✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #پنجاه_ودو
زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود... 😣😭
محمد حسین داد کشید:😲🗣
_"می گویم بابا ایوب کجاست؟"
رو کرد به پرستار ها ...آقا نعمت دست #محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت آقا:
_"بابا ایوب رفت؟ آره؟"
رگ گردنش بیرون زده بود.
با عصبانیت به پرستارها گفت:
_"کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم، کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من مرده...شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟"
دست آقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون
سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی
آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید.
وسط خیابان محمد حسین را گفت توی بغلش
محمد خشمش، را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی آقا نعمت زد.😠👊
آقا نعمت تکان نخورد:
_"بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...."😒
محمد داد می کشید و آقا نعمت را می زد.
مردم ایستاده بودند و نگاه می کردند. محمد نشست روی زمین و زبان گرفت.
_"شماها که نمی دانید...نمی دانید بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی می لرزید شماها که نبودید. همه جا تاریک و سرد بود، همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم و آتش زدم تا گرم شود، سرش را گرفتم توی بغلم....."😣😞
بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد:
_"سر بابام توی بغلم بود که مرد....... با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....."😭😫
ایوب را دیدم...
به سرش ضربه خورده بود، رگ زیر چشمش ورم کرده بود.
محمد حسین ایوب را توی #قزوین درمانگاه می برد تا آمپولش را بزند.
بعد از آمپول، ایوب به محمد می گوید حالش خوب است و از محمد می خواهد که راحت بخوابد.
هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ می شود.
ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون...
دکتر گفت:
_"#پشت_فرمان تمام شده بوده"
از موبایل آقا نعمت زنگ زدم به خانه
بعد از اولین بوق هدی، گوشی را برداشت:
_"سلام مامان"
گلویم گرفت:
_"سلام هدی جان مگر مدرسه نبودی؟"
- ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادندبیایم خانه پیش دایی رضاوخاله
مکث کرد:
_ "باباایوب حالش خوب است؟"
بینیم سوخت واشک دوید به چشمانم:
_"آره خوب است دخترم خیلی خوب است..."😢
اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام...
صدای هدی لرزید:
_"پس چرا این ها همه اش گریه می کنند؟"
صدای گریه ی شهیده از آن طرف گوشی می آمد.
لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم.
هدی با گریه حرف می زد:
_"بابا ایوب رفته؟"
آه کشیدم:
_"آره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت خیلی خسته شده بود حالا حالش خوب خوب است"
هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد.
هق هق می کرد:
_"مامان تو را به خدا بیاورش خانه تهران، پیش خودمان"
+ نمی شود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید بیایید #تبریز😭
- ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان😫😭
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #پنجاه_ودو
رکاب (آقا)
دور خودم میچرخم.
به خودم میپیچم. میسوزم. خودم را میخورم. موهایم را چنگ میزنم. دکمه بالای پیراهنم را باز میکنم. کف دستم را به صورتم فشار میدهم. دلم در هم میپیچد.
میسوزم. همه وجودم میسوزد.
قلبم تیر میکشد.
میدانستم با بی شرفهایی طرف هستیم که تخصصشان کشتن زن و بچه مردم است، اما فکرش را هم نمیکردم بشری خانه باشد. مادرش میگفت رفته بوده به خانه سر بزند و وسایلش را بردارد. باورم نمیشود آن مردک پست بی غیرت، از پس بشری بربیاید.
بشرایی که من میشناختم،
صدتا مثل او را حریف بود. بچهها میگفتند طوری مرد را زده که تن لشش حداقل یک ساعت بیهوش بیفتد و دوستانش نتوانند جمعش کنند و یک تیر حرامش کنند. چقدر دلم میخواست زنده گیرم میآمد تا بلایی سرش میآوردم که تمام اجدادش را با نام و سابقه به خاطر بیاورد.
بشری میتوانسته بکشدش،
اما فقط بیهوشش کرده. احتمالا نخواسته تا باردار است، دستش به خون کسی آلوده شود.
میگویند
حال بچه خوب است،
اما حال بشری تعریفی ندارد. میگویند سطح هوشیاریاش پایین است و ممکن است توی کما برود. میگویند فشار زیادی را تحمل کرده و زنده بودن بچه هم شبیه معجزه است. میگویند به کمر و سینهاش ضربه سنگینی وارد شده و دندههایش شکسته.
برای همین است که دارم میسوزم.
