🌷بنــام خــداے دلــــــسوخٺــــــگان🌷
🌷رمان کوتاه و #واقعی
🌷 #مـــــــدافع_امنیــــٺ
🌷قسمت #چهارده(قسمت_آخر)
همه چیز تیر تار بود برام
روز مراسم پویا خیلی شلوغ بود.. 😭
فرمانده کل ناجا..
شروع کردن به سخنرانی..
و گفتن
_همسر شهید اشکانی شما اون دنیا جلو حضرت زینب رو سفیدی...
گفت
_همسر وهب به امام حسین گفته بود من به یه شرطی میزارم همسرم بره جنگ که اون دنیا شفاعت منم بکنه این دنیا که باهم نتونستیم باشیم ولی اون دنیا باید حق همسری رو ادا کنه
زندگی مشترک ما هفت ماه دوام داشت...
و چقدر شیرین بود..
همون هفت ماه...
به اندازه هفتاد سال خاطره شیرین داریم...😣😞
🇮🇷الان کل دنیای خاطره های عاشقانه مون...
و هدیه هایی که پویام واسم خریده بوده...
ودوتا حلقه ازدواج...
یه مزار که تمام عاشقانه هایم را انجا خرجش میکنم...
دیگه پویام نیست که بگه...
خانومم مگه پویا مرده که گریه
میکنی ...😭😣
امروز اولین سالگرد عقدمونه...
اما منم و مزارعشقم ...
فکر نمیکردم اولین سالگردعقدمون اینجوری باشه...
چه برنامه ها ارزوهایی داشتیم ...
حیف که پویام نیست تا باهم جشن بگیریم...😞🌷❤️
🌷پایان🌷
🇮🇷شهدا سنگ نشانند که ره گم نشود..
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🍀🌷رمان امنیتی #عقیق_فیروزهای 🍀🌷
قسمت #چهارده
(عقیق)
روی پلههای طبقه همکف نشست
و به سیب خیره شد. یاد مادر افتاد؛ حس کرد گرسنه است. مادر هیچ وقت فراموش نمیکرد بچهها روزی یک سیب بخورند؛
بعد رفتن مادر،
ابوالفضل لب به سیب نزده بود. بعد از آن ماجرا، دیگر سیب دوست نداشت. اما این سیب برایش متفاوت بود؛ از سیب لیلا بدش نمیآمد بدون این که دلیلش را بداند.
با اشتها سیب را گاز زد.
طعم شیرین سیب رفت زیر زبانش. یاد مادر افتاد. گاز بعدی را زد. راستی چرا لیلا نخواست بگوید پدرش کجاست؟
انگار از قحطی برگشته باشد، تمام سیب را یک نفس خورد. انقدر انرژی گرفته بود که میتوانست تا ته دنیا بدود. هوس کرد برود در خانه لیلا و یکی دیگر بگیرد. آرزو کرد کاش لیلا هر روز بخواهد خرید کند تا برود کمکش. هنوز دلیل این احساسش را نمیدانست؛ چیزی که برایش مسلم بود، این بود که بازهم سیب میخواهد.
صدای قدمهایی نرم و کودکانه آمد.
آرام اسم صاحب قدم را حدس زد، لیلا!درست حدس زده بود و برای همین در دل ذوق کرد! خواست برگردد و بگوید یک سیب دیگر میخواهد اما دید الهام هم همراه لیلاست.
لیلا زیاد با الهام بازی میکرد؛
اما با امیر نه. میگفت پدرم گفته: «پسرا با پسرا، دخترا با دخترا.»
چادر عربی سرش کرده بود؛
لبههای چادرش تا پایین پر از پولکهای ستارهای بود. دنبال بهانهای گشت تا با لیلا حرف بزند:
- کجا دارین میرین؟
الهام با زبان کودکانهاش، نقشه ابوالفضل را نقش بر آب کرد:
- میریم پارک بستنی بخوریم!
اخمهای ابوالفضل درهم رفت:
- نمیشه دوتایی برین که! باید یه بزرگتر همراهتون باشه!
و با دست به سینهاش اشاره کرد.
الهام دست لیلا را گرفت و ابوالفضل پشت سرشان. خودش هم نمیدانست چه کار میکند.
موقع سرسره بازی، لیلا روی چمنها نشست. ابوالفضل که چشم الهام را دور دید، از لیلا پرسید:
- تو نمیری سرسره؟
لیلا مانند خانمهای بزرگ و متین قیافه گرفت:
-نه! با چادر نمیشه!
-خب چادرت رو دربیار!
لیلا دوباره عاقل اندر سفیه نگاه کرد:
- مگه نمیدونی من دارم تکلیف میشم؟
نوبت تاب بازی که رسید،
الهام سوار یک تاب شد و لیلا یک تاب دیگر. ابوالفضل هردو را تاب داد. بعد مدتها با شنیدن صدای خنده شان، بلند خندید.
حس خوبی داشت؛ حتی بهتر از خوردن سیب.
🍀 ادامه دارد...
✍🏻نویسنده خانم فاطمه شکیبا
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #چهارده
(الهام)
از این ده تا سایت و وبلاگ،
هشت تایشان فیلتراند و آن دوتای دیگر هم بعید نیست همین روزها فیلتر شوند. محتوایشان بیشتر حول محور سکولاریسم (دین جدای سیاست) میچرخد، اما برعکس تصورمان حرفی از پلورالیسم نمیزنند.
هر کدام هم درباره یک دیناند.
دوتا درباره #مسیحیت، یکی درباره #یهود، دوتا درباره #زردشت، یک وبلاگ هم درباره #اسلام است.
البته عقاید یکی از اساتید سکولار درباره اسلام که الان خارج از کشور زندگی میکند!
این استاد محترم،
طبق یک پژوهش(رنجبران، داود/ جنگ نرم/ 1388/ انتشارات ساحل اندیشه تهران/ صفحه 55)، در دوره اول اصلاحات با مطرح کردن 59شبهه، نفر اول شبهه افکنی را به خود اختصاص داده و در دوره دوم با چهل و دو شبهه، رتبه دوم را کسب کرده!
از چهار سایت دیگر،
سه تا درباره عرفانهای شرقی و بودا و هندوئیسم است و فقط یک سایت درباره بهاییت است. این یعنی میخواهد اینطور جلوه دهد که ما مختاریم هر دینی که بخواهیم را انتخاب کنیم.
از تحلیل حرفهایش در کنار آموزههای بهاییت، به این نتیجه میرسیم که هدف اصلیاش هم #بهاییت بوده.
مریم خودش را روی پشتی صندلی رها میکند و با چهرهای درهم کشیده، میگوید:
- الهام، میگم این داره لودری میره جلو گند میزنه به عقاید مردم! چه کنیم؟
خودم هم آشوب شدهام؛ اما سعی دارم خود و مریم را دلداری دهم:
-نه، بالاخره مردم عقل دارن. میفهمن حرفاش فقط ظاهر قشنگ داره.
همانطور که به زمین خیره شده، میگوید:
-آخه تو که نمیدونی... این یه روانشناس بالفطرهست. خوب بلده چطور مغز آدما رو بشوره! جوونا راحت جذب اخلاقش میشن. دیگه نمیتونن فکر کنن یه درصد ممکنه حرف اشتباه بزنه!
فکری در ذهنم جرقه میزند:
-مریم، کتاب بدیم... بریم در خونهها، توی مسجد... کتاب بدیم... مسابقه کتابخوانیام میذاریم... خوبه؟
مریم ناامیدانه نگاهم میکند:
- با کدوم پول؟
-دوتا خیّر پیدا میکنیم از مردمم پول جمع میشه. خودمونم میذاریم رو هم، بالاخره جور میشه...
-چه کتابی تو فکرته؟
-سایه شوم... خوبه؟
لبهایش را برهم میفشارد:
-خوبه!
ادامه دارد....
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #چهارده
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند..
و با مهربانی دلداری ام داد
_اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!
و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد..
و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد
_تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز #نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان #نماد مخالفت با بشار اسد شده!
و او #بادروغ مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم..
و مظلومانه ناله زدم
_تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟
با همه عاشقی از پرسش بی پاسخم کلافه شد..
که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد
_هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!
و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت #جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم
_این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟😣😒
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند..
و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم..
که به التماس افتادم
_کجا میری 🔥سعد؟
کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی اختیار..
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405