🪴|..♡..|🪴
اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِیمَا مَضَی مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ...
خداوندا اگر در روزهای گذشته شعبان ما را نیامرزیدی، پس در روزهای باقیمانده بیامرز...
🪴|..♡..|🪴
🌱|...
به لحظات ملکوتی این گفتگوی تلفنی خاطره انگیز🥰 نزدیک میشویم..:
(صدای دعای سحر🥰)
مامان:سلام زهرا جان،بیدار شدید مادر؟
(زهرا خانوم احتمالا با چشمای پف کرده و صدای خواب آلود😊):سلام مامان،آره بیداریم..دستتون درد نکنه☺️
مامان: باشه پس من به داداشت هم زنگ بزنم سحر خواب نمونن، خداحافظ مامان جان..
😍😍😍
#دغدغه_دینداری_فرزندان👌
#مادری_مرز_ندارد😊
🖋|‴زُلفـــــا…
@zolfanevesht
🪴|...
پسر۸ساله م:مامان تند تند بگو : دُرچا😉
من:😳 وااا!ینی چی؟🤔
پسرم: حالا شما بگو..
فقط تند تند و پشت سر هم بگو..
من : خب باشه.. دُرچا دُرچا دُرچا...(بعد از چند لحظه تکرار بصورت ناخودآگاه:)چادر چادر چادر...😁
پ.ن:عه!چه جالب..😍یاد بچگی های خودم افتادم!منم همین کارو با کلمات میکردم..
اینو از کجا یادگرفته عاخه!😅
#تکرار_چالش_های_کودکی😍
#سرگرمی_های_خلاقانه😁
🖋|‴زُلفـــــا…
@zolfanevesht
🌱|...هشتمـــ
اربعین بود و حال و هوای خاصی که داره،چه برای رفتنی ها چه برای جامانده ها...😔
منم مثل چندسال گذشته جزو جامانده ها بودم،آخه طفلکم تازه داشت چهل روزش تموم میشد و چنین سفری با حضور ایشون و البته دوتا آبجی عزیزشون😊 میسر نبود.
خلاصه که ماموندیم و همسرجان رفتند اما برای اینکه بیشتر از این دلمون نشکنه قول دادند که بعداربعین مارو از زیارت ارباب بی نصیب نذارند...😢
همسرم رفت و من موندم با حال جسمی و روحی نزارررر😭😭😭😭
فقط همسر که نه همههههه رفته بودند و من واقعا تنها بودم و دست تنها...😰
واقعا برای خواب بچه ها مشکل داشتمو تنهایی نمیتونستم از پس خوابوندن این طفلکان بربیام و مثل همه ی مامانا خودمم شدیدا دچار کمبود خواب بودم😵💫🥱
🍃|...
یه شب دم غروب بود که دخترِنخواب من خوابید😐منم چون میدونستم نصفه شب سختی رو درپیش دارم اون دوتای دیگه روهم راه انداختمو با فاصله ی یه ساعت بعدازاون خوابیدیم😴
اما چشمتون روز بد نبینه دوساعت بعد بیدارشد و داشت خونه رو روی سرش خراب میکرد منم نه میتونستم ساکتش کنم نه میتونستم از طفلک شیرخوارم جداشم..🤱🏻
برای اینکه بتونم دوتاشونو بخوابونم تصمیم گرفتم دخترِنخواب رو خودم بذارم روپام و طفلک شیرخوار روهم بدم آبجی بزرگه بذاره رو پاش بلکه بتونیم بخوابیممم😩😩
که این روند حدود سه چار ساعت طول کشید ینی هیشکی نمیخوابید و ماهم سرگرم خوابوندن اینها بودیم...
🌱|...
حالم خیلی بد بود..