دارم غیرت سوز میشوم. برای همین بود که بچهها نگذاشتند برای بازجویی کسانی که دستگیر کردیم بمانم. میدانستند با کسی که دستش روی بشری بلند شود شوخی ندارم. میدانند آمادگی کامل دارم تا دنده که هیچ، استخوانهای همهشان را خرد کنم.
گلویم میسوزد و لبهایم خشک است.
اگر بشری برود، اگر تنهایم بگذارد، نه! من بیش از آنچه با هم قرار گذاشته بودیم دوستش دارم.
من وابستهاش هستم؛
در واقع زیر قولمان زدهام. قرار بود انقدر لیلی و مجنون نشویم که اگر برای هرکداممان اتفاقی افتاد، از پا دربیاییم.
اما من نتوانستم به قولم عمل کنم.
تقصیر خودش بود. خودش انقدر خوب بود که اگر نباشد، حس میکنم من هم نیستم.
پدرش بالای سرم میایستد.
حقم است اگر بگوید بی غیرتم. من باید الان مرده باشم، اما زندهام. حق دارد اگر سرزنشم کند و بگوید این بود امانت داریت؟ حق دارد اصلا یک سیلی محکم حوالهام کند.
خجالت میکشم نگاهش کنم.
کنارم مینشیند. نه سرزنش میکند، نه سیلی میزند. دستم را محکم و پدرانه میفشارد. همیشه پدرم بوده. صورتش تیره شده. او هم دارد میسوزد. او هم غیرت سوز شده.
دارم خفه میشوم.
بغض تمام گلویم را گرفته. دلم میخواهد مثل بچهها زار زار گریه کنم، اما نمیشود. اصلا ما رسم نداریم بلند گریه کنیم.
گریه هم بکنیم، یک گوشه هیئت، یا نیمه شب تنها توی اتاق کار؛ آن هم بی صدا.
چشمانم تار میبینند.
مادرش است یا بی بی که گوشهای تسبیح میگرداند؟ نمیدانم. نفسم بالا نمیآید. صدا را به سختی از پشت بغض بیرون میدهم:
-بذارید ببینمش. میخوام پیشش باشم.
بلندم میکند. صداها را گنگ میشنوم.
به خودم که میآیم مقابل شیشه اتاق ICU هستم. کاش چشمانش را باز کند، گریه کند، چشمانش خمار شود و لذت ببرم.
کاش یکبار دیگر دیوانه صدایم بزند.
کاش مثل روزهای اول ازدواجمان، وقتی میگویم لیلای من، لبش را بگزد و اخم کند و بگوید:
-دیوانه مجنون!
پیشانیام را به دیوار تکیه میدهم.
صورتش سرخ و لبش زخمی است. مردک پست، خجالت نکشیده دست روی زن بلند کرده؟ نه! امثال او خیلی وقت است #انسانیت را دور ریختهاند.
دلم میخواهد محکم به دیوار مشت بزنم. نامردها بدجور زخمم زدند. کاش دندههای من شکسته بود.
کاش من روی تخت بودم.
بشری نباید اینطور غریبانه، آن هم به خاطر من برود. باید بماند. من نمیتوانم بچه، مادر میخواهد.
صدای بی بی است که فکر کنم کنارم ایستاده:
-توسل کن به حضرت زهرا(س)، مادرجون.
خود بشری هم موقع رفتنم گفت اگر کارتان گره خورد، صلوات حضرت زهرا(س) بفرستیم.
حالا کارم بدجور گره خورده است.
تمام دنیایم را نذر حضرت مادر میکنم که لیلایم بماند!
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #پنجاه_ویک
من ترسو نیستم
.
برای لحظاتی واقعا وسوسه شده بودم ... #اما_یه_لحظه_به_خودم_اومدم ... حواست کجاست استنلی؟ ...
این یه #انتخابه... یه #انتخاب_غلط ... نزار #وسوسه ات کنه ... 👌
تو مرد سختی ها هستی ... نباید شکست بخوری و به خدا خیانت کنی... .😌✌️
.
حالا جای ما عوض شده بود ... من سعی می کردم🔥 کین🔥 رو متقاعد کنم که اون کار درست نیست و باید دزدی رو بزاره کنار ...
و بعد از ساعت ها ...
.
.
- باورم نمیشه ... تو اینقدر عوض شدی ... دیگه بعید می دونم بتونی به یه گربه هم لگد بزنی ... تو یه ترسو شدی استنلی ... یه ترسو ...
.
