اینجا قـــــراره با #نگاه_زیبا ے ٺو ڪامل بشھ مھربوݩ..🌷
ارسال تجربه ها و ایده ها به آیدی زیر⇩⇩⇩
@z_alef1375
🌱|...پنجمـ
آبادی بودیم.
با خواهر صغری خانم و زن حاج قاسم وارد امامزاده شدیم.
زن حاج قاسم _که تو آبادی آجّی عذرا صداش میکنن_ جلوتر از ما بود.
من و خواهر صغری خانم گرم صحبت بودیم،پشت سرش میرفتیم.
همینطور که توی حیاط امامزاده میرفتیم،آجّی عذرا بالاسر بعضی قبر ها می ایستاد و فاتحه میخوند.
یخورده جلوتر سر یه قبر وایساد.بیشتر از بقیه..
ما همچنان عقبتر بودیم.
خواهر صغری خانم با اشاره ی سر به همون قبر اشاره کرد و گفت : این بنده خدا هم "اجاقش کور" بوده.. کسی رو نداره..زن دایی(یعنی زن حاج قاسم)همیشه که ازینجا رد میشه براش فاتحه میخونه..
رسیدیم کنار زن حاج قاسم.
گفت:
یه فاتحه م برا این بخونید..گناه داره "بی وارثه" بنده خدا..
🌱|...
زن حاج قاسم..!
عمرت بلند..🍃
خودت حواست نبود ولی یادم دادی کسی که فوت شده و هیچکی نداره هم حرمت داره..
حرمتشو نشکنیم..🌸
#زیبایی_های_کوچک😊
#نگاه_زیبا🌷
#کلمات_زیبا👌
#ادب
🖋|‴زُلفـــــا…
@zolfanevesht
🌱|...
معروفه که دخترا باباییَن؛
ولی حقیقت اینه که..
دخترا مامانیَن..🍃
ولی یه وقتی متوجه میشن که
دیگه نمیتونن زود به زود مامانشونو سفت بغل کنن..💔😢
#شبانه🌙
#دلتنگیهای_یک_مادر✨
🖋|‴زُلفـــــا…
@zolfanevesht
🌱|...ششمـ
چند روزی میشد که خیلی خسته بودم..
خسته از شب بیداری و خسته از نداشتن وقتی برای خودم😫😢
چند روزی میشد ک درگیر مروارید های کوچک فرشته ی دوم زندگی ام بودم و این درگیری اما..
عجیب شیرین بود..🍃
نمیفهمم شب را چگونه ب صبح رساندم اما امروز بعد از آغوش گرفتن طفل شیرخوارم احساس کردم چقدر شیرین است..💞
با خودم گفتم اصلا چیز دیگری به اندازه ی در آغوش گرفتن این فرشته ی زمینی شیرینی دارد؟😍
صورتم را ب صورتش چسبانده بودم🥰و دلم غنج میرفت..💖
بااینکه چشمانم آنقدر پف کرده بود ک خودم را نمیشناختم و سرگیجه و سردرد مهمان ناخوانده ام شده بودند اما در همان لحظات با لبخند از این میهمانان در حال پذیرایی بودم و باخودم میگفتم نه!
هیچ چیز دیگری از این شیرین تر نیست...👌
نگاهش کردم:
با چهره ی معصومانه اش به من لبخند می زد
انگار او هم شنیده بود که باخود چه میگفتم😊
براستی حسی شیرین تر از حس عشق به این فرشته های زمینی هست؟!..
🖋به قلم:z. sun
(ارسالی اعضا)
#صبح_دلانگیز_یک_مادر🥰
#مادری_عشق_است❤️
#مادری_با_چشمهای_پف_کرده😊
@zolfanevesht
🌱|...هفتمـ
اندر مکالمات:
🌱|..
میگم یه چیزی بگم بهش فکرکنیم:
من هروقت یه چیزخطرناک دست پسرمه میخوام ازش بگیرم گریه میکنه یاد خودم وخدامیفتم..🥺
وقتی اونچیزی به ضررمونه روازمون میگیره..
یا چیزی روکه میخوایم و میدونه به دردمون نمیخوره رو بهمون نمیده..
چقدرما گله میکنیم وبی قراری میکنیم😖😖😖
کاشکی میشد حکمت های خداروفهمید تاکمترناشکری کرد..😔🥺
🌷به نگاه:ya zahra
#مادری_نیمی_از_عرفان_است..🍃
#ساده_ولی_پراز_معنا..🪴
@zolfanevesht
🌱|...
یکی از قشنگی های زندگی وقتی یه #کلاس_اولی توی خونه هست ، اینه که روزی چند بار نگاهت به این هدیه ها میفته..😍❤️🥲
#زیبایی_های_کوچک_زندگی🪴
#امید_های_آینده🌱
#مادر_پسری🧕🧒
@zolfanevesht
🌱|...هشتمـــ
اربعین بود و حال و هوای خاصی که داره،چه برای رفتنی ها چه برای جامانده ها...😔
منم مثل چندسال گذشته جزو جامانده ها بودم،آخه طفلکم تازه داشت چهل روزش تموم میشد و چنین سفری با حضور ایشون و البته دوتا آبجی عزیزشون😊 میسر نبود.
خلاصه که ماموندیم و همسرجان رفتند اما برای اینکه بیشتر از این دلمون نشکنه قول دادند که بعداربعین مارو از زیارت ارباب بی نصیب نذارند...😢
همسرم رفت و من موندم با حال جسمی و روحی نزارررر😭😭😭😭
فقط همسر که نه همههههه رفته بودند و من واقعا تنها بودم و دست تنها...😰
واقعا برای خواب بچه ها مشکل داشتمو تنهایی نمیتونستم از پس خوابوندن این طفلکان بربیام و مثل همه ی مامانا خودمم شدیدا دچار کمبود خواب بودم😵💫🥱
🍃|...
یه شب دم غروب بود که دخترِنخواب من خوابید😐منم چون میدونستم نصفه شب سختی رو درپیش دارم اون دوتای دیگه روهم راه انداختمو با فاصله ی یه ساعت بعدازاون خوابیدیم😴
اما چشمتون روز بد نبینه دوساعت بعد بیدارشد و داشت خونه رو روی سرش خراب میکرد منم نه میتونستم ساکتش کنم نه میتونستم از طفلک شیرخوارم جداشم..🤱🏻
برای اینکه بتونم دوتاشونو بخوابونم تصمیم گرفتم دخترِنخواب رو خودم بذارم روپام و طفلک شیرخوار روهم بدم آبجی بزرگه بذاره رو پاش بلکه بتونیم بخوابیممم😩😩
که این روند حدود سه چار ساعت طول کشید ینی هیشکی نمیخوابید و ماهم سرگرم خوابوندن اینها بودیم...
🌱|...
حالم خیلی بد بود..
توی تاریکی فقط اشک میریختم و فکر جایی که بقیه بودن و جایی که خودم بودم دست از سرم برنمیداشت..😭
رفتم پیش امام مهربانی..❤️
گفتم: آقاجون من که میدونم قولی که همسر داده برا امیدواری و دلخوشکُنک ما بوده😢🙁 آقاجون خودت مارا بطلب بلکه حال من جامونده خوب شه😭😭😭
کلی با آقای مهربونمون حرف زدم و کماکان هیچ کدام از حضار به خواب نمیرفت...🥴
گذشت تا اینکه همسرجان از زیارت برگشتن و هنوز نرسیده عزم سفر دیگری کردن...شمال!😳🤦♀کِی؟روزای آخر ماه صفر😬
اما شرایط جسمی و روحی من به همچین سفری نمیخورد،ولی خب برای شادی دل همسر پذیرفتم😥
هیچی دیگه همسرجان لطف کردند واینترنتی جا رزرو کردند که خانوادگی بریم شمال🌊
کمی گذشت بعد همسر زنگ زد گفت خانوووووووممممم اشتباه زدم،به جای شمال مشهد جا گرفتممممم😱
..ومن یه راس رفتم به همون نیمه شب سخت🥺 و اون نجوای مادرانه و صادقانه با امام مهربون😭
✨واقعا باور نمیکردم انقدر سریع و حتی بدون ابرازش پیش کس دیگه ای آقای مهربون جوابمو بده...
ما تو روزای آخر ماه صفر مهمون آقاجانمون بودیم با فرشته هایی که سه تا شده بودند و حالا نگاه پر مهر امام مهربون😍 رو بیشتر به ما جلب میکردند...
#دلانه🌷
#نجوای_مادرانه_همیشه_جواب_میده😉
#از_جایی_که_گمان_نمیکنی..
#مادری_زیر_سایه_حضرت_سلطان💖
🖋به قلم:sadat_jan@
@zolfanevesht
🪴|...
پسر۸ساله م:مامان تند تند بگو : دُرچا😉
من:😳 وااا!ینی چی؟🤔
پسرم: حالا شما بگو..
فقط تند تند و پشت سر هم بگو..
من : خب باشه.. دُرچا دُرچا دُرچا...(بعد از چند لحظه تکرار بصورت ناخودآگاه:)چادر چادر چادر...😁
پ.ن:عه!چه جالب..😍یاد بچگی های خودم افتادم!منم همین کارو با کلمات میکردم..
اینو از کجا یادگرفته عاخه!😅
#تکرار_چالش_های_کودکی😍
#سرگرمی_های_خلاقانه😁
🖋|‴زُلفـــــا…
@zolfanevesht
🌱|...
به لحظات ملکوتی این گفتگوی تلفنی خاطره انگیز🥰 نزدیک میشویم..:
(صدای دعای سحر🥰)
مامان:سلام زهرا جان،بیدار شدید مادر؟
(زهرا خانوم احتمالا با چشمای پف کرده و صدای خواب آلود😊):سلام مامان،آره بیداریم..دستتون درد نکنه☺️
مامان: باشه پس من به داداشت هم زنگ بزنم سحر خواب نمونن، خداحافظ مامان جان..
😍😍😍
#دغدغه_دینداری_فرزندان👌
#مادری_مرز_ندارد😊
🖋|‴زُلفـــــا…
@zolfanevesht
🪴|..♡..|🪴
اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِیمَا مَضَی مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ...
خداوندا اگر در روزهای گذشته شعبان ما را نیامرزیدی، پس در روزهای باقیمانده بیامرز...
🪴|..♡..|🪴