توی تاریکی فقط اشک میریختم و فکر جایی که بقیه بودن و جایی که خودم بودم دست از سرم برنمیداشت..😭
رفتم پیش امام مهربانی..❤️
گفتم: آقاجون من که میدونم قولی که همسر داده برا امیدواری و دلخوشکُنک ما بوده😢🙁 آقاجون خودت مارا بطلب بلکه حال من جامونده خوب شه😭😭😭
کلی با آقای مهربونمون حرف زدم و کماکان هیچ کدام از حضار به خواب نمیرفت...🥴
گذشت تا اینکه همسرجان از زیارت برگشتن و هنوز نرسیده عزم سفر دیگری کردن...شمال!😳🤦♀کِی؟روزای آخر ماه صفر😬
اما شرایط جسمی و روحی من به همچین سفری نمیخورد،ولی خب برای شادی دل همسر پذیرفتم😥
هیچی دیگه همسرجان لطف کردند واینترنتی جا رزرو کردند که خانوادگی بریم شمال🌊
کمی گذشت بعد همسر زنگ زد گفت خانوووووووممممم اشتباه زدم،به جای شمال مشهد جا گرفتممممم😱
..ومن یه راس رفتم به همون نیمه شب سخت🥺 و اون نجوای مادرانه و صادقانه با امام مهربون😭
✨واقعا باور نمیکردم انقدر سریع و حتی بدون ابرازش پیش کس دیگه ای آقای مهربون جوابمو بده...
ما تو روزای آخر ماه صفر مهمون آقاجانمون بودیم با فرشته هایی که سه تا شده بودند و حالا نگاه پر مهر امام مهربون😍 رو بیشتر به ما جلب میکردند...
#دلانه🌷
#نجوای_مادرانه_همیشه_جواب_میده😉
#از_جایی_که_گمان_نمیکنی..
#مادری_زیر_سایه_حضرت_سلطان💖
🖋به قلم:sadat_jan@
@zolfanevesht
🌱|...
یکی از قشنگی های زندگی وقتی یه #کلاس_اولی توی خونه هست ، اینه که روزی چند بار نگاهت به این هدیه ها میفته..😍❤️🥲
#زیبایی_های_کوچک_زندگی🪴
#امید_های_آینده🌱
#مادر_پسری🧕🧒
@zolfanevesht
🌱|...هفتمـ
اندر مکالمات:
🌱|..
میگم یه چیزی بگم بهش فکرکنیم:
من هروقت یه چیزخطرناک دست پسرمه میخوام ازش بگیرم گریه میکنه یاد خودم وخدامیفتم..🥺
وقتی اونچیزی به ضررمونه روازمون میگیره..
یا چیزی روکه میخوایم و میدونه به دردمون نمیخوره رو بهمون نمیده..
چقدرما گله میکنیم وبی قراری میکنیم😖😖😖
کاشکی میشد حکمت های خداروفهمید تاکمترناشکری کرد..😔🥺
🌷به نگاه:ya zahra
#مادری_نیمی_از_عرفان_است..🍃
#ساده_ولی_پراز_معنا..🪴
@zolfanevesht
🌱|...ششمـ
چند روزی میشد که خیلی خسته بودم..
خسته از شب بیداری و خسته از نداشتن وقتی برای خودم😫😢
چند روزی میشد ک درگیر مروارید های کوچک فرشته ی دوم زندگی ام بودم و این درگیری اما..
عجیب شیرین بود..🍃
نمیفهمم شب را چگونه ب صبح رساندم اما امروز بعد از آغوش گرفتن طفل شیرخوارم احساس کردم چقدر شیرین است..💞
با خودم گفتم اصلا چیز دیگری به اندازه ی در آغوش گرفتن این فرشته ی زمینی شیرینی دارد؟😍
صورتم را ب صورتش چسبانده بودم🥰و دلم غنج میرفت..💖
بااینکه چشمانم آنقدر پف کرده بود ک خودم را نمیشناختم و سرگیجه و سردرد مهمان ناخوانده ام شده بودند اما در همان لحظات با لبخند از این میهمانان در حال پذیرایی بودم و باخودم میگفتم نه!