.
- به من نگو ترسو ... اون زمان که تو شب به شب، مادرت برات غذای گرم درست می کرد ... من توی آشغال ها سر یه تیکه همبرگر مونده دعوا می کردم ... اون زمان که پدرت توی کارخونه تا آخر شب، کارگری می کرد تا یه سقف بالای سرتون باشه، من زیر پل و کنار خیابون می خوابیدم ... و هنوز زنده ام ... تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار ...من، برای زنده موندن #جنگیدم ... .فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت ... و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی ... اون مغازه طلا فروشی بالای شهره ... قیمت ارزون ترین طلاش بالای 500 هزار دلاره ... فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ ...محاله یکی تون زنده برگردید ... می دونی چرا؟... چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن ... چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه ... پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه ... فکر کردی مثل قاچاق مواده🔥 که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه ... تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ ... .
احمق نشو کین ... دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار ... فکر کردی بی خیالت میشن... حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله ... پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه ... .
.
.
اما فایده نداشت ... اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد😐 ... اون هم #انتخاب کرده بود ...😕
.
وقتی از کافه اومدم بیرون ...🚶
تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو #رهانمی کنه ...
🌸حنیف واسطه من بود ...
🌸 من واسطه کین ...
🌹مهم انتخاب ما بود ...🌹
.
.
آنچه در آینده خواهید دید ...
و من عاشق💓 شدم ... 🍃حسنا،🍃 دانشجوی پرستاری بود .
📚 #نویسنده_شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #پنجاه_ودو
و من عاشق شدم
اواخر سال 2011 بود ...
من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم ... انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود ... ☺️☝️
شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود ... شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت ... .
.
چند وقتی می شد که به «باتون روژ» و محله ما اومده بودن ...
دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود ... شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم ...💓😍
زیر نظر گرفته بودمش ... واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود ...
.
.
من #رسم مسلمان ها رو نمی دونستم ... برای همین دست به دامن حاجی شدم ... اون هم، همسرش رو جلو فرستاد ...
و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن ...
☺️😍👏👌
.
.
حاجی با پدر حسنا صحبت کرد ...
قرار شد یه شب برم خونه شون ... به عنوان مهمان، نه خواستگار ...
پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم ... و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن ...
.
.
تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم ...😇
اون روز هیجان زیادی داشتم ...
قلبم آرامش نداشت ... 💓😍شوق و ترس با هم ترکیب شده بود ...
دو رکعت✨ نماز ✨خوندم و به #خدا توسل کردم ...
برای خودم یه پیراهن 👕جدید خریدم ... عطر زدم ... یه سبد میوه🍎🍇 گرفتم ... و رفتم خونه شون ...
ادامه دارد....
📚
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #پنجاه_ودو
و ریحانه نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد! دقیقا ارشیای جوان تر شده با ریش...😳😧
_وای ارشیا! این عکسو ببین، انگار خودتی
ارشیا قاب عکس را گرفت و با تعجب زمزمه کرد:
_آره... خیلی شبیهه😟
ریحانه پرسید:
_پسرتون هستن؟!😳
_بله پسرمه، علیرضاست😢
_فوت شدن؟😟
_شهید شده؛ سی ساله که ندیدمش... دلم براش پر می زنه😢
_آخی، خدا رحمتشون کنه بی بی جان
_خدا رفتگانت رو بیامرزه دخترم، اما شهدا از ما زنده ترن...😊☝️
_بله حق باشماست
_چی بگم از کارای خدا، همین که دیشب خوابش رو دیدمو امروز شما رو بازم کرور کرور شکر درگاهش، عمر دوباره گرفتم مادر.😊
_خدا صبر بده بهتون😒
_ان شاالله... حالا بفرمایید حواسمون پرت شد و غذا از دهن افتاد.😊
و بحث ناتمام ماند!
چای و نبات بعد از غذا را که خوردند بالاخره بی بی اجازه داد که رفع زحمت کنند.
هرچند ریحانه حالا به اندازه ی موقع آمدن سبک نبود و تقریبا پر بود از سوال های بی جواب مانده و کنجکاوی!
فکر می کرد کاسه ای زیر نیم کاسه بوده...
در را که بستند و نگاهش ناغافل افتاد به بالای در گفت:
_ا اینجا رو دیدی ارشیا؟! 😧نوشته "علیرضا جان شهادتت مبارک" الهی بمیرم... چه دل پر دردی داره بی بی، این جمله رو یعنی سی ساله که اینجا نوشتن؟😳
_نمی دونم! شاید... بریم؟😊😣
_آخه...😅
_لطفا بریم ریحانه، سرم درد می کنه😣
_باشه😊
به نظرش همه چیز عجیب بود و بهم پیچیده!
حتی رفتارهای ارشیا و بی بی، اصلا ماجرای نذری و گذری که به این کوچه و به این خانه افتاده بود هم با همیشه فرق داشت!😟😕
آن شب نه او میل به شام داشت و نه ارشیا که از وقتی آمده بودند رفته بود توی اتاق و با خوردن یکی دوتا مسکن تقریبا بیهوش شده بود.
ریحانه دلش خوش بود به حاجت روا شدنش،
می دانست به همین زودی ها مجبور است رازش را پیش همسرش برملا کند و نگران اتفاق های بعدی بود.😥
هزار بار و به صدها روش توی خیالاتش تا صبح به ارشیا گفته بود که دارند بچه دار می شوند و هربار او ری اکشنی وحشتناک تر از بار قبل داشت!
همین تصورات هم خاطرش را مکدر کرده بود، تازه نماز صبح را خوانده و چشمانش گرم خواب می شد که با صدای ناله های ارشیا هوشیار شد.
انگار خواب می دید، به آرامی تکانش داد و صدایش زد. نفس نفس می زد و مثل برق گرفته ها از جا پرید.
_خوبی؟😥
_خودش بود😒
_کی خودش بود؟ خواب دیدی ارشیا جان چیزی نیست😒
_ولی شبیه خواب نبود! انگار بیدار بودم
_خیره ایشالا...🤗
_خودش بود ریحانه نه؟😥
_کی؟😳
_علیرضا🕊
_چی؟😳
دستی به موهای آشفته اش کشید و لیوان آب روی پاتختی را تا ته سر کشید.
مشخص بود هنوز حالش جا نیامده.
_باید بریم خونه ی بی بی😔
_چطور؟ نکنه خواب پسرشو دیدی؟😧
سکوت کرده و به جایی نامعلوم خیره مانده بود.
ریحانه گفت:
_فردا میریم ت...
_الان
_چی میگی آخه آفتاب نزده کجا بریم؟😥
_الان بریم... لطفا!😢🙏
_گیج شدم بخدا؛ نمی فهمم چه خبره.😟
_توضیحش مفصله اما... 🕊علیرضا🕊 عموم بوده و بی بی هم... مادربزرگم!😔
ادامه دارد...
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_ودو
گوشه ماشین در خودم فرو رفتم..
و زیر آواری از درد و وحشت بیصدا گریه🤭😭😖 میکردم...
مرد جوانی پشت فرمان بود،..
در سکوت خیابان های تاریک داریا را طی میکردیم و این سکوت مثل خواب سحر به
تنم میچسبید..
که لحن 🌸مصطفی🌸 به دلم نشست
_برای زیارت اومده بودید حرم؟
صدایش به اقتدار آن شب نبود،..
انگار درماندگی ام آرامشش را به هم زده بود و لحنش برایم میلرزید
_میخواید بریم بیمارستان؟
ماه ها بود کسی با اینهمه محبت نگران حالم نشده😭 و #عادت کرده بودم دردهایم را #پنهان کنم که صدایم در گلو گم شد
_نه...
به سمتم #برنمیگشت..
و از همان نیمرخ صورتش خجالت میکشیدم که ناله اش در گوشم مانده و او به رخم #نمیکشید همسرم به قصد کشتنش به قلبش خنجر زد..😣😓😓
و باز برایم بیقراری میکرد
_خواهرم! الان کجا میخواید برسونیمتون؟
خبر نداشت..
شش ماه در این شهر #زندانی و امشب دیگر زندانی هم برای زندگی ندارم..
و شاید میدانست هر بلایی سرم آمده از 🔥دیوانگی سعد 🔥آمده که زیرلب پرسید
_همسرتون خبر داره اینجایید؟
در سکوتی سنگین به #شیشه_مقابلش خیره مانده و نفسی هم نمیکشید تا پاسخم را بشنود..
و من دلواپس #شیعیان_حرم بودم که به جای جواب، #معصومانه پرسیدم
_تو حرم کسی کشته شد؟
سری به نشانه منفی تکان داد..
و به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت
_الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟
شش ماه پیش..
سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم..😣😓😢
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد