eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
خداحافظی کنم اما چیزی برای گفتن نداشتم. پشت کردم و آهسته چند قدم دور شدم. دلهره داشتم. دوست نداشتم دورتر شوم. دلم را به دریا زدم و برگشتم و گفتم : _ اشکالی نداره یه سوالی بپرسم؟ با جدیت اخم هایش را گره کرد و گفت : + چه سوالی؟ _ چرا میاین اینجا؟ انگار توقع شنیدن این جمله را نداشت. فکر کرده بود مزاحم خیابانی ام. کمی اخمش را باز کرد و جواب داد : + بخاطر دلم. برای تسکین دردهام. اکثر آدم هایی که میان اینجا یه ای دارن... بقیه ی حرفش را خورد و گفت: _"ببخشید آقا من باید برم. خدانگهدار." اجازه نداد خداحافظی کنم. به سرعت دور شد... در همان نقطه ایستادم و دور شدنش را دیدم. صدایش، جملاتش، مدام در گوشم می پیچید. احساس می کردم با دور شدنش عزیزی را از دست می دهم. اما بهانه ای برای نگه داشتنش نداشتم. غریبه ی آشنای من دور می شد و بی اختیار پشت قدم هایش اشک می ریختم.😢 در چند دقیقه و با چند جمله دچار احساسی شدم که تا آن روز تجربه نکرده بودم. دچار دختر دلنشینی که هیچ ای از او نداشتم... همانجا نشستم... و از آن خواستم کمک کند تا دوباره او را ببینم... اما نمیدانستم که این اتفاق هرگز نمی افتد و دیگر او را در 🌷قطعه ی شهدا🌷 نخواهم دید... ادامه دارد... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
خانوادم با این ازدواج بیشتر بشه باید برم. اگه نمیرفتم این مساله رو از چشم شما میدیدن.👌 نمیخوام فکر کنین رفتن برام راحته. حاضر بودم درسمو ول کنم و بمونم. اما چون میخوام برای جلب رضایت پدر و مادرم تلاش کنم مجبورم خلاف میل خودم عمل کنم. مطمئن باشین توی اولین فرصت برمیگردم.☺️ _ میفهمم. + میتونم ازتون یه خواهشی کنم؟☺️ _ بفرمایید؟ + کمی از نوشته هاتونو بدین با خودم ببرم.✍😊 _ کدوم نوشته؟ + هرکدوم که شد. میدونم دلنوشته های زیادی دارین. _ برای چی میخواید؟😟 + برای روزهای دلگیر غربت!😇🌅 بعد از کمی مکث کردن گفت : _ چند دقیقه منتظر باشید. در را جفت کرد و رفت. به دیوار کنار در تکیه دادم. همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد...😌🌺 🌷بِسْـمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت همیشه زمستان ها در کوچه شان عطر گل یخ می آمد....😌🌺 بعد از مدتی در را باز کرد، ✨قرآنی✨ را از زیر چادرش بیرون آورد و به من داد و گفت : _ نوشته هام✍ توی این قرآنه. همراه خودتون ببریدش. + ممنون که قبول کردین توی خوندنشون شریک شم.😊 _ حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست... کــــه آشنـا سخــن آشنـا نگـــــه دارد👌 این زیباترین جوابی بود.که میتوانستم بشنوم.😇نگاهی به ساعتم انداختم، خیلی دیر شده بود. گفتم : + داره دیرم میشه. اما مطمئن باشین به محض اینکه بتونم برمیگردم.😊 _ برید، خدا پشت و پناهتون.🙂 + خداحافظ... _ خدانگهدار. در را به آرامی بست... سرم را زمین انداختم و برگشتم اما تکه ای از وجودم همانجا ماند.😍❤️ دلم میخواست زمان همانجا متوقف می شد. این سخت ترین خداحافظی زندگی ام بود... نیم ساعت دیرتر از زمان مقرر به فرودگاه رسیدم.✈️ پدر و مادرم با چهره ای برافروخته و نگران😧😧 منتظرم بودند. نرسیدیم خداحافظی مفصلی کنیم. وارد سالن ترانزیت شدم. قرآن فاطمه را همراه خودم بردم و بعد از کمی انتظار سوار هواپیما شدم... وقتی پرواز آغاز شد🇬🇧🛫 یکی از کاغذها را بیرون آوردم و خواندم : ✍«پدر جانم، بازهم سلام. این بار دخترکت درد و دل های دخترانه آورده. این روزها محمد و مادر بیشتر از همیشه میخواهند سایه ی نبودنت را روی سرم کنند،.. اما خودت هم خوب میدانی که جای خالی ات با پر نمی شود. بابا جان؛ دوست محمد، امروز و بدون خانواده اش به خواستگاری ام آمد. مادر مثل همیشه به محمد کرد و تشخیص صلاحیت آمدن او را به خودش واگذار نمود... اما محمد تمام دیشب را نگران بود... چند وقتی می شود که درباره ی دوستش "رضا" با من حرف میزند. محمد می گوید از آن روز که مرا