◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
🌿قسمت #پنجاه_ونه
-ولی حاج آقا...
-ولی و اما و اگه هم قبول نمیکنم.الانم برو سرکارت،نیم ساعت مرخصیت تموم شد.
افشین پیاده شد و گفت:
_حاج آقا این کارو نکنید..
-برو،بقیه شو بسپر به بزرگترها.
حاج آقا بلافاصله به مغازه حاج محمود رفت.بعد از احوالپرسی گفت:
_من اومدم درمورد فاطمه خانوم باهاتون صحبت کنم،برای برادرم.
حاج محمود تعجب کرد.
-آقا مهدی؟!!
-نه،یکی دیگه که به اندازه مهدی برام عزیزه..راستش خانواده ش خارج از کشور زندگی میکنن و به این زودی ها هم نمیان.بخاطر همین من از طرف ایشون اومدم خدمت شما که اگه اجازه بدید یه شب برای خاستگاری بیایم خدمتتون.
-چطور آدمی هست؟
-من از وقتی میشناسمش پسر خیلی خوبیه.هرچی از خوبی ها و مردانگی ش بگم کمه..با اخلاق،مهربان،مؤمن،چشم و دل پاک،عاقل،مسئولیت پذیر،مؤدب، محجوب. خلاصه هرچی بگم کمه.
-فاطمه این روزها سرش خیلی شلوغه. صبح زود میره،آخرشب میاد.نمیدونم اصلا وقت داره به ازدواج فکر کنه یا نه.اجازه بدید باهاش صحبت کنم،ببینم چی میگه.
قرار شد حاج آقا دو روز بعد تماس بگیره و نتیجه رو بپرسه.
موقع صبحانه حاج محمود به فاطمه گفت:
_دیروز حاج آقا موسوی اومد مغازه.از تو برای یه بنده خدایی خاستگاری کرده.
فاطمه متوجه شد که برای افشین صحبت کرده ولی پرسید:
_برای کی؟
-اسمشو نگفت ولی گفت به اندازه برادرش براش عزیزه.خیلی هم ازش تعریف کرد.
زهره خانوم گفت:
_حالا چرا حاج آقا گفته؟! چرا خانواده پسره نگفتن؟!
-حاج آقا گفته خانواده ش ایران نیستن، حالا حالاها هم نمیان.
-یعنی تنها زندگی میکنه؟! من خوش بین نیستم به این قضیه.
-هرکسی شرایط زندگیش فرق میکنه. حاج آقا که خیلی ازش تعریف کرد.منم به حاج آقا اعتماد دارم.گفته خودشم باهاش میاد.
فاطمه تعجب کرد و ناراحت شد.حاج محمود به فاطمه گفت:
_من بهشون گفتم سرت شلوغه.حالا چی میگی؟ بیان؟ یا بعدا بیان؟
فاطمه گفت:
_بگید جمعه شب بیان.
امیررضا گفت:
_حالا چرا اینقدر برا شوهر کردن عجله داری؟ خب چند وقت دیگه بیان که سرت خلوت باشه.
فاطمه با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_کار خیر رو نباید به فردا انداخت.
همه بلند خندیدن.
-تو دیگه خیلی پررویی.هرچی میگذره، پررو تر هم میشی.
دوباره همه خندیدن.
دو روز گذشت....
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان زیبا و واقعے #اینڪ_شوڪران
🌹قسمت #پنجاه_ونه
اونم قول داد صبر کنه...
گفت:
_"از خدا خواستم مرگم رو #شهادت قرار بده، اما دلم میخواست وقتی برم که تو و بچه ها #دچارمشکل_نشید.
الان میبینم علی براي خودش مردي شده. خیالم از بابت تو و هدي راحته..."
نفساش کوتاه شده بود...
یکم راهش بردم. دست و صورتش رو شستم و نشوندمش و موهاش رو شونه زدم.
