✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #چهل_وهفت
#جای_تزریق داروی چرک خشک کن خیلی وقت بود که #چرک کرده بود و دردناک شده بود...
دکتر تا به پوستش #تیغ کشید، چرک پاشید بیرون چند بار ظرف و ملحفه ی زیر ایوب را عوض کردند ولی چرک بند نیامد... 😣😔
دکتر گفت نمی توانم بخیه بزنم، هنوز چرک دارد.
با زخم باز برگشتیم خانه...
صبح به صبح که #چرکش را خالی می کردم،
می دیدم ایوب از #درد سرخ می شود و به خوردش می پیچد.
حالا وقتی حمله عصبی سراغش می آمد
تمام فکر و ذکرش #آرام_کردن_دردهایش بود.
می دانستم دیر یا زود ایوب کار دست خودش می دهد.😔
آن روز دیدم نیم ساعت است که صدایم نمی زند.
هول برم داشت.😦
ایوب کسی بود که "شهلا،شهلا" از زبانش نمی افتاد. صدایش کردم....
_ایوب........؟
جواب نشنیدم. 😰
کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش آمده بود.
نوک چاقو🔪 را فرو کرده بود توی #پوست_سینه اش و فشار می داد.😲😱
فورا آقای نصیری همسایه پایینیمان را صدا کردم.... 😵
بچه ها دویدند توی پذیرایی و خیره شدند به ایوب🏃🏃🏃
می دانستم زورم نمی رسد چاقو را بگیرم.
می ترسیدم چاقو را آن قدر فرو کند تا به قلبش برسد.
چانه ام لرزید.
_ایوب... جان...... چاقو.... را .... بده... به... من...آخر چرا .....این کار را....می کنی؟😰😢
آقای نصیری رسید بالا، مچ ایوب را گرفت و فشار داد.
ایوب داد زد:
_ "ولم کن....بذار این ترکش لعنتی را دربیاورم....تو را....به خدا شهلا....."
بغضم ترکید.😢
_"بگذار برویم دکتر"
آقای نصیری دست ایوب را از سینه اش دور کرد. ایوب بیشتر تقلا کرد.
_"دارم میسوزم، به خدا خودم می توانم، می توانم درش بیاورم. شهلا....خسته ا کرده، تو را خسته کرده."🗣
#بچه ها کنار من ایستاده بودند و #مثل_من اشک می ریختند.😭😭😭😭
چاقو از دست ایوب افتاد....
تنش می لرزید و قطره های اشک از گوشه چشمش می چکید.😢
قرص💊 را توی دهانش گذاشتم. لباس خونیش را عوض کردم. زخمش را پانسمان کردم و او را سر جایش خواباندم.
به هوش آمد...
و زخم تازه اش را دید. پرسید این دیگر چیست؟
اشکم را پاک کردم و چیزی نگفتم.
#یادش_نمی_آمد و اگر برایش تعریف می کردم خیلی از من و بچه ها #خجالت می کشید. 😔😣
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #چهل_وهفت
(حسن)
شانههایش میلرزد.
صدایش را سخت میشنوم. حتما حضورم را متوجه نشده که بازهم درد و دل میکند:
-اولین بارم که نیس رفیقم جلوی چشمم شهید بشه... اولین بارم نیست با دست خودم جنازه رفیقم رو بردارم بذارم توی ماشین... اولین بارم نیست! میدونی دلم از کجا خونه؟ از اینکه توی سوریه کسی حریفت نشد، توی ترکیه و افغانستان یه تار مو ازت کم نشد. تا خود قلب تکفیریا میرفتی و هیچیت نمیشد؛
ولی تو همین تهران، وسط تهران، اونطوری اربا اربات کردن. دلم از این میسوزه... از این میسوزه که خونت باید توی جوب کنار خیابون بریزه... باید جنازهت رو از توی جوب دربیارم و به جای این که روی دست مردم تشییع بشی و همه جا برات پوستر و بنر بزنن و عکست بره توی همه سایتا و کانالا، یه جایی که منم نمیدونم کجاست دفنت کنن و آب توی دل مردمی که جلوی درِ خونهشون شهید شدی تکون نخوره. اصلا احدی نفهمید شهید شدی... میدونم که الان اون دنیا داری چه عشق و حالی میکنی؛ ولی یه فکری به حال دل مام بکن!
صدایش هربار در گلو میشکند.
دوست ندارم گریه سیدحسین را ببینم. نشسته کنار مزار شهید گمنام و با عباس حرف میزند.
مصطفی هم کمی آن سوتر نشسته ،
و به روبهرویش خیره است. انگار اشکهایش خشک شده.
کاش درد و دلهای سیدحسین را مینشیند.
در این سرما، از حرفهایش آتش گرفتهام. شفای علی را بین حرفهایش میخواهد.
گفتم علی، سوختم...!
تنها چیزی که توانست درد سینهمان را آرام کند،
بیست و دوم بهمن بود و دیدن #آقا در منزل شهید ارمنی.😍😭وقتی دیدیم مردم مثل همیشه آمدند برای انقلاب،خیالمان تخت شد و برای آینده قشنگش نقشه کشیدیم.
وقتی دیدیم #آقا آرامند، آرام شدیم.
چقدر خوب بود اگر آقا به ما هم میوه میدادند، آن وقت ما هم مثل مادر آن شهید ارمنی هیچوقت مریض نمیشدیم. چقدر دلم میخواست دست آقا را بگیرم توی دستم و بی خیال همه دنیا بشوم. اما دست آقا توی دست آن پدر شهید، من را هم آرام کرد.
همه را آرام کرد.
سیدحسین دستی به صورتش میکشد و بلند میشود. خاکهای لباسش را نمیتکاند و بالای سر مصطفی میرود.
به اشاره و لبخندی،
مصطفی را بلند میکند از روی زمین تا به مسجد برویم،
شب اول دهه فاطمیه.
خانواده علی نذر کردهاند بانی مراسم امسال باشند برای شفای پسرشان. همه میدانند تمام دنیا را که بگردی، آخر دوباره به سرچشمه خیرات میرسی.
به مادر خوبیها میرسی.
دست به دامان آخرین بازمانده خدا در زمین هم که بشوی، مادرش را نشان میدهد.
مسجد دوباره حال محرم گرفته است. پرچمهای سیاه، بوی اسپند، صدای مداحی. مجلس مادر است اما دلم روضه علی اکبر میخواهد، با صدای علی.
به خودم که میآیم،
به سینهزنی ایستادهایم.
مجلس دارد تمام میشود و سیدحسین و مصطفی ایستادهاند به بدرقه بچهها. صاحب عزا آنهایند و من هم به عنوان طفیلی کنارشان میایستم.
همراه سیدحسین زنگ میخورد:
-هنوز تموم نشده؟ تیراندازی؟ باشه باشه الان میاییم، اومدیم.
🇮🇷ادامه دارد...
☔️رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #چهل_وهفت
من گاو نیستم
.
برگشتم خونه ...
تمام مدت، 🌟جمله احد 🌟توی ذهنم می چرخید ...
#یه_لحظه_به_خودم_اومدم ...
استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه ... یعنی ... .😳😯
👈تمام اتفاقات زندگیم ...
👈آیات ✨قرآن✨ ...
بلند شدم و با عجله رفتم سراغ ✨قرآن✨ ...
دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن ...
#از_اول، #این_بار_بادقت ... .
.
شب شده بود ...🌃 بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم ...
بدون آب، بدون غذا ... بستمش ...
ولو شدم روی تخت و #قرآن رو گذاشتم روی #سینه_ام ...
✨ما دست شما رو می گیریم ...
✨شما رو تنها نمی گذاریم ...
✨هدایت رو به سوی شما می فرستیم ...
✨اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست...
✨آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید ...
.
.
تازه می تونستم #خدا رو توی زندگیم #ببینم ... اشک قطره قطره😢 از چشم هام پایین می اومد ...
من داشتم #خدا رو #میدیدم ... #نعمت ها ... و #هدایتش رو ... برای #اولین_بار توی زندگیم #خدا رو #حس می کردم ...
.
.
نزدیک صبح🏙 رفتم جلوی در ...
منتظر شدم ... بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه ... مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل ... بعد از کلی دل دل کردن ...
رفتم زنگ در رو زدم ... حاج آقا اومد دم در ... نگاهش سنگین بود ... .
.
- احد حالش چطوره؟ ...
.
- کل دیروز توی اتاقش بود ... غذا هم نخورد ... امروز، صبح زود، رفت مدرسه ... از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد... موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام ... .
- متاسفم ...😞
.
مکث کرد ... حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست...
سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم ...
.
.
- استنلی ... شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه ...
.
.
چرخیدم سمتش ...
_ هیچی، فقط اومده بودم بگم ... من، گاو نیستم ... یعنی ... دیگه گاو نیستم ...😞😒
ادامه دارد....
📚
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #چهل_وهفت
از زیر روبنده از 🔥چشمان بسمه🔥 شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد
_ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!
و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند..
و من تازه فهمیدم...
ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد #عملیاتی همراهمان آمده است...
بسمه روبنده اش را پایین کشید و رو به من تذکر داد
_تو هم #بردار، اینطوری ممکنه #شک کنن و #نذارن وارد حرم بشیم!
با دستی که به لرزه افتاده بود،...😭😰
روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید..👀💚
و بسمه خبر نداشت...
خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد
_کل رافضی های داریا همین چند تا خونواده ایه که امشب اینجا جمع شدن فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!😏😈
باورم نمیشد...😱😰😭
برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش #ازقتل_عام این شیعیان قند آب میشد..
که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد
_همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو به هم بریزیم، دیگه بقیه اش با ایناس!
نگاهم در حدقه چشمانم از وحشت میلرزید..😰😱
و میدیدم #وحشیانه به سمت حرم قشون کشی کرده اند..
که قلبم از تپش افتاد...
ابوجعده😈👹
کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید..
که بسمه🔥دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند
_امشب #انتقام فرحان رو میگیرم!
دلم در
سینه دست و پا میزد..
و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت
_سه سال پیش شوهرم تو کربلا تیکه تیکه شد تا چند تا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
@zojkosdakt
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
سفارش تبلیغات
https://eitaa.com/hosyn405