ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
#گمنام رمان عشق پایدار پارت سوم 💙 -الو مریم " سلام فاطی خوبی ؟ - خوب که نه عالیی " از حالت معلوم
#گمنام
رمان #عشق_پایدار
#پارت_چهارم 💚
داوود
سریع رفتم سمت امیر که پخش زمین شده بود
علی هم بدو بدو اومد گفتم زنگ بزنه اورژانس 🚒
سر امیر رو گرفتم رو پام
چشماش بسته بود
چند بار صداش زدم جواب نداد
دوباره صدا زدم
چشماش رو به زور باز کرد
بی حال بود
اورژانس اومد
سریع گذاشتیمش رو برانکارد 🛏️
به علی گفتم بره به فرمانوه خبر بده شاید عمدی بوده
خودم سوار اورژانس شدم به عنوان همراه بیمار
نمیدونستم چجوری به فاطمه خانم و زهرا خانم خبر بدم 😕
رسیدیم بیمارستان 🏥
سریع برانکارد و گرفتم دوییدم 🏃🏻♂
گفتن نمیتونی بیای
پشت در وایستادم
علی سایبری و آقا محمد اومدن
آقا محمد : چی شده داوود ؟
من : موتور زد به امیر
آقامحمد : یاخدا ! تو علی از کجا فهمیدین ؟
علی سایبری : با هم بودیم
دکتر 👨🏻⚕ اومد بیرون
آقا محمد رفت سمتش
آقا محمد : حالش چطوره ؟
دکتر : شما باهاش نسبتی دارید ؟
آقامحمد : من برادرشم
واقعا هم برادر امیر بود
واسه هممون برادر بود تا فرمانده
ادامه امروز . . .
نویسنده : بانو گمنام
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
#گمنام رمان #عشق_پایدار #پارت_چهارم 💚 داوود سریع رفتم سمت امیر که پخش زمین شده بود علی هم بدو
#گمنام
رمان #عشق_پایدار
#پارت_پنجم 💛
داوود
آقا محمد اومد سمتمون
من : دکتر چی گفت ؟
آقا محمد : گفتش جای نگرانی نیست فقط پاش شکسته بود
من : خداروشکر
تلفن اقا محمد زنگ خورد
فرشید : الو سلام اقا محمد تصادف عمدی بوده کسی هم که تصادف کرده شخصی به اسم محسن کلاهی بوده
آقامحمد : اها باصه مرسی که گفتی
فرشید : خواهش میکنم خداحافظ
اقا محمد : خداحافظ
من : کی بود ؟
اقا محمد : فرشید بود گفت تصادف عمدی بود
من 😳😱
اقا محمد : بچه ها الان محسن کلاهی تو محوطه بیمارستانه همون فردی که دتبالش میگشتیم
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
#گمنام رمان #عشق_پایدار #پارت_پنجم 💛 داوود آقا محمد اومد سمتمون من : دکتر چی گفت ؟ آقا محمد :
#گمنام
رمان #عشق_پایدار
#پارت_ششم 🧡
داوود
من : الو فرشید
فرشید : جانم داوود ؟
من : کجایی الان ؟
فرشید : اتاق ریاست بیمارستان
من : اها الان من چیکار کنم ؟
فرشید : ببین عکس سوژه رو واست میفرستم تو تعقیبش کن ببین کجا میره موتورتم گذاشتم کنار درب خروجی
من : اها حله
فرشید : شانس اوردی من اقا محمد نیستم
من : اوووو حواسم نبود حله
فرشید : داووووووود 🙁🙁🙁
من 😂
رسول
من : سعیید
سعید : چیه رسول
من : اون گزارش محسن کلاهی که اقا محمد گفته بود رو اماده کردی ؟
سعید :اوهوم بیا
من : مرسی
سعید : رسول
من : هوم ؟
سعید : میدونی اگه نوشابه کهنه شه بهش چی میگن ؟
من : نه
سعید : میگن کهنه شابه 😂
من : وقت دنیا رو میگیری با این نمکات 😂
