خانوادم با این ازدواج بیشتر بشه باید برم. اگه نمیرفتم این مساله رو از چشم شما میدیدن.👌 نمیخوام فکر کنین رفتن برام راحته. حاضر بودم درسمو ول کنم و بمونم. اما چون میخوام برای جلب رضایت پدر و مادرم تلاش کنم مجبورم خلاف میل خودم عمل کنم. مطمئن باشین توی اولین فرصت برمیگردم.☺️
_ میفهمم.
+ میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟☺️
_ بفرمایید؟
+ کمی از نوشته هاتونو بدین با خودم ببرم.✍😊
_ کدوم نوشته؟
+ هرکدوم که شد. میدونم دلنوشته های زیادی دارین.
_ برای چی میخواید؟😟
+ برای روزهای دلگیر غربت!😇🌅
بعد از کمی مکث کردن گفت :
_ چند دقیقه منتظر باشید.
در را جفت کرد و رفت.
به دیوار کنار در تکیه دادم. همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد...😌🌺
🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور
🍁رمان هیجانی و فانتزی
🌷 #مثل_هیچکس
🍁قسمت #سی_وپنج
همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد....😌🌺
بعد از مدتی در را باز کرد، ✨قرآنی✨ را از زیر چادرش بیرون آورد و به من داد و گفت :
_ نوشته هام✍ توی این قرآنه. همراه خودتون ببریدش.
+ ممنون که قبول کردین توی خوندنشون شریک شم.😊
_ حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست... کــــه آشنـا سخــن آشنـا نگـــــه دارد👌
این زیباترین جوابی بود.که میتوانستم بشنوم.😇نگاهی به ساعتم انداختم، خیلی دیر شده بود. گفتم :
+ داره دیرم میشه. اما مطمئن باشین به محض اینکه بتونم برمیگردم.😊
_ برید، خدا پشت و پناهتون.🙂
+ خداحافظ...
_ خدانگهدار.
در را به آرامی بست...
سرم را زمین انداختم و برگشتم اما تکه ای از وجودم همانجا ماند.😍❤️ دلم میخواست زمان همانجا متوقف می شد.
این سخت ترین خداحافظی زندگی ام بود...
نیم ساعت دیرتر از زمان مقرر به فرودگاه رسیدم.✈️
پدر و مادرم با چهره ای برافروخته و نگران😧😧 منتظرم بودند. نرسیدیم خداحافظی مفصلی کنیم.
وارد سالن ترانزیت شدم.
قرآن فاطمه را همراه خودم بردم و بعد از کمی انتظار سوار هواپیما شدم...
وقتی پرواز آغاز شد🇬🇧🛫 یکی از کاغذها را بیرون آوردم و خواندم :
✍«پدر جانم، بازهم سلام.
این بار دخترکت درد و دل های دخترانه آورده.
این روزها محمد و مادر بیشتر از همیشه میخواهند سایه ی نبودنت را روی سرم #جبران کنند،..
اما خودت هم خوب میدانی که جای خالی ات با #هیچ_چیز پر نمی شود.
بابا جان؛
دوست محمد، امروز #تنها و بدون خانواده اش به خواستگاری ام آمد.
مادر مثل همیشه به محمد #اعتماد کرد و تشخیص صلاحیت آمدن او را به خودش واگذار نمود...
اما محمد تمام دیشب را نگران بود...
چند وقتی می شود که درباره ی دوستش "رضا" با من حرف میزند.
محمد می گوید از آن روز که مرا در بهشت زهرا #دیده عاشقم شده.
همان روزی که آمده بودم...
و قبر به قبر #عطرپیراهنت را جستجو می کردم...
فقط خدا می داند که چقدر #دلم گرفته بود،..
چقدر #دنبال_قبرت گشتم...
آمده بودم تا شاید پیدایت کنم..
و سر به زانوی #سنگ_مزارت دلتنگی ام را زار بزنم.
چقدر برای پیدا کردنت التماست کردم...
حتی قَسَمت دادم که #نشانه ای از خودت بدهی!
همان موقع ها بود که دوست محمد جلویم سبز شد...
محمد می گوید رضا #رسم_مردانگی را خوب بلد است.
میگفت #خودت باب دوستی را بینشان باز کرده ای...
وقتی که میخواست درباره ی رضا و درخواست ازدواجش حرف بزند برایم تعریف کرد که #خودت به خوابش رفتی و گفتی
🕊" #ضامن_آهو سفارش کرده برای شستن قبر شهدا در آخرین روز سال رضا را هم با خودت ببری..."🕊
بابا جانم، #اجازه ی هر دختری برای ازدواجش وابسته به #تصمیم پدرش است....
مادر می گوید خانواده ی رضا مخالف این وصلتند...
دلش نمیخواهد با این ازدواج #عاق_والدین شود.
محمد نگران من است که مبادا بعد ها مورد آزار و اذیت خانواده اش قرار بگیرم.
اما اگر #تو صلاح مرا در این ازدواج می بینی،
من #مطیع حرف توام.
اگر سعادت من در این وصلت است، #خودت اجازه اش را صادر کن.
