eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.9هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
📸 تصاویری از حضور رهبر انقلاب در دانشگاه افسری امام علی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: رژیم صهیونیستی یک شکست غیرقابل ترمیم خورده است 🔹در این قضیه ۱۵ مهر به این طرف، رژیم غاصب صهیونیستی هم از لحاظ نظامی هم از لحاظ اطلاعاتی یک شکست غیرقابل ترمیم خورده است. 🔹شکست را همه گفتند، من تأکیدم به غیرقابل ترمیم بودن است. من می‌گویم این زلزله ویرانگر توانسته بعضی از سازه‌های اصلی حاکمیت رژیم غاصب را ویران کند که تجدید بنای آن سازه‌ها به این آسانی امکان‌پذیر نیست.
🔴در غزه پس از بمباران یک خانه آیه ای از قرآن باقی مانده است جُندَنَا لَهُمُ ٱلۡغَٰلِبُونَ. و سپاه ما بر كافران پيروزند✨ | https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صائب تبریزی خیلی قشنگ میگه: آرامش است اخر اضطراب ها!♥️ ان شاءالله که آرامش بعد طوفان درراه است✅ زمین به ماروی خوش نشان خواهد داد👌 اندکی صبر سحرنزدیک است☺️ اللهم عجل لولیک الفرج🤲🌿 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🚨 | ضرب الاجل قسام به ساکنان شهر اشغالی عسقلان تا ساعت ۵ عصر امروز خانه‌های خود را ترک کنید! ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🚨 🚀هم اکنون تل اویو زیر آتش خشم مقاومت ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 🚀آسمان غزه هم اکنون ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 غزه باران گرفت / پس از قطع آب توسط اشغالگران، بارش شدید باران در غزه آغاز شده است.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺اکنون از مهمات ترمیت یا فسفر توسط نیروهای رژیم صهیونیستی در جنوب لبنان استفاده می شود. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
♦️♦️کانال ایستگاه صلوات 🔻توسلی برای رسیدن به حاجات ویژه امشب ♦️♦️هرروز باهزا آن صلوات ♦️شریک‌عزاران صلوات کانال توسلی به حضرت نرجس خاتون سلام الله علیها نقل می نمایند که برخی از بزرگان این توسل را مقیّد به سه شنبه شب(امشب) نموده اند. جهت ثبت صلوات (بنرثبت درکانال سنجاق شده است ) 👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1752695339C4302fc34c6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴هشدار غواصان به تل آویو ⚡️ ۱۸ ساعت زیر آب با گذاشتن نماز، تلاوت قرآن و زیارت عاشورا؛ 🌊 به نظر شما این زمان برای قطع خط نفت و گاز از دریا کافی است؟!🔥 مهر است. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسرائیلی‌ها چجوری میلیون‌ها فلسطینی رو آواره کردند؟ ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه ※ قسمت چهارم : «جهانِ پر زرق و برق ماهی‌ها» • در خلقت هیچ چیز، سر سوزنی کم نگذاشته! حتی عمق دریا را که چشمها نمی‌بینند. • این‌همه زیبایی برای توست! تو برای کیستی؟ !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
- چرا هر جا میخوان از امام زمان(عج) حرف بزنن عکس گل نرگس میذارن؟! چون اسم مادرشون نرگس بوده؟! + چون گل نرگس زمستون درمیاد. وقتی که خاک مُرده به نظر میاد، درخت ها بی برگ شدن، سرما دنیا رو گرفته و دیگه کمتر کسی امید داره به بهار اون وقته که گل نرگس میاد✨🌱 🌍 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