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
#گمنام رمان #عشق_پایدار #پارت_ششم 🧡 داوود من : الو فرشید فرشید : جانم داوود ؟ من : کجایی الان
#گمنام
رمان #عشق_پایدار
#پارت_هفتم ❤️
داوود
فرشید زنگ زد
من : جانم فرشید
فرشید : فعلا دستگیرش نکن فقط تعقیبش کن
من : باشه کاری نداری ؟
فرشید : نه خداحافظ
من : خداحافظ
رسول
تو سایت مشغول بودم که آقامحمد زنگ زد
وسلش کردم به هدفون
من : الو آقامحمد
آقامحمد : سلام رسول چند تا نیرو بفرست خودتم بیا میخوایم محسن کلاهی رو بگیریم
من : چشم اقا خداحافظ
آقامحمد : خداحافظ
علی یه لحظه بیا
علی : جانم رسول
من : دسترسی محدود بهت دادم خودم دارم میرم عملیات
علی : باشه به سلامت
ادامه امروز
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
#گمنام رمان #عشق_پایدار #پارت_هفتم ❤️ داوود فرشید زنگ زد من : جانم فرشید فرشید : فعلا دستگیرش ن
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
♥️✨♥️✨
♥️✨♥️
♥️✨
♥️
#گمنام
رمان #عشق_پایدار
#پارت_هشتم ♥️
داوود
سوار ماشین شدیم
وقتی رسیدیم خونه سوژه
نوبت به نوبت از ماشین پیاده شدیم
من رو به روی ماشین خودمون واستادم
فرشید هم روبه رو ماشین خودشون و سعید هم همونجور
محسن کلاهی لطف کرد اومد سمت خونه
یه جوری نگامون میکرد انگار لولو خور خوره دیده 🧟♂
بچه ها رفتن دستگیرش کردن و نشستیم تو ماشین
رسیدیم سایت
فاطمه
خیلی وقت بود دادا مرخص شده بود
رفتم سایت اقا داوود اینا رسیده بودن
من : به به خوش اومدین
اقا داوود : مرسی
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ♥️✨♥️✨♥️
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
♥️✨♥️✨
♥️✨♥️
♥️✨
♥️
#گمنام
رمان #عشق_پایدار
#پارت_نهم 💖
داوود
رفتم سر میزم نشستم
رسول : بچه ها آقامحمد جلسه فوری گذاشته برای تیم گاندو
همه : اومدیم
رفتم سر میز مشخص شده خودم نشستم
آقای عبدی : خب بچه ها تو این مدت چیکار کردید
آقا محمد اسم من رو گفت منم شروع کردم
من : آقا ما تونستیم از این تصادف محسن کلاهی که زیر دست ساعد عامر کار میکنه رو دستگیر کنیم
آقا محمد اشاره کرد به فرشید که ادامه رو اون بگه
فرشید : از اعترافات محسن کلاهی تونستیم به سادیا عامر و ساعد عامر برسیم که اون ها هم زیردست ابراهیم شریف کار میکنن
آقا محمد : سادیا عامر تونسته از طریق دوستی با مادر من به خونه من دست پیدا کنه و یه جی پی اس به موتور سیکلت من وصل کرد اون با عوض کردن اسم خودش از سادیا با اکرم با مادر من دوست شد و خودشو کارمند یه خیریه جا زد
سعید : ما میخوایم چند روز دیکه به خونه ساعد و سادیا عامر حمله کنیم
ظاهرا سادیا میتونه خیلی به ما کمک کنه
رسول : چون دختر سادیا به نام سارا گروگان شریف هستش و ما میتونیم از طریق سادیا به سارا و بعد از اون به شریف دست پیدا کنیم
ادامه امروز . . .
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ♥️✨♥️✨♥️
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️✨♥️
♥️✨♥️✨♥️✨
♥️✨♥️✨♥️
♥️✨♥️✨
♥️✨♥️
♥️✨
♥️
#گمنام
رمان #عشق_پایدار
#پارت_دهم
آقامحمد
- رسول حواست باشه یه آرایش خوب برای حمله به خونه سادیا و ساعد بگیر
رسول : بله آقا
آقامحمد : اممم آها خودتم بیا به علی سایبری بگو بیاد سر جات
رسول : چشم اقا
اقامحمد : راستی حال امیر چطوره ؟
رسول : خداروشکر مرخص شده
اقامحمد : خداروشکر داوود ؟
داوود : بله ؟
اقا محمد : گزارش کامل دستگیری محسن کلاهی اماده ست ؟
داودد : اره اقا بفرمایید اینم گزارش
اقامحمد : دستت درد نکنه
داوود : 😊☺️
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️✨ ♥️✨♥️✨♥️✨♥️ ♥️✨♥️✨♥️
#گمنام
رمان #عشق_پایدار
#پارت_یازدهم
فاطمه
پشت میزم نشسته بودم اقا داوود اومد
داوود : فاطمه خانم ؟
من :بله ؟
داوود : امیر بهتره ؟
من : اره خداروشکر . فردا داره میاد
داوود : چ خوب راستی بهش بگید هاردشم بیاره
من : چشم
داوود : چشمتون بی بلا
داوود
از پله ها رفتم بالا رفتم تو اتاق اقا محمد در زدم و اومدم تو
من : یا الله من اومدم
اقامحمد : به به اقا داوود
من : سلام اقا محمد زنگ میزنم به گوشی اقای شهیدی ولی جواب نمیده
اقامحمد : داره از یه متهم دیگه بازجویی میکنه
من : اها
اقامحمد : راستیی داوود تو و رسول برین اینجا
یه برگه داد دستم
من : چشم
بدو بدو از پله ها اومدم پایین و رفتم پیش رسول
من : رسول
رسول : هوم
من : اقا محمد گفت بریم اینجا
رسول : باشه صبر کن علیی ؟
علی سایبری : هان ؟
رسول : بیا بهت دسترسی محدود دادم
علی : باشه به سلامت
سوار ماشین شدیم رسیدیم مرکز موردنظر رسول پیاده شد و رفت
من یه چند دقیقه ایی موندم رسول اومد
من : خب چی شد شیری یا روباه ؟
رسول : خرس
من : خرس ؟؟
رسول : یه شماره پلاک حفظ کردم اگه مال خودش باشه شیرم اگه نه که روباه موهای منو 😳
من : اون وقت قضیه خرس چی بود این وسط ؟
رسول : ببین از نظر علمی خرس بین شیر و روباه قرار داره
من : از نظر علمی فهمیدم آها !
رسول : حرکت کن
بعداز چند ثانیه سکوت
من : ازنظر علمی ؟ 😁😁😁
رسول : چرا حرکت نمیکتی 😂
ادامه امروز
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
#گمنام رمان #عشق_پایدار #پارت_یازدهم فاطمه پشت میزم نشسته بودم اقا داوود اومد داوود : فاطمه خان
#گمنام
رمان #عشق_پایدار
#پارت_دوازدهم
داوود
خندیدیم و راه افتادم
اهنگ گذاشتم
ولایت اعتبار ما
شهادت افتخار ما
همین لباس خاکی است معنی عیار ما ...
( اهنگ نحن و صامدون حامد زمانی )
رسیدیم اداره
پیاده شدیم
من و رسول رفتیم سر سایت
رسول شماره پلاک رو نوشت داد دستم ببرم برای آقامحمد
آقامحد گفت باید صاحبش رو پیدا کنیم
رسول کار کرد و دید که بلههه
دقیقا مایکل هاشمیان بود 😃
همون سوژه مون
قرار شد بریم دستگیرش کنیم
رفتیم حاضر شیم که یهو یه چیزی دیدیم هممون کپ کردیم اون چیزی که دیدیدم غیر قابل باور بود 😱😳
ادامه امشب ....
