eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
هایم لرزید: –من از اون می‌ترسم. اصلا نمی‌خوام هیچ کدومشون رو ببینم. کی این کابوس تموم میشه؟ به چشم برهم زدنی سرم را روی سینه اش گذاشتم و بغضم را رها کردم. "خدایا کی گذشته‌ی من تمام می‌شود؟" با اشکهایم تمام لحظه های تلخ گذشته را باریدم، مثل باران اسیدی. تلخی های زندگی‌ام مثل اکسیدهای گوگرد و نیتروژن روی لباسش می چکید، ترسیدم ازاین که از این باران اسیدی آسیبی ببیند. سرش را روی سرم گذاشت وهمانطور که کمرم را نوازش می کرد، زمزمه وار گفت: –فکرکنم چند روز موندی خونه، سرکار نیومدی بهانه‌گیر شدیا. بعد از دادگاه میریم گردش، تا حالت عوض بشه. چقدرخوب بلد بود، به رویم نیاورد و چیزی نپرسد. سرم را شرم زده از روی سینه‌اش بلندکردم، ولی نتوانستم نگاهش کنم. صورتم را با دستهایش قاب کرد و گفت: –حق داری بترسی. من اونجا یک لحظه هم تنهات نمیزارم. نگاهم شد یقه‌ی لباسش. –کمیل. جوابی نداد، باتعجب نگاهش کردم. بالبخند اشکهایم را با انگشتهایش پاک کرد و چشم هایم را بوسید و گفت؛ –جان دلم. –قول بده هر اتفاقی افتاد هیچ وقت تنهام نزاری. مرا به سینه اش چسباند و گفت: –دلت روبسپار به خدا خانمم از تنهایی نترس. تاوقتی خدا رو داری تنها نیستی. تا خدا هست بنده‌ی خدا چیکارس. ان شاالله منم همیشه کنارتم. دوباره موهایم را بهم ریخت. – حالا پاشو آماده شو. –ریحانه کجاست؟ –تواونقدرکه به فکر ریحانه ایی، به فکرخودت هستی؟ از وقتی بابا اینا امدن کلا مهد نمیبرمش. پیش بابا ایناست. بهشون گفتم تاخانمم کامل خوب نشده نبایدشهرستان برگردن. چون من فعلا زیادوقت نمی کنم پیش ریحانه باشم، باید به همسرم برسم. بعد بلند شد و دستم را کشید. –یالا پاشو دیگه، زخم بستر گرفتی از بس خوابیدی. همین که بلند شدم جای من دراز کشید و دستهایش را به هم گره زد و گذاشت روی سینه اش وچشم هایش رابست. –تا من یه چرت بزنم آماده شو. گلهای روی میز را بو کردم و گفتم: –همین که خودت هر روز میای بهم سر میزنی کافیه، چرا هر دفعه اینقدر زحمت می‌کشی؟ با چشم‌های بسته گفت: –محض دلبری ازعیالم. نگاهم به حلقه‌ی دستش افتاد، یادم امدکه موقع خرید به جای حلقه یک انگشتر نقره برداشت، با یک نگین کوچک عقیق که قیمت ناچیزی داشت وگفت، هیچ وقت ازخودم جدایش نمی کنم. همه ی کارهایش دلبرانه بود. ‌ بعدازخداحافظی از مادر، کفشهایم را برداشتم تا روی پله ها بنشینم و بپوشم. هنوز خم شدن وراحت کفش پوشیدن برایم سخت بود. بخصوص این کفش ها که بند مختصری هم داشت. همین که خواستم روی پله ها بنشینم کمیل دستش را دور کمرم حلقه کرد و کفشهایم را از دستم گرفت و گفت: –چندلحظه صبرکن. بعدخودش خم شد و کمکم کرد تا کفشهایم رابپوشم و بعد بندهایش را برایم بست. چقدر این کارهایش درقلبم بزرگش می‌کرد. خجالت زده باخودم فکرکردم کاش کفشهای بدون بندم را می پوشیدم و این را به زبان آوردم. وقتی بلندشد و صورت گُر گرفته ام را دید، گفت: حکایت عشق حکایت بند کفش است! باید که تعظیم کرد.... هوا ابری بود. رو به کمیل گفتم: –میخواد بارون بیاد. نگاهی به آسمان انداخت. –چی ازاین بهتر. همین که کنارماشین رسیدیم. رعدوبرق شد. صدایش وحشتناک بود. بی اختیار دست کمیل را گرفتم. دستم را کمی فشار داد و در ماشین را باز کرد و لبخند زنان گفت: –این رعد و برق من رو یاد مطلبی انداخت که قبلا یه جا خوندم. پشت فرمان جای گرفت و ادامه داد: –از یه عقابی پرسیدن: آیا ترس به زمین افتادن رو نداری؟ عقاب لبخند میزنه و پرواز میکنه و میگه: من انسان نیستم که با کمی به بلندی رفتن تکبر کنم! من در اوج بلندی، نگاهم همیشه به زمینه... در همین لحظه ناگهان رعد و برقی شدید بهش اصابت میکنه و عقاب پودر میشه. تا اون باشه در جواب یک سوال ساده، قمپز فلسفی در نکنه... همین که حرفش تمام شد خندید. من که تازه فهمیدم منظورش چیست خندیدم و گفتم: –من و باش که فکر کردم الان میخوای یه نتیجه اخلاقی بگیری... جلوی در دادگاه که رسیدیم، فنی زاده زنگ زد و به کمیل گفت که عجله کنیم و زودتر داخل برویم. تپش قلب گرفتم. با فرستادن صلوات سعی کردم آرام باشم. کنار کمیل روی صندلیهای ردیف اول نشستم. پدر و مادر فریدون هم آمده بودند. بعد از چند دقیقه مژگان هم به جمع‌شان اضافه شد. قاضی بعد از چند سوال و جواب از وکیل‌های هر دویمان. شروع به سوال پرسیدن از من کرد. با نگاه کردن به فریدون ضربان قلبم بالا رفت. نگاهم را به طرف کمیل چرخاندم. با لبخند چشم‌هایش را باز و بسته کرد و آرامم کرد. با صدای لرزان از تهدیدهایی که فریدون کرده بود و همه‌ی آزار و اذیتهایش گفتم. آقای فنی زاده هم به اندازه کافی برای اثبات حرفهایم مدرک جمع کرده بود. همین که حرفهایم تمام شد و دوباره کنار کمیل نشستم، احساس کردم دیگر توانی در بدنم نمانده. کمیل دستهای یخ زده‌ام را ادامه دارد کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤
مادرها در همه موارد نظر دخترهایشان را جویا می‌شوند؛ بنابراین می‌توان از خواهرشوهر به عنوان مشاور مادرشوهر یاد كرد؛ پس وجود یك رابطه خوب بین عروس خانواده و خواهرشوهر در تحكیم پیوند عاطفی‌ای كه بین عروس و خانواده شوهر ایجاد می‌شود، می‌تواند تأثیرگذار باشد. اگر یك رابطه خوب، سالم و دوستانه با خواهرشوهرتان داشته باشید در ایجاد یك ارتباط خوب با سایر اعضای خانواده شوهر موفق‌تر خواهید بود و بالعكس. به عبارت دیگر خواهرشوهر به‌عنوان یك عضو كلیدی در خانواده شوهر اگر بخواهد، می‌تواند تنش‌ها را كاهش دهد، اسباب صلح را فراهم كند و برعكس می‌تواند فضای ارتباطی زوج جوان را تنش‌زا كند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
خیلی‌ها فکر می‌کنند، زشت‌ترین بخش بدن‌شان بینی‌شان است! هم با دهان‌شان مشکل دارند، فکر می‌کنند دهان‌شان خیلی زشت است! و دیگران زیادی هم شکم بزرگ‌شان، مشکل‌شان است و زشت‌شان کرده! همه‌ی این‌ها شاید زشت و زیبا باشد، اما من می‌گویم: زشت‌ترین بخش بدن آدم‌ها، "ذهن‌شان" است؛ ذهن آدم‌ها، مثل یک حفره‌ی عمیق، پر می‌شود از خیلی چیزهای زشت؛ از شک، از بدبینی، از برداشت‌های بد، از نگاه پر غرور به دیگران، از توقع زیاد، از زیاد؛ ذهن آدم‌ها گاهی تبدیل می‌شود به عضو زشت بدن؛ آنقدر بدن را زشت می‌کند که صدتا جراحی زیبایی هم کاری از پیش نمی‌برد. ؛ جای بینی، جای شکم و پا، آدم "ذهنش" را جراحی کند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
مطمئن ترین روش جلوگیری دخالت اطرافیان، یکی شدن و دوست با همسر است، نه جنگیدن با همسر و خانواده همسر برای دخالت نکردنشان در زندگی شما. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
❌مامان بازی زن برای شوهر به وسیله به عهده گرفتن همه ها 🔵خانومها فکر میکنند اقایون فراموش کار اند.به همین دلیل مسئولیتهای را خودشان به میگیرند.ونمیگذارند اقایون کار کنند. 🔵دقیقا مثل بچه ها و دائما به مرد گوش زد میکند.چون فکر میکنه او سر به هواست.مثلا زنگ میزنه به شوهرش به او میگوید دخترمون داره تعطیل میشه،دم در مدرسه اش نکاری ها.یا 🔵خانوم رفته مسافرت زنگ میزنه به مرد میگه 9 شب یادت نره اشغال را دم در بزاری ها. یا به او میگوید یادت باشه بری حموم یا یادت باشه فلان کار را بکنی و....دقیقا مثل بچه ها ❌یه خااانم با سیاست تو رفتاراش رعایت میکنه که مامانه شوهرش نباشه. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
سه چیز، زن را ملکه می کند: ▫️وقتی لباس سفید عروسی، برای عشقش بپوشد. ▫️وقتی اولین بار مادر شود ▫️وقتی از لحاظ مالی وابسته نباشد. 🙏سه چیز که زن به آنها محتاج است: ▫️آغوش گرم و با محبت ▫️تایید شدن، که انگیزه اش را هم، بالا می برد ▫️زمان برای رسیدگی به ظاهرش. 🙈سه چیز که زن را می کشد: ▫️تعریف و تمجید همسرش، از زنی دیگر ▫️مبهم بودن آینده اش ▫️ازدست دادن پدر و مادر، و فرزندش... 😍 سه چیز که زن به آنها افتخار می کند: ▫️زیبائیش ▫️اصل و نصبش ▫️نجابتش 😫سه چیز که زن را وادار میکند از زندگی شخصی، برود: ▫️خیانت به او ▫️عیب جویی از او ▫️عدم احساس امنیت 👁سه چیز راز یک زن را فاش می کند: ▫️نگاهش ▫️نگاهش ▫️نگاهش... 👰 زن گرانبهاترین اعجاز خداوند است. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
🔴 چهار حرف راستی که نباید به همسرتان بگویید: ‌💞فلانی که اومده بود خواستگاریم خیلی مهربون بود. هر عاقلی می گوید، حرف شما درست است چون هر آدمی حسنی دارد اما زخم این سخن در وجود شوهر شما التیام ناپذیر است. 💞بدم میاد ازت طبیعی است که هر رابطه ای پست و بلند دارد، اما وقتی حالتان بد می شود جملاتی از این قبیل فقط رابطه شما را برای مدتی خراب می کند و دیگر هیچ. 💞چکار داری؟ بیان گذشته، آن هم با جزئیات و موبه مو، آن هم برای آدم مو از ماست کش، کاری کشنده است؛ اما پنهان کردن گذشته و سانسور آن هم زندگی خراب کن! 💞از اون آبجی ات متنفرم. افکار منفی خود را درباره افراد برای خود نگه دارید. بخصوص اگر این افکار درباره دوستان یا بستگان شوهرتان باشد. سودی که ندارد هیچ، زندگیتان را هم تلخ نمی کند. آری جز راست نباید گفت؛اما هر راست نشاید گفت .البته دروغ گفتن حتی اگر کوچک باشه بنیان خانواده رو نابود می کنه. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
در دوران نامزدی سخنان همسرتان را تا جایی که ممکن است به خانواده تان منتقل نکنید در مورد انتقادهای همسرتان به خانواده فقط شنونده باشید ، اگر شما این سخنان را انتقال دهید این آغاز دردسر برای زندگی شما خواهد بود شاید او به زودی از سخنان خود پشیمان شود و اگر شما آن سخنان را منتقل کرده باشید فقط در میان نامزد و خانواده تان تخم کینه را کاشته اید. پس از ازدواج هم این حرف صدق میکند. شاید خیلی چیزهاراشمافراموش کنید، اما خانواده ها تا اخر بانگرانی آن حرف یا دعوا یا بحث میان شما و همسرتان، زندگی‌کنند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
اگر پشت سر یک زن بد شنیدید، بدانید که دو حالت دارد 👨🏽اگر مرد است،بی شک توانایی بدست آوردن او را نداشته 👩🏼 اگر زن است،بدانید توانایی رقابت با او را نداشته.! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
💕✨💕✨💕✨💕✨💕 نگذارید بادکنک بیش از حد باد شود... یک ماشین بوق می‌زند و ما با تمام وجود می‌خواهیم راننده‌اش را از وسط نصف کنیم. در اتوبوس بچه‌ای گریه می‌کند، دندان‌هایمان را از خشم به هم فشار می‌دهیم. یک نفر سؤالی را دو بار تکرار می‌کند و می‌خواهیم سرش را به دیوار بکوبیم. در ترافیک، ماشین جلویی چند ثانیه دیر حرکت می‌کند، دلمان می‌خواهد گاز بدهیم و از رویش رد شویم. بچه چیزی از دستش می‌افتد و می‌شکند. چنان داد می‌زنیم که انگار کسی را کشته است. آیا واقعا این چیزها تا این حد عصبانی‌کننده هستند؟ بسیاری از چیزهایی که باعث می‌شوند به شدت عصبانی شویم، در واقع دلیل اصلی عصبانیت ما نیستند. از جای دیگری دلخوریم. مسائل حل‌نشده‌ در زندگیمان به مرور زمان جمع شده‌اند و بادکنکی از خشم ساخته‌اند. حالا هر سوزن کوچکی می‌تواند ما را منفجر کند. مرد یا زنی ممکن است به خاطر رفتاری خاص از همسرش دلخور باشد و سال‌ها در مورد آن چیزی نگوید. آن رفتار هم مدام تکرار می‌شود و بادکنک باد می‌شود. کارمندی از همکار خود گلایه دارد و هیچ نمی‌گوید و بادکنک هرروز باد می‌شود. فردی از خانواده آسیب دیده، در زندگی سرگردان و افسرده است و برای سال‌ها تراپی نمی‌رود و از هیچکس هم کمک نمی‌خواهد. بادکنک هرروز بیشتر باد می‌شود. دانشجو، زورگویی استاد راهنما را سال‌ها تحمل کرده و سکوت می‌کند. تکلیف مسائل زندگی را روشن کنید. نگذارید مسائل در طولانی‌مدت، حل‌نشده باقی بمانند. در مورد آنها حرف بزنید، گفتگو کنید یا توافق کنید. اگر با تلاش هم حل نمی‌شوند و راهی ندارند، آنها را بپذیرید و راه دیگری در زندگی آغاز کنید. بلاتکلیف ماندن مسائل، روان ما را فرسوده می‌کند. نگذارید بادکنک خشمتان، بیش از حد باد شود. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
🔹 تفاوت افسردگی در زن و مرد 🔅 زنان به خود سرزنشی گرایش دارند و مردان به سرزنش اطرافیانشان. 🔅 زنان احساس غم، بی تفاوتی و بی ارزشی می کنند و مردان احساس خشم و تحریک پذیری دارند. 🔅 زنان حالت دلواپسی و ترس دارند و مردان بدبین و گارد گرفته می شوند. 🔅 زنان از هر درگیری فاصله می گیرند و مردان درگیری و کشمکش درست می کنند. 🔅 زنان در این دوران دوست دارند درباره مسائلشان صحبت کنند در حالی که اکثر مردان صحبت درباره افسردگی شان را ضعف می دانند. 🔅 اکثر زنان در این دوران برای درمان خود به غذا، روابط دوستانه و روابط عاشقانه روی می آورند، در حالی که عموم مردان با تلویزیون، ورزش و رابطه فیزیکی سعی در فراموش کردن مسئله خود می کنند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
پیش هر کسی مادر شوهر جاری زن داداش یا هر کسی نشستین اگه اون درباره ریزترین مسائل شخصیش صحبت کرد شما چیزی نگید چون اینجور آدما فقط میخوان اطلاعات از شما بکشند. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌ 🌹بهترین کار موقعی که بچه ها دعوا میکنن و سرو کله هم میزنن...😁 🌹 ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درونگراها خجالتی نیستن ،با همه حال نمیکنن توضیحاتی کامل در مورد تیپ های درونگرا ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g پذیرش تبلیغات @hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
هایم لرزید: –من از اون می‌ترسم. اصلا نمی‌خوام هیچ کدومشون رو ببینم. کی این کابوس تموم میشه؟ به چشم
رمان سیم خاردارنفس وقتی برگشتم ناگهان با دیدن آرش همانجا مثل درخت خشک شده ایی که سالیان دراز کسی پایش آب نداده ماندم. انقدر غافلگیر شده بودم که نگاهم روی صورتش قفل شده بود، او هم نگاهش را به چشم‌هایم روفو کرد. وَمن فقط همین یک کلمه از زبانم جاری شد. –آرش! انگار می‌خواستم مطمئن شوم که خودش است، نگاهش فرق کرده بود. چقدر کتاب فارسی ابتدایی را بارها و بارها درخودم هجی کردم. چقدرلاک پشت بی عقل را آن موقع ها سرزنش می کردم. یعنی مبتلای سرزنش کردن دیگران شده بودم؟ "لعنت بردهانی که بی موقع بازشود." کمیل اجازه نداد مثل لاک پشت رها شوم. شنیدن اسم آرش از دهانم، کمیل آرام و متین را تبدیل به یک شیره غرنده ولی خاموش کرد. به طرفم برگشت و با چشم‌هایش که از خشم حالتشان تغییر کرده بود نگاهم کرد و با عصبانیتی که سعی در کنترلش داشت گفت: –برو تو ماشین. با حرفش فوری قفل نگاهم باز شد. در ماشین را باز کرد و گفت: –گفتم برو بشین تو ماشین. کارش، صدایش، لحنش، باعث شد فکرکنم قلبم را زیر یک تریلی هیجده چرخ گذاشته است و از رویش رد شده. این حرکتش برای آرش هم شوک بود، –آقا کمیل من نمیخوام مزاحمتون بشم. فقط چند دقیقه خواستم باهاتون حرف بزنم اگه ناراحت می‌شید میرم. کمیل در ماشین را رها کرد و به طرف آرش رفت. روبرویش ایستاد و دستهایش را در پشتش نگه داشت و گفت: –شما هم امدید پا در میونی کنید؟ آرش سر به زیر شد و زیر لب چیزی گفت. بعد با هم، هم قدم شدند و از من فاصله گرفتند. روی صندلی ماشین نشستم. ازکارم شرم داشتم، تا می توانستم خودم راسرزنش کردم که چرا نتوانستم خودم را کنترل کنم. وقتی دیگر تمام زندگی‌ام کمیل است. آن دو همانطور که حرف می‌زدند، قدم زنان از ماشین دورتر و دورتر می‌شدند. من چشمم فقط به کمیل بود، عصبانیتش و حرکتی که کرد برایم باورکردنی نبود. شاید هم حق داشت ولی من از دستش دلخور شده بودم. به خاطر تنهایی کمی ترس داشتم. خدا خدا کردم که کمیل زودتر بیاید. انگار خدا صدایم راشنید و طولی نکشید که دیدم کمیل با قدمهایی بلند به طرف ماشین می‌آید. اخم‌هایش عمیق بودند. همین که پشت فرمان جای گرفت ماشین را راه انداخت. سرم را به گردنم بخیه زدم و از خجالت سرم را بالا نیاوردم. فقط ازصدای قطرات آب که باشیشه‌ی ماشین برخورد می کرد فهمیدم که باران گرفته. بالاخره آن صدای خوف آور رعدوبرق کارخودش راکرد. صدای نفسهای نامنظم کمیل باصدای باران یکی شده بود، و این مرا نگران می کرد. سکوت بینمان روی دوشم آنقدرسنگینی می کرد که احساس کردم دیگر توان به دوش کشیدنش را ندارم. به خودم جرات دادم تاحرفی بزنم، که با ترمز ناگهانی‌اش حرفم گوشه‌ی دهانم خزید. پیاده شد و در را محکم بست. مثل آتشفشان بود. به ماشین تکیه زد و سرش را بالا گرفت. پشتش به من بود، ولی قطرات آب را می دیدم که از سر و رویش میریزد. دیگرطاقت نیاوردم، دلخوری‌ام را کنار گذاشتم و پیاده شدم. این کمیل بود، مردی که همیشه در بحرانهای زندگی‌ام کمکم کرده. مردی که همیشه برایم بزرگتری کرده. روبرویش ایستادم. –کمیل. نگاهش سوزاندم، مثل وقتی که هوا آنقدر سرد است که انگشتهای دستت را می‌سوزاند و چاره ایی برایت نمی‌ماند جز این که "هایشان" کنی. –خیس شدی، سرما می خوری. بیابریم توی ماشین. باز هم همان نگاه. اینبار بغضم می‌گیرد. –چی شده کمیل؟ بغضم کار خودش را کرد و من مغرور شدم از این که این مردطاقت هرچیزی را دارد الا غم من. باصدایی که حتی یک اپسیلون مهربانی نداشت گفت: –برو منم میام. حرفش را باور نکردم، همانجا ایستادم وسعی کردم حرفی بزنم که دلش نرم شود. –باهم میریم. احساس کردم تاثیر داشت، گرچه نه اخم هایش بازشد نه حرفی زد. فقط خودش رابه اتاقک سرد ماشین رساند. خیس آب شده بود. جعبه دستمال کاغذی رابرای خشک کردن صورتش مقابلش گرفتم. جعبه راگرفت وپرت کرد صندلی عقب و به روبرو خیره شد. بخاری ماشین را روشن کردم و از صندلی ریحانه ملافه صورتی‌اش را برداشتم وروی شانه اش انداختم. –سرما می‌خوری. با لحنی که زهرش درجا متلاشی‌ام کرد گفت: –دیگه تموم شد. فریدون دیگه مزاحمت نمیشه و میره زندان. دیگه راحت می‌تونی هر جا دلت می‌خواد تنها بری. وظیفه‌ی منم به عنوان بادیگارت تموم شد، هر وقت بخوای میریم محضر و همه‌چی رو تموم می‌کنیم. ویرانی واژه‌ی ناتوانی بود برای توصیف حال آن لحظه‌ام، شاید واژه‌ی نابودی بهتر می‌توانست لحظات جان کندنم را توصیف کند، با دهان باز نگاهش کردم. صدها سوال از مغزم بالا و پایین می رفتند و من جواب هیچ کدامشان را نداشتم. حال کمیل رانمی فهمیدم. دهانم خشک شده بود. باهرجان کندنی بود پرسیدم: –برای چی؟ هنوز هم به روبرو نگاه می‌کرد، سخت شده بود فقط درعرض چنددقیقه کمیلی شده بود که من نمی‌شناختمش. آهی کشید که جانم را سوزاند. بالحنی که عجز داشت وصدایی که می لرزید گفت: –اون روزکه م
ادر ریحانه ازم خواست که باهاش ازدواج کنم قبول نکردم، چون علاقه ایی بهش نداشتم، چون با همسری که توی ذهنم بود خیلی فرق داشت. ولی وقتی گفت اگه قبول نکنم خودش رومی کشه، دیگه نتونستم مقاومت کنم. مگه آینده ی من چه ارزشی داشت درقبال جون یه انسان. باهم زندگی کردیم، شد مادر دخترم، گاهی کارهایی می کرد که نه خدا رو خوش میومد نه بنده اش رو، اون موقع ته دلم از خدا می‌خواستم کمکم کنه تا بتونم خوشبختش کنم گرچه به قیمت آزارخودم باشه. من از خودم گذشته بودم... کمی مکث کرد سیب برآمده‌ی گلویش را به سختی پایین فرستاد و ادامه داد: –الان دقیقا داره همون اتفاق میوفته برای من، توشدی کمیل منم شدم مادر ریحانه. از وقتی شناختمت این حسرت توی دلم بود که ای کاش چندسال زودتر می دیدمت. کم‌کم این حسرت به عشق تبدیل شد. یکبار ازت گذشتم چون نمی خواستم گذشته تکرار بشه، دیدم که ... حرفش را نیمه تمام گذاشت. نتوانست بگوید دیدم که دلت پیش آرش بود. حرفهایش جگرم را سوزاند. انگار هر کلمه ایی که به زبانش جاری می کرد مواد مذاب بودند و قلبم را می‌سوزاندن. ازقضاوتش عصبانی شدم و فریاد زدم. –چطورمی تونی اینقدر راحت قضاوت کنی؟ دست روی نقطه‌ی حساسش گذاشتم. –جواب خدا رو چی می خوای بدی؟ توکی به من التماس کردی که زنت بشم؟ کسی من رو مجبور نکرده بود. چطور می تونی اینقدر راحت حرف از جدایی بزنی؟ روچه حسابی... فریادش روی سرم آوار شد: –چون دیدم، چون چشم‌هات رو، نگاهت روبهتر از خودت می‌شناسم، نمی خوام به خاطر ترس، به خاطر امنیت جانیت باهام بمونی. الان دیگه امنیت داری... شایدم به خاطر ریحانه، نمیتونی ازش جدا بشی، یا دلت واسش سوخته... سرش را روی فرمان گذاشت ومن با چشم هایم دیدم که مرد تنومندم با آن همه غرور اشک می ریزد. دیدم ولی باور نکردم. –تواشتباه می کنی کمیل. من از اولم نمی خواستم حرف دلم رو گوش کنم چون می دونستم عاقبت بخیر نمیشم. تو خواستی، توگفتی کارم درسته. من حرف تو رو گوش کردم، من همیشه بهت اعتماد داشتم و دارم. همون موقع که داشتم با دلم کنار میومدم گفتی این کار رو نکنم. گفتی به خاطر خدا بهش جواب مثبت بدم. یادته؟ نفس گرفتم و آرام تر ادامه دادم: –اینقدرم امنیت امنیت نکن، من حاضربودم دست اون فریدون میوفتادم ولی تو این حرفها رو بهم نمیزدی. ازحرفم دیوانه شد، سرش را بلند کرد و خواست مردانگی‌اش را به رخم بکشد، اما همان بالا دستش مشت شد. صورتش، چشمهایش، رنگ آتش شده بودند. باخشم زیر لب چند بار "لا اله الا اللّه " گفت. بعد نفسش را محکم بیرون داد. اشکم سرازیر شد و ادامه دادم: –اصلا اگرم به خاطر ریحانه باشه، بازم قضاوتت درست نیست. اگر من تو رو نخوام می‌تونم بچت رو دوست داشته باشم؟ می‌دونستی الان این حرفت تهمته؟ تو فکر می‌کنی من... هق هق گریه امانم نداد... بعد از یک سکوت طولانی که فقط صدای گریه‌ی من می‌شکستش گفت: –اون گفت، بهت بگم رضایت ندی، گفت از کارهای فریدون خبر نداشته، گفت به التماسهای اونها توجهی نکنی. اون... انگار نتوانست بقیه‌ی حرفهای آرش را بگوید. حتی نتوانست اسمش را به زبان بیاورد. نفسش را به سختی بیرون داد و بادستهای لرزان ماشین را روشن کرد و راه افتاد. احتمالا آرش حرفهای دیگری هم زده بود. شاید گفته بود راحیل از ترس فریدون زود ازدواج کرده که در امنیت باشد. یا حرفهایی از این دست... شاید هم درست گفته، ولی حالا که خوب به زندگی گذشته‌ام نگاه می‌کنم می‌بینم هیچ کار خدا بی‌حکمت نیست. چقدر بعضی از امتحانات دردناک به نفع ماست ولی ما شاید هیچ وقت نفهمیم و همیشه فقط تلخیهایش را یاد آوری کنیم. انگار گاهی حتی تا آخر عمر هم نمی‌خواهیم واقع بین باشیم و مدام می‌خواهیم ناله کنیم و بگوییم که اری ما هم زجر کشیده هستیم. تنها چیزی که سکوت بینمان را می شکست صدای باران بود. سرم را به صندلی تکیه دادم و به تماشای باران مشغول شدم. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزتد❤ ... .....★♥️★..... .....★♥️★..... نمی دانستم این حس کمیل از روی حسادت است یا واقعا اینقدر وحشت داردکه مبادا علاقه را از من به زور بخواهد. وقتی آدمها چیزی که حقشان نیست را ابتدا خودشان ازخودشان بگیرند، راحت تر با آن کنار می‌آیند. همان روز که با کمیل محرم شدیم من حق همه‌ی دوست داشتنها و حتی فکر کردن به گذشته را از خودم گرفتم. زیرچشمی نگاهی به صورت غمگین وعصبی‌اش انداختم. در این مدت دوسال هیچ وقت دراین حدعصبی و ناراحت ندیده بودمش. کاش میشد یقه‌اش رابگیرم و به چشم هایش زل بزنم و بگویم تو اشتباه می کنی، من اگراحساسی بعداز تاهلم نسبت به دیگری داشته باشم آن را سَر می‌برم. من آن احساس را از بلندترین برج دنیا هلش می دهم تاهزار تکه شود. من سنگ می شوم ولی فکر و حسم راخرج کسی جز همسرم نمی کنم. می میرم ولی پیمانی را که با تو بسته ام را زیر پا نمی‌گذارم حتی اگرمرد من خشمگین ترین مرد دنیا باشد و آن یکی مهربان ترین مرد دنیا.
حتی فکر زیر پا گذاشتن پیمانم با او رعشه به تنم می‌اندازد. باران شدت گرفته بود و این صدای باران که به بدنه وشیشه ی ماشین می خورد استرسم را بیشتر می‌کرد. چقدر اسفند ماه می‌دود برای رسیدن به بهار. ترمز و تکان ماشین باعث شد که درخیالم یقه ی کمیل را رها کنم و دلخور نگاهش کنم. جلوی در خانه بودیم. دستم روی دستگیره‌ی در رفت وهمین که بازش کردم، با آن صدایش، که حال بدش را بیشتر به رخم می کشید متوقفم کرد. –چندلحظه صبرکن. پیاده شد و از صندوق عقب چتر سیاه رنگی را باز کرد و جلوی در ماشین گرفت ومنتظر ماند تا پیاده شوم. دلخوری‌ام رابرای لحظه ایی فراموش کردم. نگاهم نکرد و چتر را بالای سرم گرفت. اعتراض کردم. –خیس خالی شدی، روی سرخودت بگیرمن چادردارم خیس نمیشم. بی نگاه، بی حرف، تاکنار در همراهی‌ام کرد. قطرات باران رحم نداشتند به سر و صورتش هجوم برده بودند. منتظر ماند تا کلید را از داخل کیفم پیداکنم. اما این کلید لعنتی سوزن شده در انبارکاه و قصد داشت بیشتر از این مراپیش کمیل شرمنده کند. آنقدر منتظر ایستاد تا کلید پیدا شد. در را باز کردم و تعارفش کردم داخل شود. فوری زیر لب تشکر کرد و برگشت. تمام لباسش خیس شده بود. از لای در دیدم که موقع برگشت چتر را بست وبالای سرش نگرفت. چقدر با باران هم مهربان است. سوارشد و رفت و من دلم برایش ریش شد. همین که روی تختم دراز کشیدم برایش پیام دادم: – ازفردا میام شرکت. درجوابم نوشت: –هنوز بایداستراحت کنی. جواب دادم: –خوبم، میام. بانوشتن یک" باشه" مکالمه راتمام کرد. باخودم گفتم اگرفردا دنبالم آمد یعنی دیگر دلخور نیست وهمه چیز فراموش شده. ولی نیامد، و این بامترو رفتن بعد از مدتها راننده داشتن چقدر سخت بود. همین که در آسانسور شرکت بازشد و واردسالن شدم همکارها دوره‌ام کردند و از تصادفم پرسیدند، تبریک گفتند وبا سوالهایشان کلافه ام کردند. ولی همین که صدای قدمهای کمیل راشنیدند هر کدامشان پی کار خودشان رفتند. روبرویم ایستاد. سلام کردم. زیرلب جواب داد و نگاهی به ساعتش انداخت و با اخم گفت: –ساعت خواب؟ آرام جواب دادم: –آخه فکر کردم بادیگاردم میاد دنبالم. معطل شدم. بااین پای نصفه نیمه زودتر از این نمیشد بیام. بدون این که گره‌ی لعنتی ابروهایش را باز کند گفت: –ازفردا زودتر راه بیفت، دفعه بعد اگر اینقدر دیر کنی برات غیبت رد می‌کنم. او رفت و من از پشت نگاهش کردم. مثل بیشتر وقتها پیراهن چهارخانه‌ی دوخت همسر تنش نبود. شایدبرای همین کلامش زهر داشت. انگار آن پیراهن جادویی بود. یاد قصه ایی افتادم که چند وقت پیش برای ریحانه خوانده بودم. قصه دختربچه ایی بود که فکرمی کردبه خاطرکلاه زیبایی که سرش گذاشته همه به او احترام می گذارند. حالا شده حکایت کمیل و پیراهنش. نشستم پشت میز و شروع به کارکردم، اما فکرم پیش کمیل بود. فکر می‌کردم با لبخند جلو می‌آید و حالم را می پرسد ولی دقیقا برعکس شد. ... .....★♥️★..... .....★♥️★..... کارها زیاد بود. آنقدر مشغول بودم که حتی آمدن شقایق به اتاق را هم نفهمیدم. –چه خبرته راحیل، یه نفسی بکش. سرم را بالا آوردم و کلافه گفتم: –کارها تلنبار شده، هرچی تایپ می کنم تموم نمیشه. خم شد و نگاهی به صفحه مانیتور انداخت و گفت: –ولی تو این مدت، اون بد اخلاقه کارهات رو انجام می داد که... –آره، یه مقدارش انجام شده ولی بازم، خیلی‌هاش مونده. –ای بابا گفتم زنش شدی دیگه بخور و بخوابه، بدترم شد که... پوفی کردم و فقط نگاهش کردم. –پس تو حالا حالاها کار داری، من رفتم. نزدیک در شیشه‌ایی که رسید گفتم: –راستی بداخلاقم خودتی. پشت چشمی نازک کرد. –نکنه می خوای بگی با اون اخلاقش فرشته‌ی مهربونه؟ اخم مصنوعی کردم. –به هر حال دیگه نمی خوام اونجوری بهش بگی. بی حوصله دستش را در هوا پرت کرد و همین طور که می رفت گفت: –شنیدم صبح چطوری باهات حرف زد. کم‌کم به حرفم میرسی. می‌خواستم بگویم اگر بداخلاق است پس چرا می گفتی خودت رابرایش به آب وآتش زدی ولی حتی یک بار هم نگاهت نکرد. باصدای تلفن روی میز، گوشی را برداشتم. –الو... جدی گفت: –اگه جلسه تون تموم شد، درخواستها رو برام بیار. اصلا اجازه نداد بگویم هنوز همه را انجام نداده‌ام وگوشی را قطع کرد. بلندشدم و همین تعداد را به اتاقش بردم. نگاه منتظر و گذرایی به اوراق انداخت و پرسید: –همشه؟ سرم راپایین انداختم. –نه، ازصبح داشتم نامه ها رو تای... حرفم را برید و خیلی خشک گفت: –امروز می‌مونی تاکارها تموم بشه و کمتر میز گرد بگیری. تعجب زده گفتم: –میزگردچیه؟ همش پنج دقیقه هم نشد، شقایق امد پیش... –منظورتون همون خانم سکوتیه؟ بعدپوزخندی زد. –چقدر رفتارش برعکس اسمشه... آرام گفتم: –بله، همون خانم سکوتی. بلند شد و کنار پنجره‌ایی که من شمعدانیهایش راخیلی دوست داشتم ایستاد و به بیرون خیره شد و دستهایش راپشتش قرار داد. دوباره آسمان بغض کرده بود درست مثل من. –می تونی بری. خیره شدم به گ
لها، به نظرم شمعدانیها هم مثل قبل نمی‌خندیدند و این سردی کمیل راحس می کردند. برگشت و سوالی نگاهم کرد. –هنوز که اینجایی. همین که خواستم از اتاق بیرون بروم، به اوراق اشاره کرد. –اینا رو هم ببر، چندتاشون اشتباه تایپی داره، درستشون کن. نگاهش نکردم و با دلخوری پرسیدم: –کدومشون؟ " اصلا تو خوندیشون؟" اوراق را دسته کرد و به طرفم گرفت. –بگرد و پیداشون کن. معلوم بود می‌خواهد اذیت کند. به روی خودم نیاوردم. همانطورکه برگه ها را از دستش می گرفتم گفتم: –امروز وقت نمی کنم، بمونه برای... –اگه کمتر با تلفن حرف بزنید وقت می کنید. یادم افتاد صبح که مادر زنگ زده بود تا حالم را بپرسد، کمی مکالمه‌مان طولانی شد. در دلم به این دیوارهای شیشه‌ایی لعنت فرستادم و بغضم را که مانند یک گوی کریستالی گلویم را زخم می کرد. پایین دادم و گفتم: –این دوربین‌ها فقط تلفن و میز گردهای من رو نشون میدن؟ ازصبح تا الان سرم تو مانتیتور بوده و حتی نتونستم یه چیکه آب بخورم رو نشون ندادن. بعد فوری از اتاق بیرون امدم. غرق کار بودم که شقایق وارد اتاق شد. –با آقاتون تشریف می برید خونه دیگه. تعجب زده ساعت را نگاه کردم و کمی گردنم را ماساژ دادم و دوباره کارم را ادامه دادم. –چقدر زود گذشت. تو برو. پوزخندی زد. –از بس خوش گذشته زمان رو متوجه نشدی. خداحافظ من رفتم. شنیدم که شقایق زیر لب گفت: –از زنش که اینجوری کارمیکشه وای به حال ما. همون بهتر که به ما محل نمیداد. خدا چه رحمی کرد. چند دقیقه بعد از رفتن شقایق خانم خرّمی با یک لیوان آب و یک پاکت آب میوه وارد شد. –آقای رئیس گفتن اینها رو براتون بیارم. ازاین توجهش خوشحال شدم. بعد از رفتن خرمی به لیوان آب زل زدم، "وقتی اینقدرحواست به من دوخته شده، چراکوتا نمی‌آیی." تشنه بودم ولی آب را نخوردم. نمی‌دانم دلخور بودم یا دلتنگ. شاید هم خسته بودم از این ناملایمات روزگار... دوباره شروع به کارکردم. باصدای پیام گوشی‌ام بازش کردم. –پاشو برو خونه، بقیه اش بمونه برای فردا. آنقدرگردنم درد می کرد که قدرت حتی یک دقیقه بیشتر ماندن را هم نداشتم. "تو اصلا زور گویی را بلد نیستی. آنقدرخروار خروار محبت نثارم کردی که زورگویت هم طعم محبت می‌دهد." کاش این روزها تمام شود. ... .....★♥️★..... .....★♥️★..... درحال پوشیدن سویشرتم، هم زمان از پنجره بیرون را هم نگاه می کردم. دوباره باران نم‌نم شروع به باریدن کرده بود. این آسمان چه دل پری دارد. باخودم فکرکردم بهتراست به بهانه خداحافظی بروم ببینم چرا خانه نرفته. ولی بعد پشیمان شدم. به خاطر برخورد صبحش بهتردیدم کمی خودم را بگیرم. همین که دگمه‌ی آسانسور را زدم، خانم خرّمی تی به دست خودش را به من رساند و چتر کمیل را مقابلم گرفت. –رئیس گفتن چترتون تو اتاقشون جا مونده. باتردید چتر را گرفتم و تشکر کردم. دلم می خواست بپرسم چه کار می کرد؟ یا چرا هنوز نرفته؟ ولی جرات نکردم، از خانم خرّمی ترسیدم، شقایق می‌گفت ازکاه کوه که نه رشته کوه می سازد. اگر چیزی بپرسم می‌فهمد که بینمان شکر آب است. سِنم که کمتر بود وقتی اسم جنگ نرم رامی شنیدم در لحظه فکرم سراغ بالشت و متکا می رفت، در تصوراتم دو جبهه فرضی را در نظر می گرفتم که انبوهی ازبالشت و کوسن رابه طرف همدیگر پرتاب می کنند. حالا هم کمیل با من وارد جنگ نرم شده. کاش حداقل هدفش را از این جنگ می دانستم. برای فتح کدام سرزمین خودش را آزار می دهد. من که درجبهه‌ی او می جنگم. با چادر و کفشهای گلی به خانه رسیدم. باد شدید بود و باعث شده بود چترم کارایی‌اش را از دست بدهد. اسرا هم زمان با من رسید. همین که من را با آن وضع دید نگاه متعجبی به سر تا پایم انداخت وگفت: –توام پیاده امدی؟ انتهای چادرم رانشانش دادم. –به این چادر خیس و این کفشهای ازقیافه افتاده نگاه کن، به نظرت باچی امدم؟ –اونوقت آقاتون کجا تشریف دارن؟ بی حوصله گفتم: –شرکت بود. برای این که پیله نکند پرسیدم: –دانشگاه چه خبر؟ مشکوک نگاهم کرد و دکمه آسانسور را زد و به خیال یه دستی زدن گفت: –خبرها پیش شماست...سعی کن حداقل روزهای بارونی باهاش قهرنکنی. چون باید پیاده گز کنی و موش آب کشیده بشی از قدم زدن تو این هوای دونفره و کافی شاپ رفتن هم محروم میشی. خواهر من یه ذره سیاست داشته باشه، قهر واسه روزهای آفتابیه که آدم دوست داره بشینه خونه. حرفهایش لبخند به لبم آورد. –شایعه درست نکن، اون امروز کار داشت. بعدشم تو این باد چه قدم زدنی. فقط خودم می دانستم که این واقعی ترین شایعه‌ی دنیاست. اسرا چشمکی زد. –قهر رو بزار واسه بعد. خریدهای سال نو نزدیکه‌ها، سرت بی‌کلاه میمونه. سرم را تکان دادم. سرسفره‌ی شام که نشسته بودیم مادر گفت: –امروز مادر شوهرت زنگ زده بود حالت رو بپرسه، می‌خواستن دوباره بیان دیدنت که من گفتم سرکاری. تعجب کرد. فکر کنم کمیل حرفی بهشون نزده که تو شروع به کارکردی. می‌گفت ریحانه مدام سراغت رو می‌گیره. میگ
م آخر هفته دعوتشون کنیم؟ چون پدر شوهرت میخواد بره شهرستان. –فکرخوبیه. اسرا صورتش را جمع کرد و گفت: –وا مامان! اونا باید راحیل رو پا گشا کنن، نه این که... مادر ادامه‌ی حرف اسرا را گرفت: – اتفافا خودش گفت که به کمیل گفته آخرهفته باهم دیگه باراحیل برگردن شهرستان و راحیل و کمیل چند روزی اونجا بمونن. که هم پاگشا و هم یه جشن کوچیکی بگیرن. ولی کمیل مخالفت کرده و گفته فعلا دست نگه دارن. باحرف مادر غذا درگلویم سنگ شد و من هرچه تقلا کردم برای بلعیدنش بی فایده بود. اسرا پرسید: –چرا گفته دست نگه دارن؟ –درست نفهمیدم انگار گفته، فعلا کارمون زیاده، مرخصی نمیشه گرفت یا یه همچین چیزی... احساس کردم یک هشت پا محکم خودش را به نایم چسبانده. کنارظرفشویی ایستادم و غذا را بالا آوردم تا راه تنفسم باز شود. مادر کمرم را نوازش کرد و نگران پرسید: –تو یهو چت شد؟ خوبی؟ –خوبم مامان، چیزی نبود، غذا توی گلوم گیرکرد. مادر موشکافانه نگاهم کرد. نگرانی یک شیپور بزرگ برداشته بود و درچشمهایش جارمیزد.. ولی رسم مادرم پرسیدن واعتراف گرفتن نبود. چند دقیقه بعد مادر گوشی بدست مهمانها را دعوت کرد. قبل ازخواب اسرا کنارم روی کاناپه نشسته بود و از دانشگاهش برایم تعریف می‌کرد ولی من حواسم جایی درحوالی کمیل، شرکت، حرفهای مادرش و مهمانی فردا شب سرگردان بود. حالِ چوپانی راداشتم که گوسفندهایش هرکدام درمراتع پخش هستند واصلا به هااای وسوت وهوارش اهمیتی نمی دهند. با خوردن ضربه‌ایی به بازویم بالاخره حواسم راجمع کردم و به اسرا نگاه کردم. –واسه کی دارم حرف میزنم؟ بعد بلند شد و با حالت قهر به اتاق رفت. خواهرم حق داشت. مادر برایم دم نوش بهارنارنج دم کرده بود. فنجان را روی میز گذاشت و کنارم نشت. –آرامش بخشه، بخورش. به نظرم ارسطو در یونان از روی حسهای مادرش توانسته بود حس ششم را کشف کند. روی کاناپه دراز کشیدم وسرم را روی پایش گذاشتم. بغضم را با آب دهانم پایین دادم. مادر شروع به نوازش کردن موهایم کرد. –مامان. –جانم. –یه سوال بپرسم بهم نمی‌خندید؟ –سوال می‌خوای بپرسی یا جوک بگی؟ –آخه سوالم یه کم یهوییه. میشه آدم خودش رو عاشق یکی کنه؟ مادر با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد. لبخند زدم. –جای شکرش باقیه که فقط تعجب کردید. –کمیل اونقدر خوب و مهربونه که من مطمئنم کم‌کم عاشقش میشی. فقط باید چشمت رو باز کنی و بتونی محبتش رو ببینی. به خوبیهاش زیاد فکر کن. توی ذهنت محبتهاش رو بزرگ جلوه بده. اگر کاری کرد که ناراحت شدی سعی کن زود فراموش کنی و تو ذهنت پرورشش ندی. به این فکر کن که اون واقعا دوستت داره و اگرم کاری می‌کنه از روی علاقس، هر چند شاید کارش باب میل تو نباشه. بعد لبخند زد. –زیاد نگاهش کن. از روی محبت، عمیق و مهربان. نگاه اونقدر مهمه که برای نامحرم حرامش کردن. عکسش رو یه جایی بزار که مدام ببینی. مثلا روی صفحه‌ی گوشیت. پیامبر اکرم (ص) فرمودند: نگاه زن به همسرش عبادت است. عشق به همسرت رو یه عبادت بدون. می‌خواستم با مادر درد و دل کنم ولی دلم نیامد دوباره نگرانش کنم. تازه آرامش پیدا کرده بود. وقتی فهمید فریدون دیگر مزاحمم نمی‌شود و پرونده قبلی‌اش هم باعث شده جرمش سنگین‌تر شود و حالا حالا ها باید آب خنک بخورد. نفس راحتی کشید. دور از انصاف بود که دوباره فکرش را مشغول کنم. دم نوشم را خوردم. –بابت همه چی ممنون مامان. اگه اجازه بدید من برم بخوابم. –برو عزیزم. وارد اتاق که شدم اسرا نگاه قهر آلودی خرجم کرد. کنارش روی تختش نشستم. –اسرا ببخش که حواسم به حرفات نبود، ذهنم خیلی درگیره. انگار منتظر فرصت بود. –به یه شرط می‌بخشمت، اینکه بگی چی شده، از دیروز خیلی تو فکری. اصلا چرا با هم قهرید؟ –تو دعا کن حل بشه اونو... حرفم را برید: –پس نمی‌بخشمت. –خیلی خوب بابا، به شرطی که قول بدی... فوری گفت: –قول میدم به کسی نگم. همه‌ی ماجرا را برایش تعریف کردم. سر در گم نگاهم کرد. –ای بابا این ازدواج توام شده مصیبت‌ها. البته آدم خودش رو میزاره جای کمیل شایدم حق داشته باشه. –اولا آقا کمیل. دوما چی شده طرفدارش شدی؟ تو که... –خب اون موقع نمی‌دونستم اینقدر دوستت داره، دلش شکسته راحیل. شاید فکر می‌کنه نکنه تو مجبور شدی از ترس فریدون باهاش ازدواج کنی. با بغض گفتم: –موندم چطوری بهش بفهمونم اشتباه میکنه؟ – خب، حواست بیشتر بهش باشه. پوفی کردم. –آخه نمی‌دونی چه میرغضبی شده، اصلا نمیشه بهش نزدیک شد. خندید. –کمیل و...آقا کمیل و میرغضب؟ اصلا بهش نمیاد. به این فکر کردم که کمیل آنقدر محکم است که تا نخواهد محبتی در قلبش رسوخ نمی‌کند. شاید هم نیروی عشق بتواند معجزه کند. صبح موقع آماده شدن روسری را که کمیل از رنگش خوشش می آمد سر کردم. اسرا پرسید: –همیشه با روسری میری سرکار؟ باسرم جواب مثبت دادم. –آره دیگه وقتی آدم ریئسش شوهرش باشه هرچی دلش بخواد می‌پوشه. –نخیر، چون از مقنعه بدم میاد. چشمکی زدم و ادامه دادم: –البته همی
شه روسری رنگ تیره می‌پوشم. حالا امروز این رنگ رو پوشیدم. واسه جلب توجه آقای عبوس و میر غضب. –چقدرم این برچسبا بهش می‌چسبه! اونم آقا کمیل. تا خواستم وارد اتاق کارم شوم با کمیل رو در رو شدیم. "این تو اتاق من چیکار میکنه؟"سلام کردم. دوباره ابروهایش گره خورد. از جلوی در کنار رفت تا داخل شوم. به ساعتش نگاهی انداخت و زیر لب جواب سلامم را داد و گفت: –یک ربع دیر کردی. نگاهم را به دگمه‌ی پیراهنش دادم. –از ایستگاه مترو تا اینجا پیاده امدم، دیر شد. دستهایش را در جیبش فرو کرد و طلبکار نگاهم کرد: –خب با تاکسی میومدی. کمی مِن ومِن کردم و گفتم: –تاکسی نبود. هنوزم تنهایی می‌ترسم سوار ماشین شخصی بشم. یه کم زمان لازمه. کامل به طرفم برگشت، طوری که پشتش به در بود. سنگینی نگاهش باعث شد سرم را بالا بگیرم. زل زده بود به روسری‌ام. –به نظرت این رنگ روسری برای محیط کار مناسبه؟ مگه مهمونی امدی؟ "منو باش می‌خواستم توجهش رو جلب کنم، بدتر شد." آنقدر بد اخلاق بود که جرات نکردم بگویم به خاطر تو سر کردم. بیتفاوت به حرفش گفتم: –اگه اجازه بدی من به کارم برسم. –بِرس. می‌خواستم بگم همین الان برگردی خونه و روسریت رو عوض کنی، ولی بهت ارفاق می‌کنم. از فردا مغنعه بپوش. به طرف در برگشت که برود. –ولی آخه مغنعه... دستش را به علامت سکوت بالا برد. –همین که گفتم. بعد از رفتنش پشت سیستم نشستم و سرم را روی میز گذاشتم. صدایش را از سالن می‌شنیدم که با همکارها صحبت می‌کرد. هر کس سوالی می‌پرسید، با آرامش جواب می‌داد. فقط با من بد حرف میزد. واقعا گناه من چه بود؟ دلیل این بد اخلاقیها چیست؟ یعنی می‌خواهد برای کار نکرده از او عذرخواهی کنم؟ اصلا چه بگویم؟ او باید به خاطر قضاوتش از من معذرت خواهی کند. شاید می‌خواهد آنقدر اذیتم کند که بروم. خدایا حداقل برای یک بارهم که شده یک جایی، یک گوشه ایی، وقتی دوتایی تنها هستیم خفتم کن و به من بفهمان که باید با کمیل چه کار کنم، چطوردلش را نرم کنم؟ "خدایا! اینو میرغضبش کردی، خب خودتم راهش رو نشونم بده. " بین من و خدا سکوت سنگینی حکم فرما شد. مثل همیشه من این سکوت را شکستم. "باشه فهمیدم، بازم بحث غرور و تکبره، خودم یه کاریش می‌کنم." باصدای برخورد لیوان بامیز، سرم رابلندکردم و با دیدنش هول شدم و ازجایم بلند شدم. با نگرانی نگاهم می‌کرد. کمی خم شد و در صورتم دقیق شد. –اینجا جای خوابه؟ اگر حالت خوب نیست برو خونه. خواستم بگویم حالم با تو خوب می شود، کجابروم، حداقل اینجا امید به دیدنت دارم. به صفحه‌ی مانیتور اشاره کرد. سرد و جدی گفت: –کارا تلنبار شده بود. مجبور شدم چندتاشون رو که امروز لازم داشتم خودم انجام بدم. امروز باید تحویل داده میشد. ازحرفش خجالت کشیدم و چیزی نگفتم. –کارها تا ظهر روی میزم باشه. بعدخیلی زود رفت. لیوان را برداشتم و جرعه‌ایی از آب خوردم. چشم هایم رابستم و بو کشیدم هنوز عطر دستش روی لیوان بود. ظهر که رفتم کارها را تحویل بدهم، همانطورکه چشمش به مانتور بود گفت: –بزارشون روی میز. کاری که گفته بود را انجام دادم و ایستادم. چشم ازسیستم گرفت و با نگاه سوالی پرسید: –کاری داری؟ بامِن ومِن گفتم: –خواستم برای شام خودم دعوتت کنم. روی مانیتور زوم کرد و آهی کشید. –بله اطلاع دارم. حوصله‌ی مهمونی ندارم. فکرهات رو کردی؟ –درمورد چی؟ با اخم نگاهم کرد. به اخم کردنش عادت نداشتم و فکر نکنم هیچ وقت هم عادت کنم. شاید چون هنوز هم نمی‌توانستم باورکنم از دستم ناراحت است. –درموردحرفهایی که اون روز زدم. همانطورکه به نوک کفشهایم نگاه می کردم و پوست لبم را بادندانم می کندم گفتم: –من که همون موقع جوابت رو دادم. –چیزی که من شنیدم جواب نبود. بغضم را زیر دندانم له کردم و نگاهش کردم. –تو اشتباه می‌کنی. اون روز...اون روز من... دیگر نتوانستم ادامه بدهم، برای این که بغضم به اشک تبدیل نشود از اتاق بیرون آمدم. نمی‌خواستم غرورم را بشکنم. نگاه آخرش که نگران نگاهم کرد از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. کاش می ماندم و می گفتم رسم کدام جنگ بی‌تفاوتی است. برای به تاراج بردن باید بتازی. توشبیخون بزن، من خودم دلم را به عنوان غنیمت تقدیمت می کنم. دراین جنگ من مغلوب نمی‌شوم فتح من شکستن حصار آغوشت خواهدبود... کمیل پیام داده بود بعد از ساعت کاری صبرکنم تامن را به خانه برساند. جوابش را ندادم. لابد دوباره با هزار گره در ابروهایش می‌خواهد کنارش بنشینم. ساعت کار که تمام شد، دوباره پیام فرستاد که: –چند دقیقه دیگه برو پارکینگ منم میام، که بریم. بی‌تفاوت به کارم ادامه دادم. تقریبا همه رفته بودند. شنیدم که به خانم خرمی هم می‌گفت که برود. چند خط بیشتر از نامه‌ایی که در حال تایپش بودم نمانده بود. با خودم گفتم تمامش می‌کنم و بعد می‌روم. همین که کارم تمام شد، سیستم را خاموش کردم و سویشرتم را پوشیدم. از دستش انقدر ناراحت بودم که نمی‌خواستم سوار ماشینش بشوم. در حال م
رتب کردن چادرم بودم که جلوی در ظاهر شد. با اخم پرسید: –مگه پیامم رو نخوندی؟ من هم اخم کردم. –خودم میرم. –ممکنه تاکسی نباشه، توام که میگی می‌ترسی سوار... –تا ایستگاه پیاده میرم. –با این پات؟ –با همین پام امدم، بعدشم با همین پام می‌خواستی بفرستیم خونه که روسریم رو عوض کنم. الانم دلت واسه من نسوخته، حتما به خاطر رنگ روسریم می‌خوای برسونیم. به در شیشه‌ایی اتاق تکیه داد و مستقیم نگاهم کرد. ... .....★♥️★..... .....★♥️★..... نفسش را بیرون داد. –مثل این که یه چیزیم بدهکار شدم. می‌تونستی همون روز جوابم رو بدی و قانعم کنی و تمومش کنی. بغض کردم. –معلومه که بدهکاری، قضاوت کردی بدهکاری، با قضاوتت عصبیم کردی بدهکاری، برای کسی که توی ذهن خودش قضاوت می کنه چه جوابی باید داد. نمی‌خوام دیگه درمورد این چیزها حرف بزنیم. واقعا از عذاب دادن من لذت می بری؟ اگه دلت رو زدم بی‌تعارف بگو، چرابهانه می‌گیری؟ اون روز گفتی نگاهم رو می‌شناسی، میخوام بهت بگم، نه نگاهم رو می‌‌شناسی نه خودم رو. حرفهات توهین بزرگی بود. به خاطر توهین و تهمتت نمی‌بخشمت. نشستی جای خدا قضاوت می‌کنی. چرا فکر می‌کنی با این کارت به من لطف می‌کنی؟ من خودم بهتر از هر کسی می‌تونم برای زندگیم تصمیم بگیرم. بعد همانطور که به طرف کیفم می‌رفتم تا از روی میز بردارم ادامه دادم: –نمی‌دونم چرا همه از صبوری من سو‌استفاده می‌کنن. چرا فکر نمی‌کنن منم ناراحت میشم و از کاراشون دلم می‌شکنه. به روبرویش رسیدم. اشکم جاری شد خواستم از در بگذرم که بازویم را گرفت. –با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد. نگذاشتم حرفی بزند. با گریه گفتم: –فکر می‌کردم تو با بقیه فرق داری، همین فرقت من رو به طرفت کشید. فکر می‌کردم برای نظر دیگران ارزش قائلی. ولی انگار اشتباه کردم. روز خواستگاری یادته؟ گفتی سعی می‌کنی همیشه از روی انصاف رفتار کنی؟ انصافت این بود؟ می خواست حرفی بزند، ولی من دیگر نماندم. بازویم را از دستش کشیدم و به دو خودم را به آسانسور رساندم. به خیابان که رسیدم بادیدن اولین ماشین سوارشدم. دیگر برایم مهم نبود تاکسی نیست. فقط می‌خواستم از آنجا دور شوم. بعد ازچند دقیقه شماره‌اش روی گوشی ام افتاد. شماره‌ی کسی بود که دلم را مانند یک گل پژمرده و بی رمق پرستاری کرد. آب داد. نور تاباند. دورش راحصارکشید تا آسیب نبیند. حالا که شکوفا شده حصارها را برداشته و می گوید برو. چگونه بروم دل من درخاک سرزمین قلبت کیلومترها ریشه دوانده است. باید مرا از ریشه بزنی. می‌توانی؟ نفس عمیقی کشیدم تا سدی شود برای مهاراسترسی که کم‌کم به تمام بدنم تزریق میشد. –الو.. تارهای صوتی‌اش رعشه به جانم انداخت. –راحیل کجایی؟ آب دهانم راقورت دادم و آرام گفتم: –تو ماشینم. دارم میرم خونه. مکثی کرد بعد با صدایی که سعی درکنترلش داشت پرسید: –دلت نخواست با من بری؟ یعنی از اون راننده هم برات غریبه‌ترم؟ کمی منعطف تر شده بود. آنقدرکه توانستم راحت‌تر حرفم را بزنم. –اونقدر از دستت دلخورم که نتونستم. –راحیل باید با هم حرف بزنیم. –حرف بزنیم که دوباره یه سری حرفهای بی ربط بشنوم. برای این که بغضم جلوی راننده رها نشود گوشی راقطع کردم و روی سکوت گذاشتم. راننده مدام نگاهش را به آینه و خیابان پاس می داد. بدبختانه آینه‌اش روی صورت من تنظیم شده بود. برای رهایی از نگاههایش که معذبم می کرد، ترجیح دادم مثل همیشه با مترو بروم. –آقا میشه همین ایستگاه مترو نگه دارید؟ ... .....★♥️★..... .....★♥️★..... راننده خنده‌ی دندان نمایی کرد و گفت: –بشین هر جا میخوای بری می‌رسونمت. حرفش دیوانه‌ام کرد. با وحشت در را باز کردم و فریاد زدم: –نگه دار... ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت و با عصبانیت گفت: –چیکار می‌کنی؟ پیاده شو بابا دیوونه. فوری پایین آمدم و به طرف مترو دویدم. نمی‌دانم از تلفنم با کمیل چه برداشتی کرد که اینطور رفتار کرد. پایم کمی درد گرفت ولی اهمیتی ندادم. درد گردنم هم بیشتر شده بود. حال بدی داشتم. بغض داشتم. نخواستم با این حالم به خانه بروم. تصمیم گرفتم سری به سوگند بزنم. هفته‌ی پیش که به دیدنم آمده بود کلی به فریدون بد و بیراه گفت که باعث شده رفت و آمدمان کم شود. مترو خیلی شلوغ بود. به زور خودم را وسط جمعیت جا دادم و چشم دوختم به دختربچه‌ایی که در آغوش مادرش به خواب عمیقی فرو رفته بود. یاد ریحانه افتادم خیلی دل تنگش بودم، جدیدا او هم با پدر و مادربزرگش سرش گرم بود. قطار که به ایستگاه رسید خانمی که بچه به بغل بود و کلی هم خرید کرده بود نگاهی به من که درست بالای سرش ایستاده بودم انداخت و عاجزانه گفت: –خانم ببخشید کمکم می‌کنید؟ بچه رو می گیرید من خریدهام رو بردارم؟ همین که بچه را دستم داد شروع کرد به جمع کردن نایلونهای خریدش که فکر می کنم هفت، هشتایی بود. بااسترس گفتم: –خانم زود باشید الان دربسته میشه. همانطور که ب
ه طرف در خروجی می رفت گفت: –ببخشید بچه رو میارید تا جلو در؟ اونجا ازتون می گیرم. بی خیالی‌اش برایم عجیب بود، اگر من جای او بودم بچه‌ام را به کسی نمی‌دادم ولی برای آوردن خریدهایم حتما از کسی خواهش می کردم که کمکم کند. درآن شلوغی قطار با آن بچه‌ی سنگین که دربغلم بود فقط خدامی داند که باچه سختی از بین جمعیت خودم را به نزدیک در رساندم. بین من و مادر بچه فاصله افتاده بود. او پیاده شده بود و منتظر من بود. جمعیت برای سوار شدن به داخل قطار هجوم آوردند و من را با خودشان عقبتر بردند. با صدای بلند گفتم: –من میخوام پیاده شم. انگار نه کسی میشنید و نه کسی تلاش مرا برای جلوتر آمدن میدید. با فشاری که به جمعیت ‌آوردم بالاخره نزدیک در خروجی رسیدم. اما همان لحظه در بسته شد. مادرکودک بیرون ماند و من هم داخل قطار. از پشت در فریاد زدم: – خانم بچتون، بچتون، چیکارش کنم؟ اشاراتی می کرد که من نمی‌فهمیدم چه می گوید. از روی عجز به اطرافیانم نگاهی انداختم. –بچش دست من جامونده، بگید نگه داره. ولی همان لحظه قطار راه افتاد. خانمی پرسید: –اون مادرشه؟ با ترس و استرس گفتم: –بله، بچش رو داد من براش بیارم. –اشاره کرد بیارش ایستگاه بعد. تو ایستگاه بعد پیاده شو، اونم خودش میاد دنبال بچش. بچه بیدار شد و با دیدن من و دیگران شروع به گریه کردن کرد. مستأسل مانده بودم چه کنم. خانمی شکلاتی دست بچه داد تا آرام شود. یکی هم موبایلش را درآورد و یک برنامه انیمیشنی همراه با موسیقی جلوی چشمش گرفت. بچه تا رسیدن به ایستگاه ساکت شد. همین که قطار ایستاد خودم را ازقطار بیرون انداختم. دوباره بچه شروع به گریه کرد. با شکلاتی که خانم داده بود سر گرمش کردم و هر تدابیری که برای آرام کردن ریحانه یاد گرفته بودم به کار بردم تا کمی آرام شد. بیست دقیقه‌ایی طول کشید تا مادرش خودش را به ما برساند. فوری بچه رابه مادر خونسردش سپردم و از روی ناتوانی روی صندلی بی‌حال افتادم. خانم فوری بچه را روی یکی ازصندلیهای ایستگاه گذاشت. آب میوه ایی از بین نایلون خریدهایش درآورد و باز کرد و گفت: –دخترخانم، چرا اینجوری می کنی؟ خودت روکنترل کن، من که امدم. هاج و واج فقط نگاهش کردم، این همه خونسردی اش برایم غیر قابل باور بود. ✍ ... .....★♥️★..... .....★♥️★..... 345 مجبورم کرد تا کمی از آب میوه بخورم. همانقدر که رفتار او برای من عجیب بود او هم از این نگرانی من بهتش برده بود. –دیگه نگران نباش الان فقط باید خدا رو شکر کرد که همه چی به خیر گذشته. سرم را بین دستهایم گرفتم. –وای خانم شما امروز به من شوک وارد کردید، خودم همینجوی به اندازه‌ی کافی اعصابم خرد بود، این اتفاقم باعث شد حالم بدتر بشه. نصفه عمر شدم. با لبخند کنارم نشست. –عصبی چرا؟ با خدا کلاهتون رفته تو هم؟ با دهان باز نگاهش کردم. –نه. –خب پس حله دیگه، مشکلی نیست. –درسته، ولی خب گاهی یه مشکلاتی با یه آدمایی پیدا می‌کنی که... –به نظر من بزرگترین مشکل اینه که با خدا آبت تو یه جوی نره، بنده خدا که ناراحتی نداره. درست میشه. –نه، ربطی به خدا نداره. –چرا، همه چی به خدا ربط داره، اگه دیگه از دستت کاری واسه حل مشکلت برنمیاد بسپار به خدا، خودش حلش میکنه، می‌دونستی سوء‌ظن به خدا گناهه. فقط نگاهش کردم. –ببخش عزیزم که باعث استرست شدم، منم باید بیشتر حواسم رو جمع می کردم، اصلانباید طهورا رو بغلت می‌دادم. اونقدر مادرانه نگاهش می کردی که احساس کردم دلت می خواد بغلش کنی. شرمنده شدم ازفکرهایی که در موردش کرده بودم. –شما باید ببخشید، من همش پیش خودم فکر می کردم که چقدر شما بی خیالید، زود قضاوت کردم. راستش منم یه ریحانه دارم که دلم خیلی براش تنگ شده. –نمی دونم چرا فکر می کنم برخورد امروز ما باهم یه حکمتی داره. شایدچون من امروز می خوام ازطهورا جدا بشم، احساساتی شدم و فکر کردم نگاه تو هم یه جور خاصیه. پس حدسم درست بود. مبهوت پرسیدم: –چرا می خواهید ازدخترتون جدا بشید؟ –پدرش می خواد باخودش ببرش اونور آب. –به خواست شما؟ –نه. به اصرار خودش. آخه ما از هم جداشدیم. –می تونید شکایت کنید... –این مراحل گذرونده شده، ما دوتا بچه داریم، اون یکی دخترم بزرگتره، درس میخونه و چون به من وابسته تره پیش من می‌مونه. توافق کردیم که شوهر سابقم این دخترم رو با خودش ببره. کلی ماجرا داره که با گفتنش فقط وقتت گرفته میشه. بلندشد و خریدهایش را برداشت و خداحافظی کرد. هر دو دستش از خرید پر بود و دیگر نمی توانست دست دخترش را بگیرد. جلورفتم و با اصرار چندتا از نایلونهای خرید را از دستش گرفتم. –دلم می‌خواد کمکتون کنم. یک ایستگاه با مترو برگشتیم. بعد با اصرار تا خانه‌ایی که می‌خواست برود همراهی‌اش کردم. باورم نمی شد، با این که ازلحاظ مالی خودش هم نیازمند بود، ولی از فروشگاه خاصی برای یک خانواده نیازمند دیگر خرید کرده بود. درحقیقت آن همه بارکشی و سختی را ا
صلا برای خودش انجام نداده بود. دلیل خونسردیش هم ازبابت جا ماندن دخترش در مترو این بود که یقین داشت تا خدا نخواهد اتفاقی نمیوفتد و دخترش بلایی سرش نمی‌آید. از رفتن طهورا غمگین نبود چون معتقد بود که خدا اگر بخواهد حتما دوباره دخترش کنارش برمی گردد و اگر غیر از این باشد حتما حکمتی درکار است، چون او تمام تلاشش را برای نگه داشتن دخترش انجام داده است. به خدا اعتماد داشت، آنقدر زیاد که من از خدا شرم کردم. پرسیدم: –چطور با این همه مشکلات به زندگی لبخندمیزنید؟ یعنی از شوهر سابقتون متنفر نیستید؟ –سعی می کنم همیشه شاکر باشم. خداخودش گفته که من بندگان شاکرم را از بقیه بیشتر دوست دارم. مثلا جا موندن دخترم تو مترو، وقتی پیداش کردم خدا رو شکر کردم که بلایی بدتری سرش نیومده. پرسیدم: –یعنی اگر بلایی سرطهورا می آمد خودتون رو سرزنش نمی کردید؟ باهمان آرامش جواب داد: –مگه شک داری که عامل اکثر بدبختیها و مشکلاتمون خودمون هستیم؟ –خب اگر بلای بدتری سرش میومد چی؟ مثلا اگر دزدیده میشد. یا آسیب میدید. –دنبالش همه جا رو می‌گشتم تا پیداش کنم. اگرم آسیب میدید تمام تلاشم رو می‌کردم تا درمان بشه. وارد خانه که شد نایلونها را تحویلش دادم. او هم تحویل صاحبخانه داد و دوباره همراه من به ایستگاه مترو برگشت. هوا گرگ و میش غروب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. پرسیدم: –این نزدیکی مسجد هست؟ –نه، ولی این ایستگاه نماز خونه داره. بعد از خواندن نماز زیر لب گفتم: –چقدر راضی بودن سخته. از کیفش یک خوراکی به دخترش داد. –بیشتر از سختیش شجاعتشه. با تعجب پرسیدم: –مگه ترس داره؟ –خودش نه، ولی از همین امروز که تصمیم بگیری بنده‌ی شکوری باشی مورد تمسخر دیگران قرار خواهی گرفت. هر وقت در موقعیت من قرار بگیری حرفم رو درک می‌کنی. حرفش مرا یاد قضاوتی انداخت که همان یک ساعت پیش خودم درموردش کرده بودم. که چقدر بی‌خیال است. چند ایستگاه با هم بودیم. موقع خداحافظی همانطور که دستم در دستش بود گفت: –به خدا اطمینان کن. هر دری توی زندگی بسته بشه مطمئن باش خدا در دیگه‌ایی رو به رومون باز می‌کنه، ولی گاهی ما اونقدر به اون در بسته با آه و افسوس نگاه می‌کنیم و با حسرت پشتش می‌شینیم که از اون درهای باز غافل می‌شیم. از رفتن به خانه‌ی سوگند منصرف شدم. دیرقت شده بود. گوشی‌ام را از کیفم برداشتم تا به مادر زنگ بزنم اگر خریدی برای خانه دارد برایش انجام بدهم. صفحه‌ی گوشی‌ام راروشن کردم و با دیدن این همه تماس، یادم افتاد که گوشی‌ام را آخرین بار روی سکوت گذاشته بودم. هجده تماس از کمیل و چندین تماس از مادر و سعیده و سوگند داشتم. نمی‌دانستم اول به کدامشان زنگ بزنم. در همین فکر بودم که شماره‌ی کمیل روی گوشی‌ام افتاد. فوری جواب دادم: –الو... باصدای هراسان و پراسترسی پرسید: –راحیل خودتی؟ کجایی تو؟ حالت خوبه؟ –من خوبم، تو مترو. انگار خیالش کمی راحت شد. فریاد زد: –تا حالا کجا بودی؟ حالا من هیچی، چرا جواب تلفن مادرت رو نمیدی؟ ما رو کشتی از نگرانی... –مامان چرا نگران شده؟ چی شده؟ نفسش را بیرون داد. –تو به من گفتی میری خونه، منم امدم در خونتون وایسادم تا بیای با هم حرف بزنیم. گفتم تا اون موقع آروم تر میشی، ولی دیدم نیومدی، زنگم زدم جواب ندادی. مجبور شدم از مامانت بپرسم رفتی خونه یا نه. گفتم شاید زودتر از من رسیدی خونه من ندیدم. مامانتم گفت شاید با دختر خالت جایی رفتی، یا با اون دوستت. به اونام زنگ زد ولی... عصبانی گفتم: –وای تو چیکار کردی؟ همه رو نگران کردی، آخه این... حرصی گفت: –من چی‌کار کردم؟ برای چی گوشیت رو... –الان وقت قضاوت و دادگاه بازی نیست. باید زودتر به مامانم زنگ بزنم. –نمی‌خواد زنگ بزنی، من الان جلوی در خونتونم، بهش میگم. فقط تو بگو تا حالا کجا بودی؟ –تو مترو. نفسش را بیرون داد و با عصبانیت گفت: –واقعا که. بعد هم گوشی را قطع کرد. فردا که به سرکار رفتم کمیل نبود. تا آخر ساعت کاری هم نیامد. نگرانش شدم ولی نمی‌خواستم زنگ بزنم و خبر بگیرم. نمی‌دانم این غرور لعنتی کی دست از سرم برمی‌دارد. دوباره دست به دامان زهرا خانم شدم. شماره‌اش را گرفتم و بعد از احوالپرسی جویای احوال کمیل شدم. انگار از همه چیز خبر داشت.‌ چون با ناراحتی گفت: –راحیل این روزا حال کمیل روبراه نیست. می‌دونم که فقط تو می‌تونی حالش رو خوب کنی. –آخه من چیکار کنم وقتی اون... –تو فقط مطمئنش کن. اون فکر می‌کنه ازدواج تو با اون از روی ناچاری یا دلسوزی بوده. یا یه همچین چیزی... –آخه اون اصلا روی خوش به من نشون نمیده که من بخوام... –می‌دونم، باور کن اون دوستت داره فقط... –آخه زهرا جان، اینجوری دوست داشتن به چه درد من می‌خوره؟ کاش اینقدر که ادعاش رو داشت تلاش هم می‌کرد. اگر واقعا علاقه‌ایی هست چرا براش نمیجنگه؟ شما هم کسی رو دوست داشته باشی بهش میگی برو؟ هینی کشید و گفت: –کمیل بهت گفته برو؟ بغضم گرفت: –بله، مثلا می
‌خواست بگه خیلی داره مردونگی می‌کنه. از طرف من بهش بگید من اینجور مردونگی رو نمیخوام. دلم میخواد یه روزی حتی من هم خواستم برم اون جلوم رو بگیره. به زور نگهم داره. من اینجور آزادیها را دوست ندارم. زهرا خانم کمی دلداریم داد و بعد خداحافظی کردیم. اصلا یادم رفت بپرسم شب به خانه‌مان می‌آیند یا نه. یا بپرسم چرا کمیل سرکار نیامده. شب لباس مناسبی پوشیدم و برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. دلم شور میزد. از دیروز زنگ نزده بود و سرکار هم نیامده بود. نکند امشب نیاید و آبرویم برود. با شنیدن صدای زنگ خانه اسرا در را باز کرد. همه جلوی در ایستادیم با باز شدن در آسانسور ریحانه به طرفم دوید. بغلش کردم و کفشهایش را در آوردم. چشم چرخاندم همه بودند جز او. مادر کمیل بغلم کرد و قربان صدقه‌ام رفت. ولی من فقط دلم او را می‌خواست. زهرا خانم که جلو آمد نگذاشت بپرسم فوری گفت: –نیم ساعت دیگه میاد. از فرودگاه مستقیم امد دنبال ما. گفت برم دوش بگیرم بیام. ابروهایم را بالا دادم و گفتم: –فرودگاه؟ زهرا خانم چشم‌هایش را باز و بسته کرد و نزدیک گوشم گفت: –رفته بود مشهد. حالم عوض شد. تنها، حتی بدون این که به من بگوید به مشهد رفته. زهرا خانم دستش را روی بازویم گذاشت. –از من نشنیده بگیرا. حالا خودش بهت میگه. سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سعی کردم ظاهرم را حفظ کنم. پرسیدم: –آقاتون نیومده؟ –نه، اخلاقش رو که میدونی، از خونه بیرون نمیاد. نیم ساعتی گذشت مدام به ساعت نگاه می‌کردم. بالاخره زنگ در به صدا درآمد. جلوی در منتظر ایستادم. سر به زیر وارد شد. با دیدن پیراهن تنش ناخداگاه لبخند بر لبم نشست. ولی انگار پیراهن خاصیت جادویی‌اش را از دست داده بود. بدون این که نگاهم کند جواب سلامم را داد و به طرف سالن رفت. فوری برایش یک چای ترش غلیظ دم کردم و داخل فنجان ریختم. اسرا گفت: –اینو بخوره که واقعا ترش میکنه، حداقل کم رنگش کن. وقتی سکوتم را دید با لبخند گفت: –آهان، میخوای حال گیری کنی. کمیل بدون این که نگاهم کند فنجان را از سینی برداشت. روبرویش کنار زهرا خانم نشستم تا عکس‌العملش را موقع خوردن چای ببینم. ریحانه را روی پایش گذاشت وچند دقیقه‌ایی سرگرمش کرد. بعد فنجان چای را برداشت و جرعه‌ایی خورد. آنقدر ترش بود که چشم‌هایش را جمع کرد و اخم‌هایش را در هم گره زد و فنجان را سرجایش گذاشت و طلبکار نگاهم کرد. فوری نگاهم را به زهرا خانم دادم و پرسیدم: –خونه تکونیتون تموم شد؟ زهرا خانم شروع به توضیح دادن کرد. ولی من حواسم به حرفهایش نبود. همه‌ی حواسم پیش کمیل بود. یک شیرینی از روی میز برداشت و خورد. مدام دنبال فرصتی می‌گشت که با نگاهش تادیبم کند ولی من این فرصت را به او ندادم. چند دقیقه بعد مادر گفت: –راحیل جان پاشو سفره بندازیم. سفره را از روی کانتر برداشتم همین که برگشتم کمیل روبرویم ایستاده بود. نگاهش از چشم‌هایم به روی گردنبدی که به گردنم آویزان کرده بودم سُر خورد. همان گردنبندی بود که خودش پارسال برایم خریده بود. سفره را از دستم گرفت و رفت. با پسرهای خواهرش که یکی هفت و دیگری نه‌ساله بود کمک کردند تا سفره چیده شد. مادر سوپ را در کاسه‌ی بزرگی کشید و به دستم داد و گفت: –داغه‌ها با دستگیره بگیر. آنقدر داغ بود که فوری روی کانتر آشپزخانه گذاشتمش. با آمدن کمیل به طرف آشپزخانه فکری به سرم زد. به کانتر که رسید فوری به کاسه‌ی سوپ اشاره کردم. –بی‌زحمت این رو هم بزار سر سفره. بدون این که نگاهم کند کاسه را برداشت و رفت. کمی که جلو رفت سرعتش دوبرابر شد و فوری کاسه‌ی سوپ را وسط سفره گذاشت. حسابی دستش سوخته بود. خنده‌ام گرفت. پشت به او به طرف مادر رفتم و گفتم: –مامان من برنج رو بکشم؟ –دیس‌ها اونجاست بردار بکش. مشغول کشیدن برنج بودم که کمیل وارد آشپزخانه شد و گفت: –حاج خانم یه دستمال میدید؟ یه کم از سوپه روی سفره ریخت. اسرا که کنار من برای ریختن برنج زعفرانی روی دیس برنجها ایستاده بود فوری دستمالی از کشو برداشت و گفت: –من پاک می‌کنم. کمیل جای اسرا ایستاد. نگاه سنگینش ضربان قلبم را تند کرد. دیس برنج را تزیین کردم و گفتم: –میشه اینو ببری؟ فقط مواظب باش نریزی. زمزمه وار گفت: –نوبت منم میشه، فعلا اینجا مقر فرماندهی توئه. همه که دور سفره نشستند یک جای کمی کنار کمیل بود. کمیل سرش به ریحانه که آن طرفش نشسته بود گرم بود. زهرا خانم که مرا ایستاده دید گفت: –راحیل جان، عزیزم چرا وایسادی، بیا پیش شوهرت بشین. جا که هست. کمیل نگاهی به من انداخت و کمی خودش را جمع و جور کرد. ولی چیزی نگفت. مادر کمیل به ریحانه گفت: –ریحانه مادر تو بیا پیش من بشین. ریحانه کنار مادر بزرگش نشست. کمیل کمی بالاتر رفت و برایم جا باز کرد. کنارش نشستم. بشقاب ریحانه را به مادرش داد. هنوز برای خودش غذا نکشیده بود. اول برای من غذا کشید بعد به بشقاب خورشتش اشاره کرد و گفت: –سمی چیزی توش نریخته باشی از شرم خلاص بشی.