توی آیینه نگاه کرد و به ریشاش که یکمی پر شده بودن و تک و توك سیاه بودن دست کشید...
چند روز بود آنکادرشون نکرده بودم...
تکیه داد به تخت و چشمهاش رو بست.
غذا رو آوردن....
میز روکشیدم جلو....
گفت:
"نه... #اون_غذاروبیار"👈✨
با دست اشاره میکرد به پنجره...
من چیزی نميدیدم...
دستم رو گذاشتم روي شونه اش...
گفتم:
_"غذا اینجاست. کجا رو نشون میدی؟"
چشماشو باز کرد.گفت:
_"اون غذا رو میگم. چه طور نمیبینی؟"
#چیزایی_میدیدکه_نمیدیدم و حرفاشو نمیفهمیدم...
به غذا لب نزد....
دکتر شفاییان رو صدا زدم.گفت:
_"نمیدونم چطور بگم، ولی آقاي مدق تا شب بیشتر دووم نمیاره. ریه ي سمت چپش از کار افتاده. قلبش داره بزرگ میشه و ترکش داره فرو میره توي قلبش"
دیگه نمیتونستم تظاهر کنم...
از اون لحظه اشک چشمم خشک نشد... 😭
منوچهر هم دیگه آروم نشد...
از تخت کنده میشد...
سرش رو میذاشت روي شونه ام و باز میخوابید...
از زور درد نه میتونست بخوابه، نه بشینه....😣😭
همه اومده بودن...
هدي دست انداخت گردن منوچهر و همدیگه رو بوسیدن...
نتونست بمونه...
گفت:
_"نمی تونم این چیزا رو ببینم. ببریدم خونه "
فریبا هدي رو برد....
یدفعه کف اتاق رو نگاه کردم دیدم پر از خونه...😱😰
آنژیوکت از دستش در اومده بود و خونش میریخت....
پرستار داشت دستش رو می بست که صداي اذان پیچید توي بیمارستان...
منوچهر حالت احترام گرفت...
دستش رو زد توي خون ها که روي تشک ریخته بود و کشید به صورتش....
پرسیدم:
_"منوچهر جان، چیکار میکنی؟"😰😭
گفت:
_"#روي_خون_شهیدوضومیگیرم"
دو رکعت نماز خوابیده خوند...
دستش رو انداخت دور گردنم... گفت:
_"منو ببر #غسل_شهادت کنم"
مستاصل موندم...
گفت:
_" نمیخوام اذیت شي "
یه لیوان آب خواست....
تا جمشید یه لیوان آب و بیاره، پرستار یه دست لباس آورد و دوتایی لباسش رو عوض کردیم...
لیوان آب رو گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب رو ریخت روي سرش...
جایی از بدنش نمونده بود که خشک باشه.
تا نوك انگشتای پاش آب میچکد ...😭
ادامه دارد..
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه_ونه
با تمام شدن جمله امین..
خنده خانم ها😁😄😃😀😁 و قهقهه اقایون به هوا رفت..😂😂😂😂 صدای خنده عباس از همه بلندتر بود..🤣
ابراهیم_ اره.. اره... بخند.. بخند.. نوبت گریه ت هم میرسه.. 😂
و باز همه بخنده افتادند... 😂🤣😂🤣🤣😂🤣🤣😂
🎊هم روز عید بود..
🎊و هم روز عقد فاطمه و عباس.. بعد از شام.. همه کمک میکردند.. که سفره را جمع کنند..
اقاسید..
عروس و داماد را به حیاط فرستاد.. تا باهم حرف بزنند.. به دور از های و هوی جمعیت..
گوشه ای از حیاط دو صندلی بود..
عباس صندلی اش را.. کنار صندلی بانویش گذاشت.. نشست.. تکیه داد و نفس عمیقی کشید..
_آخـیــــــــــــــش...! الحمدلله تموم شد.. دیگه شدی مال خودم.!😎
فاطمه باشرم گونه سیب کرد.. و آرام ذکر گفت
عباس _بلندتر بگو منم بشنوم😊
_خدارو شکر میکنم.. بخاطر داشتن تو.. خیلی قشنگ نماز خوندی.. خیلی عوض شدی عباس..! میترسم.. میترسم.. نمونی برام.!😥
عباس غمگین به دلبرش زل زد..
_فاطمه.! تو فکر کردی من کیم..؟ اصلا اونقدر ادمم که خدا بخاد منو ببره..؟! اگه هر حسن و خوبی میبینی.. از #کرم_ولطف_ارباب بوده.. بیبـــیـــن... وگرنه من همون عباس روسیام..!
فاطمه سر کج کرد.. و عاشقانه زمزمه کرد..
_وقتی بابا میگفت تو #نظرکرده_ارباب هستی.. باورم نشد.. تا امروز تو محضر به چشمم دیدم.. دیدم #بوی داداشمو استشمام کردی.. #فقط_تو متوجه #حضور شدی..! این چیز کمی نیست.. !
عباس و فاطمه..
چشم در چشم هم بودند.. و با هم حرف میزند..که عاطفه میان کلامشان..به حیاط پرید.. و تند تند.. عکس میگرفت..📸
_خب.. خب.. اینم شکار لحظه ها..😍😜
فاطمه از خجلت..
سرخ شده بود..🙈و عباس که غافلگیر شد.. به شوخی بلند شد..که عاطفه.. در رفت و سریع وارد خانه شد..😂
عباس نزد بانویش برگشت.. و روی صندلی نشست..
_دِکی..!!! نمیذارن دو کلوم با عیال حرف بزنیم.. میبینی..!؟ نگا کن... عه.. عه...!! یه الف بچه رو ببین...!!!! عجب...
روی پایش میزد و میگفت..
_عجب روزگاری شده.. عجبببب😐🤠
عباس میگفت..
و فاطمه آهسته میخندید☺️😁😍
آن شب به خوبی و خوشی تمام شد..
چند روزی گذشت..
هنوز هم وقت هایی که زودتر.. یا بی موقع.. به زورخانه میروند.. یا گلریزان هست.. و یا برنامه ریزی.. برای امر خیری.. که کسی نمیبایست متوجه شود..
🏴کم کم محرم از راه میرسید..🏴
چند روزی بیشتر وقت نداشتند.. که خانه.. مسجد.. زورخانه.. و کل محله.. را سیاهپوش و عزادار کنند🏴
امسال با بقیه سال ها فرق داشت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #پنجاه_ونه
✨حال گرفته من
جا خورده بود اما نه اونقدر که انتظارش رو داشتم ...
دستش رو جمع کرد و با حالتي گرفته و جدي پشت سرم راه افتاد ...
آقاي تادئو و همسرش با ديدن من به عنوان این..
همين طور که قلم رو از روي ميز برمي داشتم نيم نگاهي هم به 🌸ساندرز🌸 انداختم ...
ساکت گوشه راهرو ايستاده بود ... آقاي تادئو متوجه نگاهم شد ...
- يه امانتي پيش کريس داشتن ... نمي دونستيم لازمه ايشون هم درخواست ترخيص اموال رو پر کنن يا همين که ما پر کنيم همه وسائل رو مي تونيم بگيريم ...😊
نگاهم برگشت روي برگه ها ... 👀📑پس دليلش براي اومدن و خراب کردن بقیه روزم این بود ...
- نيازي به حضورش نبود ... درخواست شما کفايت مي کرد ... با همون يه درخواست مي تونيم تمام وسائل رو آزاد کنيم ... البته چيزهايي که به عنوان مدرک پرونده ضبط شده غيرقابل بازگشته و بايد بمونه ...
فرم رو امضا کردم ✍و دادم دست افسر بايگاني ...