بچه ها یه سوال
از رمان #عشق_پایدار خوشتون میاد ؟ دوست دارین چجوری پیش بره ؟ میتونین نظراتتون رو به آیدی من @Morady_s18 ارسال کنید
مرسی که همراهم هستید
اگه میبینید پارت گذاری کمه
چون من زمان زیادی برای فکر کردن ندارم چون تو کانالای دیکه هم رمان مینویسم بخاطر همین زمان زیادی لازم دارم 💚
دوستتون دارم
یا علی
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
#گمنام رمان #عشق_پایدار #پارت_دوازدهم داوود خندیدیم و راه افتادم اهنگ گذاشتم ولایت اعتبار ما
#گمنام
رمان #عشق_پایدار
#پارت_سیزدهم
روبرمون دقیقا ماشینی بود که رسول پلاکشو اورده بود
آقامحمد : بچه ها سریع عملیات رو شروع کنید
من و رسول سوار موتور شدیم
عاشق موتورم بودم
چراغ پلیسی رو روشن کردم و حرکت
به تعقیب اون ماشین افتادیم
به گفته های رسول اون ماشین متعلق به مایکل هاشمیان هست
تعیقبش کردیم
اون از ماجرا بو برد و اسحله ش رو کشید از ماشین پیاده شد و شروع عملیات
من و آقا محمد رفتیم سمت مایکل گرفتیمش
از اون طرف از سایت به آقا محمد خبر دادن که یه نفر با اسلحه بازوکا داره میاد آقامحمد اونو دید ولی اون زودتر به پای من شلیک کرد دیگه هیچی نفهمیدم . . .
محمد
داووووووووووود 😰😱
رسول سریع اومد بیرون و داوود و برداشت و با خودشبرد تو ماشین منم مایکل رو
ملت جمع شده بودن
داوود رو سریع با اورژانس فرستادیم من و رسولم همراهش رفتیم
داوود رو بردن اتاق عمل
رسول خون گریه میکرد
رسول و داوود برای هم مثل داداش واقعی بودن ن همکار !
رفتم پیش رسول نشستم
رسول : آقامحمد داوود 😭
من : نترس رسدل یا تیر ساده خورده دیگه بمب که نخورده به پاش 😁
خودم هم حالم بد بود ولی باید رسول و بچه های تیم رو آروم میکردم
نگاه به راهرو کردم دیدم فرشید اومد
ای وااای فرشید و چجوری آروم کنم 😫
فرشید دویید سمت اتاق عمل ولی راهش ندادن به دیوار تکیه کرد و آروم آروم نشست زمین
رفتم پیش فرشید
اصلا حرف نمیزد فقط از چشاش اشک میومد
بعد 1 ساعت
دکتر اومد بیرون
رفتم سمت دکتر
من : دکتر چیشد ؟
دکتر : خداروشکر حالش خوبه
رسول و فرشید تا اینو شنیدن برق شادی تو چشاشون رو دیدم
من : میتونیم ببینیمش ؟
دکتر : بله الان میارنش بخش
ادامه ساعت 1
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
#گمنام رمان #عشق_پایدار #پارت_سیزدهم روبرمون دقیقا ماشینی بود که رسول پلاکشو اورده بود آقامحمد :
#گمنام
رمان #عشق_پایدار
#پارت_چهاردهم
رسول
تخت داوود رو دیدم سرییع دوییدم سمتش
هنوز بیهوش بود
ناخوداگاه اشک از چشام اومد
تو حال خودن بودم دیدم داوود یدونه زد در گوشم 😐
به خودم اومدم دیدم اقامحمد و فرشید و داوود هر هر میخندن
من : چتونه ؟
داوود : بابا پونصد بار صدات زدم کجایی ؟
فرشید : ولی رسول حقت بودا 😅😆
من : فرشییییییید 😡
دکتر اومد
دکتر : به به اقاداوود خداروشکر زیاد اذیت نشدین ماشاالله ماشالله استخوناتون قویه
داوود : خجالتمون میدین 😅
دکتر : خب شما 1 هفته ایی مهمون ما هستین
داوود : چیییی 😱😳🤯 من من کارام مونده
اقامحمد : مشکلی نیست کاراتم بعدا انجام میدی
داوود : من نمیتونم اینجا بمونم 😭
من : همینیه که هست
داوود : 😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینم عمل به قول نویسنده رمان #عشق_پایدار ✨
البته شهید نمیشه