#پارت_چهارم
#من_میترا_نیستم🥀
زینب بعد از انقلاب به خاطر پیام حضرت امام خمینی (ره)؛ هر هفته دوشنبه و پنجشنبه روزه بود و خیلی مقید به انجام برنامههای خودسازی بود. زینب بعد از انقلاب، تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به حوزه علمیه برود و طلبه بشود. او میگفت «ما باید دینمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم.» هنوز در حال و هوای انقلاب بودیم که ناغافل، جنگ بر سرمان خراب شد. مردم کمکم به دلیل بمباران و موشک از شهر خارج شدند ولی بچههای من مخالف بودند. زینب هم عاشق آبادان بود. دختران بزرگترم برای کمک به بیمارستان شرکت نفت رفتند. ولی زینب چون لاغر و ضعیف و هم کم سن و سال بود به جامعه معلمان که فعال بودند میرفت و کارهای فرهنگی انجام میداد.🥀🥀
#ادامه_دارد🥀
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
#گمنام رمان عشق پایدار پارت سوم 💙 -الو مریم " سلام فاطی خوبی ؟ - خوب که نه عالیی " از حالت معلوم
#گمنام
رمان #عشق_پایدار
#پارت_چهارم 💚
داوود
سریع رفتم سمت امیر که پخش زمین شده بود
علی هم بدو بدو اومد گفتم زنگ بزنه اورژانس 🚒
سر امیر رو گرفتم رو پام
چشماش بسته بود
چند بار صداش زدم جواب نداد
دوباره صدا زدم
چشماش رو به زور باز کرد
بی حال بود
اورژانس اومد
سریع گذاشتیمش رو برانکارد 🛏️
به علی گفتم بره به فرمانوه خبر بده شاید عمدی بوده
خودم سوار اورژانس شدم به عنوان همراه بیمار
نمیدونستم چجوری به فاطمه خانم و زهرا خانم خبر بدم 😕
رسیدیم بیمارستان 🏥
سریع برانکارد و گرفتم دوییدم 🏃🏻♂
گفتن نمیتونی بیای
پشت در وایستادم
علی سایبری و آقا محمد اومدن
آقا محمد : چی شده داوود ؟
من : موتور زد به امیر
آقامحمد : یاخدا ! تو علی از کجا فهمیدین ؟
علی سایبری : با هم بودیم
دکتر 👨🏻⚕ اومد بیرون
آقا محمد رفت سمتش
آقا محمد : حالش چطوره ؟
دکتر : شما باهاش نسبتی دارید ؟
آقامحمد : من برادرشم
واقعا هم برادر امیر بود
واسه هممون برادر بود تا فرمانده
ادامه امروز . . .
نویسنده : بانو گمنام