در بهشت زهرا عاشقم شده. همان روزی که آمده بودم... و قبر به قبر را جستجو می کردم... فقط خدا می داند که چقدر گرفته بود،.. چقدر گشتم... آمده بودم تا شاید پیدایت کنم.. و سر به زانوی دلتنگی ام را زار بزنم. چقدر برای پیدا کردنت التماست کردم... حتی قَسَمت دادم که ای از خودت بدهی! همان موقع ها بود که دوست محمد جلویم سبز شد... محمد می گوید رضا را خوب بلد است. میگفت باب دوستی را بینشان باز کرده ای... وقتی که میخواست درباره ی رضا و درخواست ازدواجش حرف بزند برایم تعریف کرد که به خوابش رفتی و گفتی 🕊" سفارش کرده برای شستن قبر شهدا در آخرین روز سال رضا را هم با خودت ببری..."🕊 بابا جانم، ی هر دختری برای ازدواجش وابسته به پدرش است.... مادر می گوید خانواده ی رضا مخالف این وصلتند... دلش نمیخواهد با این ازدواج شود. محمد نگران من است که مبادا بعد ها مورد آزار و اذیت خانواده اش قرار بگیرم. اما اگر صلاح مرا در این ازدواج می بینی، من حرف توام. اگر سعادت من در این وصلت است، اجازه اش را صادر کن. من نمیدانم او کیست. نمیدانم چرا سر راهم قرار گرفته. اما شاید تو پیراهنت را از آسمان به او قرض داده ای تا ام باشد... از تمام این حرف ها که بگذریم، بازهم می رسیم به . بابای آسمانی و قشنگم، دلم تنگ توست. هروقت که چشمانم را می بندم و تصویر آخرت را به یاد می آورم سیل اشک امانم نمی دهد. بابا اگرچه من دیگر هفت ساله نیستم اما هنوز مثل همان دختر کلاس اولی ام که هر روز بعد از تعطیل شدن مدرسه منتظر بود تا شاید پدرش از جبهه برگشته باشد و جلوی در به دنبالش بیاید. یادت هست چقدر ذوق می کردم وقتی بخاطر همان چادر کج و کوله ای که سرم می کردم برایم می آوردی؟ یادت هست نقل های رنگی سوغاتی ات را چقدر دوست داشتم؟ یادت هست هرشبی که خانه بودی بهانه می گرفتم که باید قبل خواب موهایم را شانه کنی؟ یادت هست وقتی دختر همسایه سر عروسکی که تو برایم خریده بودی را از بدنش جدا کرد چقدر گریه کردم؟ و تو چقدر از دیدن اشکهایم
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت من عمل توئم _... از بین ظلمت، شخصی که تمام وجودش آتش بود به من نزدیک می شد ... قدش بلند بود و شعله های آتش در درونش به هم می پیچید و زبانه می کشید ... پر از صدا و تنوره های آتش بود ... از نفس کشیدنش تمام وجودم به لرزه افتاد ...😰😱 توی چشم هام زل زد ... به خدا وجودم رو پر کرد که هرگز تجربه نکرده بودم ... با خشم😡 توی چشم هام زل زد و با صدای وحشتناکی گفت: _از دخترت نگرفتی؟ ... هنوز نفهمیدی که چه مرتکب شدی؟ ... ما به تو دادیم. بیماری دخترت بود ... ما به تو فرصت دادیم تا کنی اما کردی ... ما به تو فرصت دادیم اما تو به کسی تعدی کردی که ... از شدت ترس زبانم کار نمی کرد ...😰 نفسم بند اومده بود ...😥 این شخص کیه که اینطور غرق در 🔥آتشه ... هنوز از ذهنم عبور نکرده بود که دوباره با خشم توی چشم هام نگاه کرد... ... ... و دستش رو دور گلوم حلقه کرد ... حس می کردم آهن مذاب به پوستم چسبیده ...😰🔥 توی چشم هام نگاه می کرد😡🔥 و با حالت عجیبی گلوم رو فشار می داد ... ذره ذره فشار دستش رو بیشتر می کرد ... می خواستم التماس کنم و اسم خدا رو ببرم ولی ... . با حالت خاصی گفت: _دهان نمی تونه خدا رو به زبون بیاره ... . زبانم حرکت نمی کرد ... نفسم داشت بند میومد ... دیگه نمی تونستم نفس بکشم ... چشم هام سیاه شده بود ... که ناگهان از بین قلبم برای یک لحظه😭☝️ تونستم خدا رو صدا بزنم ... خدا رو قسم دادم که یه بهم بده تا کنم ... گلوم رو ول کرد ... گفت: _ این فرصت نبودی. خدا به حرمت نام این فرصت رو بهت داد ... . . از خواب پریدم ...😣😰 گلوم به شدت می سوخت و درد می کرد ... رفتم به صورتم آب بزنم که اینو دیدم ... . . گریه اش شدت گرفت ...😭 رد دستش دور گلوم سوخته بود ... مثل پوستی که آهن گداخته بهش چسبونده باشن ... جای انگشت ها و کف دست کشیده ای، روی پوستش سوخته بود ... .😨😥 . جلوی همه خودش رو پرت کرد روی دست و پای من ... 😣😓 قسم می داد ببخشمش ... . . حاج آقا بلند شد خطبه نماز جمعه رو بخونه ... _بسم الله الرحمن الرحیم ... ✨ان اکرمکم عندالله اتقکم✨ ... به راستی که شما در نزد خدا، شماست ... و صدای گریه جمع بلند شد ... 😭😭😫😭😩😭😭 ادامه دارد... 📚