فضاي سنگيني بين ما حاکم شده بود ... جوي که حس حال من از ديدن ساندرز درست کرده بود ... خودشم ديگه کامل فهميده بود من اصلا ازش خوشم نمياد ...
و فکر کنم آقاي تادئو هم اين رو متوجه شده بود ... يه گوشه ايستاده بود و به ما نزديک نمي شد ...
و هر چند لحظه يک بار نگاهش رو از روي يکي از ما مي گرفت و به ديگري نگاه مي کرد ...
بالاخره تموم شد و افسر با پاکت وسائل کريس اومد ...
همه چيزش رو جزء به جزء ليست کرديم ... و آخرين امضاها انجام شد ... اونها با خوشحالي دردناکي وسائل رو تحويل گرفتن ...
ساندرز هنوز با فاصله ايستاده بود و به ما نزديک نمي شد ...
آقاي تادئو از بين اونها يه دفتر چرمي📓 رو در آورد ...
🌸ساندرز🌸 با ديدن اون چند قدمي به ما نزديک شد ... زير چشمي نگاهي به من کرد و جلو اومد ...
دفتر رو که گرفت ديگه وقت رو تلف نکرد ...
بدون اينکه بيشتر از اين صبر کنه از همه خداحافظي کرد و اونجا رو ترک کرد ...
چند دقيقه بعد خانواده تادئو هم رفتن ... منم حرکت کردم ... اما نه سمت آسانسور تا برم بالا پيش بقيه ...
رفتم سمت سالن ورودي تا از اداره خارج بشم ... در حالي که به قوي ترين شکل ممکن حالم گرفته بود ...
و هيچ چيز نمي تونست اون حال رو بدتر کنه ... جز ديدن دوباره خودش توي سالن ...
منتظر من يه گوشه ايستاده بود ... سرش پايين بود و داشت نوشته هاي دفترش رو مي خوند ... اومدم بي سر و صدا ازش فاصله بگيرم از در ديگه سالن خارج بشم ...
که ناگهان چشمش به من افتاد ...
- کارآگاه منديپ ...😊
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
🌷🍀رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای🍀🌷
قسمت #پنجاه_ونه
جو اطراف جعبهها سنگین است
و نمیشود راحت نفس کشید. دکمه بالای پیراهنم را باز میکنم.
هوا گرم است.
فقط یکی دو قدم تا جعبه اول مانده. هرچه ذکر و آیه بلدم میخوانم. نمیدانم از خدا چه بخواهم؟ از خدا میخواهم آرامم کند.
نگاه میکنم؛
خانمی با مقنعه مشکی خوابیده. صورتش سالم سالم است.
فقط یک خط قرمز از زیر مقنعه تا کنار صورتش کشیده شده. حتی کش چادر هم سرجایش مانده و فقط کمی کج شده. جوانتر از مادر است. میدرخشد. انگار تصویر جوانی مادر را دیدهام.
آرام میشوم؛
مثل همیشه که لبخندش آرامم میکرد. مادر بیشتر وقتها نبود اما همه نبودنهایش با یک لبخند، با یک نوازش جبران میشد.
احمد بالای سرم ایستاده تا جواب را بشنود. سرم را تکان میدهم.
حالا خیالم راحت است که میدانم مادرم کجاست و نگرانش نیستم.
تا قبل از پیدا شدنش، مثل مرغ سرکنده بودم. دوباره سینهام تنگ میشود و چشمانم پر از اشک میشود. مثل بچهای که در بازی کتک خورده، کنار مادر مینشینم و...
قرار نبود بفهمند من سامرا هستم.
اگر میخواستم هم وقت نمیشد. آنقدر که کار روی سرمان ریخته بود.
وظیفه #سپاه ایران بود که امنیت زوار داخل حرم را تامین کند. شر #داعش را کم کردهایم اما هنوز ردپایش مانده.
