🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🌷🍀
قسمت #پنجاه_وشش
عقیق
به قول بشری،
خانه هفتاد متری برایشان زیاد هم بود. بشری اول اصرار داشت جهیزیه نمیخواهد،
به خاطر مادرش راضی شد؛
مشروط به آن که مختصر باشد. میگفت وسایل زیاد فقط دست و پا گیر است و به درد کسی که بیشتر اوقات خانه نیست، نمیخورد.
خودش دنبال بشری، مقابل ادارهشان رفت. بشری میخواست خودش بیاید خانه و محضر بروند.
وارد خیابان که شد،
ابوالفضل بوق زد. چشم بشری که به ابوالفضل افتاد، راهش را سمتی دیگر کج کرد. انگار میخواست فرار کند. ابوالفضل با ماشین دنبال بشری راه افتاد:
- لیلا خانوم... دیر میشهها!
بشری لبش را به دندان گرفت.
مثل دخترهای چهارده ساله خجالت کشید و از ترس جلب توجه، عقب سوار شد. ابوالفضل که دید بشری در موضع انفعال قرار گرفته، بدش نیامد کمی شیطنت کند.
از جایش تکان نخورد:
- اشتباه گرفتیدا، من که راننده تاکسی نیستم. ابوالفضلم. تا نیاید جلو راه نمیافتم.
🍀ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #پنجاه_وشش
سپاه شیطان
- از خدا شرم نمی کنی؟ ... اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ ...😡 مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ ... اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ ...🗣
و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد ... و از عملش دفاع ...😡
بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد ...
_برای ختم کلام ... من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم ... به خاطر خود شما اومدم ... من برای شما نگرانم ... فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود ... خدا نگهش داشته بود ... حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود ... دلش بلرزه و از مسیر برگرده ... اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه ، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی ... واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی ... .😠☝️
پدرش با عصبانیت داد زد ...
_یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ ... .😡🗣
_چرا این حق شماست ... حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی ... اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی ... دل بنده صالح خدا رو بدجورسوزوندی ... از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی ... #خدا از #حق_خودش می گذره، از #اشک_بنده اش نه ... .
دیگه اونجا نموندم ...
گریه ام گرفته بود😭 ... به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ... خدا دروغ گو نیست ... خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت ... تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی ...😣😓
.
.
با عجله رفتم خونه ...
وضو✨ گرفتم و سریع به نماز✨ ایستادم ... .
بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم ... تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم ...
از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم ...
ادامه دارد....
📚
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨ 🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊 قسمـت #پنجاه_وپنج سینی حلوا
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #پنجاه_وشش
بی بی چفیه ی علیرضا را به ارشیا بخشیده بود
و همینطور پلاکش را...
ریحانه می فهمید که شوهرش تمام دو روز گذشته✨ با همیشه فرق داشته.✨
حتی چشمانش برقی از خوشی داشته انگار.💖
گچ پایش را باز کرده بودند.
و دکتر برایش چند جلسه فیزیوتراپی نوشته بود.
ترانه دوبار دیگر تماس گرفته و گفته بود که از دکتر برایش وقت گرفته...
بالاخره باید هوای بچه اش را هم می داشت حتی پنهانی!😔
_میشه برگردیم خونه ی بی بی؟😒
راهنما زد و متعجب گفت:
_ما که فقط چند ساعته اومدیم😕
_تنهاست😔
_تنهایی اون بنده ی خدا مال دیروز و امروز نیست...
ارشیا_یعنی مخالفی که بریم؟
نگاهش کرد، شبیه پسر بچه هایی شده بود که منتظر تایید مادرشان نشسته اند. پشت چراغ قرمز که ایستادند گفت:
_شاید اذیت بشه
_بیشتر از اونی که فکر می کنی خوشحال میشه!
_چی بگم... پس تو رو می رسونم بعد خودمم میام
_جایی می خوای بری؟
_اوهوم میرم دیدن ترانه
منتظر برخورد ارشیا بود اما بجز تکان دادن سر، هیچ واکنشی نشان نداد.