هیچ چیز دیگری از این شیرین تر نیست...👌
نگاهش کردم:
با چهره ی معصومانه اش به من لبخند می زد
انگار او هم شنیده بود که باخود چه میگفتم😊
براستی حسی شیرین تر از حس عشق به این فرشته های زمینی هست؟!..
🖋به قلم:z. sun
(ارسالی اعضا)
#صبح_دلانگیز_یک_مادر🥰
#مادری_عشق_است❤️
#مادری_با_چشمهای_پف_کرده😊
@zolfanevesht
🌱|...
معروفه که دخترا باباییَن؛
ولی حقیقت اینه که..
دخترا مامانیَن..🍃
ولی یه وقتی متوجه میشن که
دیگه نمیتونن زود به زود مامانشونو سفت بغل کنن..💔😢
#شبانه🌙
#دلتنگیهای_یک_مادر✨
🖋|‴زُلفـــــا…
@zolfanevesht
🌱|...پنجمـ
آبادی بودیم.
با خواهر صغری خانم و زن حاج قاسم وارد امامزاده شدیم.
زن حاج قاسم _که تو آبادی آجّی عذرا صداش میکنن_ جلوتر از ما بود.
من و خواهر صغری خانم گرم صحبت بودیم،پشت سرش میرفتیم.
همینطور که توی حیاط امامزاده میرفتیم،آجّی عذرا بالاسر بعضی قبر ها می ایستاد و فاتحه میخوند.
یخورده جلوتر سر یه قبر وایساد.بیشتر از بقیه..
ما همچنان عقبتر بودیم.
خواهر صغری خانم با اشاره ی سر به همون قبر اشاره کرد و گفت : این بنده خدا هم "اجاقش کور" بوده.. کسی رو نداره..زن دایی(یعنی زن حاج قاسم)همیشه که ازینجا رد میشه براش فاتحه میخونه..
رسیدیم کنار زن حاج قاسم.
گفت:
یه فاتحه م برا این بخونید..گناه داره "بی وارثه" بنده خدا..
🌱|...
زن حاج قاسم..!
عمرت بلند..🍃
خودت حواست نبود ولی یادم دادی کسی که فوت شده و هیچکی نداره هم حرمت داره..
حرمتشو نشکنیم..🌸
#زیبایی_های_کوچک😊
#نگاه_زیبا🌷
#کلمات_زیبا👌
#ادب
🖋|‴زُلفـــــا…
@zolfanevesht
اینجا قـــــراره با #نگاه_زیبا ے ٺو ڪامل بشھ مھربوݩ..🌷
ارسال تجربه ها و ایده ها به آیدی زیر⇩⇩⇩
@z_alef1375
🌱|...چهارم
روایت دو دیدار😊
دیدار اول/فرشته ی سوم در راه😍
خانوم یکی از اقوام بعد از کلی تعجب و ناراحتی : برا چی تو این شرایط اقتصادی بچه میارین؟
شما مدیون بچه هاتون میشین..
وقتی میدونید اگه بچتون یه چیزی دلش بخواد نمیتونید براش بگیرید اشتباه میکنید بچه دار میشید..😠
من : روزی دست خداست عزیزم..🙂
خانومه: روزی دست خداست ولی آدم باید مدیریت داشته باشه..من الان تو همین یه بچه موندم..😤
من: 😐😊
دیدار دوم/فرشته ی سوم ، دوماهه در آغوش🤱
همون خانوم(بدون اینکه اصلا یادش بیاد چی گفته بوده بهم و بدون اینکه خنده ش بگیره) : ببین بچتو بده من بزرگ کنم بعدا بیا بگیرش😍😍😍😍😍😍😍😍
من : 😳😂
#عجیب_ولی_واقعی😁
#تو_هم_نگاه_زیبا_داری_خبر_نداشتی!🥰
#مادری_با_همه_سختیها_عشق_است❤️
#بوی_نوزاد_و_دیگر_هیچ..👼💞
🖋|‴زُلفـــــا
@zolfanevesht
🌱|...سوم
حتی قبل از فهمیدن اینکه فرشته ی تو راهیمون دختره ، تصمیم مونو گرفته بودیم که اسمشو چی بذاریم.