یک قاعده همیشگیست که هرچه بیشتر به فتح نزدیک شوی، دشمنت تلافیاش را سر مردم بی دفاع درمیآورد. این طوری نشان میدهد چقدر ترسیده و ابتکار عمل را در میدان جنگ از دست داده است. برای همین در چندقدمی فتح فلسطین، صهیونیستها میخواهند برایمان #بحران_امنیتی درست کنند.
کار ما، بچههای سپاه،
این بود که نگذاریم مزه نابودی اسرائیل به کام زوار تلخ شود.
من بالای سقف نزدیک گنبد مستقر بودم. شیفتم تازه تمام شده بود و میخواستم بروم در شهر دوری بزنم.
میخواهم بروم سراغ جعبه دوم که احمد جلویم را میگیرد:
-مطمئنی اذیت نمیشی؟ وضع خوبی ندارهها!
احمد را کنار میزنم.
آرامشی که از مادر گرفتهام به این راحتیها تبدیل به ناآرامی نمیشود.
کنار جعبه زانو میزنم.
نبودن مادر خردم کرد. دیگر چیزی نمانده که بشکند. داخل جعبه را نگاه میکنم.
با نگاه اول، صورتم را برمیگردانم.
دلم درهم میپیچد و بوی خون بینیام را میسوزاند.
قبلا این طوری نبودم؛
قبلاً آن قدر با دیدن این صحنهها اذیت نمیشدم. حتی وقتی اولین بار مجروح شدم، اصلا نترسیدم.
اما الان دل نگاه کردن ندارم.
احمد حق داشت. باز جای شکر دارد که فاطمه را نیاوردم.
ساده بگویم و رد بشوم.
یک سمت صورت ماهش نیست. همان سمتی که همیشه روی خاک میگذاشت. خدا آنقدر دوست داشته آن سمت را، که برای خودش برداشته. محاسن سیاه و سپیدش با خون خضاب شده. انگار میخندد.
سمت دیگر صورت را میبوسم. قلبم تیر میکشد. آخ!
نمیدانم چرا به آن سمت بازار منتهی به حرم کشیده شدم. مردم کم کم خرابی سالها جنگ و آشوب را به آبادی تبدیل میکردند. نیروهای امنیتی بین زوار میگشتند.
نزدیک اذان مغرب بود.
میخواستم برای نماز به مسجد بازار بروم. هنوز وارد مسجد نشده بودم که زمین لرزید و زمین خوردم. سرم را بین دستانم گرفتم که ترکش نخورم. صدای جیغ و شیون و مدد خواهی مردم بلند شد.
کمی که گرد و خاکها خوابید، بلند شدم.
سرم سوت میکشید و گیج بودم. بوی خون و دود و خاک در ته حلقم رفته بود.
اطرافم پر از شهید بود.
همه کسانی که تا الان داشتند راه میرفتند، حرف میزدند و نفس میکشیدند، بی حرکت روی زمین افتاده بودند؛ انگار سالهاست که افتادهاند.
صدای نالهشان قلبم را میخراشید.
نامرد بمب را جایی منفجر کرده بود که جمعیت بیشتری باشد. شهدا و مجروحان روی هم افتاده بودند.
یکی به فارسی کمک میخواست،
یکی به انگلیسی،
یکی به عربی،
چندنفر هم به زبانهایی غریبه؛ چه میدانم! فرانسوی، هندی، چینی و...
فاطمه تندتر از پدربزرگ میدود.
کنار پدربزرگ، «رضا» را میبینم؛ همسر فاطمه. حواسش به پدربزرگ است که نیفتد.
🍀 ادامه دارد....
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #پنجاه_ونه
حرمت مومن
چند وقتی ازشون خبری نبود ...
تا اینکه یکی از بچه ها که خواهرش با حسنا دوست بود بهم گفت از بیمارستان مرخص شده ...
دکترها فکر می کردن توی جواب آزمایش اشتباه شده بوده ...
و هنوز جوابی برای بروز علت و دیدن شدن اون علائم پیدا نکرده بودن ...
ایستادم به نماز و دو رکعت نماز شکر خوندم...☺️🌟
.
.
توی امریکا، جمعه ها روز تعطیل نیست ...
هر چند، ظهرها زمان کار بود اما سعی می کردم هر طور شده خودم رو به
🌟نماز جمعه🌟 برسونم ...
.
.
زیاد نبودیم ... توی صف نماز نشسته بودیم و منتظر شروع حرف های حاجی ...
که یهو پدر حسنا وارد شد ... خیلی وقت بود نمی اومد ... .
.
اومد توی صف نشست ... خیلی پریشان و آشفته بود ...
چند لحظه مکث کرد و بلند گفت:
_حاج آقا می تونم قبل خطبه شما چیزی بگم؟ ...😞☝️
.
.
از جا بلند شد ...
اومد جلوی جمع ایستاد ... .
_بسم الله الرحمن الرحیم ...😒
صداش بریده بریده بود ...
.
- امروز اینجا ایستادم ... می خواستم بگم که ... حرمت مومن... از حرمت کعبه بالاتره ... هرگز به هیچ مومنی تعرض و اهانت نکنید ...😓☝️
.
.
دستمالی رو که دور گردنش بسته بود باز کرد ...
_هرگز دل هیچ مومنی رو نشکنید ...😣
جمع با دیدن این صحنه بهم ریخت ... همهمه مسجد رو پر کرد ... .
- و الا عاقبت تون، عاقبت منه ... 😔✋
گریه اش گرفت ... چند لحظه فقط گریه کرد ... .😭😣
.
- من، این کار رو کردم ... دل یه مومن رو شکستم ... موافقت یا مخالفت با خواستگاریش یه حرف بود؛ شکستن دلش و خورد کردنش؛ یه بحث دیگه ... ولی من اونو شکستم ... اینم تاوانش بود ...👉😭 شبی که دخترم #مرخص شد خیلی خوشحال بودم ... با خودم می گفتم؛ اونها چطور تونستن با یه #تشخیص غلط و این همه آزمایش، باعث آزار خاتواده ام بشن و ... .
همون شب توی خواب دیدم #وسط_تاریکی گیر کردم ... از بین #ظلمت، شخصی که تمام وجودش #آتش بود به من نزدیک می شد ... قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ...
ادامه دارد....
✨بہ نـــــــامـ خـــــــدای شـــــــہیدان✨
🕊🕊 #تاپــــروانگی 🕊🕊
قسمـت #پنجاه_ونه
بغضش ترکید و زد زیر گریه😭😣 و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ری اکشن همسرش بود...
شاید چند دقیقه گذشت اما هیچ صدایی بلند نشد!
فکر کرد شاید میان هق هقش ارشیا با عصبانیت رفته...
دستش را برداشت و چشم هایی که از شدت گریه تار شده بود را باز کرد.
ارشیا همانجا بود، نشسته بود و نگاهش می کرد.
چند باری پلک زد تا بهتر ببیند... احساس کرد صورتش دلخور است، شاید هم نه! می خندید...
اما خوب تر که دقت کرد چیزی نفهمید از احساسش.
لب گزید و سرش را پایین انداخت،😣😞
گفتنی ها را گفته بود و حالا باید می شنید!
دستمالی به سمتش دراز شد،
مضطرب بود ریحانه، دستمال را گرفت و توی دستش مچاله کرد.😣
ارشیا بالاخره به حرف آمد، با صدایی که انگار دو رگه شده بود گفت:
_یادته؟ شرط سر عقدمون رو میگم!😠
ای وای که حرف گذشته ها را پیش می کشید!
