✨بنــــامـ خـــــ✨ــــداے 💞 #عݪــــے و #فــاطیـــما✨💞
🕋داســـٺان جذاب و واقعی #قیمـــٺ_خدا
نام دیگر رمـــان؛ #ٺمــامـ_زندگــےمن
✝قســـــــمٺ #بیست_وهفت
✨جلوه تمام عیار دنیا
چند روز بعد دوباره اومدن سراغم …
این بار واضح برای #معامله کردن بود …😐😑
بهم گفتن که من یه زخم خورده ام …
و اگر باهاشون همکاری کنم یه تیر و دو نشانه …
😐‼️هم انتقامم رو می گیرم
😑‼️و هم هر چی بخوام برام مهیا می کنن …
کار،
موقعیت اجتماعی،
ثروت،
جایگاه …
حتی اگر بخوام از لهستان برم و هر جای دنیا که بخوام زندگی کنم …
زندگی خودم و پسرم رو تضمین می کنن …
و دیگه نیاز نیست نگران هیچ چیزی باشم …‼️😑
.
.
.
در خواست هاشون رده بندی داشت …
.
.
درجه اول،
اگر فقط زندگیم رو تعریف کنم و اجازه بدم اونها روش مانور کنن و هر چی می خوان بگن …😕
.
.
درجه دوم،
همکاری کنم و خودم هم توی این سناریو، نقش بازی کنم …😐
.
.
درجه سوم،
خودم کارگردان این سناریو بشم و تبدیل به پرچم دار این حرکت #علیه_ایران بشم … .😑
.
‼️و #آخرین_درجه_برائت_ازاسلام بود … .‼️
.
اگر نسبت به اسلام اعلام برائت کنم و بگم پشیمون شدم…
تبدیل به یه قهرمان بین المللی میشم … بهم مدال شجاعت و افتخار میدن … زندگیم رو چاپ می کنن …
ازش فیلم یا سریال می سازن …
.
.
حتی توی سازمان ملل و مدافعان حقوق بشر بهم پیشنهاد جایگاه کاری کردن …😥
.
.
به خاطر استقامتی که به خرج داده بودم …
و رد کردن تمام اون فرستاده ها …
حالا به یک باره …
قدرت، ثروت، شهرت …
با هم به سمت من اومده بود …
هر چقدر من، بیشتر سکوت می کردم و فکر می کردم …
اون ها برگ های بیشتری رو برای #وسوسه و #فریفتن من، رو می کردن …😐
.
.
– من برای همکاری، یه دلیل می خوام … شما کی هستید؟ و از این کار من چه سودی می برید که تا این حد براش خرج می کنید؟ …😕
ادامه دارد....
🕋❤️✝✝🕋❤️🕋
✍نویسنده:
شــہـــید مدافـــع حرمـ طاهـــا ایمانـــے
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_ونه
✨پاسخ یک پیامبر
بدون اينکه لحظه اي مکث کنم گفتم ...
ـ بله ... چطور؟ ...😳😟
لبخند آرامش بخشي✨🌤 چهره مصممش رو پر کرد ...
🌤ـ هر انساني براساس #محل_تولد و #خانواده ... داده هاي اوليه رو دريافت مي کنه ...
#شيطان در کودک راه ورود نداره ... چون کدنويسي هاي اوليه تعيين مي کنه که پيامبر درون بر همه چيز غلبه داشته باشه ... و هر چيزي رو که وارد بشه #پيامبردرون پردازش مي کنه ...
اما شيطان اين رو هم مي دونه که سيستم پردازشگر ... بايد اطلاعات وارد شده رو به عنوان #قانون ثبت کنه ... پس مياد سراغ پدر و مادر و اطرافيان اون بچه ...
چون اونها در حال شکل دادن اطلاعات ورودي هستن ... اگه بتونه اونها رو در دست بگيره و #مديريت کنه ... داده هاي اوليه کودک رو تعيين مي کنه ... و هيچ کاري در اين زمينه از دستش برنمياد ... جز اينکه از راه #شرطي_کردن وارد بشه ...
برمي گردم روي خانواده هاي #مذهبي ... پدر و مادر، سيستم پردازشگرشون #کامل شده ... و پایه اش براساس اطلاعات و داده هاي مذهبي شکل گرفته ...
حالا به عنوان مثال ... فرزند اونها به سني رسيده که بايد نماز بخونه ...
يا سيستم پردازشگر اونها انجام زمينه سازي لازم رو در #اولويت قرار نميده ... و اونها به اصطلاح، اين کار رو فراموش مي کنن ...
يا اينکه سيستم پردازشگر اونها این رو در اولویت قرار میده ... و به پدر و مادر اعلام مي کنه که بايد #زمينه_سازي رو انجام بدن ...
✨در مورد اول، #شيطان موفق شده کاملا با شرطي کردن فکر روي اولويت هاي ديگه ... جلوي زمينه سازي رو بگيره ...
✨در مورد خانواده دوم وارد عمل ديگه اي ميشه ... سعي مي کنه پردازش اطلاعات رو به #مخاطره بندازه ... تا اونها زمينه سازي رو اونطور که بايد انجام #ندن ...
حالا فرزند به سني رسيده که بايد نماز بخونه ... کدهاي ثبت شده در ذهن کودک ... و کدهایی که از محیط وارد میشه ... بچه رو در شرايطي قرار ميده که نسبت به نماز #کاهل هست ...
شيطان مجدد برمي گرده سراغ #والدين ... و شروع به ارسال داده مي کنه ... چيزي که بهش ايجاد فکر يا #وسوسه گفته ميشه ... والدين چند راه رو که امتحان مي کنن بلافاصله شيطان داده جديد مي فرسته ...
به عنوان مثال:
ديگه راهي نمونده، بترسونش ... ديگه راهي نمونده، تهديدش کن ... ديگه راهي نمونده پس ...
اون فکر مثل يه داده #ويروسي در سر والد قرار مي گيره ... و اگر والد، سيستم دفاعي ذهنش درست عمل نکنه ... اين فکر مثل ويروس وارد داده ها ميشه و از سيستم والد به فرزند منتقل ميشه ... حالا بايد ديد کدنويسي هاي مغز بچه چطور عمل مي کنه ... آيا نماز خوندن رو به عنوان يه رفتار شرطي مي پذيره؟ ... يا کدها جور ديگه اي داده هاي آلوده رو پردازش مي کنه؟ ...
اين يک مثال در جهت شرطي شدن يا نشدن رفتار مذهبي در فرد بود ... شيطان با همين مسير، تک تک رفتارها و افکار مذهبي رو در فرد شرطي مي کنه ...
نماز شرطي ميشه ... شنيدن صوت قرآن شرطي ميشه ... مسجد رفتن شرطي ميشه ...
✨براي همينه که يه مسلمان ممکنه صوت قرآن رو بشنوه و #هيچ تاثيري در رفتار و عملکردش نباشه ... اما #شما که هيچ سابقه ذهني اي از صوت قرآن نداري ... براي اولين بار که باهاش مواجه ميشي اونطور واکنش نشون میدي ... چون براي شما شرطي نشده ... و چون شرطي نشده سيستم پردازشگر نمي دونه چطور واکنش نشون بده ... و بلافاصله شروع به جستجو در داده هاي قديم مي کنه ... و قديمي ترين داده چيه؟ ...🌤
چند لحظه در سکوت بهش خيره شدم ...
ـ اگه پيامبر درون هنوز زنده باشه ... پيامبر درون پاسخ ميده ...😧😟
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #پنجاه_ویک
من ترسو نیستم
.
برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم ... #اما_یه_لحظه_به_خودم_اومدم ... حواست کجاست استنلی؟ ...
این یه #انتخابه... یه #انتخاب_غلط ... نزار #وسوسه ات کنه ... 👌
تو مرد سختی ها هستی ... نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی... .😌✌️
.
حالا جای ما عوض شده بود ... من سعی می کردم🔥 کین🔥 رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار ...
و بعد از ساعت ها ...
.
.
- باورم نمیشه ... تو اینقدر عوض شدی ... دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی ... تو یه ترسو شدی استنلی ... یه ترسو ...
.
.
- به من نگو ترسو ... اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد ... من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم ... اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم ... و هنوز زنده ام ... تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار ...من، برای زنده موندن #جنگیدم ... .فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت ... و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی ... اون مغازه طلا فروشی بالای شهره ... قیمت ارزون ترین طلاش بالای 500 هزار دلاره ... فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ ...محاله یکی تون زنده برگردید ... می دونی چرا؟... چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن ... چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه ... پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه ... فکر کردی مثل قاچاق مواده🔥 که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه ... تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ ... .
احمق نشو کین ... دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار ... فکر کردی بی خیالت میشن... حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله ... پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه ... .
.
.
اما فایده نداشت ... اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد😐 ... اون هم #انتخاب کرده بود ...😕
.
وقتی از کافه اومدم بیرون ...🚶
تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو #رهانمی کنه ...
🌸حنیف واسطه من بود ...
🌸 من واسطه کین ...
🌹مهم انتخاب ما بود ...🌹
.
.
آنچه در آینده خواهید دید ...
و من عاشق💓 شدم ... 🍃حسنا،🍃 دانشجوی پرستاری بود .
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #پنجاه_ودو
و من عاشق شدم
اواخر سال 2011 بود ...
من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم ... انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود ... ☺️☝️
شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود ... شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت ... .
.
چند وقتی می شد که به «باتون روژ» و محله ما اومده بودن ...
دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود ... شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم ...💓😍
زیر نظر گرفته بودمش ... واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود ...
.
.
من #رسم مسلمان ها رو نمی دونستم ... برای همین دست به دامن حاجی شدم ... اون هم، همسرش رو جلو فرستاد ...
و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن ...
☺️😍👏👌
.
.
حاجی با پدر حسنا صحبت کرد ...
قرار شد یه شب برم خونه شون ... به عنوان مهمان، نه خواستگار ...
پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم ... و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن ...
.
.
تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم ...😇
اون روز هیجان زیادی داشتم ...
قلبم آرامش نداشت ... 💓😍شوق و ترس با هم ترکیب شده بود ...
دو رکعت✨ نماز ✨خوندم و به #خدا توسل کردم ...
برای خودم یه پیراهن 👕جدید خریدم ... عطر زدم ... یه سبد میوه🍎🍇 گرفتم ... و رفتم خونه شون ...
ادامه دارد....
📚