تصمیمی که نمی دونستم چه واکنشی در بین اطرافیان قراره داشته باشه..
ینی..نمی دونستم که نه..می دونستم!
ولی خب ترجیح میدادم اینجوری فکر کنم!🙃
و این تصمیم توی جمع خانومای فامیل که داشتن اومدن فرشته ی جدید رو بهم تبریک میگفتن و براش اسم های جورواجور و جینگیل پیشنهاد میدادن ، اعلام شد!
دقیقا جمعی که از واکنششون می ترسیدم😅
ولی خب ما تصمیم مونو گرفته بودیم؛ و وقتی همه با چشمای ذوق زده 🤩منتظر بودن ببینن چه اسم خاصی برای دخترمون انتخاب کردیم، گفتیم:
"خدیجه"☺️
قابل پیش بینی بود😊
یه عالمه سوال و نگرانی که:
+ : واااای..اگه بزرگ بشه و اسمشو دوست نداشته باشه چی..😰
+ : حالا نمیخواید دو اسمه بذارید؟مثلا فاطمه خدیجه😁(!)
و بهترینش یه"الهی نامدار باشه" ی یواش بود..😒
حق هم داشتن!
خب از بعد ننه آغای خدابیامرز آقاجونم حتی تو روستامونم کسی این اسم رو روی دخترش نذاشته بود..!😁
و دقیقا انگیزه م از این نامگذاری، همین مهجوریت بود..😔
🌱|...
فرشته ی ما اومد..👼
و با همه احساسات جور و واجوری که سراغمون میومد،"خدیجه"صداش زدیم🙂
گذشت تا روزی که برای سوراخ کردن گوشش به یه درمانگاه رفتیم.
لحظه های پراسترسی بود!
دل دیدنشو نداشتم😖
با صدای گریه ی "خدیجه" میفهمیدم الان آقای دکتر داره چکار میکنه..😢
وقتی تموم شد،آقای دکتر ازمون پرسید:
اسمش چیه این دختر کوچولو..
تو اون وانفسا که بچم داشت ضجه میزد از درد ، تو دلم میگفتم:حالا اسمشو میخوای بدونی که چی بشه!خیلیم استقبال گرمی میشه..!😒
همسرم اسمشو گفت؛
ولی واکنش دکتر شنیدنی بود:
به به..خدیجه خانوم..چه اسم قشنگی..🤩
ایشالا میخواد بشه پولدارترین زن دنیا..😍
و من تا خونه به این فکر میکردم که داشتن #نگاه_زیبا چقد میتونه حال دیگران رو خوب کنه..😊👌
#براساس_یک_ماجرای_واقعی😊
#حال_همدیگه_رو_خوب_کنیم🦋
🖋|‴زُلفـــــا…
@zolfanevesht
🌱|...دوم
به نشانه ی ادب دستم رو روی سینه م گذاشتم و عقب عقب از حرم بیرون اومدم
تا رسیدن به محل اقامت، باید از کنار مغازه های جورواجور رد میشدم که نگاه به هرکدوم مساوی بود با هوس خرید هزار جور سوغاتی!
اما نگاه من پی یه چیز دیگه می گشت.
رفتم تا رسیدم به مغازه ی یه پیرمرد.چیزی که میخواستم توی پیاله های کوچیک روی پیشخوان مغازه بود: انگشترای پسرونه ی کوچولو😍 با نگین های مصنوعی😁و البته رکابهای مصنوعی😅
پسر۷ ساله م دلش برای انگشتری که پارسال براش خریدم و خیلی زود گم شد، حسابی تنگ شده بود.😢
منم تصمیم گرفتم ایندفعه دوتا براش بخرم که حداقل تا دفعه بعدی که بیایم مشهد،کمتر بی انگشتر بمونه!