برگردنگاه‌کن پارت126 چندین کارتن پر از قابهای رنگی که تازه خریداری شده بود در گوشه‌ی دیگر اتاق بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت127 به دنبالم به اتاق آمد. چادرش را از آویز پشت در آویزان کرد و پرسید: –مامان بهت گفت؟ انگار از نگاهم همه چیز دستگیرش شده بود. روسری‌ام را سرم کردم. –از تو توقع نداشتم رستا، حداقل اول با خودم... لحنش تغییر کرد. –از عمد بهت نگفتم، چون تو الان تو شرایطی نیستی که بخوای درست تصمیم بگیری، برادر رضا پسر خوبیه، خانوادشم خیلی خوبن، من چند ساله عروسشون هستم هیچ بدی ازشون ندیدم. اونا از خداشونه تو عروسشون بشی، من مطمئنم مامان و بابا هم حرفی ندارن. توام باید جواب مثبت بدی، چپ چپ نگاهش کردم و او بی تفاوت ادامه داد: –اولش شاید یه کم سخت باشه ولی کم‌کم ازش خوشت میاد. اون از همه لحاظ بهت میخوره، هم تحصیلکرده هست هم شغل خوبی داره، خیلی هم مهربون و با فهم و شعوره. من مطمئنم با هم خوشبخت میشید. نمی‌توانستم باور کنم که رستا می‌خواهد همچین کاری را با من بکند. بغض کردم و در گوشه‌ی اتاق نشستم و گفتم: –کاش باهات درد و دل نمی‌کردم. تو الان فکر می‌کنی خیلی داری به من لطف می‌کنی؟ روبرویم نشست. –ببین تلما من که با تو دشمن نیستم. من خواهرتم، دلسوزتم، می‌خوام بهت کمک کنم. با خشم نگاهش کردم و از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. هر چه منتظر ساره شدم خبری نشد. چند قطار آمد و رفت ولی او نیامد. ساعت تقریبا نزدیک ده صبح بود. شماره‌اش را گرفتم. با بغض جواب داد. –بیا بالا، دفتر متروام. جنسام رو گرفتن. با نگرانی به طرف دفتر مترو دویدم. در راهرو‌ی آنجا ساره با چشم‌های اشکبار به مامور مترو التماس می‌کرد. –آقا من دوتا بچه دارم، یکیش سوتغذیه داره، مجبورم اینجا کار کنم. کلی پول دادم این جنسهارو خریدم. ساره تا چشمش به من افتاد گفت: –آقا ایناها اینم دوستم، ازش بپرس، این همه‌ی زندگی من رو می‌دونه. تحصیلکرده‌ی مملکته، خودتون ازش بپرسید. هاج و واج نگاهم را بین ساره و مامور مترو می‌چرخاندم. نمی‌دانستم چه باید بگویم. ساره دستم را گرفت و زیر گوشم گفت التماسش کن جنسام رو بده. من اصلا بلد نبودم التماس کنم، تا به حال از این کارها نکرده بودم. خجالت می‌کشیدم. ساره مرا به طرف مامور مترو هدایت کرد و پچ پچ کرد. –لالمونی گرفتی؟ یه چیزی بگو دیگه. خیلی دلم می‌خواست به ساره کمک کنم. تمام زورم را زدم، لبهایم را تر کردم و با من و من گفتم: –آقا ایشون درست میگن، میشه لطف کنید وسایلشون رو بدید. مامور مترو لبخندی زد و به طرفم آمد. –توام دستفروشی؟ نگاهم را پایین انداختم. ساره جای من جواب داد: –نه آقا، این دوستمه، دستفروش چیه، اصلا به تیپ و کلاسش می‌خوره دستفروش باشه. حالا دقیقا من آن روز مانتو‌ی پوست پیازی‌ام را با شال هم‌رنگش را که تازه خریده بودم را پوشیده بودم. مامور قطار به کوله پشتی‌ام اشاره کرد. –بازش کن. ساره شتاب زده گفت: –عه یعنی چی؟ وسایل شخصیشه آقا. مامور قطار اخم کرد. –فقط میخوام یه نگاه بندازم، کاریش ندارم. ساره گفت: –شاید سر بریده توشه، این چه کاریه. مصمم بودن را در چشم‌های مامور قطار دیدم. کوله پشتی را روی صندلی که کنار دیوار بود گذاشتم و زیپش را باز کردم. آقا سرکی کشید و دستش را انداخت و یکی از تابلوها را بیرون کشید و نگاهش کرد. از استرس و اضطراب لرزش دستهایم را حس می‌کردم. مامور قطار پوزخندی زد و زمزمه کرد. –تحصیلکرده دست فروش! بعد پرسید: –اینا رو خودت درست میکنی؟ آرام جواب دادم. –بله به همراه خانوادم. –درس میخونی؟ –بله، با رضایت به تابلو که طرح یک درخت پر از شکوفه بود نگاه کرد. پرسید. –قیمتش چنده؟ تا خواستم قیمتش را بگویم ساره گفت: –قابله شما رو نداره، پیش کش. مرد نگاه گذرایی به بقیه‌ی تابلوها که داخل کوله بود انداخت و بعد نگاهش را دوباره به تابلو داد و سرش را کج کرد. –باشه بر‌میدارم. بعد به طرف اتاقی که درش باز بود رفت و تابلو را هم با خودش برد. ساره با عصبانیت گفت: –مثلا گفتم تو بیای اینجا من رو نجات بدی، خودتم گیر افتادی که، من میگم التماس کن اونوقت تو لفظ قلم حرف میزنی؟ مگه روبروی رئیس دانشگاهتون وایسادی که اینجوری باهاش حرف میزنی. بیا الان جفتمونم بدبخت شدیم، خوب شد؟ چرا در کوله رو باز کردی؟ یه داد و هواری، چیزی راه مینداختی جرات نمیکرد بهت بگه... حرفش را بریدم. –تو چرا گفتی پیش کش؟ الان یعنی دیگه بهم نمیده؟ با آمدن مامور قطار گل از گل ساره شکفت. چون در دستهایش وسایل ساره بود. آنها را به طرفش گرفت. –بگیر برو. فقط زودتر. دیگه‌ام روی سکو نبینمت. مثل این دوستت وسایلت رو بزار تو یه کوله. ساره وسایلش را گرفت و چشم چشم گویان از آنجا دور شدیم. زیر گوش ساره گفتم: –نامرد پرکارترین تابلو رو برداشت. ساره با ناراحتی نگاهم کرد. –قیمتش چند بود؟ بگو من بهت میدم. چون همش تقصیر من بود. روی صندلی سکوی قطار نشستم. –ولش کن، فدای سرت. لیلافتحی‌پور                           
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت128 وارد قطار که شدیم غرغر کنان گفت: –کوله‌ام کجا بود، اونم دلش خوشه‌ها، الان باید سود دو هفتم رو بدم تا بتونم یه کوله بخرم. بعد صورتش خندید و ادامه داد. –ولی مرد خوبی بودا، این با کلاسی توام یه جا به درد خوردا، اصلا فکر نمی‌کردم یارو کوتاه بیاد. از شغلی که داشتم راضی نبودم بخصوص از اتفاق امروز حال بدی پیدا کرده بودم. –نگران کوله نباش، من یدونه تو خونه دارم برات میارم. با خوشحالی گفت: –راست میگی؟ اگه من تو رو نداشتم چیکار می‌کردم. راستی امروز یه تصمیمی گرفتم. نگاهش کردم. –فردا با همین مترو خوشان خوشان بریم به آدرس خونه امیرزاده خان. می‌ خوام سر از کارش دربیارم. همین که اسمش را آورد قلبم ریخت. –ساره من طاقت این همه هیجان رو ندارم. زودتر بگو میخوای چیکار کنی؟ –وقتی امیرزاده تو مغازشه و خونه نیست. بریم زنگشون رو بزنیم بگیم ما مامور بهداشتیم و امدیم شرایط شما رو بررسی کنیم که اگه کسی مشکوک به بیماری کرونا بود بفرستیمش واسه تست. بعد میگیم فقط هم اگه افراد مسن تو خونه هست اون بیاد. مادرش که امد همه چیز رو ازش می‌پرسیم دیگه. چون می‌دونی که اینایی که دیابت دارن بیشتر در معرض خطرن، الانم که قربونش برم اکثر آدمهایی که یه کم سنشون بالاست دیابتی هستن. از بس که کار نمیکنن فقط می‌خورن. احتمالا مادرش دیابتیه... نگاه عاقل اند سفیهی خرجش کردم. –تو دیوونه‌ایی ساره، مگه الکیه، تو بگی من از بهداشت امدم اونام باور کنن و اطلاعات بدن. اگه گفتن کارت نشون بدید چی؟ با اطمینان گفت: –ببین من رو شاید باور نکنن ولی تو رو حتما باور میکنن، بعدشم یه پیرزن می‌خواد به ما بگه کارت نشون بدید؟ من خودم از همون اول یه جوری به حرف می‌گیرمش که اصلا یاد کارت مارت نیوفته. چشم‌هایم را در کاسه چرخاندم. –این فکرا چطوری به کلت نفوذ میکنه؟ –خب چون دیروز در خونه‌ی خودمون دوتا خانم امده بودن همین حرفها رو زدن. یه سری بنر و بوروشورم بهمون دادن، نگهشون داشتم که اونا رو بیارم فردا بدیم به اینا که بیشتر باورمون کنن. تمام سوالها و کارهایی که کردن رو یادمه همونا رو ما هم پیاده می‌کنیم. البته راههای بی‌‌دردسرتری هم هستا. بی تفاوت پرسیدم. –چه راهی؟ –این که راحت بریم از خود امیرزاده بپرسیم زن داره یا نه؟ که تو میگی نه، وگرنه من تا حالا صدبار پرسیده بودم. بعد خودش سرش را کج کرد. –البته اگرم داشته باشه که نمیاد بگه دارم. به فکر رفتم. –خب آخه اون خانم چرا باید بگه من زنشم، مریض که نیست، حتما هست که میگه دیگه. ساره نگاهی به مسافرها انداخت و اشاره‌ایی به اجناس دستش کرد و بلند گفت: –خانمها کسی کش و گیره‌ی سر، انواع جوراب، ماسک پارچه‌ایی، لیف نانو، جا سوئچی عروسکی تو رنگهای مختلف نمیخواد؟ بعد صورتش را به طرف من چرخاند. –به هزار دلیل. –تو یه دلیل بگو. –شاید دختر همسایشونه، امیرزاده رو میخواد. تو رویاهاش دلش میخواد زنش بشه. امده واسه شما چارتایی بیاد. –ولی اون رفت زنگ خونه‌ی امیرزاده رو زد. –شاید همسایه‌ی طبقه‌بالاشونه، زنگشون خراب شده مال اینارو زده. سرم را به طرفین تکان دادم. –این که میشه رویا بافی. –شایدم مامانش به زور میگه بیا این دختره رو بگیر ولی امیرزاده مخالفه، دیدی بعضی مامانا تا یه دختر خوشگل می‌بینن فوری واسه پسرشون در نظر میگیرن و دیگه کار به هیچیش ندارن. –حالا اینایی که گفتی رو از کجا بفهمیم؟ لیلافتحی‌پور
برگردنگاه‌کن پارت129 – راهی نداریم جز این که بریم خودمون بررسی کنیم. –آخه زن امیرزاده قبلا من رو دیده. –اون اگرتو رو دید و شناخت بگو مال خانه بهداشت محل هستی. اون روزم کپسول اکسیژنی که امیرزاده به یه بیمار داده بود رو براش آوردی؟ –البته واسه رد گم کنی یکیمون چادر سرش باشه بهتره. دوباره نگاهش را به مسافران داد. –خانوما کسی نخواست؟ جورابام رو خیلی ارزون میدما. –اونایی که امده بودند در خونه‌ی ما هم یکیشون چادر داشتن. کلا واسه جلب اعتمادشونم خوبه. حرفهای ساره را نمی‌توانستم جدی بگیرم. حتی فکرش هم به من استرس می‌داد. –نه ولش کن ساره میشه مثل آبرو ریزیه دوربین. با کنجکاوی پرسید: –دوربین چیه؟ تمام ماجرای آن روز را که امیرزاده مرا با دوربین دیده بود را برایش تعریف کردم. با چشم‌های باز فقط گوش می‌کرد. یک خانمی کنارش ایستاد و پرسید. –ببخشید جوراب ساق بلندم دارید؟ ولی ساره جوابش را نداد. تمام حواسش در حرفهای من چفت شده بود. آن خانم حتی دست ساره را تکان داد. ولی انگار که می‌خواهد پشه‌ایی را دور کند با تکان دستش او را از خودش دور کرد. از کار ساره چشم‌هایم گرد شد و صحبتم را قطع کردم. خانم گفت: –خدا شفا بده، نه به این که التماس میکنه خرید کنیم نه به این که... فوری گفتم : –ببخشید من حواسش رو پرت کردم. ساره نگاهی به خانم کرد و تازه فهمید چه شده، عذر خواهی کرد و گفت: –نه خانم دیگه ساق بلند نمیارم، مشتری نداره... بعد رو به من ادامه داد: –یکی باید به خودت بگه این فکرا رو از کجا میاری. بعد دستش را جلوی ماسکش مشت کرد و ادامه داد: –عه، عه، رفتی دوربین شکاری گرفتی که پسر مردم رو شکار کنی‌؟ اونوقت ببین اون دیگه کی بوده، چه رکبی بهت زده، اونم رفته دوربین خریده که تو رو ببینه. –آره، کارش برای خودمم عجیب بود. اصلا شوکه شدم. ساره با هیجان گفت: –پس معلومه خیلی براش مهمی... آه سوزناکی کشیدم و دوباره بغض راهی گلویم شد. –بد برزخیه ساره، موندم چیکار کنم. از اونورم رستا پاش رو کرده تو یه کفش که من رو جاری خودش کنه. ساره هینی کشید. –واقعا؟ مگه از ماجرای تو خبر نداره؟ نم چشم‌هایم را گرفتم. –دقیقا چون خبر داره این کار رو می‌کنه، دیشبم خودش و شوهرش با بابام حرف زدن اونم قبول کرد. نوچی کرد. –وقتی تو خودت موافق نباشی که زوری نمی‌تونن. نگاهم را به در واگن دادم. –رستا می‌تونه، دیشب گفت اگه من موافقت نکنم پیش خانواده شوهرش کوچیک میشه و بعدشم همه چیز رو به بابا و مامانم میگه. قطار در ایستگاه ایستاد. یکی از همکارهای فروشنده هنگام پیاده شدن با ترشرویی گفت: –حرفهاتون رو آوردید اینجا؟ حرف دارید وایسید رو سکو حرف بزنید تموم شد بعد بیایید تو قطار. اینجا وایسادید کار که نمی‌کنید راه رو هم بند آوردید. ساره رو به دوستش گفت: –شیدا ما خودمون نموندیم رو سکو توام اونجا واینسا چون جنساتو میگیرن. کلا امروز وضعیت قرمزه ها، بگیر بگیره. ساره رفت و کنج واگن روی زمین نشست و اشاره کرد که من هم بروم. کنارش رو پا نشستم. ساره فکری کرد و گفت: –میگم پس زودتر باید تکلیف امیرزاده رو روشن کنیم. بیا واسه فردا نقشه بکشیم و حرفهامون رو یکی کنیم. اگه رفتیم و دیدیم زن داره که تو با خواهرت جاری شو و تمام، اگرم زن نداشت که میری زن امیرزاده میشی دیگه، این که غصه نداره. بغضم را نتوانستم قورت بدهم و با همان حال گفتم: –به همین راحتی؟ ساره اگر اون زنم داشته باشه من... حرفم را ادامه ندادم. ساره دستم را گرفت. –نگران نباش واسه اونم فکر دارم. اگر زن داشت یه چند باری بگو بخنداش رو با زنش ببینی خودت ازش زده میشی. همه‌ی اینا با من تو کاریت نباشه. یه خانمه هست با ورد خوندن و اینجور کارا یه کاری می‌کنه تو از طرف مقابلت حالت به هم می‌خوره. ابروهایم بالا رفت. –چطوری؟ –دیگه چطوریش رو نمیدونم فقط می‌دونم خیلی کارش درسته. –یعنی، برعکس این کار رو هم می‌تونه انجام بده؟ ساره گنگ نگاهم کرد. –برعکسش؟ بعد خودش جواب خودش را داد. –آهان یعنی یه کاری کنه اون از تو بدش بیاد؟ سرم را تکان دادم. لیلافتحی‌پور
برگردنگاه‌کن پارت130 –نه،نه... از فکری که به ذهنم رسیده بود پشیمان شدم. –هیچی، ولش کن. چشم‌هایش را تنگ کرد. –نکنه میخوای یه کاری کنه امیرزاده زنش رو ول کنه بیاد تو رو بگیره. آهی کشیدم. –کاش میشد یه کاری کرد که کلا آدم کسی رو دوست نداشته باشه. لبهایش را روی هم فشار داد. –یعنی اگه اون بتونه این کار رو کنه تو حاضری دیگه امیرزاده رو دوست نداشته باشی؟ سرم را پایین انداختم. –فکر نکنم کسی بتونه این کار رو انجام بده. –چرا بابا، اون میتونه، یه بار دوستم تعریف می‌کرد طرف تو سه سوت شوهر یکی رو براش انداخته زندان، –این که خیلی ترسناکه. –آره بابا، کارش خیلی درسته. پوزخند زدم. –کارش درسته؟ دیوونه اونا به خاطر پول دست به هر کاری میزنن، بعضی‌هاشون با اجنه و شیاطین در ارتباطن. –نه بابا توام. – لابد هزینشم کلی هست؟ –نه پس مجانی. من خودم یه بار رفتم پیشش کلی بهش پول دادم که پولدارمون کنه. –خب، پولدار شدید؟ –الان ما قیافمون به پولدارا میخوره؟ تازه یه دعوایی بین من و شوهرم راه افتاد که تا اون موقع سابقه نداشت. خندیدم. –حداقل می‌رفتی پولت رو پس می‌گرفتی. –رفتم، وقتی فهمید جادوش رو من اثر نکرده، بلند شد از اتاق بیرون رفت و برگشت. بعد یه نگاهی به کتابی که جلوی دستش بود انداخت و گفت، شما نمی‌تونی پولدار بشی، طلسم شدی. گفتم خوب طلسم رو بشکن. گفت هزینش خیلی زیاده، اگه بخوای انجام میدم. منم چون دیگه پول نداشتم برگشتم خونه. دوباره خنده‌ام گرفت. –وای خدا یارو چقدر بامزس. پشت چشمی برایم نازک کرد. –میگم تلما اصلا بیا بریم از اون بپرسیم امیرزاده زن داره یانه، اینجوری دیگه نمی‌خواد این همه به خودمون زحمت بدیم بریم تحقیق. نوچی کردم. –آخه از کجا بدونیم هر چی میگه درسته؟ –بهت میگم خیلیهارو به خواستشون رسونده، حالا از شانس گند من... –ول کن ساره، من اصلا پول این چیزارو ندارم. هیجان زده گفت: –اونش با من، تو فقط بیا بریم. شنیدم به دانشجو‌ها تخفیف زیادی میده. پقی زیر خنده زدم. –موبایلش را از جیبش بیرون آورد. –الان برات وقت می‌گیرم. چشم‌هایم را برایش بُراق کردم. –ساره واقعا تو گاهی تعطیل میشیا، –هر وقت تو پولدار شدی منم میام پیش اون جادوگره. –جادوگر چیه، اینجوری نگیا، بهشون برمی‌خوره... بعد هم بدون اعتنا به حرفهای من برایم وقت گرفت. شب، موقع خواب بعد از پرحرفیهای نادیا همین که خوابش برد. گوشی‌ام را برداشتم و تا نیمه شب با ساره پیام رد و بدل کردم. همه‌ی پیامها در مورد کاری بود که می‌خواستیم انجام دهیم. قرار شد برای محکم کاری هم پیش جادوگر برویم هم خودمان برای تحقیق وارد عمل شویم. ساره آنقدر در مورد کارهایی که می‌خواستیم انجام بدهیم راحت حرف میزد و کارمان را طوری توجیح میکرد که من احساس کردم ما ماموریت داریم و باید این کارها را انجام دهیم. ساعت از نیمه شب گذشته بود که از امیرزاده پیامی را دریافت کردم. از جمله‌ای که نوشته بود استرس گرفتم همراه با هیجانی که کنترل کردنش سخت بود. فوری برای ساره نوشتم. امیرزاده پیام داد چی بهش بگم؟ ساره نوشت. –مگه چی گفته؟ پیام امیر زاده را برایش فرستادم. "شما فقط برای من وقت ندارید؟ " –فکر کنم چکم کرده دیده یک ساعته آنلاینم، حرصش گرفته. ساره نوشت. –ببین یه جوری باهاش حرف بزن ناراحت نشه و آرومش کن. به دو دلیل یکی این که اگه فردا، پس فردا لو رفتیم جای عذر خواهی داشته باشیم دوم این که شاید واقعا زنی در کار نبوده باشه، نوشتم. –یعنی چی بنویسم؟ معلومه ناراحته. –براش بنویس، عشقم من همیشه برات وقت دارم. بعد هم شکلک خنده گذاشت. امیرزاده دوباره پیام فرستاد. "حداقل بگید چیکار کردم که مجازاتم رو اینقدر سخت قرار دادید. اگر مشکلی هست مطرح کنید. با سکوت که چیزی حل نمیشه." با خواندن این پیام لرزش دستهایم شروع شد، درست نمی‌توانستم تایپ کنم. با همان هیجان پیامش را برای ساره ارسال کردم. –ساره من مغزم واقعا دیگه کار نمیکنه، تو یه چیزی بگو براش بنویسم. بدون شوخی. ساره نوشت. –براش بنویس، من بازیچه‌ی دست تو نیستم، یه سوالایی دارم که باید رو راست جواب بدی باید یه چیزایی روشن بشه، شکلک تعجب گذاشتم. –خودت میگی ناراحتش نکنم اونوقت این حرفها رو بهش بزنم؟ –مگه حرفهام ناراحت کنندس؟ تازه الان خیلی ملایم گفتم که لیلافتحی‌پور
برگردنگاه‌کن پارت131 – ساره من نمی‌تونم اینطوری باهاش حرف بزنم. پدر و مادرم این همه ساله دارن با هم زندگی میکنن تا حالا ندیدم مادرم با پدرم اینجوری حرف بزنه، اونوقت من اول کاری با این لحن حرف بزنم؟ خب معلومه ناراحت میشه. دوباره شکلک تعجب گذاشت و نوشت. –حالا من با شوهرم که دعوا می‌کنم همسایه‌ها هم میفهمن، از بس داد میزنم. به نظر من کسایی که عاشق شوهراشون هستن مثل منن، از دوست داشتنه. شکلک خنده گذاشته بود. در حال خواندن پیام ساره بودم که امیرزاده دوباره پیام داد. –من منتظر جوابتونم. وقت دارید؟ از پیام ساره آنقدر حیرت کردم که از برنامه بیرون آمدم. بعد تصمیم گرفتم اول جواب ساره را بدهم بعد فکری برای امیرزاده کنم. بعد از کمی تامل نوشتم. –با نظرت موافق نیستم. وقتی عاشق یه نفر هستی اصلا دلت نمیاد باهاش بد حرف بزنی. الان ببین من همون روز اول می‌تونستم همه چی رو به امیرزاده بگم و هر چی ناراحتی دارم سرش خالی کنم و خلاص. ولی نتونستم، یعنی اصلا دلم نیومد، الانم وقتی میفهمم ناراحته قلبم درد میگیره. گزینه‌ی ارسال را زدم. بلافاصله از امیرزاده پیام آمد. –دل به دل راه داره. منم وقتی ناراحتی شما رو می‌بینم از خواب و خوراک میوفتم. گنگ چند بار پیام را خواندم و نگاهم به بالا سًر خورد. تازه متوجه‌ی فاجعه شدم. چه اشتباهی کرده‌ بودم. پیام را به جای این که برای ساره بفرستم برای امیرزاده فرستاده بودم. لبم را آنقدر محکم گاز گرفتم که مزه‌ی خون را در دهانم احساس کردم. بلند شدم نشستم. شماره‌ی ساره را گرفتم. هول شده بودم، از طرفی خجالت زده و شرمنده، باید حرف میزدم. –الو تا صدای ساره را شنیدم با صدای لرزانی گفتم. –الو، ساره، بدبخت شدم. دوباره دسته گل به آب دادم. نمی‌دونم چرا همه‌ی خرابکاریها باید از طرف من باشه، خودم آبروی خودم رو میبرم. ساره پچ پچ کنان گفت: –چی‌شده؟ تازه فهمیدم چقدر بد موقع به ساره زنگ زده‌ام شاید شوهرش کنارش خواب باشد. –ای وای ببخشید، شوهرت بیدار شد؟ –نه بابا، شوهرم خونه نیست، می‌ترسم بچه‌ها بیدار بشن. بگو بینم چی‌شده؟ کاری را که انجام داده بودم را برایش تعریف کردم. خندید و ذوق زده گفت: –به قرآن، تلما کار خدا بوده. بیچاره امیرزاده چند روزه از این بی‌محلی تو ناراحته، توام که لالمونی گرفتی بهش هیچی نمیگی. فکر کنم نفرینش اثر کرده، خوبت شد؟ حالا هی دل جوون مردم رو بشکن. بی تفاوت به حرفهایش پرسیدم. –برم پاک کنم؟ –میخوای پاک کن، بعدشم براش پیام بزار که اشتباه فرستادی. –باید ازش عذر‌خواهی کنم. –ول کن بابا، معذرت خواهی واسه چی؟ قتل که نکردی. با تعجب گفتم: –قتل؟ یعنی تو اگه قتل کنی فقط یه عذرخواهی میکنی. خندید. –جون به جونت کنن خاطر خواهشی دیگه. –من برم. راستی شوهرت کجاست؟ تنهایی نمی‌ترسی؟ –از چی بترسم؟ –چه می‌دونم، از دزدی چیزی. این بار بلندتر خندید. –دزد بیاد اینجا باید از ما عذر‌خواهی کنه، که امده، شوهرمم سرکاره دیگه. –نصفه شب؟ مگه کارش چیه؟ آهی کشید. –بیچاره تو این سرما ضایعات و پلاستیک و از این جور چیزا جمع میکنه. تا تماسم را با ساره قطع کردم دیدم دوباره امیرزاده پیام داده. صفحه‌اش را باز کردم. نوشته بود. –راستش منم از دست شما دلخورم ولی دلم نمیاد حرفی بزنم، می‌ترسم ناراحت بشید. پیام خودم را پاسخ زدم و زیرش نوشتم. –ببخشید من این پیام رو اشتباهی برای شما فرستادم. فوری جواب داد. –چقدر لذت دارد خواندن پیامهای اشتباهی. از برنامه بیرون آمدم. دوباره پیامش آمد. ولی دیگر صفحه‌اش را باز نکردم از نوار بالای گوشی‌ام خواندم، نوشته بود. –منظورتون چی بود از این که نوشته بودید می‌تونستید به من بگید و نگفتید؟ چی رو نگفتید؟ پس یه موضوعی هست که شما رفتارتون عوض شده؟ بعد از چند دقیقه دوباره پیام فرستاد. –نمی‌خواهید جواب بدید؟ جوابی نداشتم که بگویم. نتم را خاموش کردم و گوشی را روی قلبم گذاشتم و چشم‌هایم را بستم. ✍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت132 دلم برایش خیلی تنگ شده بود. برای نگاهش، مهربانی‌هایش، برای روزهایی که به کافی‌شاپ می‌آمد و دست زیر چانه‌اش می‌گذاشت و نگاهم می‌کرد. اگر فردا مشخص شود که زن دارد آنوقت تکلیف این دلم چه می‌شود. جوابش را چه بدهم؟ چطور راضی‌اش کنم که راه رفته را برگردد چون راهش اشتباه است. چطور دستش را بگیرم و التماسش کنم چشمش را روی تمام دلتنگیها ببندد. مگر می‌توانم؟ مگر او قانع می‌شود. احساس می‌کنم در این مدت کوتاه دلم مثل یک حریف پر قدرت شده است که دیگر از پسش برنمی‌آیم. راحت تر از قبل ضربه فنی‌ام می‌کرد. با این فکرها ناخوداگاه اشک بر روی گونه‌هایم جاری شد. آنقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد. صبح با صدای زنگ گوشی‌ام از خواب بیدار شدم. ساره بود. تا جواب دادم گفت: –ساعت خواب، لنگ ظهر شد دختر، پاشو بیا دیگه. خواب آلود نگاهی به ساعت انداختم. –حالا دیر نشده که... –آخه اول باید بریم پیش این زنه دیگه، –آهان جادوگره رو میگی؟ –باز گفتی جادوگر؟ –حالا هر چی، الان میام. از اتاق که بیرون آمدم دیدم همه در حال تکاپو هستند. پدر نایلونی به در اتاق خودشان می‌چسباند و مادر هم درآشپزخانه در حال پختن سوپ است. متعجب به اطراف نگاهی انداختم. رو به نادیا پرسیدم. –چی شده‌؟ بابا چرا سرکار نرفته؟ نادیا گفت: –مامان بزرگ کرونا گرفته، کسی نیست ازش نگهداری کنه، بابا میخواد بره بیارش اینجا، مامان مواظبش باشه. –عه؟ حالش بده؟ –آره، ولی خداروشکر فعلا ریه‌اش درگیر نشده، فقط حال نداره از جاش بلند شه. به آشپزخانه رفتم. مادر در حال سبزی پاک کردن بود. پرسیدم. –مامان، چرا عمه‌ها نمیرن خونه مادربزرگ ازش نگهداری کنن؟ مادر دسته‌ایی تره برداشت و گفت: –یکیشون که خودشم مریضه، اون یکی هم میترسه، به بابات گفته من نمی‌تونم. با نگرانی گفتم: –خب زن عمو چی؟ مادر همانطور که سر و ته تره‌ها را پاک می‌کرد. –اونا دلشون از مامان بزرگ پره، قبول نمیکنن، اصلا مادر بزرگت نمیره اونجا. – مامان اینجوری که همه‌ی ما می‌گیریم، یکی از ما بریم اونجا که بهتره. مادر نوچی کرد. – پله‌ها رو که نمیتونه با اون حالش بره بالا واسه دستشویی، بعد پچ پچ کنان ادامه داد؛ –آخه بیرون روی شده. بابات می‌گفت دیگه نا براش نمونده. پیر زن گناه داره . کلافه گفتم: –چرا اون خونه کلنگی رو نمیفروشن یه آپارتمانی چیزی بخرن که مشکل دستشوییش حل بشه. مادر شانه‌ایی بالا انداخت. –بابات چند بار گفته، ولی مامان بزرگت قبول نمیکنه، میگه من تو آپارتمان خفه میشم، بالاخره چندین ساله اونجا با همسایه‌ها آشناست، راحت مسجدش رو میره، بعدشم سه دونگ خونه به نام مادر بزرگته دیگه... –آخه ما که جا نداریم، خودمون به زور اینجا جا میشیم. –این چه حرفیه میزنی، آدم به مهمون میگه جا نداریم؟ فوقش یک هفته تا ده روز میخواد بمونه. واسش جا میندازم تو اتاق خودمون، کسی با جا و مکان شما کاری نداره، دلت میاد اینجوری بگی؟ مریضی واسه همه هستا. –مامان جان اگه ما بگیریم چی؟ اگه بلایی سرمون بیاد، شما عذاب وجدان نمی‌گیرید؟ مادر پشت چشمی نازک کرد. –یعنی من و باباتم مریض بشیم شماها ما رو ول می‌کنید؟ می‌‌گید ما ممکنه بگیریم؟ مرگ و زندگی دست خداست، این که کی بمیره کی زنده بمونه رو من و تو تعیین نمی‌کنیم. نفسم را بیرون دادم و به اتاق برگشتم. حرف‌های مادر را قبول داشتم، ولی استرسی که به خاطر کرونا داشتم اجازه نمیداد حق را به او بدهم. محمد امین داخل اتاق کنار کمد دیواری در حال چابه چا کردن لباسهایش بود. نزدیکش شدم. –محمد امین تو یه کوله کهنه داشتی وسایلای اضافیتو توش ریخته بودی، اونو چیکار کردی؟ چوب لباسی را از کمد بیرون آورد. –واسه چی میخوای؟ –میخوام واسه خودم. نگاهی به کوله‌ام که روی زمین بود انداخت –تو که داری. تشکم را تا زدم و در طبقه‌ی پایین کمد گذاشتم. –اینو میخوام بدم به ساره، خیلی نیاز داره، ساره یادته، همون خانمه که... –شلوارش را روی زمین انداخت و چوب لباسی را سرجایش گذاشت. –آره بابا، همون که خودش و شوهرش کرونا گرفته بودن. از اتاق بیرون رفت و بلافاصله کوله به دست برگشت. شروع کرد وسایلش را از کوله بیرون ریختن. پتو‌ی خودم و نادیا را که تا زده بودم را داخل کمد گذاشتم. –اینو نمیگم که، اونی که گفتی کهنه شده و... همانطور که سرش پایین بود گفت: –میدونم. نمیخوام تو اون کوله رو برداری. کوله من رو بهش بده، من که لازم ندارم. –نه بابا نمی‌خواد، خودت لازمت میشه. بی تفاوت گفت: –خب بشه، همون قبلیه رو استفاده میکنم دیگه. باور کن اصلا برام فرقی نداره، به اصرار مامان اینو خریدم. اصلنم ازش خوشم نمیاد. از خوشحالی فقط نگاهش می‌کردم. بلند شدم و سرش را بوسیدم. –این همه مهربونی رو از کجا آوردی تو آخه. تو باید فرشته میشدی.
بسم الله الرحمن الرحیم حی و یا قیوم