من نمیدانم او کیست.
نمیدانم چرا سر راهم قرار گرفته.
اما شاید تو پیراهنت را از آسمان به او قرض داده ای تا #نشانه ام باشد...
از تمام این حرف ها که بگذریم، بازهم می رسیم به #دلتنگی_ها.
بابای آسمانی و قشنگم، دلم تنگ توست.
هروقت که چشمانم را می بندم و تصویر آخرت را به یاد می آورم سیل اشک امانم نمی دهد.
بابا اگرچه من دیگر هفت ساله نیستم اما هنوز مثل همان دختر کلاس اولی ام که هر روز بعد از تعطیل شدن مدرسه منتظر بود تا شاید پدرش از جبهه برگشته باشد و جلوی در به دنبالش بیاید.
یادت هست چقدر ذوق می کردم وقتی بخاطر همان چادر کج و کوله ای که سرم می کردم برایم #جایزه می آوردی؟
یادت هست نقل های رنگی سوغاتی ات را چقدر دوست داشتم؟
یادت هست هرشبی که خانه بودی بهانه می گرفتم که #فقط_تو باید قبل خواب موهایم را شانه کنی؟
یادت هست وقتی دختر همسایه سر عروسکی که تو برایم خریده بودی را از بدنش جدا کرد چقدر گریه کردم؟
و تو چقدر از دیدن اشکهایم
✨یڪ جلوه ز نور اهلبیٺ #عباس اسٺ
✨ٺڪبیر سرور اهلبیٺ #عباس اسٺ...
✨بنـــــامـ خدایی ڪہ اهلبیٺش را افرید
🎩رمان #من_غلامـ_ادب_عبـاســـمـ
💞 قسمت #پنجاه_ونه
با تمام شدن جمله امین..
خنده خانم ها😁😄😃😀😁 و قهقهه اقایون به هوا رفت..😂😂😂😂 صدای خنده عباس از همه بلندتر بود..🤣
ابراهیم_ اره.. اره... بخند.. بخند.. نوبت گریه ت هم میرسه.. 😂
و باز همه بخنده افتادند... 😂🤣😂🤣🤣😂🤣🤣😂
🎊هم روز عید بود..
🎊و هم روز عقد فاطمه و عباس.. بعد از شام.. همه کمک میکردند.. که سفره را جمع کنند..
اقاسید..
عروس و داماد را به حیاط فرستاد.. تا باهم حرف بزنند.. به دور از های و هوی جمعیت..
گوشه ای از حیاط دو صندلی بود..
عباس صندلی اش را.. کنار صندلی بانویش گذاشت.. نشست.. تکیه داد و نفس عمیقی کشید..
_آخـیــــــــــــــش...! الحمدلله تموم شد.. دیگه شدی مال خودم.!😎
فاطمه باشرم گونه سیب کرد.. و آرام ذکر گفت
عباس _بلندتر بگو منم بشنوم😊
_خدارو شکر میکنم.. بخاطر داشتن تو.. خیلی قشنگ نماز خوندی.. خیلی عوض شدی عباس..! میترسم.. میترسم.. نمونی برام.!😥
عباس غمگین به دلبرش زل زد..
_فاطمه.! تو فکر کردی من کیم..؟ اصلا اونقدر ادمم که خدا بخاد منو ببره..؟! اگه هر حسن و خوبی میبینی.. از #کرم_ولطف_ارباب بوده.. بیبـــیـــن... وگرنه من همون عباس روسیام..!
فاطمه سر کج کرد.. و عاشقانه زمزمه کرد..
_وقتی بابا میگفت تو #نظرکرده_ارباب هستی.. باورم نشد.. تا امروز تو محضر به چشمم دیدم.. دیدم #بوی داداشمو استشمام کردی.. #فقط_تو متوجه #حضور شدی..! این چیز کمی نیست.. !
عباس و فاطمه..
چشم در چشم هم بودند.. و با هم حرف میزند..که عاطفه میان کلامشان..به حیاط پرید.. و تند تند.. عکس میگرفت..📸
_خب.. خب.. اینم شکار لحظه ها..😍😜
فاطمه از خجلت..
سرخ شده بود..🙈و عباس که غافلگیر شد.. به شوخی بلند شد..که عاطفه.. در رفت و سریع وارد خانه شد..😂
عباس نزد بانویش برگشت.. و روی صندلی نشست..
_دِکی..!!! نمیذارن دو کلوم با عیال حرف بزنیم.. میبینی..!؟ نگا کن... عه.. عه...!! یه الف بچه رو ببین...!!!! عجب...
روی پایش میزد و میگفت..
_عجب روزگاری شده.. عجبببب😐🤠
عباس میگفت..
و فاطمه آهسته میخندید☺️😁😍
آن شب به خوبی و خوشی تمام شد..
چند روزی گذشت..
هنوز هم وقت هایی که زودتر.. یا بی موقع.. به زورخانه میروند.. یا گلریزان هست.. و یا برنامه ریزی.. برای امر خیری.. که کسی نمیبایست متوجه شود..