نفس ریحانه توی سینه اش حبس شد... دوباره چشمه ی اشکش جوشید. 😢
سری به تایید تکان داد
و همانطور که نگین های دستبند ظریفش را با دست لرزانش لمس می کرد گفت:
_یادمه اما دکتر گفت... گفت معجزه شده، بی هیچ دوا و درمونی... من، یعنی خب خانوم جون که شاهد بود. می ترسید کسی بفهمه که من بچه دار نمیشم... بخدا نمی دونم خودمم
_چرا انقد اشک می ریزی؟! بسه لطفا😔
_ناراحت شدی؟ نه؟😥😒
_بله😒
بله گفتنش محکم بود!
ادامه داد:
_بله ناراحتم، اما از شما... چرا پنهون کردی؟ من مگه شوهرت نیستم؟ قطعا الانم با زور و تشر بی بی مجبور شدی بگی نه؟😐
_آخه...😥
_ریحانه! بهانه چینی نکن لطفا، من انقدر وحشتناکم یعنی؟ انقدر که حتی بترسی رو به روم بشینی و بگی که قراره پدر بشم؟😕
از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد! 😧😳
مگر می شد ارشیا و این همه آرامش؟
با بهت پرسید:
_اگه تو اون موقعیت می گفتم حتما همه چیز بهم می ریخت
__همین حالام اوضاع خیلی بر وفق مراد نیست اما دلیلی نداره خلط مبحث بشه! من حتی اگه خودمو می کشتم هم باز باید خبردار می شدم نه؟
این چه توجیهی بود؟ شانه بالا انداخت و جواب داد:
_من چند ساله که با این توهمات زندگی کردم
_چه توهمی؟ باورم نمیشه... غول ساختم از خودم تو ذهنت؟ درسته... من بعد از اولین شکست زندگیم تصمیم گرفتم دیگه حتی تشکیل خانواده ندم تا اینکه تو سر راهم قرار گرفتی، بعدم اصلا بخاطر همین ویژگیت یعنی بچه دار نشدنت بود که خواستم باهات ازدواج کنم! 😔چون خیالم از خیلی چیزا راحت می موند اما حالا از اون روزا چند سال گذشته ریحانه؟ آدما چقدر تغییر می کنن؟ هوم؟
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
باید می مرد از ذوق نه؟
اما دلشوره ای چنگ انداخته بود به جانش...
این چهره ی خیلی خوب ارشیا را کمتر دیده بود.
یعنی می شد که باهم راه بیفتند توی بازار و لباس های قد و نیم قد و بامزه ی بچگانه بخرند؟
محال ممکن بود...
خداراشکر این بار پسند چرم خریدن ارشیا هم غالب نبود!
ضعف کرد دلش برای کفش های کوچک اسپرتی که ترانه نشانش داده بود...
هنوز توی خیال های خوشش چرخ می خورد که ارشیا گفت:
_البته... انقدرم شوکه نشدم😉
_چی؟ چطور؟!😳😧
_چون قبل از تو، زری خانوم بهم گفته بود! همون شبی که رفتی قهر و حالت بهم خورده بود...😊
انگار یک سطل اب یخ ریختند روی ریحانه، وا رفت و دهانش نیمه باز ماند!
_یعنی... یعنی تو می دونستی؟!😳😥
ادامه دارد...
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #پنجاه_ونه
#شام با تو چه خواهد کرد!؟
''شام '' ى که از #ابتدا مقر حکومت بنى امیه بوده است...
و بر تمام منابر، هر صبح و ظهر و شام ، #علیه على خطبه خوانده اند و به او #ناسزا گفته اند،
''شام '' ى که #مردمش دست پرورده #یزید و #معاویه اند،...
''شامى '' ى که #نطفه اش را به #دشمنى با #اهلبیت بسته اند، با تو چه خواهد کرد؟!
چهار ساعت، این کاروان #خسته و #مجروح و #ستم_کشیده را بر '' دروازه جیران'' نگاه مى دارند...
تا شهر را براى #جشن این پیروزى بزرگ مهیا کنند....
به نحوى که دروازه از این پس به خاطر این معطلى چند ساعته ، '' #دروازه_ساعات'' نام مى گیرد.
