eitaa logo
زُلفـــــٰانوشتـــــ...
81 دنبال‌کننده
179 عکس
10 ویدیو
0 فایل
کنج خلوتی برای گاه نوشته ها✒ #مادرانه‌ها🥰 #عروس_روستا🍃🌸 #مطهری_خوانی📚 ارتباط: @z_alef1375
مشاهده در ایتا
دانلود
اینجا قـــــراره با ے ٺو ڪامل بشھ مھربوݩ..🌷 ارسال تجربه ها و ایده ها به آیدی زیر⇩⇩⇩ @z_alef1375
🌱|...پنجمـ آبادی بودیم. با خواهر صغری خانم و زن حاج قاسم وارد امامزاده شدیم. زن حاج قاسم _که تو آبادی آجّی عذرا صداش میکنن_ جلوتر از ما بود. من و خواهر صغری خانم گرم صحبت بودیم،پشت سرش میرفتیم. همینطور که توی حیاط امامزاده میرفتیم،آجّی عذرا بالاسر بعضی قبر ها می ایستاد و فاتحه میخوند. یخورده جلوتر سر یه قبر وایساد.بیشتر از بقیه.. ما همچنان عقبتر بودیم. خواهر صغری خانم با اشاره ی سر به همون قبر اشاره کرد و گفت : این بنده خدا هم "اجاقش کور" بوده.. کسی رو نداره..زن دایی(یعنی زن حاج قاسم)همیشه که ازینجا رد میشه براش فاتحه میخونه.. رسیدیم کنار زن حاج قاسم. گفت: یه فاتحه م برا این بخونید..گناه داره "بی وارثه" بنده خدا.. 🌱|... زن حاج قاسم..! عمرت بلند..🍃 خودت حواست نبود ولی یادم دادی کسی که فوت شده و هیچکی نداره هم حرمت داره.. حرمتشو نشکنیم..🌸 😊 🌷 👌 🖋|‴زُلفـــــا… @zolfanevesht
🌱|... معروفه که دخترا باباییَن؛ ولی حقیقت اینه که.. دخترا مامانیَن..🍃 ولی یه وقتی متوجه میشن که دیگه نمیتونن زود به زود مامانشونو سفت بغل کنن..💔😢 🌙 ✨ 🖋|‴زُلفـــــا… @zolfanevesht
🌱|...ششمـ چند روزی میشد که خیلی خسته بودم.. خسته از شب بیداری و خسته از نداشتن وقتی برای خودم😫😢 چند روزی میشد ک درگیر مروارید های کوچک فرشته ی دوم زندگی ام بودم و این درگیری اما.. عجیب شیرین بود..🍃 نمی‌فهمم شب را چگونه ب صبح رساندم اما امروز بعد از آغوش گرفتن طفل شیرخوارم احساس کردم چقدر شیرین است..💞 با خودم گفتم اصلا چیز دیگری به اندازه ی در آغوش گرفتن این فرشته ی زمینی شیرینی دارد‌؟😍 صورتم را ب صورتش چسبانده بودم🥰و دلم غنج میرفت..💖 بااینکه چشمانم آنقدر پف کرده بود ک خودم را نمی‌شناختم و سرگیجه و سردرد مهمان ناخوانده ام شده بودند اما در همان لحظات با لبخند از این میهمانان در حال پذیرایی بودم و باخودم میگفتم نه! هیچ چیز دیگری از این شیرین تر نیست...👌 نگاهش کردم: با چهره ی معصومانه اش به من لبخند می زد انگار او هم شنیده بود که باخود چه میگفتم😊 براستی حسی شیرین تر از حس عشق به این فرشته های زمینی هست؟!.. 🖋به قلم:z. sun (ارسالی اعضا) 🥰 ❤️ 😊 @zolfanevesht
🌱|...هفتمـ اندر مکالمات: 🌱|.. میگم یه چیزی بگم بهش فکرکنیم: من هروقت یه چیزخطرناک دست پسرمه میخوام ازش بگیرم گریه میکنه یاد خودم وخدامیفتم..🥺 وقتی اونچیزی به ضررمونه روازمون میگیره.. یا چیزی روکه میخوایم و میدونه به دردمون نمیخوره رو بهمون نمیده.. چقدرما گله میکنیم وبی قراری میکنیم😖😖😖 کاشکی میشد حکمت های خداروفهمید تاکمترناشکری کرد..😔🥺 🌷به نگاه:ya zahra ..🍃 ..🪴 @zolfanevesht
🌱|... یکی از قشنگی های زندگی وقتی یه توی خونه هست ، اینه که روزی چند بار نگاهت به این هدیه ها میفته..😍❤️🥲 🪴 🌱 🧕🧒 @zolfanevesht