🏴کم کم محرم از راه میرسید..🏴
چند روزی بیشتر وقت نداشتند.. که خانه.. مسجد.. زورخانه.. و کل محله.. را سیاهپوش و عزادار کنند🏴
امسال با بقیه سال ها فرق داشت..
ادامه دارد...
🎩 اثــرے از؛✍ بانو خادم کوی یار
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س.
🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور
🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
🐎 #آفــٺــاب_در_حجــــــاب
🌴قسمت #چهل_وپنج
چهار دست به زیر اندام نحیف او مى برید و آنچنانکه بر درد او نیفزاید، آرام از جا بلندش مى کنید...
و با #سختى و #تعب بر شتر مى نشانید.
تن، طاقت نگه داشتن سر را ندارد....
سر فرو مى افتد و پیشانى بر گردن شتر مماس مى شود....
هر دو، دل رها کردن او را ندارید و هر دو همزمان اندیشه مى کنید که این تن #ضعیف و #لرزان چگونه فراز و نشیب بیابان و محمل لغزان را تاب بیاورد.
#عمرسعد فریاد مى زند:
_غل و زنجیر!
و همه #باتعجب به او نگاه مى کنند که :
_براى چه ؟!
اشاره مى کند به محمل سجاد و مى گوید:
_ببندید دست و پاى این جوان را که در طول راه فرار نکند.
عده اى #مى_خندند..
و تنى چند اطاعت فرمان مى کنند و تو سخت دلت مى شکند.
بغض آلوده مى گویى:
_✨چگونه فرار کند کسى که توان ایستادن و نشستن ندارد؟!
آنها اما کار خودشان را مى کنند....
#دستها را #بازنجیر به گردن مى آویزند و #دوپا را باز با زنجیر از #زیرشکم_شتر به هم قفل مى کنند.
#سپید شدن مویت را در زیر مقنعه ات احساس مى کنى...
و خراشیدن قلبت را و تفتیدن جگرت را.
از اینکه توان هیچ دفاعى ندارى ،
#مفهوم_اسارت را با همه وجودت لمس مى کنى.
دشمن براى رفتن ، سخت شتابناك است و هنوز تو و سکینه بر زمین مانده اید...
اگر دیر بجنبید دشمن پا پیش مى گذارد و در کار سوار شدن #دخالت مى کند.
دست سکینه را مى گیرى..
و زانو خم مى کنى و به سکینه مى گویى:
_✨سوار شو!
سکینه مى خواهد بپرسد: پس شما چى عمه جان!
اما #اطاعت_امر شما را بر خواهش دلش ترجیح مى دهد.
اکنون #فقط_تو مانده اى... و آخرین شتر بى جهاز و...
یک دریا دشمن و...
کاروان پا به راه که معطل سوار شدن توست.
نگاه دوست و دشمن ، خیره تو مانده است...
چه مى خواهى بکنى زینب ؟!
چه مى توانى بکنى ؟!
شب هنگام...
وقتى با آن جلال و جبروت ، به زیارت قبر پیامبر مى رفتى ،
#پدر دستور مى داد که #چراغهاى_حرم را
خاموش کنند،
#حسن در #پیش_رو...
و #حسین در #پشت_سر،...
گام به گام تو را همراهى مى کردند که مبادا #چشم_نامحرمی به #قامت_عقیله_بنى_هاشم بیفتد....
و #سنگینى_نگاهى ، زینب على را بیازارد....
اکنون....
اى ایستاده تنها!
اى بلندترین قامت استقامت ! با سنگینى اینهمه نگاه نامحرم ، چه مى کنى ؟
تقدیر اگر چنین است چاره نیست ، باید سوار شد.
اما چگونه ؟!
پیش از این هر گاه عزم سفر مى کردى ، بلافاصله #حسن پیش مى دوید،
#عباس زانو مى زد و رکاب مى گرفت...
و تو با تکیه بر دست و بازوى #حسین بر مى نشستى.
در همین آخرین سفر از مدینه ، پیش از اینکه پا به کوچه بگذارى ،...
#قاسم دویده بود و پهلوى مرکبت کرسى گذاشته بود،
#عباس زانو بر زمین نهاده بود،
#على_اکبر پرده کجاوه را نگاه داشته بود،
حسین دست و بازو پیش آورده بود تا تو
آنچنانکه #شایسته عقیله یک قبیله است ، بر مرکب سوار شدى.
آرى ،...
پیش از این دردانه بنى هاشم ، عزیز على و بانوى مجلله اهل بیت اینگونه بر مرکب مى نشست....
و اکنون #هزاران_چشم...
#خیره و #دریده مانده اند تا #استیصال تو را ببینند...
و براى #استمداد ناگزیر تو، پاسخى از #تحقیر یا #تمسخر یا #ترحم بیاورند.
🌟خدا هیچ عزیزى را در #معرض طوفان #ذلت قرار ندهد.
🌟خدا هیچ #شکوهمندى را دچار #اضطرار نکند.
🌟امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء(21)
چه کسى را صدا کردى ؟
از چه کسى مدد خواستى ؟
آن کیست در عالم که خواهش مضطر را اجابت کند؟
هم او در گوشت زمزمه مى کند...
ادامه دارد