از بعد خرید انگشتر تا برسم به محل اقامت،به واکنش پسرم بعد دیدن دوتا انگشتر فکر میکردم😍
وقتی رسیدم پسرم خواب بود؛
بچه ای که گاهی به سختی باید بیدارش می کردم و کلی با اوقات تلخی های بعد بیداریش مدارا میکردم،با دیدن انگشترا زود بیدار شد😁
با همون چشمایی که معلوم بود داره میسوزه😁انگشترا رو نگاه میکرد.
معلوم بود خوشحاله ولی من واکنشی که منتظرش بودم رو ندیدم😕
خب..شایدم من زیادی پیش خودم پیاز داغ ذوق زدگیشو زیاد کرده بودم..
امابعد چند دیقه..
چیزی فراتر از انتظار اتفاق افتاد:
پسرم گفت:ای کاش یه عالمه انگشتر داشتم مامان..
حالام میخوام یکی از انگشترا رو هدیه بدم به کسی
منو میگی..
تو لحظه ی اول اینجوری😒 بودم
گفتم برا چی؟(خب آدم توقع نداره اینقد زود هدیه ای که خریده رو رد کنن بره!😁)
گفت:خب هدیه بدم دیگه..مث آقا..😍
و من دیگه حرفی برای گفتن نداشتم..😞
#براساس_یک_ماجرای_واقعی
#رهبر_مهربانی_که_داریم❤️
#بچهها_میبینند
#بچهها_یادمیگیرند
🖋|‴زُلفـــــا…
@zolfanevesht
🌱|...یکم
صدای دوتا خانوم که گوشه ی مسجد داشتن جروبحث میکردن میومد
عجیب بود
جروبحث اونم تو مسجد؟!😳
ماجرا دهن به دهن چرخید؛
دعوا سر چی بوده باشه باشه خوبه؟
هیچی
بچه ی کوچیک یکیشون ، مهر اون یکی رو برداشته بود و رفته بود!😐😊
و شروع دعوا که : چرا با بچه ی کوچیک میاید مسجد؟ که مهر من وسط نماز از دست بره!
اینجورجاها، تفاوت اونایی که بچه کوچیک دوروبرشون هست و اونایی که ترکش بچه کوچیک داری بهشون نخورده ، خوب به چشم میاد!😁
مامان که باشی،
سجاده و جانماز که چه عرض کنم، یه مهر هم نمیتونی بذاری زمین!بصورت اتوماتیک دستت میگیری ، مبادا وروجکت مهر رو با خوردنی اشتباه بگیره!
تا جایی که وقتی خوابه هم یادت میره مهرتو زمین بذاری!
مامان که باشی،
از اینکه نمیتونی مهر تو زمین بذاری و یه نماز با تمام توجه بخونی ، دلخور نمی شی..
مامان که باشی..
همونطور که مهرنمازت کف دستته و داری به جمله ی"تربت اعلی مال کربلا" نگاه میکنی،زلف فرزندتو به زلف پاره ی تن زهرای مرضیه(سلام الله علیها) گره میزنی..
و کودک معصومت ، غرق در کودکی هاش،با تسبیح سرخی که از وقتی اومده بجای تسبیح تربت ، همنشین نمازت شده، بازی میکنه..😍
🖋|‴زُلفـــــا…
@zolfanevesht
فقط یه مامان 🧕 میتونه از
همه ی خستگی ها😩
و روزمرگی ها😕
و اتفاقای جورواجور 🤯
و پیش بینی نشده😬،
زیبـــ🌱ــایی هایی رو ببینه که زندگی رو شیرینـــ🍯ــتر میکنه..😍😍😍
💫اینجاییم تا این نگاه زیبا رو با بقیه به اشتراک بذاریم💫
نگاه هایی که گاهی جرقـــ⚡️ــه ی یه ایده ی بی نظیر و خلاقانه رو توی ذهنمون روشن میکنه..🦋
بسم الله..✨
مشتاق خوندن #نگاه_زیبا ے شما :) ↯
@z_alef1375
🌷الهی استعملنی لما خلقتنی له🌷
|♡..ذکرُ مولاتَنا فاطمه(علیهاالسلام)..♡|