ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
#پارت_سیزدهم #من_میترا_نیستم خلاصه ای از زندگينامه و خاطرات: رزمنده (مهری کمایی): من و (مهری کمای
#پارت_چهاردهم
#من_میترا_نیستم
پدرم بیشتر سر کار بود و چندان در خانه نبود. به همین دلیل، وقتی مهران بزرگتر شد. برای ما حکم پدر را پیدا کرد.مهران با وجود مهربانی زیاد، خیلی متعصب بود. ما هرگز، مانند دختران مدرسهای دیگر، لباس نمیپوشیدیم. مانتوهای ما فوقالعاده گشاد و ماکسی بود. علاوه بر سختگیریهای مهران، مادر ما را طوری تربیت کرده بود که خودمان همه مسائل را رعایت میکردیم. با مردها، خصوصاً غیرمحارم خیلی کم حرف میزدم.
من و مینا و میترا درس احکام و قرآن را از دختر همسایهمان اقدس کریمی یاد گرفتیم. به همراه مینا و میترا و برادران در راهپیمایی شرکت میکردیم. بعد از پیروزی انقلاب، جوّ آبادان به خاطر خلق عرب متشنج شده بود. طرفداران خلق عرب میخواستند خرمشهر را بگیرند و خلیج عربی درست کنند.مجاهدین در مدارس و خانهها اعلامیه میریختند. یک بار با بچههای محل جمع شدیم و نزدیک خانه تیمی مجاهدین رفتیم، مجاهدین به طرف ما کوکتل مولوتف ریختند. ما هم به ساختمان آنها حمله کردیم و همه چیز را به هم ریختیم. بعد از تشکیل انجمن اسلامی برای بالا بردن معلومات عقیدتی و مذهبی در کلاسهای انجمن شرکت میکردیم، همچنین در دوره امدادگری مسجد محل شرکت میکردیم. با بچههای جهاد برای کمک به روستائیان به روستاها میرفتیم. در روستا زمینها را شخم میزدیم. تابستان سال 59 سپاه برایمان کلاس نظامی (آموزش اسلحه و میدان تیر و ...) گذاشت. در 31 شهریور 59 با مهری در حال رفتن به جلسه کانون فتح (زیر نظر آموزش و پرورش) بودیم که ناگهان آژیر خطر کشیدند. حمله هوایی شد. خانه ما نزدیک پالایشگاه بود. مرتب پالایشگاه را میزدند
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
#گمنام رمان #عشق_پایدار #پارت_سیزدهم روبرمون دقیقا ماشینی بود که رسول پلاکشو اورده بود آقامحمد :
#گمنام
رمان #عشق_پایدار
#پارت_چهاردهم
رسول
تخت داوود رو دیدم سرییع دوییدم سمتش
هنوز بیهوش بود
ناخوداگاه اشک از چشام اومد
تو حال خودن بودم دیدم داوود یدونه زد در گوشم 😐
به خودم اومدم دیدم اقامحمد و فرشید و داوود هر هر میخندن
من : چتونه ؟
داوود : بابا پونصد بار صدات زدم کجایی ؟
فرشید : ولی رسول حقت بودا 😅😆
من : فرشییییییید 😡
دکتر اومد
دکتر : به به اقاداوود خداروشکر زیاد اذیت نشدین ماشاالله ماشالله استخوناتون قویه
داوود : خجالتمون میدین 😅
دکتر : خب شما 1 هفته ایی مهمون ما هستین
داوود : چیییی 😱😳🤯 من من کارام مونده
اقامحمد : مشکلی نیست کاراتم بعدا انجام میدی
داوود : من نمیتونم اینجا بمونم 😭
من : همینیه که هست
داوود : 😭😭😭