🌱|...هشتمـــ اربعین بود و حال و هوای خاصی که داره،چه برای رفتنی ها چه برای جامانده ها...😔 منم مثل چندسال گذشته جزو جامانده ها بودم،آخه طفلکم تازه داشت چهل روزش تموم میشد و چنین سفری با حضور ایشون و البته دوتا آبجی عزیزشون😊 میسر نبود. خلاصه که ماموندیم و همسرجان رفتند اما برای اینکه بیشتر از این دلمون نشکنه قول دادند که بعداربعین مارو از زیارت ارباب بی نصیب نذارند...😢 همسرم رفت و من موندم با حال جسمی و روحی نزارررر😭😭😭😭 فقط همسر که نه همههههه رفته بودند و من واقعا تنها بودم و دست تنها...😰 واقعا برای خواب بچه ها مشکل داشتمو تنهایی نمیتونستم از پس خوابوندن این طفلکان بربیام و مثل همه ی مامانا خودمم شدیدا دچار کمبود خواب بودم😵‍💫🥱 🍃|... یه شب دم غروب بود که دخترِنخواب من خوابید😐منم چون میدونستم نصفه شب سختی رو درپیش دارم اون دوتای دیگه روهم راه انداختمو با فاصله ی یه ساعت بعدازاون خوابیدیم😴 اما چشمتون روز بد نبینه دوساعت بعد بیدارشد و داشت خونه رو روی سرش خراب میکرد منم نه میتونستم ساکتش کنم نه میتونستم از طفلک شیرخوارم جداشم..🤱🏻 برای اینکه بتونم دوتاشونو بخوابونم تصمیم گرفتم دخترِنخواب رو خودم بذارم روپام و طفلک شیرخوار روهم بدم آبجی بزرگه بذاره رو پاش بلکه بتونیم بخوابیممم😩😩 که این روند حدود سه چار ساعت طول کشید ینی هیشکی نمیخوابید و ماهم سرگرم خوابوندن اینها بودیم... 🌱|... حالم خیلی بد بود.. توی تاریکی فقط اشک میریختم و فکر جایی که بقیه بودن و جایی که خودم بودم دست از سرم برنمیداشت..😭 رفتم پیش امام مهربانی..❤️ گفتم: آقاجون من که میدونم قولی که همسر داده برا امیدواری و دلخوشکُنک ما بوده😢🙁 آقاجون خودت مارا بطلب بلکه حال من جامونده خوب شه😭😭😭 کلی با آقای مهربونمون حرف زدم و کماکان هیچ کدام از حضار به خواب نمیرفت...🥴 گذشت تا اینکه همسرجان از زیارت برگشتن و هنوز نرسیده عزم سفر دیگری کردن...شمال!😳🤦‍♀کِی؟روزای آخر ماه صفر😬 اما شرایط جسمی و روحی من به همچین سفری نمیخورد،ولی خب برای شادی دل همسر پذیرفتم😥 هیچی دیگه همسرجان لطف کردند واینترنتی جا رزرو کردند که خانوادگی بریم شمال🌊 کمی گذشت بعد همسر زنگ زد گفت خانوووووووممممم اشتباه زدم،به جای شمال مشهد جا گرفتممممم😱 ..ومن یه راس رفتم به همون نیمه شب سخت🥺 و اون نجوای مادرانه و صادقانه با امام مهربون😭 ✨واقعا باور نمیکردم انقدر سریع و حتی بدون ابرازش پیش کس دیگه ای آقای مهربون جوابمو بده... ما تو روزای آخر ماه صفر مهمون آقاجانمون بودیم با فرشته هایی که سه تا شده بودند و حالا نگاه پر مهر امام مهربون😍 رو بیشتر به ما جلب میکردند... 🌷 😉 .. 💖 🖋به قلم:sadat_jan@ @zolfanevesht
🪴|... پسر۸ساله م:مامان تند تند بگو : دُرچا😉 من:😳 وااا!ینی چی؟🤔 پسرم: حالا شما بگو.. فقط تند تند و پشت سر هم بگو.. من : خب باشه.. دُرچا دُرچا دُرچا...(بعد از چند لحظه تکرار بصورت ناخودآگاه:)چادر چادر چادر...😁 پ.ن:عه!چه جالب..😍یاد بچگی های خودم افتادم!منم همین کارو با کلمات میکردم.. اینو از کجا یادگرفته عاخه!😅 😍 😁 🖋|‴زُلفـــــا… @zolfanevesht
🌱|... به لحظات ملکوتی این گفتگوی تلفنی خاطره انگیز🥰 نزدیک میشویم..: (صدای دعای سحر🥰) مامان:سلام زهرا جان،بیدار شدید مادر؟ (زهرا خانوم احتمالا با چشمای پف کرده و صدای خواب آلود😊):سلام مامان،آره بیداریم..دستتون درد نکنه☺️ مامان: باشه پس من به داداشت هم زنگ بزنم سحر خواب نمونن، خداحافظ مامان جان.. 😍😍😍 👌 😊 🖋|‴زُلفـــــا… @zolfanevesht
🪴|..♡..|🪴 اللَّهُمَّ إِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنَا فِیمَا مَضَی مِنْ شَعْبَانَ فَاغْفِرْ لَنَا فِیمَا بَقِیَ مِنْهُ... خداوندا اگر در روزهای گذشته شعبان ما را نیامرزیدی، پس در روزهای باقیمانده بیامرز... 🪴|..♡..|🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا