!
-لواشک میخوای؟ من شنیدم خانما چیزای ترش دوست دارن!
و چند بسته لواشک و آلوچه از پلاستیک در میآورد. دستم را مقابل دهانم میگیرم:
-نه! من حالم از ترشی بهم میخوره، از بچگیام بوی ترشی بهم میخورد، سردرد میگرفتم.
راه میافتد:
-واقعا موجود عجیبی هستی!
بامیه را قورت میدهم:
-دلتم بخواد.
دست دراز میکند که بردارد، روی دستش میزنم:
-اینا فقط مال من و امیرمهدیه.
میخندد. به خانه میرسیم.
ساعت یازده است. تلوزیون را روشن میکند. از همین الان، پیشواز عید فطر رفتهاند. کی رمضان تمام شد؟
هوس املت کردهام. دلم ضعف میرود.
گوجهها را میشویم و میخواهم خرد کنم که چاقو را از دستم میگیرد:
-چرا مثل خنجر نظامی دستت میگیری؟ این چاقوی آشپزخونهست! بذار خودم خرد میکنم.
یک قاچ گوجه در دهانم میگذارم. همانطور که نگاهش به گوجههاست، میگوید:
-میگم، به نظرت طوریه اگه برای عید فطر کنار هم نباشیم؟
-چطور؟
-باید برم خارج از شهر... کجاش رو نپرس!
-کی تا حالا پرسیدم؟
-این از اون حساسهاست.
-کدومش حساس نبوده؟
-ممکنه برنگردم.
-همۀ ماموریتای ما همینه.
لبخند میزند:
-بعد نماز صبح باید برم.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻 نویسنده خانم فاطمه شکیبا
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #چهل_وسه
(حسن)
-وقتی طوفان شن میاد، اولین کاری که میکنید اینه که با یه پارچهای چیزی جلوی دهن و بینیتون رو بگیرید. درسته که میخواید نفس بکشید و به اکسیژن نیاز دارین، ولی غیر اکسیژن یه عالمه گرد و غبار اضافه هم توی هوا هست که براتون مضره! پس باید هوایی که نفس میکشید رو فیلتر کنید و فقط نیازتون رو ازش بگیرید. الانم شرایط همینطوره! فضای مجازی پره از اطلاعات، ولی شما به همش نیاز ندارید. اما چون فیلتری برای جداکردن خوب و بد و درست و غلط ندارید، همه اطلاعات یه جا وارد مغزتون میشه!
احمد پارازیت میاندازد:
-خب اینکه خوبه! پرفسور میشیم همهمون!
مرتضی پس کله احمد میزند:
-الان تو خیلی پرفسور شدی؟
سیدحسین به لبخند کمرنگی اکتفا میکند. اصلا انگار بعد از عباس، خندههای سیدحسین هم پژمرده. انگار عباس خنده را هم با خودش برد، نمیدانم!
شاید اگر علی حالش بهتر شود،
سیدحسین بازهم ما را به خندههای نمکینش مهمان کند.
صدا صاف میکند و ادامه میدهد:
- دیگه اونجا تفکیک خوب و بد خیلی سخته! مغز شما که وقت نداره بشینه از بین یه کوه اطلاعات، درست و غلط رو جدا کنه! همش رو باهم میده پایین! چون نظارت درستی روی تلگرام و اینستاگرام نیست و فضاش دست ما نیست، دشمن خیلی راحت یه عالمه اطلاعات مضر رو میریزه اونجا؛ حالا دوتا پست مذهبی و انقلابیام به جایی برنمیخوره. بعدم همش رو خالی میکنه توی مغز شما، این یکی از انبوه دلایلیه که معتقدیم تلگرام و اینستا باید فیلتر شه. این که بالاخره مسئولین لطف کردن و تلگرام رو زدن فیلتر کردن، شاید به ظاهر اون اوایل یه ذره مردم رو اذیت کنه، چون با محیط کاربری تلگرام مانوسن، ولی در عوض میتونه تا حد زیادی آرامش اذهان عمومی رو بیشتر کنه. چون دیگه همش از اینور و اونور خبرای راست و دروغ نمیشنون. اگه دقت کنید، بعد از فیلترینگ اغتشاشات هم خوابید. چون دقیقا اون فریب خوردههایی که آشوب میکردن، از تلگرام خط میگرفتن و تحریک میشدن.
با این جمله، امیرعلی سر به زیر میاندازد و آه میکشد. سیدحسین نگاهش نمیکند که شرمنده نشود.
سامیار میپرسد:
-مگه نمیگید اینایی که اغتشاش کردن خیلیهاشون جاسوس بودن؟ دیگه تحریک نمیخواد! ماموریت داشته بیاد بزنه بشکنه بره!
صدای سامیار از خشم میلرزد.
با علی خیلی رفیق شده بود، این روزها یک پایش بیمارستان است و پای دیگرش مسجد. میتوانم لرزش اشک را در چشمان مصطفی ببینم.
میدانم سیدحسین بهتر از مصطفی نیست؛ اما در خودش میریزد که بچهها حال بدش را نبینند:
- نه، همشونم اینجوری نبودن. خیلیا جوونا و نوجوونای پاکی بودن که گول خورده بودن. تاحالا تشنهت شده؟ انقدر تشنه که حاضر بشی همه چیزت رو بدی تا آب بهت بدن؟
بجای سامیار، سعید جواب میدهد:
- آره، ماه رمضونا کامل تبخیر میشیم!
سامیار به سعید چشم غره میرود.
سیدحسین میگوید:
-تو اون شرایط هرکی بگه بهت آب میده، قبولش میکنی! حتی اگه آب گل آلود و تلخ بهت بدن. آدم کلا همینطوره، مخصوصا از نوع جوون؛ تشنه حقیقته. حالا اگه حقیقت اصلی رو بهش نشون ندن و راست و دروغ رو برعکس جلوه بدن، همون دروغ رو به جای حقیقت قبول میکنه. به اون جوونام حقیقت نظام و انقلاب رو اشتباه و دروغ نشون داده بودن، باورتون نمیشه بعضی از شبهات کانالای ضدانقلاب رو که آدم میبینه، خندهش میگیره؛ اما وقتی جوونای ما اون شبهه رو میبینن، چون آگاهی ندارن و با انبوه اطلاعات مواجهن، سریع بدون فکر قبولش میکنن. مثلا میان عکس یه ویلا رو نشون میدن، زیرش مینویسن این مال پسر فلان سردار سپاه یا فلان روحانی یا فلان مسئوله! آخه با کدوم سند و مدرک؟ یه عکس خشک و خالی ویلا که نشد مدرک درست و حسابی! تازه این بهترین حالتشه که از فتوشاپ استفاده نکنن. نوجوون هم طبیعتش هیجانی و احساسی عمل کردنه. با کوچکترین تحریک، میره آشوب میکنه!
حال امیرعلی خوش نیست.
بلند میشود و میرود. سیدحسین با نگاه امیر را بدرقه میکند؛ اما به جلسه ادامه میدهد تا کسی متوجه او نشود.
خود سیدحسین میگفت این که امیر دنبال ری استارتی ها رفته، تقصیر هیچکس نیست جز ما. تقصیر ماست که حقیقت را به جوانانمان نگفتهایم و با این کار عملا به سمت بیراهه هلشان دادهایم.
🇮🇷ادامه دارد
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #چهل_وسه
تمام شب را کابوس دید...
کابوس سال های دوری که گذشته بود و آینده ی نامعلومش.
صبح همین که چشم باز کرد با تمام خستگی ناشی از بد خوابیدن و کرختی که وجودش را گرفته بود تقریبا حمله کرد به گوشی زیر بالش، اما هیچ ردی از تماس ارشیا روی موبایلش نبود و این ناراحت و نگرانش می کرد!
باید از حالش با خبر می شد.
با همان چشمان خمار از خواب، به رادمنش پیام داد.
"سلام وقتتون بخیر، آقای رادمنش از ارشیا خبری ندارید؟"
تا نیم ساعت منتظر جواب ماند اما بی فایده بود، دلشوره ای ناگهانی افتاده بود به جانش. ولی با بلند شدن صدای زنگ و دیدن نام رادمنش خوشحال شد.
_الو سلام
_سلام خانم نامجو، احوال شما؟
_ممنونم
_بهتر هستین؟
_خداروشکر بله. پیام رو خوندین؟
_بله...
_خب خبری ندارین؟ ندیدینش؟
_چه عرض کنم
_چیزی شده؟ فشارش رفته بالا؟
_می دونید چی برام جالبه! اینکه هردوتون از من جویای احوال همدیگه میشین. در حالیکه خیلی سخت نیست برای دوتا آدم عاقل و بالغ که باهم گفتمان داشته باشن یا...
چه ذوقی کرد از اینکه فهمید او هم نگران حالش بوده!☺️ ولی امان از غروری که همیشه وزنه ی سنگین مقابل خوشبختی شان شده بود!
_بله حق با شماست اما یادتون نرفته که برخورد چند روز پیش ارشیا رو
_دیشب پیشش بودم. حالش چندان مساعد نیست، قصد دخالت ندارم ولی جای شما بودم تو این شرایط تنهاش نمی ذاشتم، اون روز عصبی بود نباید به دل می گرفتین، با حداقل بزرگواری می کردین و مثل همیشه کوتاه می اومدین.
_آخه...
_خانم نامجو، من مطمئنم که گذشته ی ارشیا هنوز برای شما مبهمه! قصد ندارید این کور گره رو باز کنید؟😕
_چه گره ای؟😟
_اگر چند سالی شما باهاش زیر یه سقف بودین من باهاش بزرگ شدم. حال روحیش خرابه کمکش کنید... در ضمن بنده در مورد ماجرای بچه حرفی نزدم چون به خودم اجازه ی دخالت ندادم اما شما از همین موضوع سو استفاده کنید! معذرت می خوام سرم خیلی شلوغه امروز. امری بود در خدمتم.
__ممنونم، خدانگهدار
_خدانگهدار
نمی فهمید حرف های رادمنش را!
اما گفته بود که حالش مساعد نیست و از گذشته ای حرف می زد که شاید به اشتباه تمام این سال ها را نشنیده بودش.
باید تصمیمش را می گرفت، یا می رفت و سعی می کرد برای ساختن دوباره اما متفاوت؛ یا باید در همین گرداب بی خبری دست و پا می زد.
بسم الله گفت و بلند شد. حالا فقط سرنوشت خودش مهم نبود، پای آینده ی یک بچه هم در میان بود.
یا رومی روم یا زنگی زنگ!
در مقابل اصرار و تهدیدهای ترانه فقط صبوری کرده و دست آخر گفته بود:
_خواهرم تو نمی تونی با همه ی مهربونیت فردای من و بچم رو تضمین کنی. باید برم
و بالاخره ترانه هرچند با ناراحتی اما رضایت داد به رفتن خواهرش.
تمام طول مسیر را به این فکر کرد که ارشیا چه برخوردی و خودش باید چگونه رفتاری داشته باشد؟
انگار این بار همه چیز با همیشه فرق داشت!
ادامه دارد...
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_وسه
البته نیاز به این علائم و نشانه ها مخصوص #غریبه_هاست...
نه براى #زینبى که با #بوى_حسین بزرگ شده است...
و رایحه جسم و جان حسین را از زوایاى قلب خود بهتر مى شناسد....
تو را نیاز به نشانه و علامت نیست که راه گم کرده، علامت مى طلبد و ناشناس، نشانه مى جوید....
تویى که #حضور حسین را #درمدینه به یارى شامه ات مى فهمیدى،...
تویى که هر بار براى حسین #دلتنگ مى شدى ، آینه قلبت را مى گشودى و جانت را به #تصویرروشن او التیام مى بخشیدى.
تویى که خود، #جان حسینى و بهترین نشانه" براى یافتن او،...
اکنون نیاز به نشانه و علامت ندارى...
#باچشم_بسته هم مى توانى #پیکر حسین را در میان #بیش_ازصدکشته ،
بازشناسى....
اما آنچه نمى توانى باور کنى این است که....
از آن سرو آراسته ، این شاخه هاى شکسته باقى مانده باشد.
از آن تن نازنین، این پیکر بریده بریده، به خون تپیده و پایمال سم ستوران شده...
از آن قامت وارسته، این تن درهم شکسته، این اعضاى پراکنده و در خون نشسته....
تنها تو نیستى که نمى توانى این صحنه را باور کنى...
#پیامبر نیز که در میانه میدان ایستاده است...
و اشک، مثل باران بهارى از گونه هایش فرومى چکد،...
نمى تواند بپذیرد که این تن پاره پاره ؛ حسین او باشد....
همان حسینى که او بر سینه اش مى
نشانده است...
و سراپایش را غرق بوسه مى کرده است....
این است که تو رو به پیامبر مى کنى و از اعماق جگر فریاد مى کشى:
_✨یا جداه ! یا رسول االله صلى علیک ملیک السماء(20)
این کشته #به_خون_آغشته؛ حسین توست، این پیکر #بریده_بریده حسین توست! و این #اسیران، #دختران تواند.... یا محمد! حسین توست این کشته ناپاك زادگان که #برهنه بر صحرا افتاده است و دستخوش باد صبا شده است... اى واى از آن #غم و اندوه! اى واى از این #مصیبت_جانکاه یا ابا عبداالله!...
#گریه_پیامبر از شیون تو شدت مى گیرد،...
آنچنانکه دست بر شانه #على مى گذارد تا ایستاده بماند...
و تو مى بینى که در سمت دیگر او #زهراى_مرضیه ایستاده است...
و پشت سرش #حمزه_سیدالشهداء و اصحاب ناب رسول االله.
داغ دلت از دیدن این عزیزان ، تازه تر مى شود و همچنان زجرآلوده فریاد مى کشى:
_✨از این حال و روز، شکایت به پیشگاه #خدا باید برد و به پیشگاه شما اى #على_مرتضى ! اى #فاطمه_زهرا! اى #حمزه سیدالشهداء!
داغ دلت از دیدن این عزیزان تازه تر مى شود...
و به یاد مى آورى که تا حسین #بود، انگار این همه بودند و با #رفتن حسین، گویى همه رفته اند....
همین امروز، همه رفته اند، فریاد مى کشى:
_✨امروز جدم رسول خدا کشته شد! امروز پدرم على مرتضى کشته شد!
امروز مادرم فاطمه زهرا کشته شد!
امروز برادرم حسن مجتبى کشته شد!
اصحاب پیامبر، سعى در آرام کردن تو دارند اما تو بى خویش #ضجه مى زنى:
_✨اى اصحاب محمد! اینان #فرزندان_مصطفایند که به #اسارت مى روند. و این #حسین است که #سرش را از #قفا بریده اند و #عمامه و #ردایش را ربوده اند.
اکنون آنقدر بى خویش شده اى...
که نه صف فشرده دشمنان را در مقابلت مى بینى...
و نه حضور زنان و دختران را در کنارت احساس مى کنى.
در کنار پیکر حسینت زانو مى زنى و همچنان زبان مى گیرى:
_✨پدرم فداى آنکه در یک #دوشنبه_تمام_هستى و #سپاهش غارت و گسسته شد.
پدرم فداى آنکه #عمود_خیمه_اش شکسته شد. پدرم فداى آنکه سفر، #نرفته تا چشم به بازگشتش باشد و #مجروح نگشته تا امید به مداوایش برود.
پدرم فداى آنکه #جان من فداى اوست .
پدرم فداى آنکه #غمگین درگذشت .
پدرم فداى آنکه #تشنه جان سپرد.
پدرم فداى آنکه #محاسنش_غرق_خون است . پدرم فداى آنکه #جدش محمد مصطفاست . جدش #فرستاده_خداست .
پدرم فداى آنکه فرزند پیامبر هدایت ، فرزند خدیجه کبراست ، فرزند على مرتضاست ، یادگار فاطمه زهراست.
صداى ضجه دوست و دشمن ، زمین و آسمان را بر مى دارد...
زنان و فرزندان که تاکنون فقط سکوت و صبورى و تسلى تو را دیده اند،...
با نوحه گرى جانسوزت بهانه اى مى یابند تا سیر گریه کنند...
ادامه دارد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #چهل_وسه
که تنم یخ زد...
در حصار دستان زن پر و بال میزدم تا خودم را دوباره به در برسانم..
و او با قدرت مرا به داخل خانه میکشید و سرسختانه نصیحتم میکرد
_اینهمه زن شوهراشون رو فرستادن جهاد! باید محکم باشی تا خدا #نصرت خودش رو #بدست_ما رقم بزنه!
و من بی پروا ضجه میزدم..😫😭
تا #رهایم کند که 🔥نهیب ابوجعده🔥 قلبم را پاره کرد
_خفه شو!.. 😡کی به تو اجازه داده جلو نامحرم صداتو بلند کنی؟
با شانه های پهنش روبرویم ایستاده..
و از دستان درشتش که به هم فشار میداد حس کردم میخواهد کتکم بزند.😰
که نفسم در سینه بند آمد..و صدایم در گلو خفه شد.😭🤐
زن دوباره دستم را کشید..
و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، تحقیرم کرد
_تو که طاقت دوری شوهرت رو نداری، چطوری میخوای جهاد کنی؟
میان اتاق رسیده بودیم..
و دستم هنوز در دستش میلرزید که به سمتم چرخید و #بیرحمانه تکلیفم را مشخص کرد
_تو نیومدی اینجا که گریه کنی
و ما نازت رو بکشیم! تا رسیدن ارتش آزاد به داریا، ما باید #ریشه_رافضی_ها رو تو این شهر خشک کنیم!
اصلاً نمیدید...
صورتم غرق اشک و خون شده و از چشمان خیس و سکوت مظلومانه ام عصبی شده بود که رو به ابوجعده اعتراض کرد
_این لالهِ؟😡
ابوجعده🔥 سر تا پای لرزانم را تماشا کرد.. 😈👁
و از چشمانش #نجاست میبارید که نگاهش روی صورتم چسبید و به زن جواب داد
_افغانیه! بلد نیس خیلی عربی صحبت کنه!
و انگار زیبایی و تنهایی ام قلقلکش میداد..
که به زخم پیشانی ام اشاره کرد و بی مقدمه پرسید
_شوهرت همیشه کتکت میزنه؟😏😈
دندان هایم از ترس به هم میخورد..
و خیال کرد
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405