انگار کم کم ارشیا شبیه به کسی غیر از خودش می شد... مرد مغرور دیروز حالا دل نگران مادربزرگش بود!
به برگه های دفترچه نگاه می کرد که دکتر پشت سرهم سیاهشان کرده بود، آزمایش خون و سونوگرافی و هزار و یک چیز دیگر...
تازه اول دردسرش بود!
ترانه ظرف میوه را روی میز گذاشت و طبق عادت چهارزانو نشست روی مبل.
_خب با این حساب باید فردا صبح بریم آزمایشگاه و وقت سونو هم بگیریم از دکتر پازوکی. بعدم...
_نمیشه
_وا چرا؟ نکنه از خون دادن می ترسی؟
_نه عزیزم! نمیشه چون الان باید برم خونه ی بی بی
ترانه با دهانی که پر بود از خیار گفت:
_خب نرو همینجا بمون امشب تا صبح دوتایی بریم
_ارشیا چی؟
_بذار پیش مامان بزرگش خوش بگذرونه، ریحانه به جان خودم پا قدم بچه ت خوبه ها... الهی خاله فداش بشه عسیسم... هنوز نیومده داره باباشو کلا متحول می کنه!
_داغونم ترانه، مثل چی می ترسم از ارشیا... اگه بفهمه😥
_از خداشم باشه! حالا زبونم لال اگه نازا بودی خوب بود؟🙁
_ارشیا و من رو حساب همین بچه دار نشدن باهم ازدواج کردیم!😞
_چون جفتتون در نهایت احترام خل تشریف دارید... #خدا رو تو حساب کتاباتون جا ندادین و اینجوری غافلگیر شدین که البته باید کلاهتونم بندازید هوا... همین نوید اگه بفهمه ما قراره بچه دار بشیم منو میذاره رو سرش حلوا حلوا می کنه!
_حالا میگی چیکار کنم؟😒
_شوهرته! بشین پیشش همه چیز رو رک بگو و یجوری بگو که ذوقم بکنه اتفاقا!
_من می ترسم😥
_وای دق کردیم از دست تو، شماره آقای نامجوی رو بگیر بده من بگم اصلا
_جوگیر نشو، منم پاشم که دیر شد
_صبح میای دنبالم؟
_نه شاید نتونم برم باید ببینم چی میشه
_به بی بی بگو
_چی رو؟
_قضیه ی باردار بودنت رو تعریف کن و ازش بخواه که به نوه جانش بگه... نظرت؟!
ادامه دارد...
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #پنجاه_وپنج کتش را درآورد.. و
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_وشش
سد صبرش شکسته بود که پاسخ اشکهایم را با داد و بیداد میداد
_این تکفیری با چندتا #قاچاقچی_اسلحه از مرز عراق وارد سوریه شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و داریا رو کرده انبار باروت!😡🗣
#نجاست_نگاه نحس ابوجعده😈👹 مقابل چشمانم بود..
و خجالت میکشیدم به این مرد #نامحرم بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، خون میبارید..😞😭
و مصطفی ندیده از اشکهایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده ام که گلویش را با تیغ غیرت بریدند و صدایش زخمی شد
_اون مجبورتون کرد امشب بیاید حرم؟😡😡
با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم،..😭😭
دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم..
و تنها با نگاهم التماسش میکردم که تمنای دلم را شنید و مردانه امانم داد
_دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!
کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛..
شش ماه پیش سعد 🔥از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود..
و حالا باورم نمیشد او هم اهل داریا باشد تا لحظه ای که در آرامش منزل زیبا و دلبازشان🏠 وارد شدم...
دور تا دور حیاط گلکاری🌸🌼 شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه🌱🍃متصل میشد...هنوز طراوت آب به تن گلدانها مانده و عطر شب بوها در هوا میرقصید..
که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند
_مامان مهمون داریم!
تمام سطح حیاط و ایوان با لامپهای مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا میآمد..
و پس از چند لحظه زنی میانسال🌺 در چهارچوب در خانه پیدا شد..
و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد