eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹چهارم آبان سالگرد حمله تروریستی در حرم شاهچراغ شیراز ♦️ساعت ۱۷:۴۵ چهارم آبان سال ۱۴۰۱ سه نفر از عناصر تکفیری مسلح وارد صحن حرم شاهچراغ شیراز شده و به سمت زائران تیراندازی کردند. که چند نفر از زائران به شهادت رسیده و در همان لحظه ۲ نفر از تروریست‌ها دستگیر شدند ♦️در این حادثه ۱۳ نفر شهید و ۲۴ نفر زخمی شدند. یک زن و ۲ کودک هم در بین قربانیان بودند. 🌹🌹🌹 روح شهدای شاهچراغ شاد با ذکر صلوات و یادشان گرامی باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩مقام والا و بی نظیر سلام الله علیها 🥀عروج ملکوتی حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها تسلیت 📌حجت الاسلام فرحزاد 🌷آجرک الله یا صاحب الزمان عج الله تعالی فرجه الشریف https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💍 _ازدواج حامد طهماسبی تجربه گر برنامه زندگی پس از زندگی ✍ _ازآیت‌الله‌سیستانی‌پرسیدن: حُکم‌عاۺق‌شدن‌چیه؟ جواب داد:امرغیراختیاری‌حکم‌نداره» این‌قشݩگ‌ترین‌فتوایی‌بودکه‌شنیدم..:)! پیشنهاد دانلود بعد از این همه تلخی برای من شیرین بود براشون آرزویی خوشبختی کنید از این ازدواج های قشنگ برای عزیزانتون بخوایید https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت حضرت معصومه(س) به مشهد نرسید ... که اویس قرنی هم به محمد (ص) نرسید .. ماند تا آینه ی مادر دنیا باشد حرم او حرم حضرت زهرا(س) باشد.. ● السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّهَ وَلِیِّ اللّٰهِ ● سلام‌الله‌علیها تسلیت 🖤 غریبان اخت الرضا (ع) https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
💍 _ازدواج حامد طهماسبی تجربه گر برنامه زندگی پس از زندگی ✍ _ازآیت‌الله‌سیستانی‌پرسیدن: حُکم‌عاۺق
• بعضی دخترای حزب‌الهی توئیت میزنن: ای کاش ما پسر بودیم و خودمون رو می‌رسوندیم سرزمین‌های اشغالی و چنین و چنان می‌کردیم! • رهبری فرمود: و مجاهدتی بزرگ و است و اگر به آن توجه شود، پیشرفت یک جامعه تضمین خواهد شد. • خواهران و برادران حزب الهی لطفا ساده کنید، با زندگی کنید، چند تا بچه بیارید و وقف امام زمان عجل الله کنید تا کشور از و نجات پیدا کنه. اون موقع شما ! عرصه‌ی جهاد شما اینه!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧕 ❌️زن باحیای غزه ای که حتی بعد از بیرون اومدن از زیر آوار به فکر حجابشه. 👈🏻مرد، میهن،آبادی یعنی این مرد با غیرت غزه ای که پیراهن خودشو روسری همسرش میکنه تا به عالم بگه بمب و خمپاره هم نمیتونه غیرتشو خدشه دار کنه https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه برگردنگاه‌کن پارت222 نگاهم را به ویترین دادم. –من منظورم مسائل شخصی شما نبود. به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت223 از حرف هایشان خوشم نیامد برای این که دیگر ادامه ندهند گفتم: –من که باورم نمیشه تو واسه دلتنگی اول صبح پاشی بیای این جا، کارت رو بگو، خریدی داشتید اومدید این جا؟ ساره بی تفاوت نسبت به سوالم بلند شد و گل رزی را که روی پیشخوان گذاشته بودم را برداشت و بویید و رو به هلما گفت: –اونا خوب بلدن چیکار کنن قاپ دختر ما رو بدزدن. به منم یکی هر روز از این گلا بده هم عقلم می‌پره هم چشم و گوشم کاراییش رو از دست میده. روی از ساره برگرداندم و مشغول کارم شدم و زمزمه کردم: –مثل این که شماها کار و زندگی ندارید؟ چند دقیقه‌ای شروع به پچ‌پچ کردند و بعد ساره با لحن شوخی گفت: –اگه کار نداری ما دیگه بریم، الان این رئیست میاد ما رو این جا می‌بینه اخماش درهم میشه. دست از کار کشیدم. –به سلامت، خوش آمدید. ساره دوباره پرسید: راستی! خونواده ت جواب خواستگاری شون رو چی دادن؟ برای این که زودتر بروند گفتم: –اونا حرفی ندارن. احتمالا تا آخر همین هفته بله‌برونه. ساره نگاه متعجبش را به هلما داد. رنگ هلما مثل گچ، سفید شد. ساره جلوتر آمد. –واقعا میگی؟! پس واسه همین دیشب رفته بودید اون جا؟ می‌خواستید حرفای آخر... هلما تیز نگاهش کرد. از پشت پیشخوان بیرون آمدم و به طرف ساره رفتم. –تو از کجا می‌دونی ما دیشب... هلما حرفم را پاره کرد. –مادر علی به مادر من گفته بود، آخه گاهی میاد به مادرم سر میزنه. بعد دست ساره را گرفت. –بیا بریم دیگه، امروز کلاس حضوری داریم. بعد هم خداحافظی کردند و رفتند. می‌دانستم که چیزی در سر دارند ولی نمی‌دانستم دقیقا دنبال چه هستند. طولی نکشید که امیرزاده با رویی گشاده وارد مغازه شد و با خوشحالی گفت: –به‌به، بالاخره چشممون به روی ماه شما تو این مغازه افتاد خانم خانوما! می‌گفتین تشریف میارین، گاوی، گوسفندی چیزی می زدیم زمین. پس دلیل پیام جواب ندادن تون این بود؟ لبخند زدم. –آخه خودمم مطممئن نبودم میام. اشاره‌ای به ویترین کرد. –تا اومدم ویترین رو دیدم فهمیدم از صبح زود اومدید حسابی هم فعال بودید. –بله، دیدم ویترین خالی شده گفتم دوباره پُرش کنم. همان طور که پالتویش را از تنش در‌می آورد گفت: –برای همین دیشب گفتم بیایید چون هم دلم حسابی... تا خواست پالتو را روی پیشخوان بگذارد چشمش به گل رزی که آن جا گذاشته بودم افتاد، حرفش را رها کرد. –این رو از کجا آوردید؟ اشاره به در مغازه کردم. –پشت در بود. چطور؟! من فکر کردم شما... –نه، من چرا باید پشت در بذارمش؟ بعد گل را برداشت و چند قدم بزرگ تا جلوی در مغازه رفت و از همان جا به بیرون از مغازه پرتش کرد. مات و مبهوت نگاهش کردم. دستش را لای موهایش برد و با خودش چیزی گفت که متوجه نشدم. نگاهم را به بیرون کشیدم. گل رز کنار درخت سرو افتاده بود. برگشت به طرفم. –تلما خانم. –بله. –از این به بعد هر گلی دیدید همین کار رو باهاش بکنید. نگاه متعجبم را خرجش کردم. –آخه چرا؟! خیلی قشنگ بود که، یعنی شما هم نمی‌دونید کی اون رو گذاشته بود... اخمش غلیظ‌تر شد. –اصلا مهم نیست کی گذاشته، مهم اینه که شما تا دیدید پرتش کنید اون ور. بعد هم زمزمه وار گفت: –من میرم جایی کار دارم. پالتواش را برداشت و فوری از مغازه بیرون رفت. جلوی در مغازه ایستادم و به گل نگاه کردم. خیلی زیبا بود حیفم می‌آمد این طور از بین برود. لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت224 گل را برداشتم و نگاهی به اطراف انداختم. داخل مغازه آمدم و با خودم فکر کردم؛ چه کارش کنم که حیف نشود. با وارد شدن چند مشتری سرگرم شان شدم. نیم ساعتی طول کشید تا سرم خلوت شد. تا چشمم به گل افتاد فکری به سرم زد. به طرف مترو راه افتادم جلوی در مترو همیشه یک پیرزن می‌نشست و لیف و گل‌سر می‌فروخت. آن روزها که من هم آن جا کار می‌کردم زیاد همدیگر را می دیدیم و او مدام از بی‌مهری بچه‌هایش می‌گفت. همه‌ی کسانی که می‌شناختنش خاله صدایش می‌کردند. با دیدنش لبخند زدم و گل را به طرفش گرفتم. –بفرمایید خاله. پیرزن صورت پر از چروکش را بالا آورد و نگاهم کرد. –این چیه دختر؟! لبخند زدم. –این گل برای شماست خاله، چشم‌های کم سویش را به گل دوخت. –اینا گرونن دختر چرا... گل را روی بساطش گذاشتم. –خاله من باید زودتر برم خداحافظ. همان طور که از آن جا دور می شدم صدای دعا کردنش را می‌شنیدم. وقتی برگشتم نگاهش کردم دیدم گل را برداشته و با لبخند نگاهش می‌کند. پا تند کردم به طرف مغازه، دعا دعا کردم که مشتری نیامده باشد. نایلون را بالا دادم و با دیدن امیرزاده در جا خشکم زد. " چقدر زود برگشت" روی چهارپایه نشسته بود و منتظر به در نگاه می‌کرد. سلام کردم و خودم را به پشت پیشخوان رساندم. همان موقع یک مشتری وارد مغازه شد. امیرزاده از جایش بلند شد و سرگرمش شد. بعد از رفتن مشتری آرنجش را روی پیشخوان گذاشت و سربه زیر گفت: –مادرم به گوشی تون زنگ زده جواب ندادید. فوری از کیفم گوشی‌ام را بیرون آوردم. –اِ ، نشنیدم. کارم داشتن؟ همان موقع پیامی از طرف ساره آمد بازش کردم. نوشته بود: –اگر مطمئنی پسر خوبیه و دوسش داری زودتر جواب بله رو بده و تمومش کن، چون انگار هلما یه فکرایی تو سرشه. با خواندن پیام هاج و واج به امیرزاده نگاه کردم که گفت: –مثل این که به خونواده تون برای گرفتن جواب زنگ زده، مادرتون گفتن اونا نظرشون مثبته، خواست از شما هم بپرسه اگه نظرتون مثبته برای آخر هفته برنامه ریزی کنیم. تعجب کردم که نپرسید کجا رفته بودم. آن شادابی صبح را نداشت. پر از فکر بود. پرسیدم: –شما از چیزی ناراحتید؟ از روی چهارپایه بلند شد هم زمان سرش را تکان داد و گفت: –بله، خیلی ناراحتم. نگران پرسیدم: –از دست من؟ –اهوم. نگاهم را زیر انداختم. –چرا؟ –چون دوباره پنهون کاری کردید. سرم را بلند کردم. –من؟! سرش را بلند کرد. –بله، چرا نگفتید صبح اونا این جا بودن؟ –کیا؟ کاملا معلوم بود که سعی می‌کند خودش را کنترل کند. فقط با غضب نگاهم کرد و چیزی نگفت. –آهان، ساره و هلما رو می گید؟ راستش اون قدر فکرم درگیر ساره بود که اصلا یادم نبود باید بهتون بگم. –مگه دوست تون چش بود؟ –نمی‌دونم، احساس کردم حالش خیلی خوب نیست، انگار با شوهرش هم به مشکل خورده. دستش را داخل موهایش تاب داد و گفت: –آخ، باز یکی دیگه. این هلمای لعنتی حتما می خواد تو رو هم... فوری گفتم: –حرفا و کارای هلما اصلا برام مهم نیست. یک دستش را داخل جیبش برد و شروع به راه رفتن کرد. –واقعا براتون مهم نیست؟ دفترچه فروش را باز کردم. –چرا باید مهم باشه؟ من فقط نگران ساره هستم. خیلی قاطع گفت: –خوبه، خوشحالم که این طوره، ولی از این به بعد من رو در جریان قرار بدید. دیگه حرفم رو تکرار نکنم. در مورد اون دوست تونم باید با هم صحبت کنیم. "خواستم بگویم تو فقط اخم نکن که دل من ریش میشود، هر کاری بگویی انجام می‌دهم." ولی خیلی آرام فقط گفتم: –بله حتما. لبخند بی‌رمقی زد. –حالا نظرتون در مورد مراسم آخر هفته چیه؟ تپش قلب گرفتم. لیلافتحی‌پور ‌
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت225 –نگاهی به گوشی‌ام و پیام ساره انداختم. باید می‌فهمیدم ماجرا چیست. برای همین گفتم: –میشه یه کم صبر... هراسان نگاهم کرد. –به خاطر حرفای اونه؟ –منظورتون هلماست؟ سرش را تکان داد. –مگه شما می‌دونید که اون به من چی گفته؟ آه سوزناکی کشید. –نه، ولی چون می‌شناسمش، می‌دونم می خواد تلاش کنه شما رو پشیمون کنه. وگرنه دم به دقیقه این ورا پیداش نمی شد. خودکار را از زیر پیشخوان برداشتم. –من خودمم از حرفاش همچین حسی پیدا کردم، ولی من که حرفاش رو اصلا جدی نمی‌گیرم. خودکار را از دستم گرفت. –بدید من یادداشت می‌کنم. اون رو دست کم نگیرید مثل رسانه‌های اون ور آبی خیلی قوی عمل می کنه، تنها راهش اینه از طرفش چیزی دریافت نکنید نه صدا نه تصویر. – این کار پاک کردنه صورت مسئله ست، آدم باید صدای هر دو طرف رو بشنوه بعد خودش تصمیم بگیره. با شنیدن حرفم سرش را بلند کرد. –ولی شما وقتی اون رو نمی‌شناسید، وقتی نمی‌دونید کدوم حرفش راسته کدوم دروغ، چطور می‌تونید قضاوت کنید و تصمیم بگیرید؟ هلما تو این چند سال اون قدر با شیطان سروکار داشته که نیروی زیادی پیدا کرده، باید خیلی قوی باشید. گذشته از اون حرفای هلما در مورد من مربوط به حالا نیست، حداقل مربوط به چند سال پیشه، آدما هر روز در حال عوض شدن هستن شاید اون... نگرانی‌اش را درک کردم و خواستم زودتر خیالش را راحت کنم. –همه‌ی اینا رو می‌دونم، ساره یه چیزایی برام تعریف کرده. اون هر نیرویی داشته باشه از خدا که بالاتر نیست. همون نیروهای شیطانی باعث شده هلما گاهی حالش بد بشه دیگه من متوجه میشم. شما نگران این چیزا نباشید. من حس می‌کنم هلما می خواد من رو یه ابزاری کنه برای اذیت کردن شما، همینم شما رو این قدر مضطرب کرده. خودکار را روی زمین گذاشت و مات زده نگاهم کرد. –خداروشکر که متوجه شدید. نگاهم را به دفتر دادم. –مثل این که شما من رو خیلی دست کم گرفتینا. من خیلی در مورد حرفایی که شما در موردش زدید و حرفایی که اون در مورد شما زده فکر کردم. به نظرم هلما دچار عذاب وجدان شده و حالا همش با خودش فکر می کنه نکنه اشتباه کرده باشه، به خاطر همین گاهی یه حرفایی به من می زنه که زیر زبون من رو بکشه. به نظرم اون باید بیشتر حرفای شما رو جدی می‌گرفت، یا حداقل بهشون فکر می‌کرد. امیرزاده آهی کشید. –پس یعنی شما حرفای من رو... –معلومه که جدی می‌گیرم. همین‌طور سعی می‌کنم بهشون عمل هم بکنم. حتی اگر شما خودتون عمل نکنید. اخم ریزی کرد. –شما از کجا می‌دونید من عمل نکردم؟ –یادتونه اون روز مثال اون گره ها رو زدید. هنوز هم در نگاهش شگفتی بود. ادامه دادم: –خودتون گفتین تو این دنیا همه‌ی ما ته چاه و تو تاریکی و ظلمت هستیم. خدا یه طناب پر از گره انداخته ته چاه تا ما از این گره ها کمک بگیریم و بیایم بالا. این گره‌ها همون مشکلات مون هستن که باید ازشون کمک بگیریم و بیایم بالا، یعنی ازشون رد بشیم. وقتی دستمون به این گره ها گیر کنه دیگه سُر نمی‌خوره و راحت تر می‌تونیم خودمون رو بالا بکشیم، اما خیلی از ما مدام دنبال راه حل می‌گردیم که حتما این گره‌ها رو همون پایین ته چاه، تو تاریکی باز کنیم. گفتین باید این گره‌ها باز بشه ولی نه وقتی که ما خودمون ته چاه هستیم. مگه نگفتین اول با کمک این طناب و گره‌هاش میایم بالا بعد گره‌هاش رو باز می‌کنیم؟ بالاخره لبخند زد. –درسته، اینم گفتم که هر مشکلی که برامون پیش میاد یکی از گره‌هاست باید دستمون رو بهش گیر بدیم و خودمون رو از تاریکی نجات بدیم. سرم را تکان دادم. لیلافتحی‌پور ‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت226 –بله دیگه، گفتین توی تاریکی و ظلمت که آدم چشمش نمی‌بینه گره باز کنه، پس نتیجه می‌گیریم هلما و آزارهاش هم یکی از این گره‌هاست. حالا شاید برای شما گره‌ی بزرگتری باشه، که اگه این طور باشه جای دست تون محکم‌تر هم میشه، چرا می‌خواید همین الان با عجله گره رو باز کنید این جوری که می‌مونید ته چاه و نمی‌تونید خودتون رو بالا بکشید. خودکار را برداشت و در گوشه‌ی دفتر شروع به کشیدن نقش و نگاری کرد. – اون روز که گفتید شاگرد درس خونی هستید چقدر درست گفتید. شما از اون شاگردایی هستید که از معلم جلوترن. من خودم رو از اون معلمایی می دونم که فقط درس میدن و میرن. ولی شما از اون شاگردایی هستید که حتی اگه معلم هم خوب تدریس نکنه شما دنبالش می رید و اصل مطلب رو پیدا می‌کنید. لبخند زدم. –من وقتی این مثال شما در مورد طناب و گره ها رو واسه خواهرم تعریف کردم می‌دونید چی گفت؟ –منظورتون رستا خانمه؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. –چی گفتن؟ –گفت ازدواج هم برای همه یکی از گره‌های اون طنابه. کنجکاو شد. –یعنی برای خانما؟ –نه، فرقی نمی کنه، می گفت زن و شوهر هر چقدرم افکارشون به هم نزدیک باشه و همدیگه رو درک کنن بازم مسائلی توی زندگی هست که گره به وجود میاره و باید ازش رد شد و بعد توی روشنایی شروع به بازکردنش کرد. امیرزاده به نقشی که با خودکار زده بود زل زد و حرفی نزد. پرسیدم: –شما موافق حرفش نیستید؟ دستش را زیر چانه‌اش زد. –چرا درست میگن، ولی گاهی اون قدر این گره ریزه که نه می تونی دستت رو بهش گیر بدی و بیای بالا نه می‌تونی بازش کنی. برای همین مجبور میشی طناب رو قطع کنی و تا ابد بمونی ته چاه. حالا این قطع کردن در هر رابطه‌ای می تونه باشه، حتی دو تا دوست، بعضی دوستیا باعث میشه ما برای همیشه ته چاه بمونیم. چون گره‌های ریزی دارن. بی فکر گفتم: –اگر منظورتون رابطه‌ی من و ساره ست، ما همین الانم چندان با هم... حرفم را برید. –می‌دونم. ولی بعضی رابطه‌ها رو هر چند کم باید قطع کرد چون به خودمون آسیب میزنه. شما مگه نگفتین ساره خانم رفتارش عوض شده، می‌دونید چرا؟ چون داره از روی نادونی یه کاری می کنه، اونم فقط به طمع یه زندگی بهتر. وقتی به یکی هر چقدرم راهنمایی میدی کار خودش رو... این بار من حرفش را بریدم. –باور کنید ساره آدم بدی نیست فقط... پوفی کرد. –من نگفتم آدم بدیه گفتم هر کسی اول باید حواسش به خودش باشه که به بیراهه نره بعد دیگران. من می گم به خاطر این که دیگران رو می خواید ببرید بهشت خودتون نرید جهنم. دوست مهربان ولی نادان تا حالا به گوشتون خورده؟ شما فکر می‌کنید کسایی که روبروی لشکر امام حسین ایستاده بودن امام حسین را دوست نداشتن؟ مهربون نبودن؟ فکر می‌کنید همشون یه مشت داعشی بودن؟ نه اینطور نبود، اتفاقا خیلی از اونا امام رو دوسش داشتن. مشکل این جا بود که از دشمن امام حسین متنفر نبودن. الانم توی اون کلاسای لعنتی نمی ذارن مردم از شیطان متنفر باشن، همش میگن با همه مهربون باشید، همه خوبن، همه مخلوق خدا هستن، حتی شیطان. حتی ظالم، اون جا یه قصه‌هایی سر هم می‌کنن که... با صدای گوشی‌اش حرفش نیمه تمام ماند. نگاهی به صفحه‌ی گوشی‌اش انداخت و رو به من گفت: –مامانه. حتما می خواد نظر شما رو بپرسه. وقتی سکوتم را دید دو باره پرسید: –چی بهش بگم؟ سرم را پایین انداختم. زمزمه کرد. –بهش میگم چند روز دیگه جواب می‌دید. سرم را بلند کردم تا حرفی بزنم. ولی او همان طور که دور می شد شروع به صحبت کردن با گوشی‌اش کرد. ✍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت227 من هم از فرصت استفاده کردم و شماره‌ی ساره را گرفتم. خیلی طول کشید تا گوشی را بردارد. با صدای دورگه‌ای گفت: –الو، تلما! اگه زنگ زدی در مورد اون پیامم بپرسی، من پاکش کردم. فراموشش کن. صدای گریه‌ی بچه‌هایش اجازه نمی‌داد واضح صدایش را بشنوم. نگران پرسیدم: –چرا صدات این جوریه؟ بچه‌ها چرا گریه می کنن؟ اصلا کجایی؟ ناله کرد. –کجا می‌خواستی باشم؟ تو این خراب شده‌ام دیگه، از سر درد دارم می میرم. چندتام قرص خوردم، انگار نه انگار. این بچه‌ها از گرسنگی دارن گریه می‌کنن، نمی‌تونم بلند شم براشون غذا درست کنم. باباشونم معلوم نیست کدوم گوریه، تلفنش رو جواب نمی ده. با ناراحتی پرسیدم: –مگه هلما پیشت نیست؟ –نه بابا، بعد از کلاس من رو رسوند و رفت دیگه. الانم بهش زنگ زدم میگم حالم دوباره بد شده، میگه طبیعیه، باید موجودات اُرگانیک از بدنت بیان بیرون. این کار با درده. ولی دو سه ماهه دیگه تموم میشه. کلافه گفتم: –ول کن ساره، این چرت و پرتا چیه میگی؟ می خوای بیام کمکت، پیش بچه‌ها بمونم؟ –دستت درد نکنه، فقط بیا این بچه‌ها رو ساکت کن که اون قدر رو مخم هستن که گاهی یکی بهم میگه پاشو خفشون کن. هینی کشیدم. –دیوونه شدی؟ واقعا شیطون رفته تو جلدتا. یه دعایی، صلواتی چیزی بخون تا من بیام. جمله‌ی آخرم را امیرزاده که تلفنش تمام شده بود شنید و سوالی نگاهم کرد. من حرف های ساره را برایش تعریف کردم. نفسش را بیرون داد. –می‌بینید؟ این جور وقتا آدم میمونه چیکار کنه، اگه نره پیش دوستش میشه سنگدلی، اگر هم بره خواه ناخواه براش عواقب داره، پس چه بهتر که آدم همچین دوستی نداشته... پریدم وسط حرفش. –من حواسم هست خیالتون راحت باشه. به خانه‌ی ساره که رسیدم شنیدم صدای جیغ بچه ها می‌آمد. با تمام قدرت شروع به کوبیدن در حیاط کردم. صدای جیغ و داد کمتر شد و بعد از چند لحظه دختر کوچکش با چشم های گریان پشت در ظاهر شد. با دیدن من، او که همیشه غریبی می‌کرد عجیب بود که مثل گنجشکی که از دست گربه فرار کند پرید و پاهای مرا بغل کرد و با گریه گفت: –مامان داداش رو می زنه. بچه را بغل کردم و به سرعت وارد خانه شدم. دیدم ساره گوشه‌ای نشسته و سرش را با دو دستش محکم گرفته و ناله می‌کند. چشم‌هایش از درد قرمز شده بودند. پسرش هم گوشه‌ی دیگر در خودش جمع شده‌ و آنقدر گریه کرده بود که رد اشک بر روی گونه‌هایش مانده بود. ساره تا مرا دید بلندتر ناله کرد و به اتاق رفت. من هم به اتاق رفتم و با عصبانیت گفتم: –خجالت نمی‌کشی بچه‌ها رو می‌زنی؟ داد زد. –همش زیر گوشم ونگ می زنن، هی میگم اعصاب ندارم انگار نه انگار، نمی فهمن. آن قدر از دستش عصبانی بودم که دلم می‌خواست موهایش را بکنم. ولی وقتی نگاهم به دخترش افتاد که نگران نگاهم می‌کرد منصرف شدم. به آشپزخانه رفتم تا ببینم چیزی برای خوردن هست. وقتی نگاهم به سینک ظرفشویی افتاد چیزی نمانده بود بالا بیاورم. انگار چند روز بود که ظرف ها شسته نشده بودند. همه جا کثیف بود حتی داخل یخچال بوی بدی می‌داد. آشپزخانه خیلی کار داشت. خوراکی هایی که در راه برای بچه‌ها خریده بودم را جلویشان گذاشتم –بچه‌ها شما اینا رو بخورید تا من این جا رو تمیز کنم و بعد یه غذای خوشمزه براتون بپزم. شروع به تمیز کاری کردم. بعد از نیم ساعت امیرزاده زنگ زد. هر چه را دیده بودم برایش تعریف کردم. با ناراحتی گفت: ✍
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت228 –من درک می‌کنم که شما از روی دلسوزی این کار رو می‌کنید ولی کارتون اشتباهه، اگه الان شوهرش بیاد و شما رو اون جا ببینه چی میگه؟ با دلخوری گفتم: –خب برای شوهرش توضیح میدم. شما انتظار دارید من این دوتا بچه رو ول کنم بیام که از مادرشون کتک بخورن؟ به خدا دلم نمیاد، شما خودتون بیاید نگاشون کنید اگه تونستید ولشون کنید منم ول می کنم میام. بهشون قول دادم غذا براشون بپزم ولی توی یخچال شون هیچی نیست، آخه چطوری... آن چنان آه سوزناکی کشید که برای یک لحظه از کارم پشیمان شدم. –باشید همون جا من تا نیم ساعت دیگه میام دنبال تون. بعد هم گوشی را قطع کرد. تازه از تمیزکاری فارغ شده بودم که صدای کوبیده شدن در را شنیدم. در را که باز کردم دیدم امیرزاده یک نایلون مقابلم گرفت. –بفرمایید اینم غذا. حالا میاید بریم؟ بهت زده به نایلون خیره شدم. –وای، ممنونم، این که خیلی زیاده... –برای دو روزشون خریدم. من با این سردردا آشنام، حداقل دو روز طول می کشه که حالش بهتر بشه و اعصابش بیاد سرجاش. "حتما منظورش تجربه‌ای است که با هلما داشته." –ممنون، من رو از خرید و پخت و پز راحت کردید. پوفی کرد و پچ پچ کنان گفت: –یعنی شما می‌خواستین خونه‌ی مردم وایسید واسه پخت و پز؟ همان لحظه شوهر ساره رسید. با دیدن سر و وضعش دلم برایش سوخت. با گونی پر از مواد بازیافتی، با دست هایی که از سیاهی دیگر پوست شان مشخص نبود، با لب های ترک خورده و رنگی پریده هاج و واج کنار امیرزاده ایستاد و به نایلون غذا چشم دوخت. من برایش مختصر مشکل سردرد زنش را توضیح دادم. خیلی بی‌خیال گفت: –سردرداش چیز تازه‌ای نیست. من فقط به امید این دارم تحمل می‌کنم که میگه تا چند ماه دیگه همه چیز درست میشه، وگرنه... امیرزاده حرفش را برید. –آقا دلتون رو به این حرفا خوش نکنید. تنها راهش اینه که دیگه به اون کلاسا نره و ارتباطش رو با خدا قوی کنه، البته نه به روشی که اونا میگن. شوهر ساره سرش را تکان داد. –من دیگه از پسش برنمیام. همین که می‌تونم مقاومت کنم و خودم درگیر این چیزا نشم خودش هنره. رو به امیرزاده گفتم: –الان کیفم رو برمی‌دارم میام. جلوی هر کدام از بچه‌ها یک غذا گذاشتم، آن قدر ذوق ‌کردند که ناخداگاه چشم‌هایم نم زدند. برای ساره هم غذا بردم. دیگر ناله نمی‌کرد. اوضاعش مثل کسی بود که انگار چند ساعتی با کسی تن به تن جنگیده و مغلوب شده بود. بی‌رمق گوشه‌ی اتاق افتاده بود. احساس کردم حتی قادر نیست قاشق را در دستش بگیرد. غذایش را با یک قاشق کنارش گذاشتم و زیر لب خداحافظی کردم. همین که خواستم از اتاق بیرون بروم ساره صدایم کرد. برگشتم. چشم‌هایش نیمه باز بود. کنارش روی زمین دو زانو نشستم. –جانم ساره؟ نیم نگاهی به صورتم انداخت. –می‌دونم خیلی اذیتت کردم. انداختمت تو زحمت. غذا را جلویش کشیدم و بازش کردم. –کاری نکردم. نگاه بی رمقش را روی صورتم سُر داد. –بله رو بهشون گفتی؟ لیلافتحی‌پور ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚هرگز از حرفهايي كه مردم درباره تو مي گويند نگران نشو. هيچگاه كوچكترين توجهي به آن نشان نده. هميشه فقط به يك چيز فكر كن: « داور خداست. آيا من در برابر او روسفيدم؟ » بگذار اين معيار قضاوت زندگي تو باشد تا بي راهه نروي ... تو بايد روي پاي خودت بايستي و تنها ملاحظه ات اين باشد كه :‌ 💌«‌هر كاري انجام مي دهم بايد مطابق آگاهی و شعور خودم باشد.و خداوند از من راضی باشد. آنگاه خواهی دید که خداوند چگونه حامی و سرپرست تو خواهد شد.💚 💌وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلًا 💚ﻭ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻦ ; ﻭ ﻛﺎﻓﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﻭ ﻛﺎﺭﺳﺎﺯ [ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ] ﺑﺎﺷﺪ .(٣) سوره احزاب 🌿
🦋یکی از ساده ترین و سریع ترین راه های تبدیلِ روحیه ی منفی به مثبت،شکرگزاری است. چیزهایی که می توانید بخاطرِ آن خدا را شکر کنید و قدردان باشید را یادداشت کنید. مانند نور خورشید،باران، سقفی که بالای سرتان است، سلامتی تان،زیبایی، یک فیلم یا آهنگ زیبا، دوستان و خانواده ی خوبتان، همکارانتان و… یک دقیقه امتحان کنید و ببینید چه تاثیر خوبی بر احساستان خواهد داشت.فقط همین امروز بکوشید بیازمایید آیا می توانید یک روز را به گونه ای سپری کنید که هیچ گونه سخن منفی بر زبان نیاورید یا خیر؟ شاید اینکار به راستی دشوار باشد، اما شما می توانید به طورِ امتحانی آن را برای یک روز بیازمایید. بسیاری از ما نمی دانیم در طول روز چقدر منفی گویی می کنیم، اما پس از اینکه یک روز به سخنانمان توجه کردیم، به این موضوع پی می بریم. این نکته را به یاد داشته باشید: بر زبان آوردن هرگونه سخن منفی یا گله و شکایت کردن سبب می شود همان امور به زندگیتان جذب شوند