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 #رمان_واقعی_مفهومی_
🌴بِــسْـمِـ الـرَّبِ الزّینَــب.س. 🐎سَــلامٌ عَلی قَــلبِ الزِینَبِ الصَّبــور 🌴 🐎 🌴قسمت ... اوست که ، و دوباره مى کند مى بخشد و برمى انگیزد... من که از من بود، زندگى را گفت. که از من بود، با دنیا وداع کرد. و که از من بودند، رخت خویش از این ورطه بیرون کشیدند. باید بود، باید ورزید، باید داشت... تو در همان بى خویشى به سخن درمى آیى که: _✨برادرم! تنها زیستنم! تو بودى وقتى که جان پیامبر از قفس تن پرکشید. گرماى نفسهاى تو جاى مهر را پر مى کرد وقتى که مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد. تو بودى براى من و حضور تو از جنس پدر بود وقتى که پرنده شوم یتیمى برگرد بام خانه مان مى گشت. وقتى که رفت ، همگان مرا به حضور تو سر سلامتى مى دادند. اکنون این تنها تو نیستى که مى روى،👈این پیامبر من است که مى رود، 👈این زهراى من است ، 👈این مرتضاى من است ، 👈این مجتباى من است. این من است که مى رود.... با رفتن تو گویى همه مى روند. اکنون عزاى یک قبیله بر دوش دل من است ، مصیبت تمام این سالها بر پشت من سنگینى مى کند. امروز عزاى مامضى تازه مى شود. که تو منى ، تو تنها همه گذشتگانى و تنها همه بازماندگان... حسین اگر بگذارد، حرفهاى تو با او تمامى ندارد.... سرت را بر سینه مى فشارد و داروى تلخ را جرعه جرعه در کامت مى ریزد: _✨خواهرم ! روشنى چشمم ! گرمى دلم ! مبادا بى تابى کنى ! مبادا روى بخراشى ! مبادا گریبان چاك دهى ! استوارى از توست . در کلاس تو درس مى خواند، در محضر تو تلمذ مى کند، در دستهاى تو پرورش مى یابد و دو کودکند که از دامان تو زاده مى شوند و جهان پس از تو را مى دهند. باش به رضاى خدا که بى رضاى تو این کار، ممکن نمى شود. در این شب غریب ، در این لحظات وهم انگیز، در این دیار فتنه خیز، در این شبى که آبستن بزرگترین حادثه آفرینش است ، در این دشت آکنده از اندوه و مصیبت و بلا، در این درماندگى و ابتلا، تنها مى تواند چاره ساز باشد. پس بایست !... قامت به نماز برافراز و ماتم و خستگى را در زیر سجاده ات ، مدفون کن . 🌟نماز، از دار فنا و پیوستن به دار بقاست . 🌟نماز، از دام دنیا و اتصال به عالم عقبى است . 🌟تنها نماز مى تواند این دل افسرده و جگر دندان خورده باشد. انگار نیز به این دست یافته اند.... خیمه هاى کوچک و به هم پیوسته شان مثل کندوى زنبورهاى عسل شده است که از آنها فقط نواى و آواى به گوش مى رسد. 🚩سپاه دشمن غرق در است ، صداى ، صداى هاى مستانه ، صداى و دهلهاى رعب برانگیز، به آنها لحظه اى مجال تامل و تفکر و پرهیز و گریز نمى دهد. به خود مى آمدند؛... کاش از این فتنه مى گریختند، کاش دست و دامنشان را به این خون عظیم نمى آلودند، کاش دنیا و آخرتشان را تباه نمى کردند، کاش فریب نمى خوردند؛ کاش تن نمى دادند؛ کاش دل به این دسیسه نمى سپردند. اگر کشتن حسین است..، با این سپاه هم حادثه محقق مى شود.... مگر سپاه برادرت چقدر است ؟ چرا انسان ، دستشان را به این خون آلوده مى کنند؟ چرا اینهمه آمده اند تا در سپاه کفر رقم بخورند؟ چرا بى جهت نامشان را در زمره اسلام ثبت مى کنند؟ نمى گویى به شما کمک کنند، شما از یارى آنها بى نیازید، خودشان را از مهلکه دنیا و آخرت درببرند. جان خودشان را نجات دهند، ایمان خودشان را به دست باد نسپرند. یک نفر هم از اهل جهنم کم شود غنیمت است. این چه است که دامن دلشان را گرفته است؟ این چه است که سرمایه را به غارت برده است ؟ چرا را بسته اند؟ چرا را گرفته اند؟ انگار مى تواند آنان را از این ورطه برهاند. .... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g