پیش از رسیدن به شام ، تو خودت را به #شمر مى رسانى و مى گویى :
_✨بیا و یک #مردانگى در #عمرت بکن.
شمر مى گوید:
_باشد، هر خواهشى که کنى برآورده است.
با تعجب و تردید مى گویى :
_✨نگاه نامحرمان، دختران و زنان آل الله را آزار مى دهد. ما را از دروازه اى وارد شام کن که #خلوت_تر باشد و چشمهاى کمترى نگران کاروان شود.
شمر #پوزخندى مى زند و مى گوید:
_عجب ! نگاهها آزارتان مى دهد. پس از #شلوغترین دروازه شهر وارد مى شویم ؛
جیران!
و براى اینکه دلت را بیشتر بسوزاند، اضافه مى کند:
_یک خاصیت دیگر هم این دروازه دارد. #فاصله اش با دارالاماره بیشتر است و #مردم_بیشترى در شهر مى توانند #تماشایتان کنند.
کاروان در #پشت_دروازه ایستاده است... و تو به #سرپرستى و #دلدارى کودکانى مشغولى...
که زنى پرس و جو کنان خودش را به تو مى رساند، پسر جوانى که همراه اوست ، کمى دورتر مى ایستد...
و زن که به کنیزان مى ماند، به تو سلام مى کند و مى گوید:
_من اسمم '' زینبه'' است. آمده ام براى خانمم خبر ببرم . شهر شلوغ است و ما نمى دانیم چرا. گفتند کاروانى از اسرا در راه است. آمده ام بپرسم که شما کیستید و در کدام جنگ اسیر شده اید.
تو سؤ ال مى کنى:
_✨خانم شما کیست ؟
کنیز مى گوید:
_اسمش؛ #حمیده است از طایفه بنى هاشم.
و به جوان اشاره مى کند:
_آن جوان هم پسر اوست. اسمش #سعد است
سعد، قدرى نزدیکتر مى آید تا حرفها را بهتر بشنود.
تو مى گویى :
_✨حمیده را مى شناسم. سلام مرا به او برسان و بگو من زینبم، دختر امیرالمؤمنین، على بن ابیطالب. و آن سرها که بر نیزه است ، سر برادران و برادرزادگان و عزیزان من است . بگو که...
پیش از آنکه کلام تو به پایان برسد،... کنیز از شنیدن خبر، بى هوش بر زمین مى افتد.
سر بلند مى کنى، جوان را مى بینى که #گریان و #برسرزنان مى گریزد.
به زحمت از مرکب فرود مى آیى...
ادامه دارد
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #پنجاه_ونه
خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد
_بفرمایید!😊🥘
شش ماه بود سعد🔥 غذای آماده از بیرون میخرید..
و عطر دستپخت او🌺 مثل رایحه دستان #مادرم بود.. 😍😋
که دخترانه پای سفره نشستم..
و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمیرفت...😣
مصطفی میدید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق #میلرزد😣 و ندیده حس میکرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی میکرد...
احساس میکردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد
_خواهرم!
نگاهم تا چشمانش رفت و او نمیخواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم غیرتش را بشکافد..
که #سربه_زیر زمزمه کرد
_من نمیخوام شما رو زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!
و از نبض نفسهایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت
_شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش میکنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!
از پژواک پریشانی اش #ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام #نشده..
و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه میکشید که با وحشت در بستر خواب خزیدم...
و از طنین تکبیرش✨ بیدار شدم...
هنگامه سحر🌌 رسیده..
و من دیگر #زینب بودم که به عزم نماز صبح از جا بلند شدم...✨
سالها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت میکشیدم...😞😓
و میترسیدم نمازم را نپذیرد که از #شرم و #وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بیدریغ میبارید...😓😭😭
نمازم که تمام شد...
از پنجره اتاق دیدم 🌸مصطفی🌸 در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
در آرامش این خانه دلم میخواست...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد