eitaa logo
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
160 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
72 فایل
ایݩجـاسربازۍدر رڪاب‌آقاروٺمریݧ مےڪݩیم✌🏻 پاٺوق‌عاشقـٰاۍ‌حاج قاسمッ شرایط تب♥ https://eitaa.com/joinchat/1755906139C60435d31ee ッرفیق ب گوشیمდ https://eitaa.com/joinchat/1748828251C89d6ed222b انتقادات وپیشنهادات: https://harfeto.timefriend.net/16081016251053
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه ای از زندگينامه و خاطرات: رزمنده (مهری کمایی): من و (مهری کمایی) و خواهرم مینا کمایی از اول جنگ در منطقه جنگی آبادان حضور فعال داشتیم و در بیمارستان امام‌خمینی(شرکت نفت) از طرف بسیج خواهران فعال بوده و به مجروحین خدمت‌رسانی می‌کردیم. این فعالیت و خدمت‌رسانی تا سال 65-64 ادامه داشت. خانواده‌ام یک سال بعد از جنگ از آبادان به اصفهان نقل‌مکان کردند. به علت مشکلات عدیده و شهادت خواهرم (زینب) برای زمان کوتاهی به نزد خانواده برگشتیم. باز هم برای عملیات دیگر تا سال 68 به طور غیرمستمر در جبهه حضور داشتیم. کل خاطرات در کتاب دختران او پی دی انتشارات سوره مهر ذکر شده است. اصالتاً آبادانی هستیم. با شروع جنگ تمام اعضای خانواده در آبادان ماندیم. ولی بعد از مدتی مادر و خواهرم (زینب) با یک برادر کوچکتر به اصفهان رفتند. پدرم به دلیل تعصب ایرانی، اسم تک‌تک بچه‌های خانواده ما ایرانی بود. (مهران، مهرداد، مهری، مینا، شهلا، میترا، شهرام) همه بچه‌ها به فاصله دو سال از دیگری اختلاف سن دارند. پدرم کارگری ساده بود. و به مسائل مذهبی و نماز و روزه ما کاری نداشت، ولی به درس و تحصیل خیلی اهمیت می‌داد. مادر برخلاف پدر بود. بسیار مذهبی بود. ماه محرم ما را به روضه می‌برد. عصر روز تاسوعا، مراسم حلیم‌پزان داشتیم. عصر عاشورا هم شربت زعفران درست می‌کردیم و به مسجد قدس می‌بردیم که نزدیک خانه ما در ایستگاه شش (در آبادان) بود. ...
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
#گمنام رمان #عشق_پایدار #پارت_دوازدهم داوود خندیدیم و راه افتادم اهنگ گذاشتم ولایت اعتبار ما
رمان روبرمون دقیقا ماشینی بود که رسول پلاکشو اورده بود آقامحمد : بچه ها سریع عملیات رو شروع کنید من و رسول سوار موتور شدیم عاشق موتورم بودم چراغ پلیسی رو روشن کردم و حرکت به تعقیب اون ماشین افتادیم به گفته های رسول اون ماشین متعلق به مایکل هاشمیان هست تعیقبش کردیم اون از ماجرا بو برد و اسحله ش رو کشید از ماشین پیاده شد و شروع عملیات من و آقا محمد رفتیم سمت مایکل گرفتیمش از اون طرف از سایت به آقا محمد خبر دادن که یه نفر با اسلحه بازوکا داره میاد آقامحمد اونو دید ولی اون زودتر به پای من شلیک کرد دیگه هیچی نفهمیدم . . . محمد داووووووووووود 😰😱 رسول سریع اومد بیرون و داوود و برداشت و با خودشبرد تو ماشین منم مایکل رو ملت جمع شده بودن داوود رو سریع با اورژانس فرستادیم من و رسولم همراهش رفتیم داوود رو بردن اتاق عمل رسول خون گریه میکرد رسول و داوود برای هم مثل داداش واقعی بودن ن همکار ! رفتم پیش رسول نشستم رسول : آقامحمد داوود 😭 من : نترس رسدل یا تیر ساده خورده دیگه بمب که نخورده به پاش 😁 خودم هم حالم بد بود ولی باید رسول و بچه های تیم رو آروم میکردم نگاه به راهرو کردم دیدم فرشید اومد ای وااای فرشید و چجوری آروم کنم 😫 فرشید دویید سمت اتاق عمل ولی راهش ندادن به دیوار تکیه کرد و آروم آروم نشست زمین رفتم پیش فرشید اصلا حرف نمیزد فقط از چشاش اشک میومد بعد 1 ساعت دکتر اومد بیرون رفتم سمت دکتر من : دکتر چیشد ؟ دکتر : خداروشکر حالش خوبه رسول و فرشید تا اینو شنیدن برق شادی تو چشاشون رو دیدم من : میتونیم ببینیمش ؟ دکتر : بله الان میارنش بخش ادامه ساعت 1