🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍃🍁🍂🍁🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍃🍁🍃🍁
🍂🍁🍃🍁🍃🍁🍂
🍃🍁🍂🍃🍁🍃
🍁🍃🍁🍂🍁
🍃🍁🍂🍁
🍁🍃🍁
🍃🍁
🍁
༻﷽༺
#پارت201
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
کجا میری امیر علی؟
-خونه شما دیگه مگه خونه نمیری ؟
-نه بابا منم میام بیمارستان مستقیم برو
-باشه فقط من چندتا چیز باید از خونه بردارم اشکال که نداره بریم خونه ما
-نه بریم خودمم بدم نمیاد بی بی رو ببینم دلم براش تنگ شده
توی دلم زمزمه کردم دختره نامرد دلش برا همه تنگ میشه فقط منو آدم نمیدونه یعنی الان حال من رو نمی بینی نمی فهمی چقد میخوامت ؟
حتم دارم میدونی و داری می چزونیم
وقتی بی بی در رو به رومون باز کرد با دیدن دریا همراهم اول متعجب شد بعد با خوشحالی آغوشش رو برای بغل کشیدنش باز کرد دریا هم با شوق بغلش پرید
گفته بودم حسود شدم ؟
اره منه احمق به بی بی هم حسودیم می شد .
بعد استقبال گرم بی بی داخل رفتیم
بی بی و دریا روی تخت نشسته بودن، منم بعد برداشتن مدارک و وسایلم به حیاط برگشتم
دریا با دیدنم گفت :
-بریم؟
بی بی بین حرفش پرید :
-کجا به سلامتی حتما فکر کردی من میزارم به این زودی برید
دریا:ولی بی بی ما باید بریم بیمارستان
-از این خبرا نیست شما میشینی من براتون چای میارم می خورید بعد میرید
خندید گفت :
-پس حداقل اجازه بدید من چای بیارم
-برو دخترم برو بریز که خونه خودته
بعد رفتن دریا رو به بی بی گفتم :
-رقیه خانم کجاست ؟
-رفته نون بخره
-اها
بعد مکثی گفت بگو میشنوم:
با تعجب گفتم:
-چی بگم
نویسنده : آذر_دالوند
#پارت202
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
چطوره که تو و دریا این وقت صبح با هم هستید ؟
-دریا هم با من ماموریت بوده با هم اومدیم
-نمیخوای در مورد دریا جدی فکر کنی؟
-درمورد چی؟
-خودت رو به اون راه نزن منظورم اینه نمیخوای برات آستین بالا بزنم و برم خوستگاری دریا
دختر خوبیه دست رو دست بزاری از دستمون رفت
از زبان دریا
سینی چای رو برداشتم و خواستم از خونه بیرون برم که با صدای بی بی متوقف شدم:
-خودت رو به اون راه نزن منظورم اینه نمیخوای برات آستین بالا بزنم ؟
و برم خواستگاری دریا دختر خوبیه دست رو دست بذاری از دستمون رفته
ولی با جوابی که امیر علی گفت دنیا روی سرم آوار شد:
-بی بی شما از هیچی خبر نداری خیلی چیزا توی گذشته من و دریا هست که این اجازه رو بهم نمیده
-چه چیزیای بگو تا منم بدونم ؟
-نمیشه بی بی به وقتش برات میگم
دیگ چیزی نشنیدم بزور خودم رو به اپن رسوندم و سینی چای رو روی اپن گذاشتم
یعنی امیر علی با همون دید گذشته داره به من نگاه می کنه ؟
یعنی بازم به خاطر گذشته پسم زد ؟
خدای من تمام این مدت فکرش این بوده و من خوشبینانه داشتم به اینکه بهم علاقه مند شده فکر می کردم
نمیدونستم کجا وایسادم شروع کردم به گریه کردن هق هقم بلند شده بود که امیر علی وارد خونه شد نگران سمتم اومد و گفت:
-دریا چی شده ؟چرا داری گریه میکنی ؟
با دیدن نگرانیش هق هقم بیشتر شد و با مشتهای گره شدم به سینش کوبیدم:
-لعنتی ازت متنفرم ازت متنفرم
دستام رو محکم گرفت گفت :
-آروم باش دریا چته ؟ چرا همچین می کنی ؟
دستم رو از دستش جدا کردم و گفتم:
به من دست نزن گفتم به من دست نزن چرا باید به دختری دست بزنی که توی ذهنت دختر بی بند و باریه
-چی داری میگی دریا من کی همچین غلطی کردم
#پارت203
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
خودم شنیدم داشتی چیزای از گذشته به بی بی می گفتی
خودم شنیدم اون دفعه هم به خاطر همین چیزا ردم کردی
از زبان امیرعلی
نابود شده نگاهم رو به اشکهاش دوختم خدای من الان فهمیدم چی شده
- آخ گندت بزنن امیر علی فکر کرده من منظورم از گذشته رفتار خودشه
میخواست از کنارم رد بشه که بازوش رو گرفتم:
-کجا داری میری ؟
گوش کن اشتباه می کنی من منظورم اونی که تو فکری می کنی نبود..
نذاشت حرفم رو تموم کنم که دوباره شروع کرد به مشت زدن به سینم:
-نمیخوام گوش کنم لعنتی ،
ازت متنفرم میفهمی این منم که ازت متنفرم تو نمیتونی دوباره پسم بزنی
دستاش رو گرفتم و بغلش کردم:
-هیش....هیش آروم باش دریا من کی پست زدم ؟ من غلط بکنم
-ولی اصلا به حرفم گوش نمی کرد و همش تقلا می کرد تا از بغلم بیرون بره حلقه دستامو تنگتر کردم اگه می رفت بیچاره می شدم
با صدای بی بی به خودم اومد:
-اینجا چه خبره ؟!!!
سریع از دریا جدا شدم که از فرصت استفاده کرد
تند از خونه خارج شد چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام ، دنبالش رفتم و صداش کردم :
-دریا تورو خدا صبر کن تا برات توضیح بدم
بی وقفه می دوید خودش رو به خیابون رسوند و با اولین تاکسی رفت
#پارت204
🍃ڀݭࢪ ݕڛيڄے_ڋݗټࢪ ڨࢪټے🍂
حالا چکار کنم لعنتی ؟
درمانده و ناراحت به خونه برگشتم ،
بی بی توی حیاط منتظرم بود .
روی تخت نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم:
-امیر علی نم
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت201
–حالا همیشه نه، ولی گاهی با رفتن آرش مخالفت کن. یعنی چی جاریت وسط گشت و گذار شما زنگ میزنه کوفتتون می کنه.
اصلاکارهای اونا به آرش چه مربوطه، به نظر من که مژگان خودش از عمد به پدر یا برادرش زنگ نمی زنه.
اگه آقا آرش یکی دوبار اهمیت نده یا جواب تلفنش رو نده مجبور میشه به خانوادهاش بگه.
تا وقتی یکی مثل آرش هست همش دنبالشونه، منم باشم، دم به دقیقه بهش زنگ می زنم.
آهی کشیدم و گفتم:
–یهو برگردم بهش بگم نرو؟ اونم وقتی اون اونجوری با گریه زنگ میزنه، بر فرض محالم که من بگم، اونم نره، فکر می کنی فکروخیالش میزاره به ما خوش بگذره.
به نظرم هرکسی دیگهایی هم جای آرش باشه همین کاررو می کنه، مثلا برادر بزرگترش که براش حکم پدر روداره بهش میگه برو زنم رو نصف شب از خیابون ببر حونتون، این چی بگه؟
اون خودشم دلش نمی خواد بره، ولی یه جورایی مجبور میشه دیگه، چندین بارم از من عذرخواهی کرد، وقتی اینجوری برخورد می کنه من چی بگم؟
بعد سکوتی کردم و ادامه دادم:
–دیگه اونقدرم نمی تونم بیدرک باشم، آرش گرفتار خانوادهی برادرش شده، کاریشم نمیشه کرد. سخت گیریهای من فقط ممکنه کارش رو سخت تر کنه و پنهان کاری کنه که اونجوری بدترم هست.
سعیده چشم به زمین دوخت و بعد از چند ثانیه، انگار فکر تازهای به ذهنش رسیده باشد با خوشحالی بشگنی زد و با صدای پر از ذوقی گفت؛
–فهمیدم.
سوالی نگاهش کردم.
–میشه با خود جاریت حرف بزنی و بگی دست از سر زندگی ما بردار. بعد خنده ایی کردو ادامه داد:
–البته تو که اینطوری اصلا بلد نیستی بگی، خیلی محترمانه همون مدل حرف زدن خودت بهش بگو، لطفا مشکلاتت رو سعی کن خودت حل کنی و اینقدر به آرش زنگ نزنی.
متفکر نگاهش کردم.
–این فکر خوبیه، ولی باید بشینم کلی فکر کنم که چه جوری بهش بگم ناراحت نشه و سوءتفاهمی به وجود نیاد.
اصلا میتونم اول با آرش مشورت کنم، با هم تصمیم بگیریم.
–ای بابا، آرش رو ولش کن، مطمئنم مخالفت می کنه، تو خودت یه روز که دوتایی با مژگان تنها بودید یه جوری مطرح کن دیگه. بعدم که حرفت تموم شد یه لبخند بکار روی لبت و بگو مژگان جون یه وقت از دست من ناراحت نشیا، باور کن مثل خواهرم دوستت دارم، به خاطر زندگی خودت گفتم.
بعد از این حرفش برای چند لحظه به هم خیره شدیم و بعد پقی زدیم زیر خنده، سعیده به زور خندهاش را جمع کرد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–یه درصد فکر کن تو از این حرفها بزنی، بعد سرش را تکان داد.
–می بینی راحیل خوب بودن همیشه جواب نمیده، دیگران ازت سوءاستفاده می کنند.
–سعیده جان، اولا که من خوب نیستم، دوما: الان من خودم مشکلی ندارم بیشتر دلم واسه آرش می سوزه...
اصلا این چیزایی که تو میگی برام مهم نیست، یعنی باید مهم نباشه، هدف من از زندگیم دور کردن این و اون از دور شوهرم نیست، گاهی مثل الان از اون هدف اصلی دور میشم ولی یکی مثل تو یادم میاره و بهم تلنگر میزنه.
–وا! مگه من چی گفتم؟
–همین که گفتی خوب بودن همیشه جواب نمیده... شاید یه وقتهایی علاقهی زیادم به آرش باعث میشه خود خواه بشم و هدفم رو فراموش کنم.
–ای بابا راحیل، اونقدر اینجوری بگو تا اون شوهرت بپره.
دراز کشیدم و آرام گفتم:
–هر زنی وقتی خیالش راحت باشه وظیفه اش رو خوب انجام داده، هیچ وقت شوهرش نمیپره، اگرم پرید پس خواست خدا بوده و باید تحمل کنه.
–چی میگی راحیل؟ چند نفر رو بهت نشون بدم، زنه پنجهی آفتاب، هیچی هم برای شوهرش کم نذاشته ولی شوهره زیر سرش بلند شده. اصلا بعضی مردها مریضن.
دوباره نیم خیز شدم.
–خوبه خودتم میگی مریضن، ما از سالم ها حرف می زنیم، بعدشم، تو از کجا می دونی وظیفه اش رو خوب انجام داده؟ مگه تو توی زندگی خصوصیشون هستی؟
–خب نه، ولی خواهرش که دوست مامانمه، همون خانم تابنده می شناسیش که؟ یکی دوبار امدی خونمون دیدیش.
سرم را تکان دادم.
–خب.
–اون واسه مامانم تعریف می کرد. می گفت خواهرم خونه داریش و آشپزیش و بچه داریش زبان زد بود از زیباییام که... من خودم دیدم خیلی زن قشنگیه... ولی بعد از بیست سال زندگی، شوهرش رفته زن گرفته اونم چه زنی، نصف خوشگلی این زن اولش رو نداره.
نشستم و کمرم را تکیه دادم به تاج تخت.
–گاهی بعضی مردها هیچ کدوم از این هایی که گفتی رو نمیخوان، البته من هنوز تجربه ندارم و اول راهم، ولی توی اون کتابی که خوندم نوشته بود، مردها گاهی نیازهای خیلی کوچیکی ممکنه داشته باشند از نظر خانم ها، وتامین نشه و این نیازشون رو اونقدر سرکوب می کنند که یهو بعد از چند سال یه جایی از طریق یه نفر این نیازش برآورده میشه، مثلا نیاز به اعتماد، قدر دانی و... بعد اون مرد از اون زنی که این نیازش رو درک کرده خوشش میاد...چون یه نفر رو پیدا کرده که به نیازش اهمیت داده و اون رو بی ارزش ندونسته...
مثلا: مردها دوست دارند جلوی جمع ازشون تعریف بشه. اصلا دوست ندارند جلوشون از یه مرد دیگه ایی تعریف بشه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...